گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_چهل_ویکم 🌹برایم پارچه آورده بود و لوازم آرایش. هدی بی
❤️ بسم رب الشهدا ❤️
#شهید_ایوب_بلندی
#قسمت_چهل_ودوم
💕 برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش،
بعد از وضو دوباره لاک می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی.
وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را پاک کند.
بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه یادگاری ها...
توی خیابان،
ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: "از کدام بیشتر خوشت می آید؟"
هدی به دختر های چادری اشاره می کرد و ایوب محکم او را می بوسید.
🌺 برای هدی جشن عبادت مفصلی گرفتیم،
با شصت هفتاد تا مهمان.
مولودی خوان هم دعوت کردیم، ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید.
می خواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند.
🌻 کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود،
مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد.
مثل آن استادی که سر کلاس،
محبت داشتن مردم به امام حسین و ایام محرم را محبت بی ریشه ای معرفی کرد.
ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند.
❤️از استاد تا باغبان دانشگاه ایوب را می شناختند.
با همه احوال پرسی می کرد،
پی گیر مشکلات مالی آنها می شد.
بیشتر از این دلش می تپید برای سر و سامان دادن به زندگی دانشجوها.
واسطه آشنایی چند نفر از دختر پسرهای دانشکده با هم شده بود.
خانه ما یا محل خواستگاری های اولیه بود یا محل آشتی دادن زن و شوهرها.
🌻کفش های پشت در برای صاحب خانه بهانه شده بود. می گفت:
"من خانه را به شما اجاره دادم، نه این همه آدم"
بالاخره جوابمان کرد.
با وضعیتی که ایوب داشت نمی توانست راه بیفتد و دنبال خانه بگردد.
کار خودم بود.
چیزی هم به کنکورکارشناسی نمانده بود.
شهیده و زهرا کتاب های درسی را که یازده سال از آنها دور بودم،
بخش بخش کرده بودند.
جزوه های کوچکم را دستم می گرفتم و در فاصله ی این بنگاه تا آن بنگاه درس می خواندم.
☺
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
👈با ما همراه باشید....
هر روز ، ساعت 15
🌷 @golbarg_ezdevaj