eitaa logo
کانال گلچین تاپ ترینها
1.8هزار دنبال‌کننده
18هزار عکس
27.3هزار ویدیو
154 فایل
موضوع کانال: انگیزشی/داستان آموزنده/معلومات عمومی/تاریخی/ ایران شناسی/ روانشناسی/شعر/طنز/قوانین حقوقی/موسیقی/آشپزی/ خبرروز ای دی مدیر کانال و گروه جهت انتقاد یا پیشنهاد @bondar1357 @golchintap1
مشاهده در ایتا
دانلود
مردی توی یک کوپه قطار با یه زن غریبه همسفر میشه شب خانومه میره تخت بالایی میخوابه و مرده رو تخت پایینی نصف شب خانومه میگه سردمه کاش میشد شما بری از مامور قطار یه پتو واسه من بگیری مرده میگه خانوم میخوای یه امشب فرض کنیم زنو شوهر هستیم تا هر دومون گرم شیم؟ زنه که ازین پیشنهاد بدش نیومده بود میگه باشه حاضرم مرده میگه پس پاشو برو خودت یه پتو بگیر یه چایی هم واسه من بیار ذهن منحرف شما هم انشاالله که درمان بشه😁😂😂 😂😂😂😂😂😂
وقتی یکی بهتون توجه میکنه و وقت میذاره براتون قدرشو بدونین چون ممکنه صد تا آدم منتظر یه لحظه توجه از سمت اون باشن.
بخوانید زیباست 👇👇👇 يكي از اطبّا اصفهان مي گفت: من به هيچ ديني معتقد نبودم. به خدا ايمان نداشتم. با اين كه بچه مسلمان هم بودم ، يك روز به عمرم نماز نخوانده بودم، روزه نگرفته بودم. خارج آمدم و تحصيل كردم، دكترايم را گرفتم. به ايران برگشتم. مطب باز كردم و متخصّص چشم بودم. ازدواج كردم. خدا به من دختري داد، روز به روز كه اين دختر بزرگتر مي شد، علاقه من به او بيشتر مي شد، دختر به سنّ 6-7 سالگي رسيد، يك روز صبح آمدم صدايش كردم، از خواب بيدار شد، چشمهايش را هم باز كرد. ولي به من گفت: بابا، هيچ جا را نمي بينم، هر چه دستم را جلو چشمش تكان تكان دادم، ديدم نمي بيند. وحشت زده لباسهايم را پوشيدم. او را به مطب آوردم معاينه اش كردم، ديدم نابينا شده. صددرصد ، و بينايي اش را كاملاً از دست داده، تلفن كردم، بعضي ديگر از رفقاي همكارم آمدند؛ كميسيون كردند، گفتند: هيچ اميدي به او نيست. از ايران به كشورهاي خارجي آمديم، همه جا جواب رد دادند. دوباره به ايران برگشتيم. ديگر نه غذا مي توانستيم بخوريم، نه خواب داشتيم، نه آسايش داشتيم، يك روز زنم آمد با اشك جاري، گفت فلاني، چند سالي است كه ما با هم زندگي مي كنيم، هنوز يك همچنين خواهشي از تو نكرده بودم. امروز مي خواهم يك خواهش از تو بكنم، كه به خاطر من انجام بدهي . گفتم: چه هست كه بگويي انجام بدهم؟ گفت: نه تو اعتقاد نداري. چكار كنم؟ گفت: انگليس، آمريكا، آلمان بردي خوب نشد، اطبّاي ايران جواب كردند. مي خواهم از تو يك خواهش كنم، مي دانم تو خدا را قبول نداري، دين و امام رضا (ع) را قبول نداري، ولي ما اصفهان هستيم و تا مشهد راهي نيست. همه جا بچّه يمان را برديم.بيا سه تا بليط بگيريم و سه تايي، براي سه شب مشهد برويم و برگرديم گفتم: اين حرف ها چيست؟ مزخرفات مي بافي. گفت: من كه گفتم: فقط به خاطر من اين كار انجام بده. گفتم باشد. ولي من خودم نمي آيم. من به امام رضا (ع) و اين حرف ها اعتقاد ندارم. گفت :« بسيار خوب» شما داخل حرم نياييد. من را ببر دمِ درِ حرم، من به حرم مي روم. شما دو ساعت ديگر دنبالم بيا. بليط گرفتم، براي سه شب آمديم مشهد، وارد شديم، در هتل اثاثيه را گذاشتيم. حرم آمديم. چشمم به گنبد علي بن موسي الرضا افتاد، برگشتم. زن در حرم رفت. دو ساعت بعد برگشت. شب دوّم، شب سوّم گذشت، خبري نشد. به زنم گفتم : ديدي گفتم اين ها همه اش كشك است. علي بن موسي الرضا (ع) يعني چه؟ حالا ديگر بيا برويم. امشب ديگر پروازمان هست، زن باز هم زد زير گريه. گفت: امشب كه شب سوّم هست، شب جمعه هست، من شب جمعه حرم امام رضا (ع) را ترك نمي كنم. برو بليطمان را تمديد كن. سه روز ديگر بيشتر بمانيم. بليط را تمديد كردم. شب جمعه هم گذشت، خبري نشد. روز جمعه هم گذشت خبري نشد. شنبه صبح بود زنم گفت: ما را حرم نمي بري؟ گفتم چرا مي برم. ساعت 8 ما را حرم برد. خودش رفت كه ساعت 10 دنبالمان بيايد، دم صحن قرار گذاشتيم. من رفتم و ساعت 10 آمدم دم قرار، ايستادم . دم صحن ديدم خبر نيست. ترسيدم « خدا» تا الآن تخلّف نكرده بودند. هر روز سر ساعت همين جا بودند. كجا رفتند؟ گم شدند؟ نگاه كردم در حرم تا آن لحظه حاضر نبودم از تعصّبي كه داشتم، داخل صحن را نگاه كنم. يك وقت ديدم حرم قيامت شده. مردم بر سرشان مي زنند. هر كسي هر كجا هست رو به حرم ايستاده، مي گويد: يا علي ابن موسي الرضا. خدا، چه خبر شده، چه شده، چه اتّفاقي افتاده؟ يك نفر آن نزديكي بود. صدا كردم. گفتم بيا جلو. نمي خواستم داخل حرم بروم. جلو آمد، گفتم: چه خبر است. حرم اين قدر قلقله است. گفت: مگر نمي داني امام رضا يك دختر بچه كور 6-7 ساله را شفا داده، الآن روي دست مردم است. گفت: ديگر نفهميدم چه شد، گفتم: واي بر من، نكند دختر خودم باشد، داخل صحن دويدم، جمعيّت را شكافتم. يك وقت ديدم دخترم روي دست مردم است، از آن دور من را ديد، مي گويد: بابا ديگر مي بينم. گفت: جلو رفتم. دخترم را بغل كردم. دستم را جلوي چشمهايش حركت دادم ديدم چشم حركت مي كند. فهميدم بينا شده. دختر را رها كردم، داخل حرم دويدم، شبكه هاي ضريح را گرفتم. گفتم: آقا به خدا ديگر نوكرت هستم. اين قدر كريمي كه من به تو اعتقاد نداشتم، من را هم دست خالي برنگرداندي، به من هم عنايت كردي [منبع: نوار گلچين مصيبت هاي مرحوم خبازيان] ─┅═ঊঈ🎀ঊঈ═┅─ @golchintap ─┅═ঊঈ🎀ঊঈ═┅─
💬 اصطلاحات حقوقی 1⃣ تأخیر تأدیه خسارت : 🔺پولی است که بر اثر تاخیر بدهکار در پرداخت بدهی باید به طلبکار بپردازد. 2⃣ تأمین خواسته : 🔺تضمینی است که خواهان از اموال خوانده قبل از صدور حکم به نفع خودش از دادگاه می خواهد. 3⃣ تأمین دلیل : 🔺 صورت برداری دادگاه از دلایل اثبات دعوی قبل از طرح واقامه دعوی به منظور جلوگیری از زوال واز بین رفتن دلایل است که به در خواست خواهان به عمل می آید.برای مثال برای بررسی میزان پیشرفت کار ساختمان در زمانی پی کنی وعدم انجام به موقع آن از سوی پیمانکار،کارفرما می تواند با تامین دلیل آن را برای آینده حفظ کرده وبرای مطالبه خسارت استناد کند. 4⃣ تبادل لوایح : 🔺 رد وبدل شدن دادخواست وضمائم آن وجوابی که طرف مقابل به آن می دهد. 5⃣ تبرع : 🔺 دادن مال بدون چشم داشت. 6⃣ تجاهر : 🔺علن وآشکار 7⃣ تجری : 🔺 اقدام به عملی که جرم است از روی عمد وعلم به معنی تمرد نیز می باشد. 8⃣ تحقیقات محلی : 🔺 استماع گواهی گواهان ومطلعین محلی 9⃣ تدلیس : 🔺 اعمالی که موجب فریب طرف معامله می شود وشخص فریب خورده تحت شرایط قانونی حق فسخ دارد. 🔟 ترک انفاق : 🔺 ندادن خرج ومخارج اشخاص واجب النفقه در صورت داشتن استطاعت را گویند. در مورد زن از موارد حق طلاق است.
