eitaa logo
گلبرگ سرخ
1.2هزار دنبال‌کننده
2.9هزار عکس
1.1هزار ویدیو
8 فایل
🌹گلبرگ سرخ کانالی برای معرفی شهدای استان مرکزی استفاده از مطالب به جهت ترویج فرهنگ ایثار و شهادت با ذکر صلوات به روح ملکوتی امام و شهدا آزاد می‌باشد . @Khademshohadiran
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 پشت فرمان جا خوش کرد. بسم الله‌ی گفت و استارت را چرخاند. گرمای مرداد از همان سر صبح بیداد می‌کرد. دستمال یزدی را روی پیشانیش کشید. چشم چرخاند. جوانی را کنار خیابان دید. نیش ترمزی زد. سلامش را با لبخند جواب داد. گرم صحبت با او شد. برق نگاهِ جوان دلش را برد. با شوق از کارخانه‌‌ی آلومینیوم می‌گفت، از اینکه تازه استخدام شده بود. از مادرش که آرزو داشت رخت دامادی را بر تنش ببیند. از آرزوهای چند سال بعدش...! هواپیماها که رسیدند، رخت تنش در آتش سوخت مثل جسمش؛ مثل آرزوی لباس دامادی....! ✍️اعظم چهرقانی 🔸️تقدیم به شهدای بمباران کارخانه‌های اراک در ۱۳۶۵/۵/۵. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۲۳روز‌مانده تا ... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 تن‌های خون‌آلود، شانه به شانه هم قطار شده بودند روی کف‌پوش بیمارستان‌. صدای ناله‌ها گم شده بود میان آژیر آمبولانس‌ها که پشت به پشت هم از راه می‌رسید. مردم، آستین بالا زده، توی صف ایستاده بودند. نوبت هر کس که می‌‌رسید، گروه خونی‌اش را می‌گفت و ساعد را بی‌معطلی جلوی پرستار می‌گرفت تا سوزن را در رگ‌هایش فرو کند. سرنگ که پر خون می‌شد، پرستار می‌دوید به طرف یکی از زخمی‌ها. خون، بدون توقف از رگی به رگ همشهری دیگر می‌جهید. ✍️مولود توکلی 🔶️🔶️🔶️ تقدیم به مردم فداکار اراک که با اهدای خون خود به مجروحان همشهری خود در بمباران هوایی ۵/۵/ ۶۵، جلوه‌ای دیگر از ایثار آفریدند. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۲۲ روز مانده تا... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 پدر، من می آیم وسایلم را جمع و جور کردم. کوله ام را بستم تا بروم. طبق عادت همیشگی که از اطرافیان حلالیت می‌گرفتم، به منزل عمه‌ام رفتم. سلام و احوال پرسی کردم: _عمه عازم جبهه‌‌ام. _ناصر نرو، برادرت مسعود رفته و شهید هم شده، شما سهمتون رو دادید. _عمه! جنگ که قسط کردنی نیست، من میرم تا عَلَم برادرم رو بردارم. تازه خانواده رفیقم هم پدر و پسر با هم رفتن. 💠💠💠💠 تقدیم به خانواده‌ هایی که بیش از یک نوردیده در راه آرمان‌هایشان فدا کردند. مثل شهیدان عبداللهی که پدر در سال ۶۰ و پسر در ۵ مرداد ۶۱ به شهادت رسیدند. ✍فرهوده جوخواست 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۲۱ روز‌مانده تا ... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 شال سبز بر گردنت آویخته بودی و ظرف شکلات را میان مهمانان می‌چرخاندی. به آشپزخانه برگشتی تا سینی چای را ببری. گفتم: -عیدی ما یادت نره آقا سید! چقدر به اینکه تو را اینطور صدا می‌کردم، می‌بالیدم. لبخند لبهایت بیشتر به سمت گونه‌ها کشیده شد: -ای دل غافل! دیدی عیدی خانوم خونه یادمون رفت؟! بدجوری بدهکارتون شدیم. ایشالا سال بعد حسابی جبران کنیم. بمب‌ها که روی سقف کارخانه آوار شد، هر سال عید اینجا به جای تو میزبانی می‌کنم. آفتاب روی پیش‌‌‌نویس اسمت می‌تابد و هنوز برایم دلبری می‌کند. زیر لب می‌گویم: -طلبم یادت نره آقا سید! ✍️مولود توکلی تقدیم به شهدای سادات بمباران کارخانه‌های اراک در ۱۳۶۵/۵/۵ 💚 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۲۰ روز مانده تا.... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 فردا شب برمی‌گردم رفیق همه‌ی روز منتظر این لحظه بود. بالاخره سیاهی شب رسید. خود را به رفقایش رساند. نگاهی به اطراف انداخت. بغض گلویش را فشرد: کاش آنقدری توان داشتم که همه‌تان را کول می‌کردم. بغضش را قورت داد. همه‌ی توانش را در دست‌هایش ریخت و با یک یا علی پیکر یکی را بر روی شانه انداخت. پاهایش رمق زیادی نداشت. هنوز تنش خسته عملیات رمضان بود. از خاکریزها گذر کرد و خود را به خاک خودی رساند. هم رزم‌هایش با لب‌های خشک و سفید و صورت‌های خاکی به استقبالش آمدند: آقا رحیم صبر کن تا موقعیت جور بشه و باهم بریم. الان سه شبه که تنهایی به خاک عراق می‌ری و با یکی از شهدا برمی‌گردی. آخه... اجازه نداد صحبت‌ها تمام شود: به رفقایم قول دادم برگردم، منتظرم هستند. نمیشه که جنازه اون‌ها توی خاک عراق بمونه و من قرار داشته باشم. ✍️فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۹ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 صدایی از حوالی پلک‌هایم می‌‌گفت: "حالا وقت گریه نیست!" چشم بر زمین دوختم. خون زیر پاهایم جاری بود. ۲۹۰ زخمی غیر‌ نظامی، توی بیمارستان ولیعصر، آن هم در یک روز! با هر "یا علی" یکی از مجروحین را بلند می‌کردم. عمل بیماران رمقی برایم نگذاشته بود. عرق پیشانی‌ام، حیات دوباره‌ای می‌شد که به جان مجروحین می‌ریخت و لبخند امید بر گوشه لب‌هایم می‌‌نشاند. اما هیچ غمی؛ غم آخر نبود... پرکشیدن ۸۷ جانباز در روز ۶۵/۵/۵ ✍فرهوده جوخواست 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۷ روز مانده تا.... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از فرهنگ اراک
📚 انگشتانش را که به ضریح حلقه زد، صدای انفجار پنجِ پنجِ شصت و پنج در گوش‌هایش ضرب گرفت. یک سال گذشته بود اما شرم، هر روز بیشتر از دیروز، قلبش را مچاله می‌کرد: -نتونستم بزنمش.‌ نه من و نه رفقام. زدن همشهری‌هام‌ رو لت و پار کردن. یا فاطمه معصومه، دعام کن! نذار خجالت‌زده بشم! به محل خدمت که برگشت، نگاه از آسمان برنمی‌داشت. رد عبور هواپیما که در چشمهایش افتاد، انگشتش را روی دکمه شلیک ضد هوایی گذاشت. دستش می‌لرزید و صدای تپش‌های قلبش بلند و بلندتر می‌شد. زیر لب نجوا کرد: -یا بنت موسی بن جعفر! دکمه را فشرد. صدای الله‌اکبر بچه‌ها بلند شد. هر کدام از قطعه‌های جنگنده‌ی فوق پیشرفته در گوشه‌ای از دشت میقان به زمین افتاد. ✍️مولود توکلی 🔸️تقدیم به دلاوران پدافند هوایی اراک که حمله‌های موشکی دشمن بعد از ۱۳۶۵/۵/۵ را ناکام گذاشتند. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۶ روز مانده تا.... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 آتش عطش روی تخت دراز کشیده بود. افکار به ذهنش هجوم آورد‌. دست انداخت و قاب عکس چوبی را برداشت. برای هزارمین بار در این سال‌ها تک تک افرادِ عکس را از نظر گذراند. کار هر روزش بود. شاید تنها دلخوشی این سالهایش..! آهی کشید: عملیات رمضان. هنوز هم از یادآوری گرمای سوزان مردادماه، تنش داغ می‌شد. یادش آمد رزمنده‌ها همه قمقمه‌ها را پر از یخ کرده بودند. اما به یک ساعت نکشید که همه یخ‌ها آب شدند، آبی گرم و بد مزه. هنوز هم لب‌های تشنه دوستانش، جلوی چشمانش رژه می‌رفت. کاش آن لحظه که کوله‌اش را با وسواس بسته بود و قلبش در سینه بی‌تابی می‌کرد؛ فرمانده به خاطر سنِ کمش دست رد به سینه‌اش نمی‌زد. کاش او را هم با خود برده بودند. اما به اجبار در منطقه ماند. کسی آرام درِ گوشش زمزمه کرد: _علی بیا یه عکس یادگاری بگیریم. _آخه واجبه تو این گرمای خرماپزون، عکس بندازیم؟ _ناز نکن دیگه، یادگاری می‌مونه. در حالی که با چفیه، عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کرد به دوربین لبخند زد. انگار همین دیروز بود. دوستانش را با هزار امید، بدرقه کرد. اما حالا او مانده بود و همان عکس یادگاری! ✍اعظم چهرقانی 🔸تقدیم به شهدای عملیات رمضان سال ۶۱ که با لب‌های تشنه شهید شدند. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۵ روز‌ مانده تا ... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 چشم‌های منتظر صدای تلفن سکوت خانه را شکست. گوشی را برداشت. -الو مادر از بنیاد شهید تماس می‌گیریم.بعد این همه سال بالاخره منطقه عملیات رمضان تفحص شد.چشمت روشن. پسرت برگشت! ✍️فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۴ روز مانده تا.... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
📚 دخترک با پیراهن توربافش از آغوش پدر پایین آمد. من، آن سوی خیابان، رو به رویشان ایستاده بودم. -بابا، قول بده امروز زود بر‌گردی، بعدش با هم بریم اون عروسک آستین پفی‌ رو بخریم! مرد پیشانی دخترک را بوسید: -باشه نخودچی. زود میام. به اتوبوسه هم میگم قول بده که امروز خیلی تند ِتند حرکت کنه و من رو زود برگردونه. راننده چراغ‌هایم را روشن کرد و بوق زد. دخترک و مرد به من نگاه کردند. راننده شیشه‌‌ام را پایین کشید: -بیا بالا دیگه! دیر شد. مرد که از پله‌هایم بالا آمد، دخترک هنوز جلوی در ایستاده بود. آتش که از آسمان بارید، نه مرد به قولش عمل کرد و نه من. ✍️مولود توکلی 💠💠تقدیم به ۳۹ شهید بمباران کارخانه آلومینیوم‌سازی اراک در ۱۳۶۵/۵/۵. 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۳ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 سردار بی سر _فرمانده میشه یه سوال بپرسم؟ دوست داری چه مدلی شهید بشی؟ _من کجا و شهادت کجا؟! _جدی، بهش فکر نکردی؟ _خُب از خدا خواستم با گلوله مستقیم تانک شهید بشم، آخ نمیدونی چه کیفی داره اون لحظه‌ای که سرت از بدن جدا بشه. فرمانده این‌ها را که می‌گفت، بند بند وجودم می‌لرزید. زمزمه‌ی عملیات رمضان که در منطقه پیچید. فرمانده‌ی محور همه ما را به خط کرد. مثل هر عملیات دیگری نگاهی به تک تک ما انداخت. همه می‌دانستیم وقتی او فرمانده باشد، دلمان قرص است. خبر داشتیم چه‌ کارها که نکرده بود. شجاعتش در عمليات فتح شياكوه و رشادتش در گيلانغرب، همه فرماندهان را شگفت زده كرده بود، همان‌جا لقب «فاتح فتح شياكوه» را به او دادند. دو بار مجروح شده بود، اما روحش آرام و قرار نداشت.