📝
آن سالها مایه ماکارونی مثل حالا انقدر سوسول نبود که . فلفل دلمه ای نداشت . قارچ و هویج رنده شده و ذرت آب پز هم نداشت .
این مخلفات آن موقع ها یا نبودند یا خیلی لوکس حساب میشد.
اصلاانگار خیلی هایشان هنوز اختراع نشده بودند . مایه ماکارونی عبارت بود از پیاز و رب و گوشت چرخکرده . با همه سادگیش اما لعبتی بود برای خودش . مادرم هر وقت ماکارونی می پخت من با یک تکه نان لواشی کهگذاشته بود کنار برای ته دیگ ، می آمدم کنار گاز و چشمهایم را مثل گربه چکمه پوش گرد میکردم که بگذارد لقمه ای مایه ماکارونی بخورم . گاهی که سردماغ بود قد یک لقمه برایم می گذاشت بماند ولی اکثر اوقات می گفت کم است و همه را می زد تنگ قابلمه ماکارونی . من ولی به همان روغن ربی ته ماهیتابه هم قانع بودم که مزه و بوی مایه ماکارونی داشت و چه بسا خوشمزه تر بود از خود ماکارونی و انقدر نان لواش را ته ماهیتابه می مالیدم که نیازی به اسکاچ نبود .
مادرم بعدها که فهمید می شود از ته ماهیتابه هم استفاده بهینه کرد و مخصوصا وقتی چند بار حین لیس زدن ماهیتابه مچم را گرفت ، موقع دم کردن ، محتویات ماکارونی را چند بار توی ماهیتابه می چرخاند تا همان دلخوشی کوچک من هم شسته بشود و برود به خورد ماکارونی ها .
گاهی فکرمی کنم پدر و مادرهای قدیمی ما را تحریم اقتصادی می کردند .دلم تنگ شده برای آن روزها، هرچه که بود، زندگی آن قدیم ها حالو هوای خوبی داشت .
👤 #بابک_اسحاقى
📝
هفته ی پیش نشستم به دیدن فیلم "پیانیست" و حالا دقیقا یک هفته است که این فیلم از توی مغزم جُم نمیخورد.
فیلم مربوط میشود به جنگ جهانی دوم و اشغال لهستان توسط نازی ها. از اول تا آخر فیلم، سربازهای نازی مثل آبِ خوردن این لهستانی ها را میکشتند. هرکسی هرسوالی که میپرسید، به جای آری یا خیر یک گلوله توی مغزش خالی میشد و بنده خدا هم مثل برگ درخت می افتاد روی زمین. توی این گیر و دار، قهرمان قصه که یک پیانیست لهستانی ست از معرکه جان سالم به در می برد و به مدت دو سال در نقاط مختلف شهر خودش را قایم میکند. آخرهای داستان، وقتی که دیگر برای پیانیستِ آواره رمقی هم باقی نمانده بود، یک فرمانده ی نازی محل پنهان شدنش را کشف میکند. فرمانده اما به جای اینکه مثل رفقایش ماشه را توی شقیقه ی پیانیست بچکاند، از او میخواهد برایش پیانو بزند و البته بعد هم جانش را نجات میدهد و باقی ماجراها.
▫️فیلم که تمام شد، پریدم روی اینترنت تا ببینم این داستان چه قدرش واقعی بود و چه قدرش تخیل. همه اش واقعیت محض بود. پیانیست لهستانی، فرمانده ی نازی، و حتی خانه ی خرابه ای که صدای پیانویش دل فرمانده را به رحم آورده بود، همه شان صفحه ی ویکیپدیا داشتند. خیلی جدی و واقعی یک روزی وجود داشته که میان هیاهو و کشت و کشتار، فرمانده ای از پیانو نواختن دشمنِ اسیر و درمانده اش لذت برده!
▫️زندگی نامه ی فرمانده را میخوانم و به این فکر میکنم که "دل رحم" بودن نعمتی ست که خیلی ها از آن محروم هستند. هشتاد سال از آن جنگ گذشته و از بین آنهمه فرمانده که مثل نقل و نبات آدم میکشتند، مردمِ دنیا قصه ی این یکی را برای هم تعریف میکنند.
کسی از فردایش خبر ندارد، ولی همین امروز عهد کنیم که اگر یک روزی آنقدر در زندگی بالا رفتیم که کار بنده ای از بنده های خدا به تصمیم ما بند بود، با "دل رحمی" برایش تصمیم بگیریم.
از بین فرمانده ها، فرمانده ای باشیم که دل داد به آوازِ "پیانو"❤️
👤 #مهدی_معارف
📝
مدتهاست اوضاع به هم ریخته. این روزها اگر بروی بی هوا به یک نفر بگویی سلام، چقدر شما قشنگید، ممکن است بدترین توهین ها را حواله ات کند. عادت کرده ایم به این که دیگران ما را زشت ببینند، انگار که در زشتی فضیلتی هست، یا کرامتی، یا لااقل امنیتی. اگر به مردم بگویی بی دلیل کسی را دوست داری، مسخره ات میکنند. یا نصیحتت می کنند و سعی میکنند منصرفت کنند. یا حتا متهمت می کنند به هزار و یک ماجرا که اصلا عقل کودکانه و شیدای تو به آنها فکر هم نکرده. اما اگر بگویی بی دلیل از کسی متنفری، کمکت می کنند دلایل محکمی پیدا کنی برای بیشتر شدن نفرتت. آدمها یاد گرفته اند از هم بیزار باشند، حتا از کسانی که نمی شناسند و هرگز ندیده اند. شاید باورت نشود؛ اما از عکسها و اسمهای مجازی حتا. از خنده و سرخوشی کسانی که نمی شناسند و از دنیای آنها هزار سال نوری فاصله دارد. برخی از ما حتا از حال خوب دیگران هم متنفریم، چه برسد به خودشان.
زیبایی های جهان از ترس ما در تاریک ترین پستوها پنهان شده اند. شاید برای همین است که آبهای جهان دیگر خنک و گوارا نیست. برای همین است که این همه تنها مانده ایم.....
👤#حمیدسلیمی
جهان چقدر زیباست
وقتی تو لبخند می زنی
گلهارا نوازش میکنی
به ستاره ها خیره می شوی
به کفتری که کنار پنجره برای جفتش آواز می خواند
دانه میدهی
و #چایت را با گل لبخند نوش جان میکنی
به افق زندگی خیره می شوی
و من در این همه شیدایی غرق می شوم
من چقدر خوشبختم
که از دور تو را می نگرم
عصرتون شكوهمند
ولی داخل جمله ی "بازم نظر خودته" چند تا گندت بزنن با این سلیقت هستش:)
یک توصیه به خانم ها و آقایون در همه ی رنج های سنی
صرفا به دلیل نیاز به مراقبت در ایام پیری بچه دار نشوید نسل پیش رو مسؤولیت خودشون رو هم گردن نمی گیرند :)
ایشالا هیچوقت درگیر رابطه ای که واسه شما جدی و واسه طرف سرگرمیه نشید.
من از اون روزى كه ديگه نتونستم صداهاى بلند رو تحمل كنم فهميدم كه سنم داره ميره بالا.
دلم میخواد زندگیمو بدم دست یکی بگم اینو یه دقیقه میگیری؟ بعد فرار کنم
دو مورد از بلندترین دیوارهای جهان به ترتیبِ بلندی:
۱. دیوار حاشا
۲. دیوار بزرگ چین
هیچ تمایلی به حضور در اجتماع ندارم. میخواهم تا ابد فرد بمانم، سرد بمانم و آدمها را درد بدانم.