eitaa logo
گلبرگ ازدواج
7.5هزار دنبال‌کننده
6.6هزار عکس
1.1هزار ویدیو
18 فایل
🌸همراهان گرامی این کانال صرفاً جنبه آموزشی در زمینه ازدواج و مراحل قبل و بعدش را دارد لطفا درخواست هایی مبنی معرفی مورد برای ازدواج و نظایر آن را نفرمایید ارتباط با مدیریت: @basirat71 تعرفه و رزرو تبلیغات: @Tabligh_monaseb
مشاهده در ایتا
دانلود
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_چهارم 🌸 گفتم: اما شما این جزئیات را درباره جانبازیت
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌸 پرسیدم: چی؟؟؟؟ _ قضیه برای من کاملا روشن است. من فکر می کنم تو همان همسر مورد نظر من هستی... فقط مانده چهره ات...!😦 🔱 نفس توی سینه ام حبس شد. انگار توی بدنم آتش روشن کرده باشند. ادامه داد: تو حتما قیافه من را دیده ای،اما من... پریدم وسط حرفش: + از در که وارد شدید شاید یک لحظه شما را دیده باشم اما نه آنطور که شما فکر می کنید!!!! _باشد به هر حال من حق دارم چهره ات را ببینم. دست و پایم را گم کرده بودم. تنم خیس عرق بود. و قلبم تند تر از همیشه میزد. 🔆 حق که داشت. ولی من نمی دانستم چه کاری باید انجام دهم. _ اگر رویت نمی شود ،کاری که می گویم بکن،؛ چشم هایت را ببیند و رو کن به من... 🌀 خیره به دیوار مانده بودم. دست هایم را به هم فشردم. انگشت هایم یخ کرده بودند. چشم هایم را بستم و به طرفش چرخیدم . چند ثانیه ای گذشت. گفت: خب کافی است.... ☺️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_پنجم 🌸 پرسیدم: چی؟؟؟؟ _ قضیه برای من کاملا روشن است.
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🔴 دعای کمیل مان باید زودتر تمام می شد!! .. با شهیده و زهرا برگشتیم خانه.. خانواده ایوب، تبریز زندگی می کردند و ایوب که زنگ زد تا اجازه بگیرد، گفت با خانواده دوستش آقای مدنی می آیند... 💠 از سر شب یک بند باران می بارید. مامان بزرگترها را دعوت کرده بود تا جلسه خواستگاری رسمی باشد.. زنگ در را زدند. آقا جون در راباز کرد.. ایوب فرمان موتور را گرفته بود و زیر شر شر باران جلوی در ایستاده بود!!!! ⚜ سلام کرد و آمد تو سر تا پایش خیس شده بود. از اورکتش آب می چکید .. آقای مدنی و خانواده اش هم جدا با خانواده اش با ماشین آمده بودند.. 🌷 مامان سر و وضع ایوب را که دید گفت بفرمایید این اتاق لباسهایتان را عوض کنید. ایوب دنبال مامان رفت اتاق آقاجون... مامان لباسهای خیسش را گرفت و آورد جلوی بخاری پهن کرد. چند دقیقه بعد ایوب پیژامه و پیراهن آقاجون به تن آمد بیرون و کنار مهمانها نشست و شروع به احوال پرسی کرد!!! فهمیده بودم این آدم هیچ تعارف و تکلفی ندارد و با این لباسها در جلسه خواستگاری همانقدر راحت و آرام است که با کت و شلوار... 😍 ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_ششم 🔴 دعای کمیل مان باید زودتر تمام می شد!! .. با شهید
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ ☘ حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی از آنچه برای من گفته بود به آقاجون هم گفت. گفت که از هر راهی جبهه رفته است. بسیج ، جهاد و هلال احمر.. حالا هم توی جهاد کار می کند. 🍂 صحبت های مردانه که تمام شد ، آقاجون به مامان نگاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است. تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان می داد دست هایش بود. جانبازهایی که آقاجون و مامان دیده بودند ، یا روی ویلچر بودند یا دست و پایشان قطع شده بود... 🌺 از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با آنها خیلی سخت است اما از ظاهر ایوب نه.. مامانم با لبخند من را نگاه کرد، او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم. مادر بزرگم در گوشم گفت تو که نمیخواهی جواب رد بدهی؟؟خوشگل نیست که هست، جوان نیست که هست، آن انگشتش هم که توی راه خمینی جانتان! که دوستش داری، اینطور شده ... توی دهانش نمی گشت اسم امام را درست بگوید. ❤️ هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام. سرم را آوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از چشم هایم معلوم بود. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_هفتم ☘ حرف ها شروع شد. ایوب خودش را معرفی کرد. کمی
