📝
چهل ساله های امروز !
در روزگاری نه چندان دور، چهل پنجاه سالگی، سن قرار و آرام بود.
چهل پنجاه ساله جزو بزرگان فامیل و خانواده بود.
برای خودش احترام و برو و بیایی داشت.
زندگیش کاملا تثبیت شده بود و امنیتی داشت و ثباتی..!
امروز اما چهل پنجاه ساله های ایرانی وضع ديگرى دارند..!نه مانند چهل پنجاه ساله های جوامع سنتی و سالیان قبل احترام بزرگتری و ریش سفیدی دارند، و نه همچون چهل پنجاه سالههای جوامع پیشرفته ثبات مالی و امنیت اجتماعی.
چهل پنجاه سالهی امروز ایرانی، چند سالی است در حال دست و پنجه نرم کردن با گرفتاریهای مهاجرت است.
هنوز دارد زبان خارجی یاد میگیرد
در حالیکه ذهنش دیگر ذهن بیست سالگی نیست.
در کشور غریب امتحان شغلی و امتحان رانندگی میدهد و همچنان با قوانین جدید کشور بیگانه دست به گریبان است.
همچنان به چیزهایی که پشت سرش گذاشته و آمده، فکر میکند و گاهی افسوس میخورد .
همچنان نگران شرایطش در کشور جدید است
نگرانیهای یک آدم بیست ساله را در جسم و روح یک چهل پنجاه ساله به دوش میکشد .
چهل پنجاه سالهی امروز آنقدر خوششانس است که برخلاف پنجاه سالههای پنجاه سال پیش، پدر و مادرش هنوز در کنارش هستند.
اما او با قلب و روح یک آدم چهل پنجاه ساله، هر روز صبح باید با این فکر بیدار شود که مادر و پدرش امروز خوبند؟
چهل پنجاه سالهی امروز ، هم پدر و مادر است برای فرزندانش، و هم گاهی برای پدر و مادرش..باید ستون محکم بزرگترها و کوچکترها باشد.
سفت و محکم بایستد و اصلاً احساس ضعف نکند. خیلی هم احساساتی نشود.
در روزگاری که نه فرزندش خیلی تره برایش خورد میکند و نه پدر و مادرش ، او باید حواسش به همهی آنها باشد .
مشکلات همه را سر و سامان دهد و مشکلات خودش را هم.
چهل پنحاه سالهی امروز ، باید مسائل سن بلوغ فرزندش را حل کند. باید برای آیندهی فرزندش آنهم در این اوضاع آشفته، تدبیر بخرج دهد.
گرچه هنوز جسمش و روحش هزار طلب دارد، باید با تنهایی کنار بیاید، چرا که حتی اگر بتواند رابطهی پیچیدهی زناشویی را زنده و شاداب نگه دارد. باز هم تنهاست..!
چون وقت ندارد و امکانش نیست به این چیزها فکر کند . چون همه منتظر اویند و متوقع از او.
چهل پنجاه سالهى روزگار ما همچنان باید چهار اسبه کار کند.
چون روزگارش ثبات اقتصادی ندارد هنوز و آیندهاش نيز هنوز مبهم است و دیگر بدنش طاقت اینجور کار کردن را ندارد.
گاهی فشار بالا میرود و گاهی پایین. گاهی تپش قلب میگیرد..!
چهل پنجاه سالههاى این روزگار همانهایی هستند که در بلاتکلیفترین دوران این سرزمین رشد کردند، تمامی آزمون و خطاها روی آنها صورت گرفت، بدترین رفتارها با آنها شد.
بدیهیترین تفریحات دوران نوجوانی و جوانی برای آنها جرم محسوب میشد، و حتی به خاطر آن در بند افتادند.
دلهره و ترس و نگرانی به داخل سلولهایشان رخنه کرد، جزئی از وجودشان شد و با آن بزرگ شدند، در بچگی مطیع بودند و در بزرگسالی نیز مطیع.
همیشه منتظر سرابی به نام آیندهی بهتر بودند و..
چهل پنجاه سالهی عزیز!