شاید شهادت را در جنگ‌های چريكی نامنظم در كنار شهيد چمران جستجو می‌کرد. شاید عمليات‌های فتح المبين و بيت المقدس، نمی‌دانم. زمان مرا برد به عملیات آزادسازی جاده‌ی بانه و سردشت در سال پنج و نه، وقتی دو روز تمام در منطقه درگیر بودیم. خبر رسید یکی از نیروها، بالای تپه به شدت مجروح شده است. آرام و قرار نداشت. با چند نفر از بچه‌ها رفت. آتش دشمن اجازه نزدیک شدن را نمی‌داد. اما قلبش در سینه بی‌تابی می‌کرد. با تمام وجود جنگید. خود را به بالای تپه رساند، دشمن را عقب زد و نیرویش را با خود آورد. انگار منافقين همه اینها را می‌دانستند که بارها تهدیدش کردند که ترور می شوی، اما او با خیالی آسوده بیرون از سنگر نماز شبش را می‌خواند. امشب هم، می‌دانستیم در کنار او پیروز میدان هستیم. وقتی فرمانده «یا صاحب الزّمان» را گفت، از جا کنده شدیم. اراده‌هایمان را برای آزاد سازی پاسگاه زید، یکی کردیم. انگار در شب اول عملیات، هیچ‌کس باورش نمی‌شد که به دل خاک عراق زدیم و قسمتی از آنجا را گرفتیم. تعجب را در نگاه تک تک فرماندهان عراقی می‌شد، دید. بعد از عمليات، عراقی‌ها با تانک‌هايشان محاصره‌مان کردند. من در سنگر ستاد بودم. نگاهم به سمت فرمانده رفت. انگار یک‌باره تركش گلوله تانک‌تی ۷۲ مامور شد که فرمانده‌ی محور عملیاتی لشکر ۱۷ اعجوبه نظامی را به آرزویش برساند. ✍اعظم چهرقانی 🔸تقدیم به سردار بی سر؛ (فرمانده محور) 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۲ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj
هدایت شده از پنجِ پنج
📚 صدای بلندی گوش شهر را کر کرد. به آسمان خیره شدم. جنگده‌های بعثی بمب‌هایشان را بر سر کارخانه‌ آذرآب ریختند و رفتند. به سرعت به طرف در اصلی کارخانه دویدم. باید کاری می‌کردم. دود آنقدر غلیظ بود که مانع شد در را پیدا کنم. سراسیمه به طرف در انبار مشترک دویدم. گرمای مرداد بیداد می‌کرد و آتش حاصل از انفجار گرمترش کرده بود. عرق از پیشانی پاک کردم که دوباره صدای جنگنده‌ها به گوشم رسید. سر بلند کردم. خودشان بودند. دوباره بمبی را رها کردند و رفتند. موج انفجار به گوشه‌ای پرتابم کرد. خیلی نگذشت که ایستادم. خودم را به در انبار مشترک رساندم. سقف کارخانه آوار شده بود. کف پر از شیشه بود. با احتیاط قدم برداشتم. گرد و خاک توی هوا پخش بود. صدای ناله‌ای به گوشم رسید. محسن بود. دستش قطع شده بود. با چشم‌های بی رمق به دستش اشاره کرد: _ کمک کن دستم رو ببندم تا خون فوران نکنه. کنارش زانو زدم. نگاهی به دستش انداختم. با ترکش قطع شده بود و رگ‌هایش سوخته بود. خون بیرون نمی‌آمد. محسن توی بهت بود. دستش را کمی تکان دادم. خواستم فکر کند دستش را بستم و خیالش راحت شود. - خیالت راحت دستت رو بستم. خیلی زود با کمک بچه‌ها به آمبولانس منتقلش کردم. سریع برگشتم. به طرف جلیل رفتم. روی زمین افتاده بود. چند ترکش به تنش نشسته بود. به او نزدیک شدم. بوی خون زیر دماغم زد. درد از چشم‌هایش بیرون می‌ریخت. بلندش کردم و راهی آمبولانسش کردم. دیدن رفقایم با چهره‌های خونی بر دلم آتش می‌زد. روز کش آمده بود. خبرهای بمباران پنج کارخانه اراک پخش شد. همه جا صحبت از ۵/ ۵/ ۱۳۶۵ بود. روزی که ۸۷ رزمنده جبهه صنعت پر کشیدند. روزی که تا ابد کنج سینه‌ام خواهد ماند. (برگرفته از خاطره آقای ولی باقری، کارمند کارخانه آذرآب) ✍️فرشته عسگری 🇮🇷5⃣•5⃣•6⃣1⃣•6⃣5⃣•6⃣7⃣🇮🇷 ۱۱ روز مانده تا..... روز ایـثار و مـقاومـت اراڪ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۱ پـنجِ پنـجِ سـال۱۳۶۵ پـنجِ پنـجِ سـال ۱۳۶۷ روزهاے حماسـہ و اقـتدارِ اراڪـے‌ها https://eitaa.com/panj_panj