. نقل است که یک شب رابعه در صومعه نماز می‌کرد ماندگی در او اثر کرد در خواب شد. از غایت استغراق حصیر در چشم او شکست و خون روان شد و او را خبر نبود. دزدی درآمد چادری داشت، برگرفت. خواست که بیرون شود راه در باز نیافت چادر بنهاد و برفت. راه بازدید. برفت و باز چادر برگرفت، بیامد باز راه نیافت. باز چادر بنهاد تا هفت بار از گوشه صومه آواز آمد که : ای مرد ! خود را رنجه مدار که او چندین سال است تا خود را به ماسپرده است ابلیس زهره ندارد، که گرد او گردد دزدی را کی زهره آن بود که گرد چادراو گردد برو و رنجه مباش .. ای طرار ! اگر یک دوست خفته است یک دوست بیدار است و نگاه دارد @golchintap
📝 «رابعه عدویه»عارفه بانوئی بودکه در قرن دوم هجری می زیست یعنی بیش از 1000 سال پیش... زندگی او در هاله ای از افسانه فرو رفته اما افسانه ای شیرین. میگویند از اهالی مرو بود چهارمین دختر و برای همین رابعه نام گرفت . زمان بدنیا آمدن از نهایت فقر چیزی در خانه نداشتند و مادراز پدرش خواست به خانه همسایه برود و کمی روغن بگیرد . پدر خجالت کشید و نرفت . همان شب در خواب حضرت محمد"ص" را دید که به او فرمودند : به خانه حاکم برو و بگو نشان به آن نشان که چنین نذری کردی اکنون نذرت را ادا کن پدر رفت و از حاکم کیسه ای زر گرفت . و به این ترتیب بدنیا آمدن رابعه برایشان برکت داشت. در 9 سالگی در مرو جنگی رخ میدهد و او اسیر گشته و به خاندان بزرگ عتک فروخته میشود . دکتر ستاری در کتاب عشق صوفیانه توضیح میدهد که در آن زمان فقط در مرو بود که مدرسه های رامشگری وجود داشت و خاندان عتک رابعه زیبا را به آموزش رامشگری می گمارند. بزودی خاندان عتک از مرو مهاجرت کرده و به بصره میروند و برای همین هم رابعه به رابعه بصری هم معروف است وظاهرا تا آخر عمر همانجا می ماند. رابعه در زمان خودش سرآمد هنرمندان زمان میشود و آوازه شهرتش تا دور دست ها میرود ولی او در درون بدنبال چیزی باشکوه تر از همه آنچه میداشت بود تا عاقبت روزی برق عشق معبود به جانش خورد و او را دیوانه و شیدا نمود . پس از رامشگری دست کشید و به راز و نیاز با خدا پرداخت . میگویند شبی خواجه او به دیدن رابعه میرود و او را در حال عبادت میبیند و نوری در بالای سر او شگفت زده میشودو او را از بندگی رها میکند تا به عبادت بپردازد. تا قبل از او کسی ادعای عاشقی معبود نکرده بود و همه خود را دوستدار خدا میدانستند و رابعه و سلطان العارفین بایزید که مربوط به قرن سوم هجری و بعد از رابعه بود پایه گذاران مکتب سکر وفنای فی الله شدند. در مورد سرگذشت او بسیاری تاج الرجالش خواندند عطار در حکایتی از او میگوید : ابراهیم ادهم چون به کعبه رسید کعبه را در جای خود ندید پس رو کرد و کعبه را بر بالای سر رابعه دید بسویش رفت و حال را پرسید ؟ رابعه گفت : تو با پا آمدی به دیدن کعبه و من با دل آمدم و برای همین کعبه بدیدارم آمد در تاریخ چه بسیار زنان عارفه بوده و هستند که در گمنامی به حقیقت رسیدند.
