eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
2هزار دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
28.3هزار ویدیو
160 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر جهت انتقاد یا پیشنهاد @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 ولی اگر روزی کودکی داشتم میخواهم به او اجازه بدهم که سرکش باشد . که هر چه من گفتم صرف به حساب آنکه بدنیا آوردمش چشم نگویید میخواهم کودکی باشد که از من پیشنهاد بشنود نه دستور که اگر خواستم مجبورش کنم آنچه من برایش انتخاب کرده ام را بپذیرد از من بپرسد چرا؟ میخواهم کودکی باشد که اجازه نمی دهد تحقیرش کنم . ساعتها پای نصایح کتابی من ننشیند و با گفتن اجازه بده فکر کنم و تصمیم را بگویم به من نشان دهد که قرار ست فکر کند . و در واقع من می‌خواهم او فکر کند . و کودک آرام سر به زیر بله چشم گویی که نسل‌های پیشین از ما انتظار داشتند باشیم،نباشد. اما کدام مادری ست که چنین فرزندی بخواهد. من و چرا ؟ چون خواهم دانست که آینده از آن او خواهد بود،او که برای آنچه فکر می‌کند درست ست ایستادگی می‌کند و آنچه دوست دارد را به خاطر اخم و دوست نداشتن مادر و پدرش در پستوی قلبش پنهان نمی کند. او که یاد می‌گیرد فکر کند و براساس این فکر کردن تنفر مادر و پدرش از بعضی آدمها به خاطر طبقه اجتماعی، نژاد یا رنگ شان را نمی پذیرد‌‌.و مانند آنها رفتار نمی کند. من خوب میدانم که این به او کمک خواهد کرد که فردا را بسازد و حرفی برای گفتن داشته باشد . این به او کمک خواهد کرد خودش باشد و از تضاد چیزی دلش میخواهد باشد و چیزی که لازم ست به خاطر مصلحت و خوشنودی پدر و مادرش نشان دهد ترک برنمی‌دارد. این به او کمک می‌کند که وقتی بزرگتر شد یک کوله بار حسرت را هر روز با خودش این طرف و آن طرف نبرد و مدام از خود نپرسد اگر دنبال علایقم می رفتم چه میشد ؟ اگر کسی که دوست داشتم را انتخاب می کردم چه میشد ؟ اگر خودم بودم،چه میشد ؟؟ چون خوب می دانم این به او کمک می‌کند تا رشد کند و اجازه ندهد نادیده گرفته شود. راستی که فردا از آن چنین فرزندی ست . 👤
📝 ولی اگر روزی کودکی داشتم میخواهم به او اجازه بدهم که سرکش باشد . که هر چه من گفتم صرف به حساب آنکه بدنیا آوردمش چشم نگویید میخواهم کودکی باشد که از من پیشنهاد بشنود نه دستور که اگر خواستم مجبورش کنم آنچه من برایش انتخاب کرده ام را بپذیرد از من بپرسد چرا؟ میخواهم کودکی باشد که اجازه نمی دهد تحقیرش کنم . ساعتها پای نصایح کتابی من ننشیند و با گفتن اجازه بده فکر کنم و تصمیم را بگویم به من نشان دهد که قرار ست فکر کند . و در واقع من می‌خواهم او فکر کند . و کودک آرام سر به زیر بله چشم گویی که نسل‌های پیشین از ما انتظار داشتند باشیم،نباشد. اما کدام مادری ست که چنین فرزندی بخواهد. من و چرا ؟ چون خواهم دانست که آینده از آن او خواهد بود،او که برای آنچه فکر می‌کند درست ست ایستادگی می‌کند و آنچه دوست دارد را به خاطر اخم و دوست نداشتن مادر و پدرش در پستوی قلبش پنهان نمی کند. او که یاد می‌گیرد فکر کند و براساس این فکر کردن تنفر مادر و پدرش از بعضی آدمها به خاطر طبقه اجتماعی، نژاد یا رنگ شان را نمی پذیرد‌‌.