eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
1.8هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
27.3هزار ویدیو
154 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر کانال و گروه جهت انتقاد یا پیشنهاد @bondar1357 @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
📝 وقتی مدت زیادی را تنها سر کنی- به اختیار یا به جبر شرایط-، کم کم عادات عجیبی پیدا میکنی، اخلاق های تازه و رفتارهای گیج کننده و نچسب. سختت می شود که نشانه های علاقه را در کسانی که اطرافت می پلکند ببینی. نه که نبینی، دلت می خواهد نادیده بگذاری و بگذری از خطر ابتلا و جنون تازه، بس که جانت جا ندارد برای دردهای جدید. به سکوت شب هایت عادت میکنی، به دنیای خلوت ساده ای که داری. برای خودت هدیه می خری، با خودت قرار می گذاری، برنامه هایت را با خودت مرور می کنی، شبها به خودت شب بخیر می گویی و از خودت می خواهی مراقب خودش باشد، و میخوابی .... تا ناغافل و بی وقت یک شب سخت از راه برسد، بی هیچ خبر و هشداری. شبی که بیتاب می شوی برای امن آغوش کسی که ماندنی باشد. مثل دندان درد سمجی که بخواهد ریشه ات را بسوزاند، خواستن و نیاز در تمام تنت می دود و سلول به سلول آغشته ات می کند به اندوه. با خودت مرور می کنی که دنیا می توانست چه شکلی باشد و نیست. شب به تدریج می گذرد، و تو چند ساعت وقت داری در دشت خشک غم قدم بزنی و آهنگهای خاطراتی گوش کنی و عکسها را مرور کنی یا نه، به کسی که دوستت داشت و نخواستی بماند فکر کنی و بوسه بازیش همین حالا یک جای دیگر شهر با یک آدم دیگر. پریزاد تو که شهرزاد قصه گوی قصر دیگری شده.... صبح که می شود، بر می گردی به خود همیشه ات. خود تنهای آرام مقاوم باشکوه قوی. بقیه نگاهت می کنند و آدم هر روز را می بینند، و فقط خودت هستی که می دانی از چه توفانی رد شده ای و چه بهای هولناکی پرداخته ای برای رد شدن از تاریکی شبی که قتلگاه روحت بوده....... 👤
📝 کارخانه پدرم وسط کوچه مهران بود ، خیابان پهن همیشه شلوغی که عابرها همیشه خدا داشتند پارچه و لباس و کوفت و زهرمار می خریدند . سر خیابان ، نزدیک خیابان اصلی ، اسباب بازی فروشی بزرگی بود که یک اسلحه بزرگ رگبار فلزی - پلاستیکی داشت ، پایه دار و مجهز و اساسی ، مارکش هم ادو بود ، خوب خوب یادم هست .... سالهای 66 ، 67 که من کودک بودم ، این اسباب بازی تقریبا نایاب بود و من همیشه منتظر بودم یک بار که پدرم مرا با خودش به کارخانه می برد ، وقت برگشت مرا به اسباب بازی فروشی ببرد و از من بپرسد کدام را می خواهی و من آن تفنگ بی نظیر را به آغوش بکشم ... اما نشد . پدرم هیچوقت مرا به آن فروشگاه نبرد . دو سه ماه بعد ، اسباب بازی فروشی کلا جمع شد و یک لباس فروشی مزخرف دیگر به مغازه های کوچه مهران اضافه شد . یک روز عصر که داشتیم از کارخانه بر می گشتیم و من مشغول تماشای جبروت حضرت پدر بودم ، نزدیک های پارکینگی که شورلت خوشرنگ پدر پارک بود ، آقای پدر مهربان شد و یک مغازه اسباب بازی فروشی تازه کشف کرد و مرا برد تا برایم خرید کند . چشمان من اما دنبال همان تفنگ میگشت که ... نبود ، اینجا نبود ، دیگر نبود . تمام جانم درد می کشید که چرا این پدر ماه ، دو سه ماه زودتر یادش نیفتاده بود مرا ببرد برایم هدیه بخرد . حالا که می بینم ، تقریبا تمام زندگیم همینطوری گذشته . هیچوقت کسی مرا به موقع نبرده به اسباب بازی فروشی محبوبم ، تا هدیه ای که می خواهم را برایم بخرد . هیچکس ، بخصوص خودم . همیشه یا دیر رفته ام ، یا اصلا نرفته ام . همیشه خدا ، پسرک کنجکاو تنهایی بوده ام که ایستاده پشت ویترین ، به تفنگ نگاه کرده ، قربان صدقه اش رفته و .... همین . 👤
📝 پشت پلکام، یه آسایشگاه خلوت وساکته. تو اتاق گوشه حیاطش، رفقا جمعن. حسین پناهی نشسته پیش شاملو، میگه احمد نکنه دیگه حالمون خوب نشه؟ شاملو اخلاق نداره، میگه پاشو قرصاتو بخور، باز شروع کردی؟ اخوان اون ور اتاق بغل پنجره ایستاده میگه پادشاه فصلها، پاییز. بعد خودش غش غش میخنده. فروغ بالای اتاق نشسته، خوشگل و خوش تیپ، خودشو گرفته، انگار بدونه چقدر قشنگه. شاملو نگاهش میکنه میگه زن تنها در آستانه فصلی سرد ما چطوره؟ آیدا یه جوری به شاملو نگاه میکنه که فکر کنم شاملو تا آخر عمرش دیگه به هیچ زنی نگاه نکنه. سهراب میاد تو اتاق، میگه هروقت میرم تو حیاط می بینم به به، زندگی چقدر زیباست. نصرت رحمانی میگه من که فقط سیاهی می بینم، فکر کنم چشمام عزادار باشن. بیژن الهی میگه زیبایی محکوم به تباهیه، آدمیزاد نمیدونه، کم نگاه می کنه به قشنگیا. سکوت میشه، یعنی هروقت بیژن الهی حرف میزنه بعدش یه کم سکوت میشه. گلشیری میگه کسی از بیژن نجدی خبر داره؟ منوچهر آتشی میگه بیژن رو بردن سرش رو برق بذارن، مدتیه ناخوشه. اسماعیل فصیح سیگار می کشه، یه کم عرق میخوره، میگه عمر کلمات تموم شدن، الان دیگه فقط سکوت اصالت داره. مهرپویا با سازش میاد تو اتاق، چشماش گریه ایه، محل به هیشکی نمیده، می شینه یه گوشه به ساز زدن و اسم کسی رو زمزمه کردن. حسین قوامی تو محوطه داره زیر بارش برفای نو راه میره و واسه خودش آواز میخونه: تو ای پری کجایی که رخ نمی نمایی.... 👤
