📝
نیمه های شب بود. من دراز کشیده بودم روی تخت، آنژیوکت زمخت بزرگ توی رگهای آرنجم، خون یه غریبه داشت قطره قطره وارد تنم میشد. منقبض بودم و مردود امتحان سخت صبر. صورتم ؟ خیس درد. مرد خوابیده بود روی تخت کناری، پرونده پزشکیشو خونده بودم ومی دونستم فردا چه عمل سختی داره و چه زلزله ای در کمین رویاهاشه. از خواب پرید، و می دونستم دیگه خوابش نمی بره، حواسم بهش بود، خواستم بگم بخواب این آخرین شب آرامشت رو بدبخت، نگفتم، نتونستم. همین وقتای شب بود، سه و چهار، که تزریق پلاسمای من تموم شد، گفت بریم تو حیاط سیگار بکشیم؟ گفتم بریم هم سلولی، بیخ ریش همیم امشب. خندید. صورت عبوس مردونش قشنگ بود وقتی می خندید. همه آدما قشنگن وقتی میخندن.
وسطای سیگارش بودیم که حرف کشید به مرگ. گفت تو میترسی ازمردن؟ گفتم مث سگ . خندید. گفتم از خودش نه، از ندیدن کسایی که دوسشون دارم. گفت چند سالته؟ گفتم نوزده. گفت اوه، بچه ای که. گفتم آره بابا فنچم، بازم خندید. بعد گفت من میترسم ازمرگ، ولی از درد بیشتر. گفتم درد ناامیدت نمیکنه، ته دلت میگی تموم میشه، حتا اگه نشه. مرگ اما نقطه میذاره ته خطت .
بعد دوتایی ساکت شدیم، نگاه کردیم به آسمون دلگیر شب بی ستاره. به شب. به حیاط سرد و خلوت بیمارستان دولتی که توش اگه می مردی ممکن بود تا هفت هشت ساعت کسی خبردار نشه و بتونی یواشکی بین زنده ها بمونی. به مردم عادی. به مردم سالم. به مردم بی درد. به چراغهای خاموش وروشن بیمارستان. چراغهای خاموش آرامش، چراغهای روشن درد. به ماه دوردست، گیرافتاده بین عشقبازی دو ابر. به حوض خشک بی آب بی ماهی.
تا اذان صبح نشستیم در سکوت، کنار هم، دو غریبه که ابتلا به دردی مشترک بهم وصلشان کرده بود.هرکس به مرگ خودش فکر می کرد، زمان می گذشت، و زوال مثل ماری که در تاریکی روی سنگی سیاه بخزد، بی صدا و بی وقفه به ما نزدیک میشد ........
👤#حمیدسلیمی
📝
نیمه های شب بود. من دراز کشیده بودم روی تخت، آنژیوکت زمخت بزرگ توی رگهای آرنجم، خون یه غریبه داشت قطره قطره وارد تنم میشد. منقبض بودم و مردود امتحان سخت صبر. صورتم ؟ خیس درد. مرد خوابیده بود روی تخت کناری، پرونده پزشکیشو خونده بودم ومی دونستم فردا چه عمل سختی داره و چه زلزله ای در کمین رویاهاشه. از خواب پرید، و می دونستم دیگه خوابش نمی بره، حواسم بهش بود، خواستم بگم بخواب این آخرین شب آرامشت رو بدبخت، نگفتم، نتونستم. همین وقتای شب بود، سه و چهار، که تزریق پلاسمای من تموم شد، گفت بریم تو حیاط سیگار بکشیم؟ گفتم بریم هم سلولی، بیخ ریش همیم امشب. خندید. صورت عبوس مردونش قشنگ بود وقتی می خندید. همه آدما قشنگن وقتی میخندن.
وسطای سیگارش بودیم که حرف کشید به مرگ. گفت تو میترسی ازمردن؟ گفتم مث سگ . خندید. گفتم از خودش نه، از ندیدن کسایی که دوسشون دارم. گفت چند سالته؟ گفتم نوزده. گفت اوه، بچه ای که. گفتم آره بابا فنچم، بازم خندید. بعد گفت من میترسم ازمرگ، ولی از درد بیشتر. گفتم درد ناامیدت نمیکنه، ته دلت میگی تموم میشه، حتا اگه نشه. مرگ اما نقطه میذاره ته خطت .
