📝
دوستی جایی از «روال بودن» نوشته بود. نوشته بود که روال بودن در عشق چیز گُهی است! یک چیز عادیطور است. نوشته بود بروید عاشق کسی بشوید که روال نباشد. یعنی که پای دیوانگیهایتان باشد، اصلا انگار عشقی که روال نباشد هر روز یک چیزی برای رو کردن و مست کردنتان از زندگی دارد. «روال نبودن» در رابطه یعنی هر روز در این دیگ چیزهای تازه بجوشد…
من اما فکر میکنم «روال بودن» در رابطه مثل دم کردن چای لاهیجان است! باید برای دم کشیدن و نوشیدنش منتظر بمانی. «روال بودن» در رابطه یعنی آنقدر عاشق مانده باشی و آنقدر جنگیده باشی که حالا طرفت را بلد شده باشی! مثل اینکه آنقدر در یک خانه بودهای که بدانی کدام موزاییک خانه زیر فرش لق است و همیشه وقتی خوابیده طوری از روی آن یک موزاییک رد شده باشی که نکند بیدار شود. یعنی بلد باشی کجا ببوسی، کجا در آغوش بگیری و کجا فاصله بگیری. «روال بودن» یعنی دوست داشتنش ته دل آدم طوری محکم ریشه کرده باشد که اگر صبح جمعه دلش املت فلان جا در دارآباد خواست و تو نتوانستی یا نخواستی بروی رو ترش نکند که یعنی پای دیوانگیهایم نیستی! یعنی اگر برایت اسنپ گرفت همانقدر ذوق کنی که ساعت ۶ عصر با او به زور سوار مترو میشوی! یعنی همانقدر بخندید که بتوانی وقتِ دلتنگی در آغوشش گریه کنی.
به نظر من «روال بودن» مثل یک رود است. گاهی کم آب میشود و گاهی پر آب و گلآلود؛ اما هیچوقت طغیان نمیکند و این یعنی واقعیتی که پشت یک عاشقانهی آرام در جریان است…
👤#سیمین_کشاورز
📝
جایی حوالی چهل سالگی اتفاق میافتد! درست وقتی که داری دردهای جدیدی مثل گردن درد و گزگز شدن دستهایت را تجربه میکنی. وقتی که مادر یا پدر شدهای یا نه! ترجیح دادهای زیر بار مسئولیت چند نفر شدن نروی. حدود ۲۰ سالی هست که درست تمام شده، ۱۶ یا ۱۷ سالی هست که کار میکنی. آنقدر پسانداز داشتهای که حالا یک خانه نقلی و یک پراید نوک مدادی داشته باشی. اگر شانس آورده باشی البته! رویاهایت برای رفتن به دورترها اول برای ادامه تحصیل، بعد با ویزای کار، بعد استارتآپ و هر راه دیگری حالا به واقعیتِ ماندن تبدیل شده! واقعیتی که خیلی وقتها حتی فراموش میکنی که چقدر برایت مهم بود. حالا در میانهای! درست وسط راه. حالا زمین زیر پایت کمی سفت شده. طعم از دست دادن عزیز را چشیدهای، رفتن را دیدهای، تنها شدن را درک کردهای، عاشق شدهای، اشک ریختهای و خلاصه هرچیزی که آدم در یک زندگی خیلی معمولی باید تجربه کند، تجربه کردهای.
جایی همین حوالی چهل سالگی، یک شب که دلت بدجور هوای همصحبتی میکند، ناگهان خودت را میبینی! نگاهش میکنی و مبهوت از تمام این سالهایی که نگاهش نکردهای سعی میکنی بشناسیاش!
مدتها سکوت میانتان حاکم است. شما برای خودتان غریبهاید.
اما به شما قول میدهم، یک شب درست حوالی همین سالها، بلاخره خودتان را در آغوش میگیرید و مثل دوستانی که بعد از هزار سال به هم رسیدهاند تا صبح حرف میزنید و اشک میریزید.
جایی حوالی چهل سالگی به خودت میآیی و مثل کودکی که در بازار شلوغ مادرش را پیدا کرده، دستهایت را محکم میگیری و به خودت قول میدهی که هرگز دوباره گم نشوی!
اما اینجا همانجاییست که عشق زیر پایتان را خالی خواهد کرد…
👤#سیمین_کشاورز
📝
برایم نوشته که هروقت میخواهد موزیک خوب گوش کند اینجا میآید و موسیقیهای کانال را گوش میدهد.
بعدش نوشته: مثل الان که دارم چمدانم را جمع میکنم…
برایش نوشتم که چقدر این ابراز لطف خوشحالم میکند و کلی دلم به بودنتان خوش است و چقدر من خوشبختم که شماها را دارم و …
بعدش اما بغض دوباره ابر شد توی گلویم! خواستم بنویسم: اما امیدوارم قطعهی «میبوسمت» شروین را موقع بستن چمدان رد کرده باشی! خواستم بنویسم میدانم این قطعه را شروین برای ما که میمانیم خوانده اما شما هم که دارید چمدان رفتنتان را میبندید حتما از آخرین بوسهها و مسیر فرودگاه و نشدنها و دوری و دلتنگی حتما خستهاید.
اما ننوشتم!
ننوشتم چون میدانم که موزیکها که موقع بستن چمدان داشته پخش میشده یکجایی رسیده به این قطعه و حتما تو برای دقایقی دست برداشتهای از چپاندن وسایل در چمدان و زل زدهای به یک چیزی در همان خانه که بخشی از وجودت بوده و به این فاصلهها فکر کردهای و اینجا دقیقا همانجایی بوده که شروین داشته میخوانده: «برو، اما قلبتو بذار بمونه»!
میدانم بخشی از قلبت را گذاشتهای و تو هم بدان که ما هم در این سالیان، خوب یاد گرفتهایم قلبهایی که پیشمان امانت است را در طاقچههای قلبمان بچینیم و هر روز یادمان هست آنها را به سینه بفشاریم…
سفرت به سلامت…
👤#سیمین_کشاورز
@golchintap