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌻 وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباس های ایوب خیس بود. و او با همان لباس های راحتی گوشه ی اتاق نشسته بود... گفت: مامان! شما فکر کنید من آن پسرتان هستم که بیست و سه سال پیش گمش کرده بودید. حالا پیدا شدم!!!! اجازه می دهید تا لباسهایم خشک بشود اینجا بمانم؟؟!!! 💐لپ های مامان گل انداخت و خندید. ته دلش غنج میرفت برای اینجور آدمها... آقا جون به من اخم کرد. ازچشم من می دید که ایوب نیامده شده عضوی از خانواده ی ما!!! چند باری رفت و آمد و به من چشم غره رفت!! کتش را برداشت و در گوش مامان گفت: آخر خواستگار تا این موقع شب خانه مردم می ماند؟؟ در را به هم زد و رفت. 🌷 صدای استارت ماشین که آمد دلمان آرام شد. می دانستیم چرخی می زند و اعصابش که آرام شد برمی گردد خانه... مامان لباس های ایوب را جلوی بخاری جا به جا کرد. اینها هنوز خشک نشده اند، شهلا بیا شام را پهن کنیم... بعد از شام ایوب پرسید: الان در ِ خوابگاه جهاد بسته است ،من شب کجا بروم؟؟!!! مامان لبخندی زد و گفت: خب همین جا بمان پسرم!... فردا صبح هم لباس هایت خشک شده و هم در ِ جهاد باز است... ❗️یک دفعه صدای در آمد.. آقا جون بود.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_هشتم 🌻 وقتی مهمانها رفتند، هنوز لباس های ایوب خیس بود
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ آقا جون بود ... 🌸 ایوب بلند شد و سلام کرد.. چشم های آقاجون گرد شد..!! آمد توی اتاق و به مامان گفت: این چرا هنوز نرفته می دانید ساعت چند است؟؟ از دوازده هم گذشته بود.!!.. مامان انگشتش را روی بینیش گذاشت: اولا این بنده ی خدا جانباز است.. دوما اینجا غریب است ، نه کسی را دارد نه جایی را .. کجا نصف شب برود؟؟ 🌼مامان رخت خواب آقاجون را پهن کرد. پتو و بالش هم برای ایوب گذاشت. ایوب آن ها را گرفت و برد کنار آقاجون و همان جا خوابید.!! 🌷 سر سجاده نشسته بودم و فکر می کردم. یک هفته گذشته بود و منتظرش بودم. قرار گذاشته بود دوباره بیایند خانه ما و این بار به سفارش آقاجون با خوانواده اش... توی این هفته باز هم عمل جراحی دست داشت و بیمارستان بستری بود. 🍃 صدای زنگ در آمد. همسایه بود. گفت: تلفن با من کار دارد. ما تلفن نداشتیم و کسی با ما کار داشت، با منزل اکرم خانم تماس می گرفت.. ⚜ چادرم را سرم کردم و دنبالش رفتم. پشت تلفن صفورا بود. گفت: شهلا چطوری بگویم... انگار که آقای بلندی منصرف شده اند!!!! یخ کردم. بلند و کش دار پرسیدم : چـی؟؟؟؟!!!!!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_نهم آقا جون بود ... 🌸 ایوب بلند شد و سلام کرد.. چشم ها
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 💠 + مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست نمی دانم!! دهانم باز مانده بود.!! در جلسه رسمی به هم بله گفته بودیم. آن وقت به همین راحتی منصرف شده بود؟؟!!! مگر به هم چه گفته بودیم؟؟!! 💔 خداحافظی کردم و آمدم خانه. نشستم سر سجاده... ذهنم شلوغ بود و روی هیچ چیز تمرکز نداشتم... آمده بود خانه، شده بود پسر گمشده ی مامان!! آن وقت...!! مامان پرسید کی بود پای تلفن که به هم ریختی؟؟ گفتم: صفورا بود ، گفت آقای بلندی منصرف شده است!!! 🍃 قیافه ی هاج و واج مامان را که دیدم، همان چیزی که خودم نفهمیده بودم را تکرار کردم... "چه می دانم انگار به خاطر حرف هایمان بوده.!!! " یاد کار صبحم که افتادم ، شرمنده شدم... 🌵می دانستم از عملش گذشته و می تواند حرف بزند. با مهناز دختر داییم رفتیم تلفن عمومی... شماره ی بیمارستان را گرفتم و گوشی را دادم دست مهناز و گوشم را چسباندم به آن!! خودم خجالت می کشیدم حرف بزنم. 