اگر بخت با تو یار بود و زنده ماندی!قوی باش!خیلی قوی باش!
تو چهل پنجاه سالهی این روزگاری در این سرزمین، و نباید انتظار قرار و آرامشی مانند چهل پنجاه سالههای پنجاه شصت سال قبل را داشته باشی.
چون زندگی هنوز با تو خيلى كار دارد.
👤 #ناشناس
مرا به کوچه احساس شاعرانه ببر
به شهر شعر و غزلهای عاشقانه ببر
ببر به فصل شکفتن به موسم رویش
به عمق لحظه روییدن جوانه ببر
شبی برای تماشای قصرهای بلور
به کهکشان پر از نور و بیکرانه ببر
طلوع کن سحری روشن از دریچه صبح
ز کنج پنجره خورشید را به خانه ببر
به فصل کوچ پرستو پرنده را دریاب
اسیر کنج قفس را به آشیانه ببر
بخوان برای چکاوک چکامه پرواز
برای چلچله ها یک سبد ترانه ببر
تو روح پاک بهاری همیشه جاری باش
بیا و از دل تنگم غم زمانه ببر
#ناشناس
📝
- عشق دوم خیلی مهم تر و بهتر از عشق اوله ...
میدونی چرا؟
+چرا؟
- چون بعد عشق اولت
دلت شکسته.
از هرچی عشقه متنفری
اذیتت کرده
گریه کردی
تا یکی میاد و تمام باور هاتو عوض میکنه
یکی که باعث میشه زندگی کنی و بخندی !
کسی که تو دلت جوری جا میگیره
جوری که معلومه قلبت از اول
متعلق به اون بوده ...
👤 #ناشناس
در علاج درد ما بیهودی میکوشی طبیب
زخم تیر عشق با دیدار درمان می شود ...🌻
#ناشناس
در علاج درد ما بیهودی میکوشی طبیب
زخم تیر عشق با دیدار درمان می شود ...🌻
#ناشناس
ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺧﺎﮐﯽ ﺑﺎﺷﯿﻢ تا ﺑﻮﯼ ﻧﺎﺏ ﺁﺩﻣﯿﺰﺍﺩ ﺑﺪﻫﯿﻢ!
ﺻﻮﺭﺕ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮ...
ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﭼﺮﻭﮎ...
ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺏ ﺭﻭﺯﯼ ﺧﻤﯿﺪﻩ...
موﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﺯﯼ ﺳﻔﯿﺪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺷﺪ!
تنها قلب ﺯﯾﺒﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﯾﺒﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻣﺎﻧﺪ!
#ناشناس🌱💛
📝
خانم شیرازی معلم ورزش دوران راهنماییام بود، یک خانم آرام، خوش صحبت و همیشه خندان که با اینکه معلم ورزش بود، هرگز دویدن، پریدن یا بازی کردنش را ندیدیم،،،،
در آن سالها او یکی از معلمان روشنفکرمان به حساب می آمد که ناخن بلند می کرد، مانتوهای قشنگ زیر چادرش می پوشید و کمی آرایش می کرد. چشمهای گود رفتهی بسیار زیبایی داشت و در مجموع از هر نظر محبوب بچهها بود. یک روز آمد سر کلاسمان، بعد از دو هفته غیبت که ما دلیلش را نمی دانستیم، چشمهاش کاسهی خون بود و پلکهاش ورم داشت، روی تخته به رسم همیشگی ننوشت، یا رب قو علی خدمتک جوارحی، به همهی بچه ها گفت آزادید بروید توی حیاط بازی کنید، خودش اما نشست توی کلاس. می دیدیم که خیلی غمگین است، می دانستیم که کسیش نمرده، اما نمی دانستیم چه اتفاقی او را به این روز انداخته، همه رفتیم بیرون، تنها نشست تو کلاسی که طبقه دوم بود، نشست پشت پنجره و ما را تماشا می کرد. چند نفرمان دلمان طاقت نیاورد برگشتیم توی کلاس و بی صدا پشت