بعد دوتایی ساکت شدیم، نگاه کردیم به آسمون دلگیر شب بی ستاره. به شب. به حیاط سرد و خلوت بیمارستان دولتی که توش اگه می مردی ممکن بود تا هفت هشت ساعت کسی خبردار نشه و بتونی یواشکی بین زنده ها بمونی. به مردم عادی. به مردم سالم. به مردم بی درد. به چراغهای خاموش وروشن بیمارستان. چراغهای خاموش آرامش، چراغهای روشن درد. به ماه دوردست، گیرافتاده بین عشقبازی دو ابر. به حوض خشک بی آب بی ماهی.
تا اذان صبح نشستیم در سکوت، کنار هم، دو غریبه که ابتلا به دردی مشترک بهم وصلشان کرده بود.هرکس به مرگ خودش فکر می کرد، زمان می گذشت، و زوال مثل ماری که در تاریکی روی سنگی سیاه بخزد، بی صدا و بی وقفه به ما نزدیک میشد ........
👤#حمیدسلیمی
📝
بی قراری، یعنی قرار نداشتن. قرار نداشتن یعنی بی لنگر ماندن. یعنی پدرت مرده باشد، و تو حرفهایی در دلت مانده باشد که فقط دلت بخواهد به پدرت بزنی.
بی قراری یعنی بی یاری. یعنی یک نفر نباشد که بتوانی کنارش بی هراسی از نگران کردنش خودت باشی با رنج ها و دردها و تاریکی های تن و روحت.
بی قراری، سرطان نسل ماست. سرطان تکثیرشونده حرف هایی که گفتنش آرزوی محال شد و دفنشان کردیم در سکوتهای طولانی و پک های عمق و باده های بی معنی و مستی های طولانی و خنده های گشاد.
بی قراری یعنی تنِ تنهای شهر شدن. تنی نباشد که وسوسه ات کند به پیچک شدن و دورش پیچیدن و همانجا ماندن تا آخر زمستان. یعنی شال گردنت بوی عطر هیچکس را ندهد جز بیدهای زیرزمین. یعنی دستهایت را در شومینه خاموش غریبه ای دلتنگ رها کنی تا برای خودشان زغال شوند، بس که به هیچ کار دنیا نمی آیند وقتی نوازش کردن را از یاد برده باشند. یعنی کلمات را ذبح کردن، مبادا که امیدی در دلی... یعنی مرگاندن "کاش حالا اینجا بودی"، یعنی مرگاندن" وقتی میخندی چشمات می خنده"، یعنی مرگاندن "سلام چشمه شراب."
بی قراری، یعنی جزیره شدن در اقیانوس مذاب. نگاه کردن به جزیره های کناری. ساکت ماندن. در جواب دوستت دارم های دروغ، لبخندهای دروغ زدن. صبور ماندن، تکیده شدن، و به سپیدهای مو در آینه ها سلام کردن. تا کی پرنده ای از راه برسد، و مژده آمدن بهار را بدهد، یا بشارت مرگی به هنگام را ....
👤#حمیدسلیمی
📝
خیلی جوان بودم، هزار سال پیش بود شاید، یادم نیست. ماه وسط آسمان می تابید، ما نشسته بودیم در ساحل خنک نوشهر، تنهای تنها، مثل آدم و حوا که تازه هم را کشف کرده باشند. حرفها را زده بودیم و حالا سکوت مزخرف بعد از منطقی شدن و رنگ باختن دیوانه بازی ها نشسته بود بین ما. پانزده سال از من بزرگتر بود و بعد از چند ماه تب و تاب، دیگر آمده بودیم همانجا که اولین بار هم را دیدیم، که "تمامش کنیم".