و مانند آنها رفتار نمی کند. من خوب میدانم که این به او کمک خواهد کرد که فردا را بسازد و حرفی برای گفتن داشته باشد . این به او کمک خواهد کرد خودش باشد و از تضاد چیزی دلش میخواهد باشد و چیزی که لازم ست به خاطر مصلحت و خوشنودی پدر و مادرش نشان دهد ترک برنمی‌دارد. این به او کمک می‌کند که وقتی بزرگتر شد یک کوله بار حسرت را هر روز با خودش این طرف و آن طرف نبرد و مدام از خود نپرسد اگر دنبال علایقم می رفتم چه میشد ؟ اگر کسی که دوست داشتم را انتخاب می کردم چه میشد ؟ اگر خودم بودم،چه میشد ؟؟ چون خوب می دانم این به او کمک می‌کند تا رشد کند و اجازه ندهد نادیده گرفته شود. راستی که فردا از آن چنین فرزندی ست . 👤
📝 نمی دانم کسی اینجا داستان درویش بابا کوهی را شنیده است یا نه ،راستش من هم تا همین‌چند روز پیش چیزی در موردش نمیدانستم .بعد به لطف خواندن کتابی که بعد از سالها در بازار کتاب یادم آمد معلم ادبیاتم یک غروب سرد آذر ماه در کلاس رو به حیاط دبیرستان به ما معرفی کرد و من آن را همین چند روز پیش خریدم، شناختمش. پیرمرد درویش مسلکی که حدود دهه ی ۴۰ خورشیدی تقریبا سی سال در کوهستان زندگی کرده بود . از کم و کیف درویش مسلکی و پاکی نفسش که بگذریم .از اینکه چطور توانسته از یک زندگی آسوده دل بکند و رو به کوهستان گذارد و در سرما و گرمای کوه زندگی کند که بگذریم‌. کسی که داستان این درویش را روایت می‌نمود داستان جالبی از او نقل کرده است که دوست دارم کمی در موردش حرف بزنم . نویسنده ی همین‌کتاب که از قضا در روزگاران جوانی با درویش نشست و برخاست داشته روزی از او می‌پرسد که در تمام این سالها آیا سر گرسنه بر بالین نهادی؟ و درویش می‌گوید در تمام این روزها با آنکه مثل شما طمع ندارم و بدنبال نان نمی دوم یک روز در شیراز برف سنگینی آمده ست آن قدر که تمام راههای مواصلاتی قطع شده است و هیچ کس را یارای آمدن به این نقطه از کوه نبوده است . روز اول که آذوقه ام تمام شد بیرون آمدم تا به شهر بروم‌اما وضعیت آنقدر وحشتناک بود که مجبور شدم دوباره به داخل برگشتم . در کلبه را بستم و رویم را پوشیدم . ۱۲ ساعت گذشت و من از گرسنگی بی حال شده بودم ناگهان در عالم خواب و بیدار انگار صدای در به گوشم رسد کسی صدا زد بابا در را باز کن . در را که باز کردم دو نفر با پالتوهای محکمی و بلند بالا در دستانشان هر کدام دو قابلمه غذا بود . داخل آمدند نشستند و گفتند بابا درویش ما امشب در مجلسی نشسته بودیم و انقدر نوشیده بودیم که مست شدیم‌.در عالم‌مستی با گروه رقیب شرط بستیم که برای درویش ساکن کوه بابا کوهی غذا بیاوریم و این قابلمه ها هم اینجا بماند تا هفته ی دیگر که رقیبان آمدند و اینها را دیدند پس به صداقت کلام ما پی ببرند. درویش می گفت به آن دو مرد مست از می گفتم ولی مستی شما حیات مرا باز خرید . القصه آنکه اگر خدا بخواهد اینگونه میخواهد .تمام عالم را ردیف و مامور می کند تا آنچه میخواهد به دست مخلوقش برساند. هدفم‌آن است که ما چه ساده ایم که برای خودمان نقشه می ریزیم اما اوست که به نگاهی راه را عوض می‌کند. پس تپیدن و به در و دیوار زدن چرا ؟ گاهی باید درویش کوه بابا کوهی شد در اوج بدبختی که هیچ از دستت برنمی آید گوشه ای خفت و همه چیز را به او رها کرد. او که حتی به وسیله ی مستانش قادر به سیر کردن درویشش ست . همین 👤