نیمکتهایمان نشستیم، داشت گریه می کرد، اصلن نگاهمان نکرد. یک نفر رفت برایش یک لیوان آب آورد، تازه متوجه ما شد، آب را خورد و بی مقدمه گفت می دونید چی شده، ما گفتیم نه خانوم، چرا اینقد ناراحتید، گفت وقتی جنگ شد یکی از اقوام دور ما به خواستگاری من اومده بود و ما قبول کرده بودیم و شیرینی خورده بودیم، یک ماه بعد رفت جبهه و بی آنکه حتا یکبار به مرخصی بیاد اسیر شد، در تمام نزدیک به ۹ سال اسارتش هیچ اطلاعی ازش نداشتیم فقط می دانستیم اسیر شده است، من تو تمام این سالها هیچ وقت به ازدواج فکر نکردم آن موقع ۲۷ ساله بودم الان ۳۷ سالهام. خیلی ها اومدن گفتند معلوم نیست این جنگ کی تموم بشه، معلوم نیست زنده برگرده، ازدواج کن، زندگیتو بکن، قبول نکردم، دلم نخواست، گفتم تعهد دارم، اگه برگرده ببینه نموندم چی؟پارسال برگشت، من از خوشحالی تا چند ماه گریه می کردم، بعد از چند ماه هیجان همه فروکش کرد، من منتظر بودم خانوادهاش زودتر بیایند، حرف بزنند و ما زودتر برویم سر زندگیمان، اما نیامدند، مادرم گفت حالا شاید منتظرند یک کاری شروع کند و برای زندگی مهیا شود بعد بیایند صحبت کنند، اما ما هر چه بیشتر منتظر بودیم کمتر خبری ازشان بود، پدرم می گفت مادرت باید زنگ بزند بگوید تکلیف ما چیست ولی مادرم می گفت زشت است مگر خودشان نمی دانند اینها نامزدند، خودش هم هیچ وقت نه تلفن زد نه پیغامی فرستاد، ۳ هفته پیش از طریق آشنای مشترکمان متوجه شدیم که ازدواج کرده، یک مهمانی ساده گرفته و رفتهاند سر خانه شان. خانم شیرازی همه اینها را با اشکهای بی امان تعریف می کرد و ما پا به پایش گریه می کردیم، بی یک کلمه حرف. جنگ فقط شهید و جانباز نداشت، خانم شیرازی قربانی بی صدای جنگ بود که به جای در آغوش گرفتن بچههاش در سن ۳۷ سالگی، نشسته بود در طبقه دوم مدرسه راهنمایی کوثر و برای چند نوجوان ناشناس حرف می زد و گریه می کرد. ۱۳ سال بعد وقتی ۵۰ ساله بود دوباره دیدمش، خوش و بش کردیم، بازنشسته شده بود، مادر و پدرش فوت کرده بودند و خودش تنها در خانهی پدریاش زندگی می کرد.
خانم شیرازی برای من سمبل دردیست که آدم نمی داند آنرا با که بگوید و غمش را کجا برد، یک شهید زنده بود با چشمهای کمی گود رفته، چروکیده و بسیار زیبا.
👤 #ناشناس
@golchintap
📝
دختر، زودتر راه می رود
زودتر به تکلم می افتد
زودتر به سن تکلیف می رسد
اصلا انگار از همان اول، عجله دارد
انگار هیچ وقت برای خودش وقت ندارد
حتی بازی هایش، رنگ و بوی جان بخشیدن دارد
چنان معصومانه عروسکش را در آغوش می فشارد؛ گویی سال هاست طعم شیرین مادری را چشیده است.
دختر بودن یعنی همیشه عجله داشتن برای رساندن محبت به دستان دیگران
دختر که باشی مهربانی ات دست خودت نیست
خوب می شوی حتی با آنان که چندان با تو خوب نبوده اند
دل رحم می شوی؛ حتی در مقابل آنهایی که چندان رحمی به تو نداشته اند
دختر که باشی زود می رنجی، زود می بخشی، زود می گریی، زود می خندی
تو مامورِ احساس، روی زمین هستی!
بی تو و بازیگوشی هایت جهان می میرد دختر جان!
👤 #ناشناس
@golchintap