بعد خم شد و مرا بوسید. دراز کشید روی شن ها و گفت هرقدر که دوستم داشته باشی، وقتی من پیرتر شوم و تو بشکفی، دلت مرا نخواهد خواست. گفت نمی خواهد کنار من بماند تا زوال تدریجی علاقه را ببیند. گفت برو، رها باش، تو اول راهی، دل بردار و پر بکش و برو. من تمام مدتی که حرف می زد و داشت سعی می کرد با منطق و دلیل قانعم کند که باید رابطه را دفن کنیم، فقط به لبهای نازک شیرینش نگاه می کردم و به خودم بدوبیراه می گفتم که اول جاده چالوس قول دادم دیگر ننوشمش. حرفهایش که تمام شد، بلند شد و رفت. سوار ماشینش شد، زد به جاده، و دیگر هرگز ندیدمش. برای همیشه رفت.
تمام آن حرفها را که من آن شب شنیده بودم، دو شب پیش به دخترکی گفتم که فکر می کرد عاشقم شده. گفتم تو یک شروع جذابی، من نزدیک پایان. گفتم تو اول فروردینی، من بیست و نه اسفند. همین قدر دور. گفتم فاصله سنی تو با پسر من کمتر است تا با خودم. از همین حرفهای منطقی می زدم، مثل آدمهای احمق توی فیلمها. ساکت بود، و تمام مدتی که من حرف می زدم داشت با انگشتش روی ساعد من شکلهای نامرئی می کشید. حرفهایم که تمام شد چشمهای درشتش را انداخت به جان من، گفت این ها که الکی بود، یک کلام بگو دوستم نداری، می روم. بی مکث گفتم دوستت ندارم. رفت. سوار ماشینش شد، و برای همیشه رفت. قهوه سردم را نوشیدم و به آدمهای خیابان اضافه شدم، آدمهایی که هیچکس هیچ جا منتظرشان نیست.
این قاعده بازی است. دنیا همینقدر گرد است، گاهی کسی را می خواهی و نمی شود، گاهی کسی تو را می خواهد و نمی شود. شاید هم ما را خلق کردند که درس عبرت بقیه باشیم.
همین.
👤#حمیدسلیمی
𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋
@golchintap
📝
آغشته ام به نخواستن، انگار از همه جنگهای دنیا برگشته ام، با زخمی که مستحقش نبودم.
*
چشماشو می بنده میگه نمی بینمت، رفتی؟ هیچی نمیگم. بعد آروم دستاشو می گیرم تو دستام میگم چشماتو که باز کنی این خواب هم تموم میشه. میگه خواب خوبه، تو خواب لازم نیست به هیچی فکر کنیم. چیه بیداری؟ همش دور، همش تلخ. می بوسم کف دستشو، قلقکش میاد، میخنده. خندهاش ابر میشه می باره رو همه کویرهای تنم. خنک میشم بعد هزار سال تابستون خشک. چقدر خوبه یکی باشه وسط یه خواب بباره رو خستگیات. میگم وقتی باز کنی چشماتو من دیگه رفتم، نترسی ها باشه؟ میگه تا من چشمام بسته است برو. میگم اینطوری راحت تره؟ میگه راحت تر نیست ولی بهتره. میگم آره آدم دوست نداره وقتی میندازنش تو کوره با دقت به آتیش نگاه کنه. همونجوری که چشماشو بسته، آروم از خوابش میرم. از دنیاش. از دلش. فردا که بیدار میشه هیچی رو یادش نمیاد. فراموشم می کنه، عین همه اونایی که من یادم نیست توی خوابم عاشقشون بودم. بیداری، دیار فراموش کردنه. وگرنه کی طاقت میاره این همه نشدن رو؟
*
حالا که بدبختانه بیداریم، تماشا کن از من چه باقی مانده. متروک فرتوت فرسوده ای شده ام، مومن به نقض هر نشانه ای از علاقه. آغشته ام به نخواستن. دور ایستاده ام، خیلی دور. از دور به هیاهوی آدمیزاد نگاه می کنم که هرگز درک نکرد زمین گرد است و هیچ چیز همیشگی نیست. برای کدام قلمرو می جنگیم که بوسه را از یاد برده ایم جماعت؟ آخ. انسان، طفلک ساده. سرباز پیری ام این روزها، در پاسگاه مرزی. همه رفته اند و یادشان نبوده به سرباز خبر بدهند جنگ تمام شد و مرزها عوض شد و من در خاک دشمن جا ماندم.....