📝 نمی دانم کسی اینجا داستان درویش بابا کوهی را شنیده است یا نه ،راستش من هم تا همین‌چند روز پیش چیزی در موردش نمیدانستم .بعد به لطف خواندن کتابی که بعد از سالها در بازار کتاب یادم آمد معلم ادبیاتم یک غروب سرد آذر ماه در کلاس رو به حیاط دبیرستان به ما معرفی کرد و من آن را همین چند روز پیش خریدم، شناختمش. پیرمرد درویش مسلکی که حدود دهه ی ۴۰ خورشیدی تقریبا سی سال در کوهستان زندگی کرده بود . از کم و کیف درویش مسلکی و پاکی نفسش که بگذریم .از اینکه چطور توانسته از یک زندگی آسوده دل بکند و رو به کوهستان گذارد و در سرما و گرمای کوه زندگی کند که بگذریم‌. کسی که داستان این درویش را روایت می‌نمود داستان جالبی از او نقل کرده است که دوست دارم کمی در موردش حرف بزنم . نویسنده ی همین‌کتاب که از قضا در روزگاران جوانی با درویش نشست و برخاست داشته روزی از او می‌پرسد که در تمام این سالها آیا سر گرسنه بر بالین نهادی؟ و درویش می‌گوید در تمام این روزها با آنکه مثل شما طمع ندارم و بدنبال نان نمی دوم یک روز در شیراز برف سنگینی آمده ست آن قدر که تمام راههای مواصلاتی قطع شده است و هیچ کس را یارای آمدن به این نقطه از کوه نبوده است . روز اول که آذوقه ام تمام شد بیرون آمدم تا به شهر بروم‌اما وضعیت آنقدر وحشتناک بود که مجبور شدم دوباره به داخل برگشتم . در کلبه را بستم و رویم را پوشیدم . ۱۲ ساعت گذشت و من از گرسنگی بی حال شده بودم ناگهان در عالم خواب و بیدار انگار صدای در به گوشم رسد کسی صدا زد بابا در را باز کن . در را که باز کردم دو نفر با پالتوهای محکمی و بلند بالا در دستانشان هر کدام دو قابلمه غذا بود . داخل آمدند نشستند و گفتند بابا درویش ما امشب در مجلسی نشسته بودیم و انقدر نوشیده بودیم که مست شدیم‌.در عالم‌مستی با گروه رقیب شرط بستیم که برای درویش ساکن کوه بابا کوهی غذا بیاوریم و این قابلمه ها هم اینجا بماند تا هفته ی دیگر که رقیبان آمدند و اینها را دیدند پس به صداقت کلام ما پی ببرند. درویش می گفت به آن دو مرد مست از می گفتم ولی مستی شما حیات مرا باز خرید . القصه آنکه اگر خدا بخواهد اینگونه میخواهد .تمام عالم را ردیف و مامور می کند تا آنچه میخواهد به دست مخلوقش برساند. هدفم‌آن است که ما چه ساده ایم که برای خودمان نقشه می ریزیم اما اوست که به نگاهی راه را عوض می‌کند. پس تپیدن و به در و دیوار زدن چرا ؟ گاهی باید درویش کوه بابا کوهی شد در اوج بدبختی که هیچ از دستت برنمی آید گوشه ای خفت و همه چیز را به او رها کرد. او که حتی به وسیله ی مستانش قادر به سیر کردن درویشش ست . همین 👤
بیشتر از هرچیزی به دعا کردن علاقه دارم .یعنی دعا کردن حال جالبی ست مفهوم گسترده ای ست فارغ از نتیجه دعا کردن مرا آرام میکند. وقتی که ایمان داشته باشم کسی مرا میشنود بدون آنکه قضاوتم کند این ارامم میکند.دربین صفات خداوند صفت "سمیع "بسیار صفت جالبی ست .سمیع به معنای بسیار شنوننده و من حدس میزنم که این صفت به مواقعی برمیگردد که بندگان به او دعا میکنند و او میشنود و میشنود و میشنود یعنی اگر ساعتها حرف بزنی هرگز کسی به تو نخواهد گفت که کافیست و یا سکوت کن. بنظرم حضور خدا به تنهایی خودش میتواند مایه سکون و ارامش باشد اصلا اینکه باور کنی هست تا بشنود دل ادم را قرص میکند . هرشب پیش از خواب با او حرف بزنید و برایش از دغدغه هایتان بگویید.