📝 هربار می‌بینمت، مرگ تازه‌ای یادم می‌دهی، شاتوت مسموم از جهنم برگشته. فرقی نمی‌کند مرا گرم بخندی یا سرد ببوسی، فرقی نمی‌کند مرا بخواهی یا طردم کنی، فرقی نمی‌کند به یاد بیاورم تقلا کنم برای فراموشی، هر تماسی با کلمه‌ی بزرگ اسم تو، مرگی تازه است و من، مشتاق‌‌ترین عیسای تاریخم، بر جلجتایی که هر که سنگ به سمتم پرتاب می‌کند، تنی‌ترین هابیل قبیله کوچکم است. ای نور صبح آذرماه، که سکوتت و صدایت یکسان زیباست، و لبانت وقت بوسیدن و گفتن ورد وداع یکسان بوسیدنی است، تن تکیده‌ی مرا بخوان به معجزه‌ی نجوای انگشتانت. لمسم کن، نوازشم کن، نابینا شو و کتاب کهنه‌ی بدنم را بخوان. معجزه کن ای پیامبری که تاریخ لیاقت نام تو را ندارد. موسای تمام نیل‌ها، داوود تمام نیایش‌ها، ای زنی که بوی تنت را همیشه کم دارم، مرا در مذاب بدنت حل کن. دیوانه‌ای که رهایش کردی، بچه‌ای که در بازار گمت کرده، کرگدن عبوسی که تلخی از جانش سر رفته، مومنی که خدایش کافر است، تمام مردانی که در جانم جاگذاشتی هنوز دوستت دارند. مرا به یاد بیاور، صنوبر غمگین. مرا به یاد بیاور، حضرت توت‌فرنگی. مرا به یاد بیاور ای "امان از چشمانت وقتی بخندند." چگونه سوگوار رفتن کسی هستم که هرگز نیامده؟ چرا به زخم‌هایم چنین دل خوش کرده‌ام؟ چطور از یاد برده‌ام که هر سلام تازه، بشارت وداعی مهیب است؟ لابد داری یک گوشه به من فکر می‌کنی و لبخند می‌زنی، وگرنه من این جنون را قرن‌هاست از یاد برده‌ام. معلق رهایم کرده‌ای و حتی برای همین شکنجه هم دوستت دارم. ای صبح روشن که پرندگان بهشت در استخوان ترقوه‌ات لانه می‌سازند، تو را دوست دارم، درست همان‌قدر که از من گریزانی. و بر باندای این صلیب، آواز خواهم‌خواند، آن‌قدر که همه مردم دنیا عاشقت شوند و بفهمند چرا آدم‌برفی بودن در مرداد انتخاب دل‌خواه یک مردم‌گریز عاصی است. "به من برگرد، ای گریخته، ای نیامده. برگرد و بگو که دوستم نداری، چرا که این انتظار مردد نومیدانه‌ترین شکل تمام‌شدن کسی است که دوستت دارد." 👤
📝 گفتم به نظر من سه‌جور تنهایی اصلی داریم سرهنگ. گفت این رو هم اصل و فرع کردی؟ بگو ببینم. گفتم اول این که زیاد با کسی حرفی نداری، یعنی تقریبا لالی مگه مجبور باشی نباشی. دوم این که کسی باهات کاری نداره، مگه وقتی به نفعشه یا لازمت داره. سوم این که حتی وقتی دور و برت شلوغه، هیچ‌کس درست‌حسابی کنارت نیست. گفت حالا اینا بده؟ گفتم نه خوبه نه بد، میگم هست فقط. گفت غر داری؟ گفتم نه، دلم تنگ شده. گفت واسه کی؟ گفتم چای می‌خوری؟ گفت حرف نمی‌زنی؟ گفتم حرفم نمیاد. یه پک عمیق به سیگار دست‌پیچش زد و نگاهم کرد. به سرهنگ نگفتم اما تو راه برگشت از خانه سالمندان به این فکر کردم که تنهایی خوبه، تک‌افتادن بد. تنهایی رهاییه، خوبه، بزرگت می‌کنه. اما درست به اندازه حرفهایی که کسی رو نداری بهش بگی، بی‌کس شدن خوب نیست. شکل چهارم تنهایی گمان کنم این باشه که بین ملال و رنج سرگردون باشی. مثلا شوق معاشقه آتیش قلبت باشه ولی از قول خودت به اون بگی من زمختم و تو طاقت و صبر نوازش فسیل نداری، چرا بیام نزدیکت؟ هیچی نگی و هی برف بیاد روی موهات. روح آدم به اندازه‌ی صبرش در تنهایی قد می‌کشه. مثل تنهایی آدمی که از سالن تاتر میاد بیرون و کسی رو نداره بهش بگه چه تاتر خوبی دیده، مثل تنهایی آدمی که کسی رو نداره آهنگی رو که دوست داره براش بفرسته، مثل تنهایی اونی که همه رو خندوند و شب جلوی آینه حموم گریه کرد، مثل تنهایی اونی که اونقدر نبوسید که بوسه یادش رفت. مثل تنهایی سرهنگ، وقتی می‌پرسه خشایار به شما نگفت میاد ایران یا نه؟ "کنار پنجره ماندن، و عبور شب را نگریستن، و انتظار روز را کشیدن. و تمام روز، در انتظار شب ماندن. بی هراسی از فردا، و بی امیدی به فردا. فرسوده و آزاد و سرمست، چون برگی نارنجی در مسافت بارانی شاخه و زمین." 👤
📝 خیلی جوان بودم، هزار سال پیش بود شاید، یادم نیست. ماه وسط آسمان می تابید، ما نشسته بودیم در ساحل خنک نوشهر، تنهای تنها، مثل آدم و حوا که تازه هم را کشف کرده باشند. حرفها را زده بودیم و حالا سکوت مزخرف بعد از منطقی شدن و رنگ باختن دیوانه بازی ها نشسته بود بین ما. پانزده سال از من بزرگتر بود و بعد از چند ماه تب و تاب، دیگر آمده بودیم همانجا که اولین بار هم را دیدیم، که "تمامش کنیم". بعد خم شد و مرا بوسید. دراز کشید روی شن ها و گفت هرقدر که دوستم داشته باشی، وقتی من پیرتر شوم و تو بشکفی، دلت مرا نخواهد خواست. گفت نمی خواهد کنار من بماند تا زوال تدریجی علاقه را ببیند. گفت برو، رها باش، تو اول راهی، دل بردار و پر بکش و برو. من تمام مدتی که حرف می زد و داشت سعی می کرد با منطق و دلیل قانعم کند که باید رابطه را دفن کنیم، فقط به لبهای نازک شیرینش نگاه می کردم و به خودم بدوبیراه می گفتم که اول جاده چالوس قول دادم دیگر ننوشمش. حرفهایش که تمام شد، بلند شد و رفت. سوار ماشینش شد، زد به جاده، و دیگر هرگز ندیدمش. برای همیشه رفت. تمام آن حرفها را که من آن شب شنیده بودم، دو شب پیش به دخترکی گفتم که فکر می کرد عاشقم شده. گفتم تو یک شروع جذابی، من نزدیک پایان. گفتم تو اول فروردینی، من بیست و نه اسفند. همین قدر دور. گفتم فاصله سنی تو با پسر من کمتر است تا با خودم. از همین حرفهای منطقی می زدم، مثل آدمهای احمق توی فیلمها. ساکت بود، و تمام مدتی که من حرف می زدم داشت با انگشتش روی ساعد من شکلهای نامرئی می کشید. حرفهایم که تمام شد چشمهای درشتش را انداخت به جان من، گفت این ها که الکی بود، یک کلام بگو دوستم نداری، می روم. بی مکث گفتم دوستت ندارم. رفت. سوار ماشینش شد، و برای همیشه رفت. قهوه سردم را نوشیدم و به آدمهای خیابان اضافه شدم، آدمهایی که هیچکس هیچ جا منتظرشان نیست. این قاعده بازی است. دنیا همینقدر گرد است، گاهی کسی را می خواهی و نمی شود، گاهی کسی تو را می خواهد و نمی شود. شاید هم ما را خلق کردند که درس عبرت بقیه باشیم. همین. 👤 𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋  @golchintap
📝 کارخانه پدرم وسط کوچه مهران بود ، خیابان پهن همیشه شلوغی که عابرها همیشه خدا داشتند پارچه و لباس و کوفت و زهرمار می خریدند . سر خیابان ، نزدیک خیابان اصلی ، اسباب بازی فروشی بزرگی بود که یک اسلحه بزرگ رگبار فلزی - پلاستیکی داشت ، پایه دار و مجهز و اساسی ، مارکش هم ادو بود ، خوب خوب یادم هست .... سالهای 66 ، 67 که من کودک بودم ، این اسباب بازی تقریبا نایاب بود و من همیشه منتظر بودم یک بار که پدرم مرا با خودش به کارخانه می برد ، وقت برگشت مرا به اسباب بازی فروشی ببرد و از من بپرسد کدام را می خواهی و من آن تفنگ بی نظیر را به آغوش بکشم ... اما نشد . پدرم هیچوقت مرا به آن فروشگاه نبرد . دو سه ماه بعد ، اسباب بازی فروشی کلا جمع شد و یک لباس فروشی مزخرف دیگر به مغازه های کوچه مهران اضافه شد . یک روز عصر که داشتیم از کارخانه بر می گشتیم و من مشغول تماشای جبروت حضرت پدر بودم ، نزدیک های پارکینگی که شورلت خوشرنگ پدر پارک بود ، آقای پدر مهربان شد و یک مغازه اسباب بازی فروشی تازه کشف کرد و مرا برد تا برایم خرید کند . چشمان من اما دنبال همان تفنگ میگشت که ... نبود ، اینجا نبود ، دیگر نبود . تمام جانم درد می کشید که چرا این پدر ماه ، دو سه ماه زودتر یادش نیفتاده بود مرا ببرد برایم هدیه بخرد . حالا که می بینم ، تقریبا تمام زندگیم همینطوری گذشته . هیچوقت کسی مرا به موقع نبرده به اسباب بازی فروشی محبوبم ، تا هدیه ای که می خواهم را برایم بخرد . هیچکس ، بخصوص خودم . همیشه یا دیر رفته ام ، یا اصلا نرفته ام . همیشه خدا ، پسرک کنجکاو تنهایی بوده ام که ایستاده پشت ویترین ، به تفنگ نگاه کرده ، قربان صدقه اش رفته و .... همین . 👤
📝 هربار می‌بینمت، مرگ تازه‌ای یادم می‌دهی، شاتوت مسموم از جهنم برگشته. فرقی نمی‌کند مرا گرم بخندی یا سرد ببوسی، فرقی نمی‌کند مرا بخواهی یا طردم کنی، فرقی نمی‌کند به یاد بیاورم تقلا کنم برای فراموشی، هر تماسی با کلمه‌ی بزرگ اسم تو، مرگی تازه است و من، مشتاق‌‌ترین عیسای تاریخم، بر جلجتایی که هر که سنگ به سمتم پرتاب می‌کند، تنی‌ترین هابیل قبیله کوچکم است. ای نور صبح آذرماه، که سکوتت و صدایت یکسان زیباست، و لبانت وقت بوسیدن و گفتن ورد وداع یکسان بوسیدنی است، تن تکیده‌ی مرا بخوان به معجزه‌ی نجوای انگشتانت. لمسم کن، نوازشم کن، نابینا شو و کتاب کهنه‌ی بدنم را بخوان. معجزه کن ای پیامبری که تاریخ لیاقت نام تو را ندارد. موسای تمام نیل‌ها، داوود تمام نیایش‌ها، ای زنی که بوی تنت را همیشه کم دارم، مرا در مذاب بدنت حل کن. دیوانه‌ای که رهایش کردی، بچه‌ای که در بازار گمت کرده، کرگدن عبوسی که تلخی از جانش سر رفته، مومنی که خدایش کافر است، تمام مردانی که در جانم جاگذاشتی هنوز دوستت دارند. مرا به یاد بیاور، صنوبر غمگین. مرا به یاد بیاور، حضرت توت‌فرنگی. مرا به یاد بیاور ای "امان از چشمانت وقتی بخندند." چگونه سوگوار رفتن کسی هستم که هرگز نیامده؟ چرا به زخم‌هایم چنین دل خوش کرده‌ام؟ چطور از یاد برده‌ام که هر سلام تازه، بشارت وداعی مهیب است؟ لابد داری یک گوشه به من فکر می‌کنی و لبخند می‌زنی، وگرنه من این جنون را قرن‌هاست از یاد برده‌ام. معلق رهایم کرده‌ای و حتی برای همین شکنجه هم دوستت دارم. ای صبح روشن که پرندگان بهشت در استخوان ترقوه‌ات لانه می‌سازند، تو را دوست دارم، درست همان‌قدر که از من گریزانی. و بر باندای این صلیب، آواز خواهم‌خواند، آن‌قدر که همه مردم دنیا عاشقت شوند و بفهمند چرا آدم‌برفی بودن در مرداد انتخاب دل‌خواه یک مردم‌گریز عاصی است. "به من برگرد، ای گریخته، ای نیامده. برگرد و بگو که دوستم نداری، چرا که این انتظار مردد نومیدانه‌ترین شکل تمام‌شدن کسی است که دوستت دارد." 👤
📝 اگر به انتخاب من بود، گلی می شدم سرخ، نشسته برموهای دخترک بازیگوش ایل، در مسیر کوچ. سیاره ای می شدم مسکون و خوش آب و هوا، که مامنی باشم برای راندگان زمین، در آغوش خودم پناهشان بدهم. جنگلی می شدم سرسبز و بی درنده، امن و ساکت و مه آلود، خانه مادری عاشقان دنیا. راهی می شدم نزدیک و کوتاه، میان هر دو نفری که از هم دورند. نگاه کن، انتخاب با من نیست. طالعم همین است. گل اگر بودم، لابد گلایل سفید بی رنگ و بوی پژمرده ای بودم بر قبر تازه نوعروسی ناکام. سنگی بودم رهاشده در مدار زمین، که برای ابد دور خودش می چرخد و تنهایی را مرور می کند. جنگلی سوخته بودم در عزای درختان، گریان از یادآوری صدای بچه گرگی که زنده زنده به آتش زد به نیت گریز. انتخاب اگر با من بودم، لابد آدم دلخواهت می شدم. کاکتوس اما حق انتخاب ندارد، روزگارش همین است که از دور نگاهش کنی، و حواست باشد نیت نوازش نکنی، مبادا که تیغ های تنش زخمیت کند. دارم برای تو توضیح می دهم که بدانی انتخاب با من نیست، وگرنه الان لابد سر تو روی سینه من بود و داشتم برایت کتاب میخواندم و چشمهایت که سنگین میشد، برای صدای نفسهایت می مردم. انتخاب با من نیست، اگر بود حالا عاشقم بودی و خورشید شخصیِ هر سحر من، نه ترسیده ای هراسان و گریخته از تماشای جنون های مستمر من. دوستم نداشته باش، اما لابلای خشم و تنفر فقط بدان انتخاب با من نبود و نیست. علی آذر مرا می گفت : تنها سر من بین این ولوله پایین است با من همه غمگینند، تا طالع من این است.... 👤