👤#حمیدسلیمی
𝐉𝐎𝐈𝐍 𝐂𝐇𝐀𝐍𝐍𝐄𝐋
@golchintap
📝
کاش حوصله داشتم بیشتر و بهتر بنویسم درباره این که تلخی ماجراهای موسوم به "علاقه مجازی" برای من، کدر شدن معنای دقیق و دلربای "دوست داشتن" است. این عشقهای اشتراکی، این "برایت می میرم" ها که گاهی مطلقا بی معنا و پوک و حتا کودکانه اند، ما را غافل می کند از مفهومی که می توانست نجاتمان بدهد در مهلکه هولناکی که نامش را گذاشته ایم روزمرگی.
نه که بگویم در مجازستان نمی توان دل بست. من خودم دلگرم کننده ترین رابطه عاطفی زندگیم را مدیون همین صفحه آبی هستم. دارم درباره ادعایی حرف می زنم که بوی گند بی عملی شان را از دور هم می توان حس کرد.
خلاصه که من با سپیدشدن ریشم تازه آموخته ام تمام حرمت علاقه از مداراست. این که به کسی توهین کنی و بعد بگویی دوستش داری، رفتار روان پریشانه ای است که باید مداوا شود. و این که کسی به تو بگوید دوستت دارد و بعد فکر کنی خبری شده و حق داری خراشی به دلش بیندازی، رفتار روان پریشانه دیگری است که به همان میزان نیاز به مداوا دارد.
چقدر حرف می زنم. از بس که ذهنم آشفته است این روزها. از من پیرمرد به شما دوسه نصیحت:
نخست این که شهامت گفتن و شرافت شنیدن "نه" را داشته باشیم. مخصوصا شنیدنش را. بالغیم اگر به نخواسته شدن تن بدهیم، و به کسی که ما را نخواسته احترام بگذاریم.
دوم این که از یاد نبریم گاهی نقاب هایی می زنیم که از دردهای بزرگتری فرار کنیم. مثلا نقاب "من عاشقی دلباخته ام" را می زنیم، که از تنهایی خود یا ترسمان از نزدیک شدن به آدم ها فرار کنیم. وقتی خودمان هم نقابی را که برای فریفتن بقیه زده ایم باور کنیم، کلاهمان بدطور پس معرکه می ماند.
سوم این که درک کنیم کسی که ما را نمی خواهد یا علاقه ما را پس می زند، هزار دلیل برای کارش دارد. دشمنش نشویم. بپذیریم، فراموش کنیم، و زندگی کنیم. به همین سادگی.
.
من که نفهمیدم چه نوشتم، مادیان سمج کلافگی نگذاشت تمرکز کنم. شما روی دوست داشتن کسانی که دوست دارید تمرکز کنید، و دلخوری و نفرت را به کفتارها واگذار کنید. حتی همین کفتارهای خوش صحبت خوش بوی اطراف...
👤#حمیدسلیمی
📝
صبح بعد از شب تلخ طولانی، میتونه اینطوری شروع بشه که دو تا گنجیشک بیان پشت پنجره بیپردهی اتاقخواب بیخواب، بیفتن به جون دلتنگی و اونقدر همدیگه رو ببوسن و آواز بخونن که تو یادت بره رنجهای دنیا چه بیشمارن. محو تماشای اندام کوچیک و رها و سرخوش این دو تا رقصنده در باد بشی و یادت بیاد مدتیه اسم سرخپوستی خودت رو از یاد بردی: مردی که میخندد.
توی آینه بعد مدتها آدمی رو ببینی که هنوز معتقده زندگی با همه تلخیها و سختیها، موهبتیه که بهت امون میده آدمهای قشنگ ببینی و باهاشون تجربههای قشنگ داشتهباشی، حتی اگه همه عمر سهمت از داشتن اون چشمهای خندون و اون لبخند روشن، تماشاکردن باشه. بوسیدن خیالی کم نداره از یه بوسهی طولانی واقعی، اگه دلت به ذهنت ایمان بیاره.
صبحها شکلهای مختلفی دارن چون تو آواز بیداری رو از پیامبرهای مختلفی میشنوی. مثل من که امروز با سوره قشنگی از کتاب آسمونی گنجیشکها روزم رو شروع کردم و گذاشتم عماد رام توی سرم بلندبلند بخونه: زندگی خوبه، که گیری، دلبری نکو...