📝 یکی از ناعادلانه ترین رفتارها در یک رابطه عاشقانه حرف زدن با "کنایه" است صحبت کردن از روی دلخوری! این که در حرفهایت نشان دهی ناراحتی اما دلیلش را نگویی… این که با رفتارت طرف مقابلت را وادار کنی بارها و بارها از خودش بپرسد مرتکب چه گناهی شده و دلیل این همه دلسردی چیست ؟ و جوابی نداشته باشد یعنی او را به تنهایی متهم کنی، برایش حکم صادر کنی و فرصت دفاع کردن را از او بگیری … یادمان نرود نه زندگی صحنه نمایش است … و نه ما بازیگران پانتومیم هستیم! در یک رابطه باید همه چیز را واضح فهمید و درست فهماند دوست داشتن را … محبت را … شادی و غم را و قهر و دلخوری را … پس روراست باشیم و از عکس العمل ها نترسیم اگر قرارمان به "ماندن" است !! 👤
📝 بعد از کار کردن با تعداد بی‌شماری افراد دارای افسردگی، کاملاً برایم مشخص شده است که افسردگی یک علامت و پاسخ بدن است. وقتی ما در یک رابطه سوءاستفاده‌گرانه هستیم و برایمان سخت است آن را پایان دهیم، وقتی دارای روان‌زخم ترمیم‌نشده از دوران کودکی هستیم یا وقتی محیط کار نامساعدی داریم، معلوم است که احتمال افسرده‌شدن وجود دارد. وقتی کسی را از دست می‌دهیم، با بحران مواجه هستیم یا در مرحله سوگواری قرار داریم، طبیعی است که دچار افسردگی نیز بشویم. بدن ما در پاسخ قفل‌شدگی یا فریز (که یکی از پاسخهای بدن در حالت حفظ بقا است) گیر میوفتد. وقتی ما همچنان در محیطهای ناسالم هستیم، نمی‌توانیم از این حالت خارج شویم. این روشی است که بدنمان از طریق آن با ما صحبت می‌کند. چند نکته دیگر برای روشن شدن موضوع: ۱- من از مصرف داروهای ضدافسردگی حمایت می‌کنم. طبق تجربه من، این داروها به افراد «بسیار زیادی» کمک می‌کنند و بر روی برخی افراد به هیچ وجه جواب نمی‌دهند. این موضوع برای هر فردی متفاوت است. ۲- اگر علایم افسردگی را دارید به این معنی نیست که شما دارای نقص هستید بلکه افسرده شدن بیشتر به محیط و شرایط بستگی دارد تا ماهیت افراد. ۳- تغذیه و تحرک بسیار مهم هستند، اما (دوباره) تاکید می‌کنم که اگر محیط و شرایط زندگی شما به گونه‌ای باشد که به طور مداوم در آن تهدید حس کنید، بدن شما ممکن است باز هم وارد حالت قفل‌شدگی یا فریز شود. ۴- ما موجودات معناگرا هستیم. ما نیازهای معنوی همچون ارتباط داشتن، حس متعلق بودن، خلق ارزش و پیدا کردن معنا در زندگی داریم. ما اگر از خودمان انتظار داشته باشیم همچون ماشین‌های بی‌احساس مدام در حالت انجام کارهای مفید باشیم، به رضایت عمیق درونی نخواهیم رسید. ۵- احساس کسل‌بودن، غم یا سوگواری، بخش‌های طبیعی از «انسان بودن» هستند. ماهیت چرخه‌ای و دوره‌ای طبیعت باعث می‌شود ما نیز به عنوان بخشی از طبیعت در دوره‌های خاصی از زندگی‌مان، نیاز به خواب زیاد، رفتن به درون خود و وقت گذرانی در تنهایی خودمان داشته باشیم.