🌹مهناز سلام کرد. پرستار بخش گفت: با کی کار دارید؟؟ _ با آقای بلندی ایوب بلندی ، صبح عمل داشتند... پرستار با طعنه پرسید: شمااا؟؟ خشکمان زد.!!! مهناز توی چشم هایم نگاه کرد، شانه ام را بالا انداختم. من و من کرد و گفت از فامیل هایشان هستیم. 🍁 پرستار رفت. صدای لخ لخ دمپایی آمد. بعد ایوب گوشی را برداشت: بله؟!! گوشی را از دست مهناز گرفتم و گذاشتم سر جایش!! رنگ هر دویمان پریده بود و قلبمان تند تند میزد...! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_دهم 💠 + مثل اینکه به هم حرف هایی زده اید، که من درست ن
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌸 صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. به مامان سلام کرد و گفت : طلا حاضر شو به وقت ملاقات آقا ایوب برسیم.! آقاجون هیچ وقت مامان را به اسم اصلیش که ربابه بود صدا نمی کرد. همیشه می گفت طلا ❤️ ♨️ خیلی برایم سنگین بود. من ، ایوب را پسندیده بودم و او نه!! .. آن هم بعد از ان حرف و حدیث ها... قبل از اینکه آقاجون وارد اتاق شود چادر را کشیدم روی سرم و قامت بستم. 🌱مامان گفت: تیمورخان انگار برای پسره مشکلی پیش آمده و منصرف شده. ایرادی هم گرفته که نمیدانم چیست؟! وسط نماز لبم را گزیدم. آقاجون آمد توی اتاق و دست انداخت دور گردنم بلند گفت: من می دانم این پسر برمی گردد. اما من دیگر به او دختر نمی دهم. می خواهد عسلم را بگیرد قیافه هم می آید.!!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_یازدهم 🌸 صدای کلید انداختن به در آمد. آقا جون بود. ب
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 💐 یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، تلفن اکرم خانم زنگ زد و با ما کار داشت. گوشی را برداشتم: + بفرمایید؟ گفت: سلام ایوب بود چیزی نگفتم! ... _ من را به جا نیاوردید؟ محکم گفتم: نخیر _ بلندی هستم. + متأسفانه به جا نمی آورم.!!! _ حق دارید ناراحت شده باشید، ولی دلیل داشتم. + من نمی دانم درباره ی چی حرف می زنید. ولی ناراحت کردن دیگران با دلیل هم کار درستی نیست. _ اجازه دهید من یک بار دیگه خدمتتان برسم. + شما فعلا صبر کنید تا ببینم خدا چه می خواهد.!! خداحافظ.!!! گوشی را محکم گذاشتم. از اکرم خانم خداحافظی کردم و برگشتم خانه. 🍄 از عصبانیت سرخ شده بودم. چادرم را پیچیدم دورم و چمباتمه زدم کنار دیوار... 🌺 اکرم خانم باز آمد جلوی در و صدا زد: شهلا خانم تلفن.. تعجب کردم: با ما کار دارند؟؟ گفت: بله همان آقاست!! ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_دوازدهم 💐 یک هفته از ایوب خبری نشد. تا اینکه باز، ت
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🍀 همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم... مامان پرسید: چی شده هی میروی و هی می آیی؟؟ تکیه دادم به دیوار. + آقای بلندی زنگ زده می خواهد دوباره بیاید. مامان با لبخند گفت: خب بگذار بیاید. + برای چی؟؟ اگر می خواست بیاید، پس چرا رفت؟؟ _ لابد مشکلی داشته و حالا که برگشته یعنی مشکل حل شده. من دلم روشن است. خواب دیدم شهلا... دیدم خانه تاریک بود، تو این طرف دراز کشیدی و ایوب آن طرف... نور سفیدی مثل نور ماه از قلب ایوب بلند شد و آمد تا قلب تو... من می دانم تو و ایوب قسمت هم هستید بگذار بیاید. آن وقت محبتش هم به دلت می نشیند😍 🍄 اکرم خانم صدا زد: شهلا خانم باز هم تلفن. بعد خندید و گفت: می خواهید تا خانه تان یک سیم بکشیم تا راحت باشید؟؟ مامان لبخند زد و رفت دم در. من هم مثل مامان به خواب اعتقاد داشتم. ⚜ محبت ایوب به دلم نشسته بود اما خیلی دلخور بودم. مامان که برگشت هنوز می خندید... _ گفتم بیاید شاید به نتیجه رسیدید. گفتم: ولی آقا جون نمی گذارد، گفت من به این دختر بِده نیستم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
گلبرگ ازدواج
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ #شهید_ایوب_بلندی #قسمت_سیزدهم 🍀 همان حرف ها را پشت تلفن تکرار کردم و برگشتم.