بگویید که دلتان از چیزی رنجیده ست یا توان مقابله با مشکلتان را ندارید.او میشنود و به وقتش به زبانی خاص خودش پاسخ تان را خواهد داد.. در دستان او این زندگی دو روزه اسانتر خواهد گذشت.زندگی دربسیاری از مواقع نامهربان ست در چنین زندگی نامهربانی تصور گم کردن خدا و فراموش کردن دعا به درگاهش میتواند که راه را سخت ترکند.. خدا را گم نکنیم.. همین... 👤
📝 چند روزی ست دارم به سن فکر میکنم به اینکه واقعا عدد ست یا نه ! اینکه باید برایش غصه خورد یا نه ؟ به آن برنامه ریزی هایی فکر میکنم که همه متن چندتایی برای خودمان ساخته بودیم تا در سن خاصی به هدفی مشخص برسیم . راستش تا قبل از بیست سالگی خیلی به این برنامه ها پایبند بودم اما هرچه زمان پیش می رفت و می دیدم کنترل بعضی چیزها عملا از توانم خارج ست سرعت را کم میکردم. من هر وقت نگران به این فکر میکنم که دیر شد ناگهان به خودم نهیب می زنم که چه شده مگر؟ تو که تمام کارهایی که می‌توانستی را انجام دادی حالا برای چه نگرانی؟ آن چه سهمت باشد در ظرفت گذاشته می شود این حجم نگرانی را با خود کجا میبری و می آری ؟ راستش از محاسبه کردن بی حوصله ام،نه خسته نه بیزار بلکه بی حوصله این محاسبه گری مودم را برهم می ریزد و بخاطر همین کنارش گذاشته ام. گیرم که دیر شد گیرم که اصلا نشد مگر صدسال بعد که نباشم کدام اینها مهم ست ؟ بگذار بگذرد هرچه بادا باد ... 👤
📝 در سالن ورزشی که هستم خانمی حضور دارد درگیری اختلال شیدایی افسردگی اختلالی روانی که طی آن شخص دوره های افسردگی شدید و سرخوشی شدید را بشکل دورانی تجربه می‌کند. مدتی قبل ناپدید شد ،خواهرش که همیشه همراهش ست گفت که در بیمارستان روانی بستری شده ست . بعد از گذران دوره اش دوباره به سالن برگشته ،سرشار از انرژی ،خوشحال دستبند های طلای مورد علاقه اش را انداخته و مدام با دیگران درحال بگو بخند ست .انگار نه انگار مدتی قبل بخاطر افسردگی شدید و احتمال خودکشی در بیمارستان روانی بستری شده ست . این احتمالا حرف درستی از طرف کسی که روانشناسی خوانده نیست اما بگذار کمی خارج از چهارچوب‌ها حرف بزنم . وقتی هر صبح آنهایی را می‌بینم که تا دیشب در عمیق ترین نقطه ی اقیانوس اندوه دفن شده بودند و صبح اراسته در حال خندیدن با همکارانشان هستم .با خودم می‌گویم نکند ما در دنیای موازی همگی افسردگی شیدایی داریم ..غرق در در دوره های شبانه ی اندوه صبح با سرخوشی میخندیم و دستبند های طلای زیبای مان را به دست می اندازیم . نکند اندوه می‌تواند ما را غرق کند و خفه کند انتهای عمق اقیانوسش... نکند ما غرق شده ایم و بی‌خبریم.... 👤 @golchintap