📝 اگر به انتخاب من بود، گلی می شدم سرخ، نشسته برموهای دخترک بازیگوش ایل، در مسیر کوچ. سیاره ای می شدم مسکون و خوش آب و هوا، که مامنی باشم برای راندگان زمین، در آغوش خودم پناهشان بدهم. جنگلی می شدم سرسبز و بی درنده، امن و ساکت و مه آلود، خانه مادری عاشقان دنیا. راهی می شدم نزدیک و کوتاه، میان هر دو نفری که از هم دورند. نگاه کن، انتخاب با من نیست. طالعم همین است. گل اگر بودم، لابد گلایل سفید بی رنگ و بوی پژمرده ای بودم بر قبر تازه نوعروسی ناکام. سنگی بودم رهاشده در مدار زمین، که برای ابد دور خودش می چرخد و تنهایی را مرور می کند. جنگلی سوخته بودم در عزای درختان، گریان از یادآوری صدای بچه گرگی که زنده زنده به آتش زد به نیت گریز. انتخاب اگر با من بودم، لابد آدم دلخواهت می شدم. کاکتوس اما حق انتخاب ندارد، روزگارش همین است که از دور نگاهش کنی، و حواست باشد نیت نوازش نکنی، مبادا که تیغ های تنش زخمیت کند. دارم برای تو توضیح می دهم که بدانی انتخاب با من نیست، وگرنه الان لابد سر تو روی سینه من بود و داشتم برایت کتاب میخواندم و چشمهایت که سنگین میشد، برای صدای نفسهایت می مردم. انتخاب با من نیست، اگر بود حالا عاشقم بودی و خورشید شخصیِ هر سحر من، نه ترسیده ای هراسان و گریخته از تماشای جنون های مستمر من. دوستم نداشته باش، اما لابلای خشم و تنفر فقط بدان انتخاب با من نبود و نیست. علی آذر مرا می گفت : تنها سر من بین این ولوله پایین است با من همه غمگینند، تا طالع من این است.... 👤
📝 در سالهای بعد از جدایی، تمام سالهایی که پسرم با مادرش زندگی می کرد و کنار من نبود، همیشه روی موبایلم صدای نفس کشیدنش رو موقعی که خوابه ضبط می کردم و نگه می داشتم برای شبهای مثل امشب که جنون از حد میگذره و حتی قرصهای رنگی هم علاجی نیستن. حالا مدتهاست با منه، خوابه. تو همین اتاق کناری. هر چند دقیقه یه بار میرم کنارش، یه کم نگاهش میکنم، به صداش گوش میکنم، برمیگردم سر فیلمنامه مزخرفی که دوستش ندارم ولی باید تموم بشه، از لحاظ غم نان. ای بر پدرت نان. یاد شبهایی میفتم که پدرم درد داشت و توی خواب ناله می کرد و من می مردم و زنده می شدم تا آروم بشه. بعد می بینم دلم همون ناله ها رو هم می خواد. میگم هیس، هیس. بابا اینجا نیست ولی شک ندارم هرجا هست، جاش خوبه .... بعد به دختری که ندارم میگم باران، بابا، چای دم می کنی برامون؟ خودشو می زنه به خواب. دلم ضعف میره براش. دست میذارم روی پیشونیم، بله، تب دارم. دکتر گفته بود تب داشتی یعنی عفونت، زنگ بزن. ولی حوصله ندارم زنگ بزنم، هم اون خوابه هم من گیجم. فردا. همه اتفاق های دنیا فردا میفته. هر شب همینو به خودم میگم. کنار پنجره میرم و به رفتگر پیر محله نگاه میکنم که زیر تیر چراغ برق سرش رو گذاشته روی کفش هاش و خوابش برده. براش پتو می برم. برمیگردم بالا، کنار بردیا دراز می کشم، صبر می کنم تا صدای نفس هاش شارژم کنه. در سکانس بعدی فیلمنامه، زنی که هرگز ازدواج نکرده برای مدیر بهزیستی توضیح خواهد داد دلش می خواد بچه داشته باشه، مدیر بهش خواهد گفت نمیشه، تو تنهایی، صلاحیت نداری. از مدیر بهزیستی بدم میاد، بی انصاف تنهایی آدمها رو که نباید تف کرد توی صورتشون. دلم برای زن می گیره، تنهاست، خسته است، غمگینه. از رویاهاش دور مونده، و حتی کسی رو نداره که توی شبهای سختش بشینه به صدای نفساش گوش کنه...... 👤
📝 تاريخ رو برنده ها مينويسن درست، ولي كي گفته قشنگ باختن هنر نيست؟ همين خود ماها يه عمره داريم قشنگ مي بازيم. مي بازيم و ميگيم عيبي نداره از نو شروع ميكنم. مي بازيم و ميگيم اصلا هر شكست مقدمه پيروزي است.( ارواح عمه اش). مي بازيم و ميگيم طوري نشده كه، خدا بزرگه. مي بازيم و ميگيم بايد صبور بود. (بايد صبور بود مترادف اينه كه هيچ غلطي نميتونم بكنم.) مي بازيم و ميگيم عيبي نداره مهم اينه كه دلبر حالش خوبه. مي بازيم و ميگيم نزديك بود ها، دفعه بعد مي برم. خيلي قشنگ مي بازيم در كل. من خودم يه عمره بازنده ام، منتها هيچ وقت چيزي از ارزشهام كم نشده، البته اين كه ارزش خاصي ندارم هم بي تاثير نيست. يه عمره سياهي لشگرم تو فيلم بدي كه اسمش روزگاره. سياهي لشگر خرسند خرفتي كه توهم قهرمان بودن داره. گفتم كه، تاريخ رو برنده ها مي نويسن. بذار يه بار برنده شم، تاريخ رو جوري مي نويسم كه زور همه بازنده ها به لااقل يه بار برنده شدن برسه.... 👤
📝 یک/ زن بخش بزرگی از دنیا چندسالی هست که به طرز اغراق‌آمیزی در ستایش زنان است. انگار قرار است بار سنگین رنج زندگی نزیسته‌ که قرن‌ها و قرن‌ها از زنان ربوده شده، حالا زمین گذاشته شود و زنان پاداشی درخور زخم‌های روان رنجور خود بگیرند. اما واقعیت این است دنیای آدمیزاد همچنان به انکار انسان- و طبیعتا انکار زن- سرگرم است. حتی جنبش‌های حقوق زنان هم تمایل دارند زنان را به زور کلمات زیبا، در الگوهای رفتاری مشخص تعریف کنند. اما زن، یک مفهوم بسیار فراگیر است، و احترام به حقوق زنان تازه از جایی شروع می‌شود که بفهمیم نقش‌های اجتماعی (همسر، مادر، فرزند، کارمند، و ...) بسیار کوچک‌تر از نقش انسانی ما هستند. دو/ زندگی رابطه‌ی شخصی من با زنان اطرافم رابطه‌ی دوری و‌ دوستی بوده و هست. نه من تحمل دارم تاوان گناهان بقیه هم‌جنس‌هایم را بدهم، و نه زنان مجاب می‌شوند دست از خشم بردارند. و فکر می‌کنم هر دو هم حق داریم. اما زن، زیبایی زندگی من است، و هرچه زیبایی دیده‌ام یا آموخته‌ام، از زنان بوده. زنان بلدند دنیا را با جزییات ببینند، و بلدند کاری کنند حس کنی لنگر داری و سرگردان نیستی. زنان عشق را از زخم‌هایشان یاد می‌گیرند، و بلدند درمانت کنند. و البته این را هم بلدند طوری زخم بزنند که فکر