ای چشمهی شراب که مست شدن از تو نوشیدن نمیخواد، ای صبح روشن که خورشید از شرق پیشونی تو طلوع میکنه، ای یه چیکه نور برای من وسط شباشب بیهودگی و فراق، من وسط دردها و دلتنگی، بوسیدمت از دور. و این یعنی هنوز ممکنه باهار بیاد.
👤#حمیدسلیمی
📝
اگر به انتخاب من بود، گلی می شدم سرخ، نشسته برموهای دخترک بازیگوش ایل، در مسیر کوچ.
سیاره ای می شدم مسکون و خوش آب و هوا، که مامنی باشم برای راندگان زمین، در آغوش خودم پناهشان بدهم.
جنگلی می شدم سرسبز و بی درنده، امن و ساکت و مه آلود، خانه مادری عاشقان دنیا. راهی می شدم نزدیک و کوتاه، میان هر دو نفری که از هم دورند.
نگاه کن، انتخاب با من نیست. طالعم همین است. گل اگر بودم، لابد گلایل سفید بی رنگ و بوی پژمرده ای بودم بر قبر تازه نوعروسی ناکام. سنگی بودم رهاشده در مدار زمین، که برای ابد دور خودش می چرخد و تنهایی را مرور می کند. جنگلی سوخته بودم در عزای درختان، گریان از یادآوری صدای بچه گرگی که زنده زنده به آتش زد به نیت گریز.
انتخاب اگر با من بودم، لابد آدم دلخواهت می شدم. کاکتوس اما حق انتخاب ندارد، روزگارش همین است که از دور نگاهش کنی، و حواست باشد نیت نوازش نکنی، مبادا که تیغ های تنش زخمیت کند. دارم برای تو توضیح می دهم که بدانی انتخاب با من نیست، وگرنه الان لابد سر تو روی سینه من بود و داشتم برایت کتاب میخواندم و چشمهایت که سنگین میشد، برای صدای نفسهایت می مردم. انتخاب با من نیست، اگر بود حالا عاشقم بودی و خورشید شخصیِ هر سحر من، نه ترسیده ای هراسان و گریخته از تماشای جنون های مستمر من.
دوستم نداشته باش، اما لابلای خشم و تنفر فقط بدان انتخاب با من نبود و نیست. علی آذر مرا می گفت :
تنها سر من بین این ولوله پایین است
با من همه غمگینند، تا طالع من این است....
👤#حمیدسلیمی
📝
کسی که برای دوست داشتنش نیاز به داشتنش نداری، می تواند کشنده ترین دشمن تو باشد یا مرهم همه دردهات. کسی که با سکوتش، با بی اعتناییش ، با ندیدنش، با نبودنش، با بی خبری محض، با سکوت ممتد طولانی، با عکس تازه تلگرامش، با استیکری که پیش تر دوست داشت، با یادآوری های بی ربط در خیابان های شهر، با شنیدن آهنگی که دوست داشت، با دیدن اسم کوچکش روی کارت ویزیت پزشکی در بیمارستانی شلوغ، با راه رفتن در پیاده روی بارانی، با ایستادن پشت چراغ قرمز وصال، با پیراشکی خسروی، با هر بهانه با ربط و بی ربط مست شوی و تمام ذهنت پر شود از تصویر لبخند بی نظیرش. بوی تنش بپیچد در مشامت و لبخند بزنی با همه دردها که دارند تو را بی وقفه می کاهند، و بی اعتنا به زوالت با خود بگویی چقدر خوب است که دوستش دارم.
او خطرناک ترین دشمن توست، همان که عزیزترین است. کمکت میکند بارها و بارها بمیری، بدون آن که بفهمی تمام شده ای. اما اگر بخواهدت، آخ..... توانش را ندارم که به آن بهشت حتا فکر کنم. و چه کسی است نداند همین امید روشن است که در انتهای تاریکی مثل فانوسی دلخواه سوسو می زند و میان تو و جنون نشسته و لبخند می زند و لالایی میخواند و برایت شال می بافد.