من از فردای غریبه شدن با آدمای صمیمی زندگیم می‌ترسم، اون آدم تو اون فردا برای خودمم توصیف نشده‌س
بعضی چیزا رو نمیشه گفت! نمیشه گفت: "دلم تنگ شده میشه به من توجه کنی؟" نمیشه گفت؛ "ناراحتم، دلخورم، شکستم، آرومم میکنی؟" نمیشه گفت: "چرا سراغمو نمیگیری؟ چرا دلت تنگ نمیشه؟ چرا بغلم نمیکنی؟ چرا کنارم نیستی؟" اما میشه سکوت کرد، فاصله گرفت، حرف نزد و نا امید شد و برای همیشه دل کند... میشه از نهایتِ دلتنگی و فشار به بی‌حسی مطلق رسید و دیگه نخواست... برای همینِ که آدما بعضی وقتا تنهایی طولانی مدت رو انتخاب میکنن... چون تو رابطه قبلیشون نتونستن حرف بزنن، درک نشدن، محبت ندیدن، خواسته نشدن...
من قلبم به تو عادت کرده انقد که اگه یه روز باهات حرف نزنم حس میکنم قلبی ندارم، ببین من پیش تو همه‌ی وجودم قلبه.برا همینه که نبودنت باعث میشه، تنهایی درد نبودِ قلبمو با اعماق وجودم حس کنم.همیشه بمون؛ من به قلبم احتیاج دارم.
📝 اگر به انتخاب من بود، گلی می شدم سرخ، نشسته برموهای دخترک بازیگوش ایل، در مسیر کوچ. سیاره ای می شدم مسکون و خوش آب و هوا، که مامنی باشم برای راندگان زمین، در آغوش خودم پناهشان بدهم. جنگلی می شدم سرسبز و بی درنده، امن و ساکت و مه آلود، خانه مادری عاشقان دنیا. راهی می شدم نزدیک و کوتاه، میان هر دو نفری که از هم دورند. نگاه کن، انتخاب با من نیست. طالعم همین است. گل اگر بودم، لابد گلایل سفید بی رنگ و بوی پژمرده ای بودم بر قبر تازه نوعروسی ناکام. سنگی بودم رهاشده در مدار زمین، که برای ابد دور خودش می چرخد و تنهایی را مرور می کند. جنگلی سوخته بودم در عزای درختان، گریان از یادآوری صدای بچه گرگی که زنده زنده به آتش زد به نیت گریز. انتخاب اگر با من بودم، لابد آدم دلخواهت می شدم. کاکتوس اما حق انتخاب ندارد، روزگارش همین است که از دور نگاهش کنی، و حواست باشد نیت نوازش نکنی، مبادا که تیغ های تنش زخمیت کند. دارم برای تو توضیح می دهم که بدانی انتخاب با من نیست، وگرنه الان لابد سر تو روی سینه من بود و داشتم برایت کتاب میخواندم و چشمهایت که سنگین میشد، برای صدای نفسهایت می مردم. انتخاب با من نیست، اگر بود حالا عاشقم بودی و خورشید شخصیِ هر سحر من، نه ترسیده ای هراسان و گریخته از تماشای جنون های مستمر من. دوستم نداشته باش، اما لابلای خشم و تنفر فقط بدان انتخاب با من نبود و نیست. علی آذر مرا می گفت : تنها سر من بین این ولوله پایین است با من همه غمگینند، تا طالع من این است.... 👤
