مرهم دردها
#رئیسیعزیز
نا امید نبودم. فقط از آدمها بریده بودم. نای حرف زدن نداشتم. ابروهایم از سنگینیِ سر درد افتاده بود روی چشمانم. خواهرم پرسید: «چرا اینقد پکری» ابرو بالا دادم. حوصله حرف زدن نداشتم. صدای زنگ گوشی بلند شد. راننده اتوبوس بود. قطع کردم. دوباره زنگ زد. چهار یا پنج بار زنگ خورد تا جواب دادم. «مرد حسابی کارتو راه انداختم اینه جوابم؟» سکوت کردم. حرفی برای گفتن نداشتم. ادامه داد: «کی پولمو میدی؟» چشمانم را بستم. گوشی را از صورتم فاصله دادم. نفس عمیقی کشیدم. «میدم داداش. یکی دوروز مهلت بده.» رفتم داخل اتاق. دراز کشیدم. آدمها را یکی یکی جلوی چشمم آوردم. هیچکس نبود کاری ازش بربیاید. دو هفته میشد آمده بودیم. هیچکس آدم حسابمان نکرده بود. یکی دو نفر وعده سر خرمن داده بودند. میدانستم تهش خبری نیست. علی زنگ زد. «مصطفی چه کردی؟ مصالح ساختمونی گیر داده. پولشو میخاد.» علی میدانست از روز اول اردو جایی نبوده پیگیری نکرده باشم.
هنوز تلفن علی تمام نشده بود مصالح ساختمانی آمد پشت خطم. نتوانستم جوابش را ندهم. «اسم شما جهادیه؟ شما مثلا طلبهای؟» توی دلم گفتم: «آخه یکی نیست بهت بگه مگه مجبوری وقتی پول نداری اردو جهادی راه بندازی» صدایم را صاف کردم. «من تا حالا بدقولی نکردم. این دفعه بد آوردیم.» کف سرم میسوخت. دو روز نخوابیده بودم. چشمانم باز نمیشد.
صفحهٔ گوشی روشن شد. «شماره نماینده خبرگان استان. زنگ بزن شاید فرجی شد.» پیام علی بود. با بیمیلی روی شماره زدم. تا آخر بوق خورد. کسی جواب نداد. حال ناراحتی نداشتم. مسئول کشوری بود. میدانستم نباید توقع جواب داشته باشم.
گوشی را انداختم کناری و پلکهایم را روی هم گذاشتم.
روز بعد باید به درس و بحث میرسیدیم. دلشکسته و پر از درد غروب راهی قم شدیم. گوشی را گذاشتم توی داشبورد. تازه از بیرجند خارج شده بودیم. سرم پر درد بود. صدای گوشی بلند شد. گوشی را برداشتم. شماره ثابت از تهران روی صفحه بود. «صبح با من تماس گرفتید. در خدمتم.» صدایش گرم و آرام بود. توی ذهنم دنبال تماسها گشتم. از صبح صدها تماس گرفته بودم. کسی به ذهنم نرسید. «ببخشید بهجا نیاوردم. معرفی بفرمائید.» «رئیسیام.» گیج بودم. انگار هنوز متوجه نشده بودم با خودم تکرار کردم «رئیسی» شنید. گفت: «بله رئیسی» تازه فهمیدم دارم با معاون اول قوه قضائیه. با نماینده خبرگان رهبری استان حرف میزنم. سردردم یادم رفت. روی صندلی جابجا شدم. برایش از اردو جهادی گفتم. از دُرح و کارهایی که این چند سال کرده بودیم. شمرده شمرده حرف زد. «آفرین. خیلی خوب. از من چه کمکی برمیاد.» قرار دیدار گذاشتیم. تلفنم تمام شد. فلاکس را از داخل سبد برداشتم. لیوانی چای برای دوستم ریختم. شیشه را دادم پایین. با صدای بلند فریاد زدم ...
رو به حسین گفتم: «صبحی زنگ زدم جواب نداد. الان خودش زنگ زد. حتی به منشی نگفته بود.» حسین پرسید: «شمارتو داشت؟» مطمئن بودم شمارهام را ندارد.
او رئیسی بود. عزیز جمهور ...
#خادم_الرضا
#عزیزجمهور
#شهیدِجمهور
#شهید_خدمت
#خاطرات_جهادی
🆔 @mmohammaddoust
🇮🇷 گلچین سیاسی
🆔 @Golchinseyasy
این روزها دلتنگیمان عود کرده. توی هر تصویر دنبال نشانهای از گمشدهمان میگردیم. بعد که پیداش کردیم، بغض میپرد تو گلویمان. از گرم شدن گونههایمان بعد از شنیدن ضرب آهنگ یک موسیقی آشنا کیف میکنیم. امان از نیشِ خندههای تلخ، نگاههای زیر چشمی، نیش زدنها، دردشان آه از دلمان بلند کرده.
شاید این دردها برای بعضی ماندگار نباشد. لابهلای شلوغیهای روزگار گم شود. ولی برای خیلیها اینجور نخواهد بود.
دیروز فیلمی از مردی میانسال با لباس پاکبانی دیدم. گریه میکرد. مثل مادر از دست دادهها، دستهایش هوار میشود روی سر و صورتش. دستفروشی کنار بساطش، به جایی دور خیره شده بود. صدای شهیدِعزیز موسیقی متن نگاهش بود. زنی میانسال روی جدول، چشمهایش توی آسفالت غرق شده بود.
این چند روز بچههای درح مدام زنگ زدند. نگران آینده بودند.
#شهیدِجمهور برای خیلیها امید بود. پشتیبان درجهیک. دلگرمیِ روزهای سخت. شبیه یک پدر. پدری که همه تلاشش حال خوب خانوادهاش است.
ما بزرگ از دست دادهایم. دلگرمی روزهای سختِ خیلیهامان رفته است.
دلمان از غم لبریز شده. با اینهمه نا امید نیستیم. پشتیبان این کشور . پدر این مردم، پشتمان است.
این تصویر دختر شیهد اسدالهی است. دختری از اهالی دیار آفتاب، خراسانجنوبی. بعد از رفتن پدرش، شاید کسی اینگونه بهمهر در آغوشش نگرفته بود. حالا باز دوباره عکس آغوش را بغل گرفته...
#شهیدِجمهور
#شهیدخدمت
#شهیدِمردم
#رئیسیعزیز
🆔 @mmohammaddoust
🇮🇷 گلچین سیاسی
🆔 @Golchinseyasy