کنی مستحقش بوده‌ای. زن، زندگی است. زیبا و بی‌رحم و ضروری. سه/آزادی هشت مارچ یا هر روز دیگری، نشانه است. نشانه‌ای برای آن‌که یادمان بیاید در مسیر درست راه رفته‌ایم. اوضاع زن در ایران از قبل بهتر است، اما فاصله‌اش تا جایگاه انسانی شایسته -به‌ویژه در عرف‌های کهنه و قوانین انسان‌ستیز این خاک-فاصله‌ای هولناک و جان‌کاه است. فکر می‌کنم آن‌چه به عنوان مرد از خیابان‌های سال صفریک یاد گرفته‌ام این بوده که آزادی از خانه‌ام و از ذهنم شروع می‌شود. و اگر هنوز مشتاق سلب اختیار زنان اطرافم در پوشش یا رفتار یا گفتار باشم، گفتن از آزادی صرفا کف‌ به دهان‌آوردن است. پس زنده باد زن. زن به مثابه‌ی سمت دیگر خلقت، برابر و نامشابه. زنده‌باد زن، که با زنجیرهایش رقصید تا آدمیزاد رقص را از یاد نبرد. زنده‌باد زن، در مصاف تن و در آمیزش روح. زنده باد زن وقتی شعر می‌شود و وقتی در تاکسی متهمم می‌کند. زنده‌باد زن در خنده‌های پیدا و گریه‌های نهان. زنده‌باد زن، نوری که بر پیشانی زندگی افتاده‌است. بله، زن، کلمه‌ای است که دوستش دارم. همین. 👤
📝 این اواخر، فرصتی شد تا یک ساعتی بنشینم پای حرفهای آدمی زیبا، زیبا نه فقط به رخ، که به جان. کسی که رنج عشق را به تمامی کشیده بود. رنجی که تصورش هم شاید از ذهن من و تو دور باشد. ایستادن برابر تمام دنیا، جنگیدن با عرف و قواعد و قوانین، به پای کسی که نه تنها دوستش نداشته بلکه وفادار هم نبوده. عشق ورزیدن به کسی که آرام جانش که نبوده هیچ، هر ثانیه زخم تازه ای خلق می کرده. حالا، چند سالی هست که یار جفاکار مُرده و عاشق پاکباخته مانده با یادگاری معصوم، و خاطراتی جانکاه. فکر کردم این همه عذاب که تعریف می کند لابد تلخش کرده؛ اما حرفهایش که تمام شد، هنوز پر بود از شور زندگی. لبریز بود از رنگین ترین رویاها. بی هیچ تکیدگی و آزردگی. اندوه داشت، اما نه چنان که راه نفسش را بسته باشد. زورش به بار غم روی دوشش رسیده بود. با خودم فکر کردم عشق لابد خاصیتش باید همین باشد. همین که بزرگت کند، وسیعت کند، کمک کند قد بکشی. پرنده ات کند، پر بکشی به آسمان هفتم، از آن بالا به همه چیز نگاه کنی و ببینی این رنج ها که زمینی ها از آن دم می زنند چه حقیر و کوچک است. عشق باید همین کار را با آدم بکند، همین که روئین تن شوی و از زخم هایت هم لذت ببری و سر سوزنی هم طلبکار نباشی. دارم از عشق حرف میزنم. عشق؛ نه این روابطی که نام عشق بدبخت را هم به تباهی کشانده اند. ذهن حسابگر کوچک من کجا و ساحت عشق کجا. راست گفت عالیجناب حسین پناهی، از عشق حرف زدن برای آدمیزاد هنوز خیلی زود است. جز عده ای اندک از ما، همان ها که عاشقانه می سوزند و می رقصند، همان ها که آبروی جهانند.... 👤
📝 . عزیزم، من ابر عقیم گمشده ای هستم. این را باید اول برایت بنویسم تا بفهمی چرا امید ندارم کسی دنبالم بگردد، یا اهمیتی به رنج من بدهد. هیچ آسمانی با من زیباتر نمی‌شود، و بلد نیستم گردنه‌ای را مه‌آلود کنم. گذرا و مبهم و بیهوده‌ام. اجازه بده چیزی را برایت تعریف کنم که کسی نمی‌داند. پدرم که مرد، هر روز می‌رفتم قبرستان، و در سالن غسالخانه خانواده‌ای را انتخاب می کردم و همراهشان سوگواری می‌کردم. نیاز داشتم رنج بکشم، و نیاز داشتم رنجم بیهوده باشد. هیچ‌وقت نرفتم کنار مزار پدرم، و همیشه از دور با او حرف می‌زدم. حالا شاید بفهمی آدمی که مرگ پدرش را نپذیرفته، برای پذیرفتن مرگ رویاهایش هم کار سختی دارد. پرسیدی کجا مانده‌ام. حالا دیگر جایم را پیدا کرده‌ام. سنگ ساکن ساکتی شده‌ام. از آن خواستن گرم قدیمی خیلی وقت است خلاص شده‌ام، و قرن‌هاست اجازه نداده‌ام کسی طوری لمسم کند که یادم بیاید زنده‌ام و فقط یخ زده‌ام. دور ایستاده‌ام، و تماشای جهان دیگر رنجم نمی‌دهد. لاک‌پشت پیر دچار نسیانم، و فقط چشم‌به‌راه آن بوسه‌ی سرد آخرم. یک‌بار برای کسی نوشته‌بودم رسیدن به لب‌هایت، شبیه شنا در دریای شب است، خوشایند و خطرناک. بعدها او را بوسیدم، و فهمیدم لب‌هایش سرد و خشکند، و شباهتی به خواب‌هایی که لبم دیده‌بود ندارند. حالا دیگر بزرگ شده‌ام، و برای کسی چیزی نمی‌نویسم. اوضاعم بهتر شده، نشده؟ عزیزم، من می‌توانم بقیه‌ی عمرم تماشایت کنم. یا حتی تصورت کنم، مثلا وقتی رقصیده‌ای و ملتهبی. می‌توانم ببوسمت، یا بنویسم تو را بوسیده‌ام. بدون این که بدانی، هرشب سر تو را روی سینه‌ام بخوابانم، با بوسه‌ها و نجوا. من خیالبافم عزیزم. و این ابر کوچک خیال‌باف، دست از خواستن برداشته، و کلماتش را دور انداخته‌است. ببخش که برای خوشبخت‌کردنت ناتوانم، و برای خنداندنت زیادی غمگینم. حالا بلند شو چراغ‌ها را روشن کن، پیراهنم را بپوش و برقص. خانه‌ام تاریک است، و من از تاریکی می‌ترسم، مثل بابا که از تاریکی متنفر بود و حالا در قعر تاریک دنیا پوسیده و دیگر هرگز در جاده‌ی چالوس مست پشت فرمان با هایده همخوانی نمی‌کند و نمی‌رقصد. بلند شو، برقص و انکارم کن، حالا که بر صلیب گریه می‌کنم و فریاد می‌کشم: پدر، چرا تنهایم گذاشتی. چه حرف‌های آشفته‌ای. مرا ببوس تا به سکوتم برگردم، ای کسی که هرگز نمی‌فهمی در خیالم با تو چه خانه‌ی روشن زیبایی دارم. همین. به خیال‌باف‌ها، بی‌پدرها، و کسانی که گریستن و رقصیدن بلدند 👤 @golchintap