❤️ بسم رب الشهدا❤️ 🍁 ایوب قرارش را با مامان گذاشته بود. وقتی آمد من و مامان خانه بودیم، آقاجون سر کارش بود. رضا مثل همیشه منطقه بود و زهرا و شهیده مدرسه بودند. دست ایوب به گردنش آویزان بود و از چهره اش مشخص بود که درد دارد... 🌼 مامان برایش پشتی گذاشت و لحاف آورد. ایوب پایش را دراز کرد و کاغذی از جیبش بیرون آورد. _ مامان می شود این نسخه را برایم بگیرید؟؟ من چند جا رفتم نبود. مامان کاغذ را گرفت. _ پس تا شما حرف هایتان را بزنید برگشته ام. مامان که رفت به ایوب گفتم: + کار درستی نکردید. _ می دانم ولی نمی خواستم بی گدار به آب بزنم. با عصبانیت گفتم: + این بی گدار به آب زدن است؟؟ ما که حرف هایمان را صادقانه زده بودیم، شما از چی می ترسیدید؟؟ چیزی نگفت... + به هر حال من فکر نمی کنم این قضیه درست بشود. آرام گفت: _ " می شود" + نه امکان ندارد، آقاجونم به خاطر کاری که کردید حتما مخالفت می کنند. _ من می گویم می شود، می شود. مگر اینکه... + مگر چی؟؟ _ مگه اینکه....خانم جان، یا من بمیرم یا شما... 😬 از این همه اطمینان حرصم گرفته بود. + به همین سادگی؟ یا من بمیرم یا شما؟؟ _ به همین سادگی، آنقدر میروم و می آیم تا آقا جون را راضی کنم، حالا بلند شو یک عکس از خودت برایم بیاور😍 + عکس؟ عکس برای چی؟ من عکس ندارم. _ می خواهم به پدر و مادرم نشان بدهم. + من می گویم پدرم نمی گذارد، شما می گویید برو عکس بیاور؟؟ اصلا خودم هم مخالفم. میخواستم تلافی کنم. گفت: _ من آنقدر می روم و می آیم تا تو را هم راضی کنم. بلند شو یک عکس بیاور.... 💠 عکس نداشتم. عکس یکی از کارت هایم را کندم و گذاشتم کف دستش.... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌸 توی بله برون مخالف زیاد بود. مخالف های دلسوزی که دیگر زورشان نمی رسید جلوی این وصلت را بگیرند. دایی منوچهر، که همان اول مهمانی با مامان حرفش شده بود و زده بود بیرون... از چهره ی مادر ایوب هم می شد فهمید چندان راضی نیست. توی تبریز، طبق رسمشان برای ایوب دختر نشان کرده بودند. 🍃 کار ایوب یک جور سنت شکنی بود. داشت دختر غریبه می گرفت، آن هم از تهران. ایوب کنار مادرش نشسته بود و به ترکی می گفت: _ ناسلامتی بله برون من است آ...اخم هایت را باز کن. دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قرآن را از روی تاقچه برداشت و بلند گفت: -الان همه هستیم؛ هم شما خانواده داماد، هم ما خانواده عروس، من قبلا هم گفتم راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را می دانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است، ما هم شما را نمی شناسیم، از طرفی می ترسیم دخترمان توی زندگی عذاب بکشد، مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه درست و حسابی مالی دارد.!!! 🌾 دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت: - برای آرامش خودمان یک راه می ماند، این که قرآن را شاهد بگیریم. بعد رو کرد به من و ایوب - بلند شوید بچه ها، بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید. 🍂 من و ایوب بلند شدیم و دست هایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم. دایی گفت: - قسم بخورید ک هیچ شیله پیله ای توی زندگیتان نباشد، به مال و ناموس هم خیانت نکنید، هوای هم را داشته باشید... قسم خوردیم. قرآن دوباره بین ما حکم شد...❤️ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🌷 @golbarg_ezdevaj
❤️ بسم رب الشهدا ❤️ 🌷 فردای بله برون که خانواده ایوب برگشتند تبریز، ایوب هر روز خانه ما بود. یک هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خرید هایمان را می کردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت و حلقه. 🍁 ایوب شش تا النگو برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرار کردم که به دو تا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفره مان فقط من و ایوب ماندیم. پرسید: _ گرسنه نیستی؟؟ سرم را تکان دادم. گفت: _ من هم خیلی گرسنه ام. 🌿 به چلو کبابی توی خیابان اشاره کرد. دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت: بفرما بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود، انگار توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کردم توی گوجه گلویم گرفته بود. حس، می کردم صد تا چشم نگاهم می کند. 🌲از این سخت تر، روبرویم اولین مرد نامحرمی، نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی ک توی بی تکلفی کسی به پایش نمی رسید. آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم. ایوب پرسید: _ نمیخوری؟؟ توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا... _ مگر گرسنه نبودی؟؟ + آره ولی نمیتونم. ظرفم را برداشت ... _ حیف است حاج خانم ..پولش را دادیم. از حرفش خوشم نیامد. 🌹 او که چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد، حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد... ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👈با ما همراه باشید.... هر روز ، ساعت 15 🆔 @golbarg_ezdevaj