دو تا شلوار توی خشکشویی شبی کردند باهم گفت وگویی یکی از آن دو خیلی شیکتر بود کمی از آن یکی باریکتر بود دوتا جیب بزرگ از پشت و رو داشت همیشه لنگه اش خط اتو داشت شکیل و خوشگل و ابریشمی بود از آن اجناس شیک دیلمی بود خلاصه جنس مرغوبی خفن داشت کمربندی ز چرم کرگدن داشت یکی دیگر چروک و ساده تر بود کمی از آن یکی افتاده تر بود تمیز و شسته اما بی اتو بود هم از بالا هم از پایین رفو بود به قدری کهنه بود و خسته از کار به زحمت میشد او را گفت شلوار گذشت روزها بی ارزشش کرد تلاش و کارو زحمت نخکشش کرد پس از یک شست وشو با خوب رویی نشسته گوشه ای از خشکشویی به سویش آمد آن شلوار زیبا به عشوه شانه ها را داد بالا کنار او نشست و با تکبر به او میگفت از روی تمسخر که من یک روز در بوتیک بودم کنار جنسهای شیک بودم مرا دیدند مردم پشت شیشه که شلواری گران بودم همیشه همیشه توی جایی لوکس بودم کنار جنسهایی لوکس بودم کنار کفشهای چرم اعلا و کتهایی به قیمتهای بالا پس از یک دوره ی چشم انتظاری رسید از راه مرد پولداری تراولهایی از جیبش درآورد مرا فوری خرید و باخودش برد چه جاهایی که با آن مرد رفتیم میان مردمی بی درد رفتیم همیشه روی مخمل می نشستم درون جمع اول می نشستم به یک چشمک برایم شد مهیا گرانقیمت ترین ماشین دنیا خوراکم بود چک پول و تراول تراولهای رنگارنگ و خوشگل درون خانه ده شلوار بودیم که باهم مدتی همکار بودیم درون ناز و نعمت خواب بودیم همه در خدمت ارباب بودیم تو اما ظاهراً شلوار کاری که روی زانوانت وصله داری دل شلوار کهنه سخت آزرد ولی پیش رقیبش کم نیاورد به حسرت گفت ای شلوار زیبا لباس مردهای رده بالا منم مثل تو شلوارم برادر ولی من آبرو دارم برادر مرا یک مرد فرهنگی خریده شبی از جمعه بازاری خریده نه در عمرم تراول دیدم هرگز نه ماشینهای خوشگل دیدم هرگز نه روی مخمل و اطلس نشستم نه با جمعیتی ناکس نشستم نه دستی را به نامردی فشردم و نه پولی ز حق الناس خوردم خدارا شکر اربابم شرف داشت نهادش ریشه در آب و علف داشت همیشه سر به زیر و مهربان بود تمام عمر وقف دیگران بود به خوشرویی رفاقت کرد با من صبورانه قناعت کرد با من نه در عمرش گناه ومعصیت کرد هزاران مرد دانا تربیت کرد معلم بود و دانشمند و دانا نژاد پاک انسانهای والا معلم در صف پیغمبران است که دریای معلم بیکران است اگر صد بار جانم را بسوزند مرا خیاط ها زانو بدوزند اگر یک عمر تنهایی بپوسم به جز پای معلم را نبوسم... تقدیم به تمامی معلمین، اساتید و فرهنگیان عزیز @golchintap
من قلبم به تو عادت کرده انقد که اگه یه روز باهات حرف نزنم حس میکنم قلبی ندارم، ببین من پیش تو همه‌ی وجودم قلبه.برا همینه که نبودنت باعث میشه، تنهایی درد نبودِ قلبمو با اعماق وجودم حس کنم.همیشه بمون؛ من به قلبم احتیاج دارم.