📝 دبستان بودم،درست سوم دبستان در یک نیمکت من مینشستم و دو دختر دیگر یکی از دخترها اسمش کیمیا بود. در کلاسمان هیچ دوستی نداشت، درسهایش هم که اصلا تعریفی نبود زمان های بیکاری که همه مان سرگرم بگو بخند و رد و بدل کردن حرفهای بچگانه ی دختربچه های دبستانی بودیم، کیمیا جدا از ما می نشست و به فکر فرو می رفت گاهی ناخن هایش را میجوید، انگار در یک عالم دیگر بود . کیمیا را دوست نداشتم خودمم نمیدانم چرا اصلا دلم برایش نمی سوخت. بنظرم نسبت به کیمیا بی محبت بودم منی که بادیدن فیلم طوطیا گوله گوله اشک می ریختم اما کیمیا را نمی دانم چرا دوست نداشتم . برعکس همه مان کیمیا لباس فرم نداشت با یک مانتو گشاد مشکی و یک مقنعه بزرگتر از خودش که آن هم مشکی بود می آمد مدرسه انگار مال خواهربزرگتر از خودش باشد، اما کیمیا چیزی داشت که بعد از سالها هنوز هم که یادم می آيد مرا به فکر میبرد. کیمیا چشمان عجیبی داشت، درشت،مشکی و عمیق به چشمانش که نگاه می کردی انگار وسط کهکشانی ازستاره غرق می شدی با یک جفت مژه پرپشت و مشکی فرخورده، بعضی روزها که برعکس بقیه روزها خوشحال می آمد مدرسه، ستاره های چشمانش برق می زد و شروع می کرد به از هر دری حرف زدن فقط دو یا سه بار توانستم برق ستاره هایش راببینم . من آن موقع ها کیمیا را اصلا دوست نداشتم شاید چون شبیه من نبود مثل من رفتار یا زندگی نمیکرد، اما دلیلش این نبود دلیلش این بود که من کیمیا را نمیشناختم، نمیفهمیدم که او ممکن است از دردهایی که دارد میکشدشان با خودش هرجا، این شکلی شده است. کیمیا بعداز تعطیلات نوروز آن سال دیگر به مدرسه نیامد سال بعد هم من از آن مدرسه رفتم هیچ کس، هیچ وقت دیگر نفهمید کیمیا که بود؟ از کجا آمده بود وبه کجا رفت. هنوز بعد ازسالها یاد کیمیا می افتم و پیش خودم میگویم کیمیاها بسیارند کاش کمی با آنها مهربان ترباشیم . شاید بتوانیم دردشان را کم کنیم. قضاوتشان نکنیم و به ستاره های چشمانشان نورببخشیم. همین 👤
‍ 📝 راستش دنیا دیگر عوض شده است .سخت می‌شود مردانگی واقعی را پیدا کرد خیلی از پسرها در پرنده آبی سابق هشتگ من هم یک‌پرنسسم را ترند می‌کنند و بی محابا از اینکه لازم ست کسی ناز و قهرشان را بخرد حرف می زنند . حالا خیلی از پسرها روتین پوستی دارند ،لاک زدن را یک موضوع عادی می دانند و می‌توانند با گفتن واقعا برات متاسفم هانی تلفن را قطع کنند و به قهری طولانی بروند . راستش قصدم نقد نیست،اصلا مارا چه به نقد آنچه دیگران می کنند.برچسب خوب یا بد بودن زدن هم کار من یکی نیست. قصه،قصه ی این است که برای یکی مثل من این دسته مردها غریبه اند .انگار که آدم فضایی دیده باشم . حالا وسط این بازار مکاره چشمم می‌خورد به تصویر طهماسب،پسر کوهستان طهماسب که صورتش پر از بوسه ی آفتاب ست و چشمانش کندوی عسل های زاگرس لبخندش را نگویم . اینگونه که ایستاده و سه عموزاده اش را زیر پرهای کوچکش می‌گیرد و به نوبت می بوسدشان آنطور که هیچ کدام جا نمانند . و لحن گفتارش،آن بیایید عزیزانمی که می گوید ..انگار با همین سن کم ذاتا پدر خلق شده است . ذاتا"مرد"آفریده شده است . طهماسب همان پسری ست که یکی مثل من آرزو دارد بزرگش کند .که قطعا وقتی بیست ساله شد و سبیل های نازک پشت لبش سبز شد مرد واقعی می‌شود. از آن مردهایی که کار می‌کند تا خواهر کوچیکه مدرسه برود ،مادر النگویی تازه بخرد و یک معشوق که او را برای ابد برمی گزیند و از جوار گیسویش قدمی دور نمی‌شود. آخ که وسط این دنیای پر از پرنسس های ریشو من چقدر دلم می‌خواهد همه ی مادرها طهماسب تربیت کنند . با دلی که بوی دریا می دهد با مرامی که شبیه هیچکس نیست . طهماسبی که مرد است. یک‌مرد واقعی راستش جهان عوض شده ولی یادمان نمی رود جهان در هر حالش به مرد های واقعی هم‌نیاز دارد . مردانی که کودکی شان شبیه طهماسب باشد . 👤