📝 اگر به انتخاب من بود، گلی می شدم سرخ، نشسته برموهای دخترک بازیگوش ایل، در مسیر کوچ. سیاره ای می شدم مسکون و خوش آب و هوا، که مامنی باشم برای راندگان زمین، در آغوش خودم پناهشان بدهم. جنگلی می شدم سرسبز و بی درنده، امن و ساکت و مه آلود، خانه مادری عاشقان دنیا. راهی می شدم نزدیک و کوتاه، میان هر دو نفری که از هم دورند. نگاه کن، انتخاب با من نیست. طالعم همین است. گل اگر بودم، لابد گلایل سفید بی رنگ و بوی پژمرده ای بودم بر قبر تازه نوعروسی ناکام. سنگی بودم رهاشده در مدار زمین، که برای ابد دور خودش می چرخد و تنهایی را مرور می کند. جنگلی سوخته بودم در عزای درختان، گریان از یادآوری صدای بچه گرگی که زنده زنده به آتش زد به نیت گریز. انتخاب اگر با من بودم، لابد آدم دلخواهت می شدم. کاکتوس اما حق انتخاب ندارد، روزگارش همین است که از دور نگاهش کنی، و حواست باشد نیت نوازش نکنی، مبادا که تیغ های تنش زخمیت کند. دارم برای تو توضیح می دهم که بدانی انتخاب با من نیست، وگرنه الان لابد سر تو روی سینه من بود و داشتم برایت کتاب میخواندم و چشمهایت که سنگین میشد، برای صدای نفسهایت می مردم. انتخاب با من نیست، اگر بود حالا عاشقم بودی و خورشید شخصیِ هر سحر من، نه ترسیده ای هراسان و گریخته از تماشای جنون های مستمر من. دوستم نداشته باش، اما لابلای خشم و تنفر فقط بدان انتخاب با من نبود و نیست. علی آذر مرا می گفت : تنها سر من بین این ولوله پایین است با من همه غمگینند، تا طالع من این است.... 👤
📝 از مرگ بابا به بعد، همیشه همه چیز را آسان می گیرم و عبور می کنم. یعنی حواسم هست که امید و نومیدی را آغشته به هم ببینم در هر واقعه ای. دیگر نه بدبینم، نه خوشبین. لابد این همان بزرگ شدن است که آقای فصیح سر کلاس می گفت، که باید بزرگ شوی تا بتوانی دنیای خودت را با یک قدم فاصله ببینی و نه ذوق زده شوی و نه مایوس. و لابد این همان ورد جادویی پدرم است که همیشه می گفت: هیچ چیز همیشگی نیست. و بعد لبخند می زد و سیگاری دود می کرد و اگر مست بودیم و خودمان دو تا، یک خاطره تلخ تعریف می کرد تا گریه کنیم یا یک خاطره شیرین تعریف می کرد که بخندیم، بستگی به شبش داشت. برای من که چند سالی است به مدد افسردگی مزمن روابط اجتماعی چندانی ندارم، این روزهای تلخ فرق چندانی با روزهای تلخ پیشین ندارد. روزگار را فعلا با نوشتن می گذرانم، پناه همیشگی. دارم مجموعه داستانم را بالاخره بعد از شش سال تمام می کنم که تا اردیبهشت به ناشر برسانم، گرچه می دانم سرنوشت این کتاب چاپ زیرزمینی خواهد بود. و دارم فیلمنامه ای نیمه کاره را سر وسامان می دهم. چه اخبار مهمی. کاغذها را حرام نکن پفیوز. روزها در خانه ام فیلم می بینم و موسیقی گوش می کنم و شب ها در خیابان ها راه می روم و موسیقی گوش می کنم، از دیدن مادرم محرومم مبادا که بیمارش کنم، از دیدن پدرم محرومم چرا که حوصله اش سر رفت و مرد، و برای گریز از تلخی جانکاه تنها ماندن با خود زمختم دائما به چشمهای مهربان پسرم فکر می کنم که حالا درست هفت ماه است از ایران رفته. هفت ماه است بردیا را ندیده ام و دوام آورده ام. یک چنین موجود صبوری است آدمیزاد. همه چیز را آسان گرفته ام. نبودن ها را، و بودن ها را. علاقه ها را، و نفرت ها را. بزرگ شده ام، آقای فصیح. دارم دنیایم را با یک قدم فاصله می بینم، و از این فاصله پیداست دیگر نه دلی دارم که بلرزد، و نه ابری در گلو که ببارد، و نه وعده ای برای مشتاقان که باهار خواهد آمد، و نه اذانی از عشق برای تشنگان زیستن در معبد متروک علاقه، و نه عطشی برای تنی، و نه دستی برای نوازشی، و نه چشمی برای دیدن. پشت پلکهایم یک ماه بزرگ سپید خالکوبی کرده ام تا شبها که چشمانم را می بندم از تاریکی نترسم. همه چیز را پیش تر حضرت نصرت رحمانی - امام خودویرانگری - به تمامی گفته: تنها آنها که مرده اند از مرگ نمی ترسند چون من. چون من که بارها مردانه مُرده ام تابوت خویش را همه ی عمر بر دوش برده ام. همین. 👤 @golchintap
📝 گفتم رنج لبه‌های آدم رو تیز می‌کنه. گفت شروع شد باز. گفتم نه، جدی میگم. تیزت می‌کنه. خیلی سعی می‌کنی فاصله بگیری، نزدیک نشی، معاشرت رو محدود می‌کنی، دنیات رو کوچیک می‌کنی، اما بازم تیزی. و لبه‌ی تیز وجودت ممکنه کسی رو زخمی کنه که تحمل دیدن غمش رو نداری. گفت حالا رنج مگه فقط مال توئه؟ دست بردار از این توهم مرکز دنیا بودن. گفتم نه، می‌دونم بدبختانه رنج به همه می‌رسه. هر کسی، پارگی‌های خودش رو داره. دارم برات توضیح میدم تنهاشدن و تنهاموندن همیشه اختیاری و انتخابی نیست. کم‌کم می‌فهمی اون خنده‌های دلربای کوتاه، به تلخی‌ها و تاریکی‌های بعدش نمی‌ارزه. می‌فهمی حتی اگه کسی نوازشت کنه، لبه‌های روحت مث یه تیکه حلبی اوراق دستشو زخم می‌کنه. دست خودت هم نیست، تیکه‌هایی از تو گم شده که ناقصت کرده. ناقص برای زنده‌بودن، و حتی ناقص برای مردن. گفت اگه یکی بگه خودم میخوام کنارت باشم و زخمی هم بشم چی؟ گفتم فرض کن عاشق زنی هستی. توی خونه‌ت راه میره، با یه لباس گل‌گلی کوتاه. آواز می‌خونه، آشپزی می‌کنه، می‌رقصه، کار می‌کنه، فیلم می‌بینه، پادکست گوش میده، می‌خنده. و تو در همه‌حال دستات رو محکم بستی به خودت، چون می‌دونی اگه لمسش کنی میشکنه و از خواب می‌پری با صدای شکستنش. می‌فهمی؟ گفت تو دیگه خیلی خیلی در خودت گم شدی. گفتم من دیگه خیلی خیلی فرو رفتم، و وقتی خیلی خیلی فرو بری، دیگه سختته برگردی به سطح روشن آب. گفت سیگار داری؟ خندیدم. گریه کرد. خندید. گریه کردم. چه آدم توی آینه‌ی غمگین خوشحالی. 👤 @golchintap
پلکیدیم دور و برت بلکه دلت ما رو‌ بخواد، گفتیم نکنه بخواد و نباشم، گفتی برو، موندیم، گفتیم حالا سرش درد میکنه یه چیزی گفته، ما عاقل نیستیم‌ بهمون بربخوره که، دیوونه ایم، نباس بریم که، رفتن چیه بدترین کاره رفتن، دیوونه ها نمیرن، هستن همیشه.