گرچه ندارمت، من دوست دارمت، ای امید محال...
👤#حمیدسلیمی
📝
کسی که برای دوست داشتنش نیاز به داشتنش نداری، می تواند کشنده ترین دشمن تو باشد یا مرهم همه دردهات. کسی که با سکوتش، با بی اعتناییش ، با ندیدنش، با نبودنش، با بی خبری محض، با سکوت ممتد طولانی، با عکس تازه تلگرامش، با استیکری که پیش تر دوست داشت، با یادآوری های بی ربط در خیابان های شهر، با شنیدن آهنگی که دوست داشت، با دیدن اسم کوچکش روی کارت ویزیت پزشکی در بیمارستانی شلوغ، با راه رفتن در پیاده روی بارانی، با ایستادن پشت چراغ قرمز وصال، با پیراشکی خسروی، با هر بهانه با ربط و بی ربط مست شوی و تمام ذهنت پر شود از تصویر لبخند بی نظیرش. بوی تنش بپیچد در مشامت و لبخند بزنی با همه دردها که دارند تو را بی وقفه می کاهند، و بی اعتنا به زوالت با خود بگویی چقدر خوب است که دوستش دارم.
او خطرناک ترین دشمن توست، همان که عزیزترین است. کمکت میکند بارها و بارها بمیری، بدون آن که بفهمی تمام شده ای. اما اگر بخواهدت، آخ..... توانش را ندارم که به آن بهشت حتا فکر کنم. و چه کسی است نداند همین امید روشن است که در انتهای تاریکی مثل فانوسی دلخواه سوسو می زند و میان تو و جنون نشسته و لبخند می زند و لالایی میخواند و برایت شال می بافد.
گرچه ندارمت، من دوست دارمت، ای امید محال...
👤#حمیدسلیمی
📝
کاش حوصله داشتم بیشتر و بهتر بنویسم درباره این که تلخی ماجراهای موسوم به "علاقه مجازی" برای من، کدر شدن معنای دقیق و دلربای "دوست داشتن" است. این عشقهای اشتراکی، این "برایت می میرم" ها که گاهی مطلقا بی معنا و پوک و حتا کودکانه اند، ما را غافل می کند از مفهومی که می توانست نجاتمان بدهد در مهلکه هولناکی که نامش را گذاشته ایم روزمرگی.
نه که بگویم در مجازستان نمی توان دل بست. من خودم دلگرم کننده ترین رابطه عاطفی زندگیم را مدیون همین صفحه آبی هستم. دارم درباره ادعایی حرف می زنم که بوی گند بی عملی شان را از دور هم می توان حس کرد.
خلاصه که من با سپیدشدن ریشم تازه آموخته ام تمام حرمت علاقه از مداراست. این که به کسی توهین کنی و بعد بگویی دوستش داری، رفتار روان پریشانه ای است که باید مداوا شود. و این که کسی به تو بگوید دوستت دارد و بعد فکر کنی خبری شده و حق داری خراشی به دلش بیندازی، رفتار روان پریشانه دیگری است که به همان میزان نیاز به مداوا دارد.
چقدر حرف می زنم. از بس که ذهنم آشفته است این روزها. از من پیرمرد به شما دوسه نصیحت:
نخست این که شهامت گفتن و شرافت شنیدن "نه" را داشته باشیم. مخصوصا شنیدنش را. بالغیم اگر به نخواسته شدن تن بدهیم، و به کسی که ما را نخواسته احترام بگذاریم.
دوم این که از یاد نبریم گاهی نقاب هایی می زنیم که از دردهای بزرگتری فرار کنیم. مثلا نقاب "من عاشقی دلباخته ام" را می زنیم، که از تنهایی خود یا ترسمان از نزدیک شدن به آدم ها فرار کنیم. وقتی خودمان هم نقابی را که برای فریفتن بقیه زده ایم باور کنیم، کلاهمان بدطور پس معرکه می ماند.
سوم این که درک کنیم کسی که ما را نمی خواهد یا علاقه ما را پس می زند، هزار دلیل برای کارش دارد. دشمنش نشویم. بپذیریم، فراموش کنیم، و زندگی کنیم. به همین سادگی.
.