‍ 📝 راستش دنیا دیگر عوض شده است .سخت می‌شود مردانگی واقعی را پیدا کرد خیلی از پسرها در پرنده آبی سابق هشتگ من هم یک‌پرنسسم را ترند می‌کنند و بی محابا از اینکه لازم ست کسی ناز و قهرشان را بخرد حرف می زنند . حالا خیلی از پسرها روتین پوستی دارند ،لاک زدن را یک موضوع عادی می دانند و می‌توانند با گفتن واقعا برات متاسفم هانی تلفن را قطع کنند و به قهری طولانی بروند . راستش قصدم نقد نیست،اصلا مارا چه به نقد آنچه دیگران می کنند.برچسب خوب یا بد بودن زدن هم کار من یکی نیست. قصه،قصه ی این است که برای یکی مثل من این دسته مردها غریبه اند .انگار که آدم فضایی دیده باشم . حالا وسط این بازار مکاره چشمم می‌خورد به تصویر طهماسب،پسر کوهستان طهماسب که صورتش پر از بوسه ی آفتاب ست و چشمانش کندوی عسل های زاگرس لبخندش را نگویم . اینگونه که ایستاده و سه عموزاده اش را زیر پرهای کوچکش می‌گیرد و به نوبت می بوسدشان آنطور که هیچ کدام جا نمانند . و لحن گفتارش،آن بیایید عزیزانمی که می گوید ..انگار با همین سن کم ذاتا پدر خلق شده است . ذاتا"مرد"آفریده شده است . طهماسب همان پسری ست که یکی مثل من آرزو دارد بزرگش کند .که قطعا وقتی بیست ساله شد و سبیل های نازک پشت لبش سبز شد مرد واقعی می‌شود. از آن مردهایی که کار می‌کند تا خواهر کوچیکه مدرسه برود ،مادر النگویی تازه بخرد و یک معشوق که او را برای ابد برمی گزیند و از جوار گیسویش قدمی دور نمی‌شود. آخ که وسط این دنیای پر از پرنسس های ریشو من چقدر دلم می‌خواهد همه ی مادرها طهماسب تربیت کنند . با دلی که بوی دریا می دهد با مرامی که شبیه هیچکس نیست . طهماسبی که مرد است. یک‌مرد واقعی راستش جهان عوض شده ولی یادمان نمی رود جهان در هر حالش به مرد های واقعی هم‌نیاز دارد . مردانی که کودکی شان شبیه طهماسب باشد . 👤
‍ 📝 راستش دنیا دیگر عوض شده است .سخت می‌شود مردانگی واقعی را پیدا کرد خیلی از پسرها در پرنده آبی سابق هشتگ من هم یک‌پرنسسم را ترند می‌کنند و بی محابا از اینکه لازم ست کسی ناز و قهرشان را بخرد حرف می زنند . حالا خیلی از پسرها روتین پوستی دارند ،لاک زدن را یک موضوع عادی می دانند و می‌توانند با گفتن واقعا برات متاسفم هانی تلفن را قطع کنند و به قهری طولانی بروند . راستش قصدم نقد نیست،اصلا مارا چه به نقد آنچه دیگران می کنند.برچسب خوب یا بد بودن زدن هم کار من یکی نیست. قصه،قصه ی این است که برای یکی مثل من این دسته مردها غریبه اند .انگار که آدم فضایی دیده باشم . حالا وسط این بازار مکاره چشمم می‌خورد به تصویر طهماسب،پسر کوهستان طهماسب که صورتش پر از بوسه ی آفتاب ست و چشمانش کندوی عسل های زاگرس لبخندش را نگویم . اینگونه که ایستاده و سه عموزاده اش را زیر پرهای کوچکش می‌گیرد و به نوبت می بوسدشان آنطور که هیچ کدام جا نمانند . و لحن گفتارش،آن بیایید عزیزانمی که می گوید ..انگار با همین سن کم ذاتا پدر خلق شده است . ذاتا"مرد"آفریده شده است . طهماسب همان پسری ست که یکی مثل من آرزو دارد بزرگش کند .