📝 بی قراری، یعنی قرار نداشتن. قرار نداشتن یعنی بی لنگر ماندن. یعنی پدرت مرده باشد، و تو حرفهایی در دلت مانده باشد که فقط دلت بخواهد به پدرت بزنی. بی قراری یعنی بی یاری. یعنی یک نفر نباشد که بتوانی کنارش بی هراسی از نگران کردنش خودت باشی با رنج ها و دردها و تاریکی های تن و روحت. بی قراری، سرطان نسل ماست. سرطان تکثیرشونده حرف هایی که گفتنش آرزوی محال شد و دفنشان کردیم در سکوتهای طولانی و پک های عمق و باده های بی معنی و مستی های طولانی و خنده های گشاد. بی قراری یعنی تنِ تنهای شهر شدن. تنی نباشد که وسوسه ات کند به پیچک شدن و دورش پیچیدن و همانجا ماندن تا آخر زمستان. یعنی شال گردنت بوی عطر هیچکس را ندهد جز بیدهای زیرزمین. یعنی دستهایت را در شومینه خاموش غریبه ای دلتنگ رها کنی تا برای خودشان زغال شوند، بس که به هیچ کار دنیا نمی آیند وقتی نوازش کردن را از یاد برده باشند. یعنی کلمات را ذبح کردن، مبادا که امیدی در دلی... یعنی مرگاندن "کاش حالا اینجا بودی"، یعنی مرگاندن" وقتی میخندی چشمات می خنده"، یعنی مرگاندن "سلام چشمه شراب." بی قراری، یعنی جزیره شدن در اقیانوس مذاب. نگاه کردن به جزیره های کناری. ساکت ماندن. در جواب دوستت دارم های دروغ، لبخندهای دروغ زدن. صبور ماندن، تکیده شدن، و به سپیدهای مو در آینه ها سلام کردن. تا کی پرنده ای از راه برسد، و مژده آمدن بهار را بدهد، یا بشارت مرگی به هنگام را .... 👤
📝 بی قراری، یعنی قرار نداشتن. قرار نداشتن یعنی بی لنگر ماندن. یعنی پدرت مرده باشد، و تو حرفهایی در دلت مانده باشد که فقط دلت بخواهد به پدرت بزنی. بی قراری یعنی بی یاری. یعنی یک نفر نباشد که بتوانی کنارش بی هراسی از نگران کردنش خودت باشی با رنج ها و دردها و تاریکی های تن و روحت. بی قراری، سرطان نسل ماست. سرطان تکثیرشونده حرف هایی که گفتنش آرزوی محال شد و دفنشان کردیم در سکوتهای طولانی و پک های عمق و باده های بی معنی و مستی های طولانی و خنده های گشاد. بی قراری یعنی تنِ تنهای شهر شدن. تنی نباشد که وسوسه ات کند به پیچک شدن و دورش پیچیدن و همانجا ماندن تا آخر زمستان. یعنی شال گردنت بوی عطر هیچکس را ندهد جز بیدهای زیرزمین. یعنی دستهایت را در شومینه خاموش غریبه ای دلتنگ رها کنی تا برای خودشان زغال شوند، بس که به هیچ کار دنیا نمی آیند وقتی نوازش کردن را از یاد برده باشند. یعنی کلمات را ذبح کردن، مبادا که امیدی در دلی... یعنی مرگاندن "کاش حالا اینجا بودی"، یعنی مرگاندن" وقتی میخندی چشمات می خنده"، یعنی مرگاندن "سلام چشمه شراب." بی قراری، یعنی جزیره شدن در اقیانوس مذاب. نگاه کردن به جزیره های کناری. ساکت ماندن. در جواب دوستت دارم های دروغ، لبخندهای دروغ زدن. صبور ماندن، تکیده شدن، و به سپیدهای مو در آینه ها سلام کردن. تا کی پرنده ای از راه برسد، و مژده آمدن بهار را بدهد، یا بشارت مرگی به هنگام را .... 👤
📝 یک/ من آدم مناسبیم برای این که غصه‌ی تنهایی بقیه را بخورم. مثلا امروز توی کوه داشتم پادکستی درباره‌ی فریدون فرخ‌زاد را گوش می‌دادم، مردی که بسیار دوستش دارم. یک‌جای پادکست، گوینده درباره‌ی تنهاییش حرف می‌زد و از رهاشدن مطلق و طردشدن او می‌گفت. با خیال راحت گریستم، و بعد به فریدون فکر کردم، به زندگی و مرگ او، و صدای او. کوه برای غصه‌خوردن محل مناسبی است، مخصوصا وسط‌هفته‌های گرم تابستان. از چشم همه دوری، و رودخانه‌ی خنک درکه فکرهای سیاه تمام‌کردن همه‌چیز را می‌بلعد. دو/ در همان پادکست (شاعر نقره‌ای/راوکده) فهمیدم آهنگ ساحل غم فریدون، موزیک محبوب محمدرضا پهلوی هنگام رانندگی بوده. بعد فکر کردم در تنهایی بزرگش بعد از ترک ایران، وقتی سرطان و بازنده‌بودن کم کم او را می‌کشته، هرگز دوباره این آهنگ را شنیده؟ به تنهایی پادشاهی فکر کردم که از خانه‌اش رفت و دوستانش راهش ندادند. چه دیکتاتور غمگینی بودی محمدرضا. آخرش هم که آن‌طور مردی. یعنی تنهامردن یک پادشاه درد بیشتری از تنهامردن یک خواننده یا تنهامردن یک کارتن‌خواب دارد؟ بعد تصورش کردم که در پاناما یا قاهره جلوی تلویزیون نشسته، به تصاویر خانه‌ای که از دست داده نگاه می‌کند، و هزاران نفر یک‌صدا می‌گویند: مرگ بر شاه. چه خوب که زیاد زنده نماندی پیرمرد. سه/ بچه که بودم، بلد نبودم دوست پیدا کنم. هنوز هم بلد نیستم. هنوز پسربچه‌ی سرگردان پارک بهجت‌آبادم که ساعت‌ها تنها با توپ دولایه‌اش بازی می‌کند و بلد نیست به دخترکی که موهایش را بسته و از درخت‌ها بالا می‌رود و با همه دوست است، بگوید "با من دوست میشی؟" من همیشه ایستاده‌ام و تماشا کرده‌ام. دختر موبسته، که آن‌قدر قشنگی که آدم دلش می‌خواهد منزوی باشد و غزلی درست‌وحسابی برایت بنویسد، کاش خودت بفهمی و با من دوست شوی. آن ته پارک، یک شیب باحال بلدم که می‌توانیم رویش بخوابیم و به آسمان نگاه کنیم. می‌بینی؟ اگر دوستی داشته‌باشم کارهای باحال هم بلدم. زندگی که همه‌اش غصه و اندوه و درد نیست. آدم وقتی دوستی ندارد، جاهای باحال پارک را باید به چه کسی نشان بدهد؟ چهار/ وقتی شب به خانه می‌رسم، بچه‌گربه‌ی حیاط می‌دود سمتم. باید بنشینم و نوازشش کنم. روزها هزاربار هم بروم و بیایم، کاری ندارد، اما از سهم نوازش شب نمی‌گذرد. امشب به او گفتم بچه، خیلی خوب است که بلدی دوست پیدا کنی. امیدوارم شب بچه‌گربه وقتی بزرگ شد، مثل شب من و محمدرضا و فریدون نباشد. صداهای هیات هم تمام شد. حالا طبل‌ها می‌توانند بخوابند. گربه‌ها و کلاغ‌ها هم. من نه، من بیدارم و برای همه غصه می‌خورم. همین. 👤