📝 اگر به انتخاب من بود، گلی می شدم سرخ، نشسته برموهای دخترک بازیگوش ایل، در مسیر کوچ. سیاره ای می شدم مسکون و خوش آب و هوا، که مامنی باشم برای راندگان زمین، در آغوش خودم پناهشان بدهم. جنگلی می شدم سرسبز و بی درنده، امن و ساکت و مه آلود، خانه مادری عاشقان دنیا. راهی می شدم نزدیک و کوتاه، میان هر دو نفری که از هم دورند. نگاه کن، انتخاب با من نیست. طالعم همین است. گل اگر بودم، لابد گلایل سفید بی رنگ و بوی پژمرده ای بودم بر قبر تازه نوعروسی ناکام. سنگی بودم رهاشده در مدار زمین، که برای ابد دور خودش می چرخد و تنهایی را مرور می کند. جنگلی سوخته بودم در عزای درختان، گریان از یادآوری صدای بچه گرگی که زنده زنده به آتش زد به نیت گریز. انتخاب اگر با من بودم، لابد آدم دلخواهت می شدم. کاکتوس اما حق انتخاب ندارد، روزگارش همین است که از دور نگاهش کنی، و حواست باشد نیت نوازش نکنی، مبادا که تیغ های تنش زخمیت کند. دارم برای تو توضیح می دهم که بدانی انتخاب با من نیست، وگرنه الان لابد سر تو روی سینه من بود و داشتم برایت کتاب میخواندم و چشمهایت که سنگین میشد، برای صدای نفسهایت می مردم. انتخاب با من نیست، اگر بود حالا عاشقم بودی و خورشید شخصیِ هر سحر من، نه ترسیده ای هراسان و گریخته از تماشای جنون های مستمر من. دوستم نداشته باش، اما لابلای خشم و تنفر فقط بدان انتخاب با من نبود و نیست. علی آذر مرا می گفت : تنها سر من بین این ولوله پایین است با من همه غمگینند، تا طالع من این است.... 👤
📝 آدم ها تاریخ مصرف دار شده اند! بعد از مدتی تلخ میشوند! هنگام انتخابشان خوب دقت کن... انقضای بعضی ها خیلی کم است و نباید سمتشان رفت. اما امان از آن هایی که تاریخشان تقلبی ست...! گولشان را نباید خورد که بد مسمومیَتی به دنبال دارد...! می آیند و حرف میزنند ....حرف میزنند و فقط حرف میزنند! خب آدم است دیگر برای حرف ها رویا می سازد... با حرف ها زندگی میکند یک دوستت دارم میشنود و هزار بار با خودش تکرار میکند چرا که باور کرده است اما پایِ عمل کردن به حرف که میرسد رنگ عوض میکنند... . بهانه گیری هایشان شروع میشود سکوت ها تلخ شدن ها حالا تو میمانی با آدمی که انگار نمی شناسی اش با آدمی که از تو فاصله میگیرد با عشقی که بلاتکلیف شده! حالَت از این تغییرِ رفتار به هم میخورد و دیگر توانِ تحمل کردنِ نبودن اش در حالی که هست را نداری... . قلب ات را میانِ دستانت میگیری رویاهایت را سَر میبُری و ترجیح میدهی نباشد تا اینکه باشد و انگار نیست! . رفتنِ کسی که به بودن اش عادت کرده ای سخت است! سخت که چه عرض کنم....رفتن اش اصلا در مخیله ات نمیگنجد و همیشه با خودت فکر میکردی اگر نباشد میمیرم! اما خب دیگر نمیتوانی تغییر حالتش را تحمل کنی . او تو را به تَب گرفته است که به مرگ راضی شده ای! 👤 @golchintap
اتفاقا یه‌ جاهایی باید اجازه بدی بهت بر‌ بخوره و با خودت بگی که من ارزشم خیلی بالاتر و مهم تر از حسیه که به طرف دارم .