که قطعا وقتی بیست ساله شد و سبیل های نازک پشت لبش سبز شد مرد واقعی می‌شود. از آن مردهایی که کار می‌کند تا خواهر کوچیکه مدرسه برود ،مادر النگویی تازه بخرد و یک معشوق که او را برای ابد برمی گزیند و از جوار گیسویش قدمی دور نمی‌شود. آخ که وسط این دنیای پر از پرنسس های ریشو من چقدر دلم می‌خواهد همه ی مادرها طهماسب تربیت کنند . با دلی که بوی دریا می دهد با مرامی که شبیه هیچکس نیست . طهماسبی که مرد است. یک‌مرد واقعی راستش جهان عوض شده ولی یادمان نمی رود جهان در هر حالش به مرد های واقعی هم‌نیاز دارد . مردانی که کودکی شان شبیه طهماسب باشد . 👤 @golchintap
📝 نمی دانم کسی اینجا داستان درویش بابا کوهی را شنیده است یا نه ،راستش من هم تا همین‌چند روز پیش چیزی در موردش نمیدانستم .بعد به لطف خواندن کتابی که بعد از سالها در بازار کتاب یادم آمد معلم ادبیاتم یک غروب سرد آذر ماه در کلاس رو به حیاط دبیرستان به ما معرفی کرد و من آن را همین چند روز پیش خریدم، شناختمش. پیرمرد درویش مسلکی که حدود دهه ی ۴۰ خورشیدی تقریبا سی سال در کوهستان زندگی کرده بود . از کم و کیف درویش مسلکی و پاکی نفسش که بگذریم .از اینکه چطور توانسته از یک زندگی آسوده دل بکند و رو به کوهستان گذارد و در سرما و گرمای کوه زندگی کند که بگذریم‌. کسی که داستان این درویش را روایت می‌نمود داستان جالبی از او نقل کرده است که دوست دارم کمی در موردش حرف بزنم . نویسنده ی همین‌کتاب که از قضا در روزگاران جوانی با درویش نشست و برخاست داشته روزی از او می‌پرسد که در تمام این سالها آیا سر گرسنه بر بالین نهادی؟ و درویش می‌گوید در تمام این روزها با آنکه مثل شما طمع ندارم و بدنبال نان نمی دوم یک روز در شیراز برف سنگینی آمده ست آن قدر که تمام راههای مواصلاتی قطع شده است و هیچ کس را یارای آمدن به این نقطه از کوه نبوده است . روز اول که آذوقه ام تمام شد بیرون آمدم تا به شهر بروم‌اما وضعیت آنقدر وحشتناک بود که مجبور شدم دوباره به داخل برگشتم . در کلبه را بستم و رویم را پوشیدم . ۱۲ ساعت گذشت و من از گرسنگی بی حال شده بودم ناگهان در عالم خواب و بیدار انگار صدای در به گوشم رسد کسی صدا زد بابا در را باز کن . در را که باز کردم دو نفر با پالتوهای محکمی و بلند بالا در دستانشان هر کدام دو قابلمه غذا بود . داخل آمدند نشستند و گفتند بابا درویش ما امشب در مجلسی نشسته بودیم و انقدر نوشیده بودیم که مست شدیم‌.در عالم‌مستی با گروه رقیب شرط بستیم که برای درویش ساکن کوه بابا کوهی غذا بیاوریم و این قابلمه ها هم اینجا بماند تا هفته ی دیگر که رقیبان آمدند و اینها را دیدند پس به صداقت کلام ما پی ببرند. درویش می گفت به آن دو مرد مست از می گفتم ولی مستی شما حیات مرا باز خرید . القصه آنکه اگر خدا بخواهد اینگونه میخواهد .تمام عالم را ردیف و مامور می کند تا آنچه میخواهد به دست مخلوقش برساند. هدفم‌آن است که ما چه ساده ایم که برای خودمان نقشه می ریزیم اما اوست که به نگاهی راه را عوض می‌کند. پس تپیدن و به در و دیوار زدن چرا ؟ گاهی باید درویش کوه بابا کوهی شد در اوج بدبختی که هیچ از دستت برنمی آید گوشه ای خفت و همه چیز را به او رها کرد. او که حتی به وسیله ی مستانش قادر به سیر کردن درویشش ست . همین 👤