📝 میان بلاهای علاقه، بی رحم ترینشان شاید عذاب تحمل بی اعتنایی دلبر باشد. که برایش بمیری، و اهمیتی نداشته باشد، حتا به اندازه یک فاتحه خواندن برای غرورت. که جانت سراسر نیاز باشد و آتش خواستن آبت کند و داغ تمنا به تمامی سوزانده باشدت، و همه آن چه در ازای ابراز دلدادگی به حضرتش به سوی تو باز می گردد، بی اعتنایی محض باشد. خواستن که نه، حتا نخواستن هم نه. انگار، محکوم شده باشی به اقامت اجباری در یک سکوت سرد ممتد در تاریک ترین دالان های نمور دنیا. و کسی که این درد راکشیده باشد، اگر وقتی جایی مجبور شود همین درد را به جان کسی بنشاند که از راه رسیده و همه مرزها را نادیده گرفته و به اویِ دردکشیده علاقمند شده، دو بار می میرد. یک بار برای خودش، خود پریشانش که فرسوده شده و قامتش آنقدر زخمی است که تحمل نوازش را هم ندارد، و از هراس زخمهای تازه بیرحم ناچار است از دوست داشته شدن بگریزد، به هزاران دلیل چرک. و یک بار هم برای آدم بی گناهی که طفلک بیگناه چه بی وقت آمده. این که کسی را به اجبار شکنجه کنی، و بدانی شیوه و میزان دردی که می کشد چه هولناک است، کم ندارد از غرق شدن در حوضچه های مذاب. استخوانت را هم آب می کند... فرشته عذاب عصر ما، شاید مثلا شبیه دو تیک به هم چسبیده باشد کنار مسیجی بی جواب در یک اپلیکشن پیشرفته به درد نخور، که صدای تو را به یار نمی رساند..... 👤
📝 مدتهاست اوضاع به هم ریخته. این روزها اگر بروی بی هوا به یک نفر بگویی سلام، چقدر شما قشنگید، ممکن است بدترین توهین ها را حواله ات کند. عادت کرده ایم به این که دیگران ما را زشت ببینند، انگار که در زشتی فضیلتی هست، یا کرامتی، یا لااقل امنیتی. اگر به مردم بگویی بی دلیل کسی را دوست داری، مسخره ات میکنند. یا نصیحتت می کنند و سعی میکنند منصرفت کنند. یا حتا متهمت می کنند به هزار و یک ماجرا که اصلا عقل کودکانه و شیدای تو به آنها فکر هم نکرده. اما اگر بگویی بی دلیل از کسی متنفری، کمکت می کنند دلایل محکمی پیدا کنی برای بیشتر شدن نفرتت. آدمها یاد گرفته اند از هم بیزار باشند، حتا از کسانی که نمی شناسند و هرگز ندیده اند. شاید باورت نشود؛ اما از عکسها و اسمهای مجازی حتا. از خنده و سرخوشی کسانی که نمی شناسند و از دنیای آنها هزار سال نوری فاصله دارد. برخی از ما حتا از حال خوب دیگران هم متنفریم، چه برسد به خودشان. زیبایی های جهان از ترس ما در تاریک ترین پستوها پنهان شده اند. شاید برای همین است که آبهای جهان دیگر خنک و گوارا نیست. برای همین است که این همه تنها مانده ایم..... 👤
📝 کاش حوصله داشتم بیشتر و بهتر بنویسم درباره این که تلخی ماجراهای موسوم به "علاقه مجازی" برای من، کدر شدن معنای دقیق و دلربای "دوست داشتن" است. این عشقهای اشتراکی، این "برایت می میرم" ها که گاهی مطلقا بی معنا و پوک و حتا کودکانه اند، ما را غافل می کند از مفهومی که می توانست نجاتمان بدهد در مهلکه هولناکی که نامش را گذاشته ایم روزمرگی. نه که بگویم در مجازستان نمی توان دل بست. من خودم دلگرم کننده ترین رابطه عاطفی زندگیم را مدیون همین صفحه آبی هستم. دارم درباره ادعایی حرف می زنم که بوی گند بی عملی شان را از دور هم می توان حس کرد. خلاصه که من با سپیدشدن ریشم تازه آموخته ام تمام حرمت علاقه از مداراست. این که به کسی توهین کنی و بعد بگویی دوستش داری، رفتار روان پریشانه ای است که باید مداوا شود. و این که کسی به تو بگوید دوستت دارد و بعد فکر کنی خبری شده و حق داری خراشی به دلش بیندازی، رفتار روان پریشانه دیگری است که به همان میزان نیاز به مداوا دارد. چقدر حرف می زنم. از بس که ذهنم آشفته است این روزها. از من پیرمرد به شما دوسه نصیحت: نخست این که شهامت گفتن و شرافت شنیدن "نه" را داشته باشیم. مخصوصا شنیدنش را. بالغیم اگر به نخواسته شدن تن بدهیم، و به کسی که ما را نخواسته احترام بگذاریم. دوم این که از یاد نبریم گاهی نقاب هایی می زنیم که از دردهای بزرگتری فرار کنیم. مثلا نقاب "من عاشقی دلباخته ام" را می زنیم، که از تنهایی خود یا ترسمان از نزدیک شدن به آدم ها فرار کنیم. وقتی خودمان هم نقابی را که برای فریفتن بقیه زده ایم باور کنیم، کلاهمان بدطور پس معرکه می ماند. سوم این که درک کنیم کسی که ما را نمی خواهد یا علاقه ما را پس می زند، هزار دلیل برای کارش دارد. دشمنش نشویم. بپذیریم، فراموش کنیم، و زندگی کنیم. به همین سادگی. . من که نفهمیدم چه نوشتم، مادیان سمج کلافگی نگذاشت تمرکز کنم. شما روی دوست داشتن کسانی که دوست دارید تمرکز کنید، و دلخوری و نفرت را به کفتارها واگذار کنید. حتی همین کفتارهای خوش صحبت خوش بوی اطراف... 👤