٪۹۰ مواقعی که خبری از کسی نیست، یا حوصلمونو نداره یا آدم جدیدی پیدا کرده که منفعتش با اون بیشتره
پیشرفت تدریجی شخصیت می‌سازه ؛ پیشرفت ناگهانی خود بزرگ بینی.
من قبلا خیلی از رفتن آدما می‌ترسیدم، همیشه حاضر بودم هر کاری کنم تا راضیشون کنم کنارم بمونن، اصلا هم فرقی نمیکرد حق با من بوده یا اونا، فقط میخواستم بمونن، از تنهایی می‌ترسیدم، اما بعدا فهمیدم، یه سری آدما فقط تنهاییمو بیشتر میکردن، آدمایی که ترس از دست دادنشونو میندازن تو جونت، و بلدن کاری کنن که انگار محتاجشونی، یاد گرفتم باید راه و برای بعضی آدما باز گذاشت حتی اگه به قیمت تنها موندنت تموم شه.
به اندازه کافی برات احترام قائلم که باهات صحبت کنم و مشکلاتمونو حل کنیم. من به اندازه ای بهت ارزش دادم که تورو به بقیه ترجیح بدم. من اونقدری بهت اعتماد دارم که آیندمو با تو بسازم. من اونقدری بهت نزدیکم که بهترین دوستت باشم بیشتر از این که فقط یک پارتنر باشم. من به اندازه کافی دیوونه هستم که هرجا می‌ری و هرکار می‌کنی کنارت باشم. مهم نیست که چه زمانی باشه. و در آخر من اونقدری دوستت دارم که کنارت بمونم و نذارم احساس تنهایی کنی.
Every now and then , the cruel ones used to care so much . اونایی که بی‌احساسن همونایی هستن که یه روزی زیادی اهمیت می‌دادن .
‌ دی‌کاپریو یه دیالوگی داره که میگه : "حواست به آدمهايى كه وقتى برنده ميشى، تشويقت نمی‌كنن، باشه" خیلی علامت مهمیه برای فهمیدن ذات آدمها
کارهایی برای شروع یک زندگی جدید و قشنگ : ۱- سحر خیز تر بشین. ۲- راستگو باشین. ۳- درروز چند بار نفس عمیق بکشید‌. ۴- آهنگ های شاد یا بیکلام گوش بدید. ۵- مدیتیشن کنید و روتین داشته باشید. ۷- ورزش کنید و رژیم بگیرید. ۸- سالم غذا بخورید و استراحت کنید. ۹- سفر برید. ۱۰- مطالب مفید وارد ذهنتون کنید. ۱۱- با آدمای جدید و هم هدفتون اشنا شید. ۱۲- بنویسید. نقاشی بکشید. بخونید. بنوازید. ۱۳- از موبایل فاصله بگیرید. آدمای سمی رو حذف کنید. ۱۴- یکی از اهداف خودتونو محقق کنید. ۱۵- هرروز ده صفحه کتاب بخونید. ۱۶- هفته ای یکبار شنا کنید. ۱۸- بولت ژورنال درست کنید. زبان یاد بگیرید. ۱۹- دوروبرتونو مرتب نگه دارین. حرفه یاد بگیرید. ۲۰- روزتونو با تکرار جمله های مثبت اغاز کنید. ۲۱- برای خودتون یک هدیه بگیرید. ۲۲- علایقتونو بنویسید. به رویاهاتون فکر کنید. ۲۳- گذشته رو رها کنید. توی حال زندگی کنید. ۲۴ - از خوشی های‌کوچیک غافل نشید. ۲۵- دیر تر از ۱۲ شب نخوابید و خودتونو باور و دوست داشته باشید.