من که نفهمیدم چه نوشتم، مادیان سمج کلافگی نگذاشت تمرکز کنم. شما روی دوست داشتن کسانی که دوست دارید تمرکز کنید، و دلخوری و نفرت را به کفتارها واگذار کنید. حتی همین کفتارهای خوش صحبت خوش بوی اطراف...
👤#حمیدسلیمی
📝
خواستم بگویم دوست دارم خودم را در چشمهای تو ببینم، لبانم خون زار بود، نگفتم.
پس لب دوختم به سکوتی طولانی، که یادگار هزار نسل آدم بیتاب قبل از من است. تنها به تماشای تو قناعت کردم، که سهم های دنیا را به مساوات و عدالت تقسیم نکرده اند.
هزار طلوع و هزار غروب ایستادم بر بلندای غرورم به تماشای تو، که ارتفاع دیدنی بودنت از توان من فراتر رفته این روزها، خاصه وقتی میخندی و در انتهای دنیا مست می شوم از تماشا کردن طلوع سرخوشی تو. نه که بیتاب باشم، نه. آموخته ام نگذارم دستهایم ساقه های ترد نوازش شوند، آموخته ام لبانم را پیش از بوسه خواه شدن به قیر داغ کلماتی بی معنا و تلخ مهر و موم کنم. اما تماشای تو حدیث دیگری است، تماشای تو باهار دیگری است. چه حیف که خودت را از چشمهای من نمی بینی.
بعدها، باد لای موهایت خواهد پیچید و یادت خواهد آورد که خیال دستهایم خیال موهایت را هزار بار بافته اند، و خیال لبهایم خیال تمام تنت را بوسیده اند، و خیال چشمهایم آنقدر تو را نگاه کرده اند که حک شده ای پشت پلکهایم. بعدها، جنگ ها که تمام شد، اسماعیل ها که از قربانگاه ها سربلند و سلامت برگشتند، تاریکی که رفت، مجال دوست داشتن که پدید آمد، به مرد سرخوش زندگیت بگو یکی بود، یکی نبود، در عصر یخبندان، آن وقت ها که دوست داشتن از یاد انسان رفته بود، مردی بود که دوستم داشت، طفلک دیوانه. اما هر بار که خواست حروف متبرک علاقه را بگوید، از زخم دلش خون دوید تا لبانش.
پس آنقدر نگفت، تا عاقبت درخت شد، درختی که سایه ندارد و میوه نمی دهد، اما تا دلت بخواهد صبور است و همه زمستان ها را تاب آورده.
در آن باهارهای زیبا یادم کن، صنوبر زیبا. به یاد بیاور که پاییز شدم به شوق تو، که پیراهن کوتاه نارنجی فقط به برگهای تن تو می آید.....
👤#حمیدسلیمی
📝
پشت پلکام، یه آسایشگاه خلوت وساکته. تو اتاق گوشه حیاطش، رفقا جمعن. حسین پناهی نشسته پیش شاملو، میگه احمد نکنه دیگه حالمون خوب نشه؟ شاملو اخلاق نداره، میگه پاشو قرصاتو بخور، باز شروع کردی؟ اخوان اون ور اتاق بغل پنجره ایستاده میگه پادشاه فصلها، پاییز. بعد خودش غش غش میخنده. فروغ بالای اتاق نشسته، خوشگل و خوش تیپ، خودشو گرفته، انگار بدونه چقدر قشنگه. شاملو نگاهش میکنه میگه زن تنها در آستانه فصلی سرد ما چطوره؟ آیدا یه جوری به شاملو نگاه میکنه که فکر کنم شاملو تا آخر عمرش دیگه به هیچ زنی نگاه نکنه. سهراب میاد تو اتاق، میگه هروقت میرم تو حیاط می بینم به به، زندگی چقدر زیباست. نصرت رحمانی میگه من که فقط سیاهی می بینم، فکر کنم چشمام عزادار باشن. بیژن الهی میگه زیبایی محکوم به تباهیه، آدمیزاد نمیدونه، کم نگاه می کنه به قشنگیا.
سکوت میشه، یعنی هروقت بیژن الهی حرف میزنه بعدش یه کم سکوت میشه. گلشیری میگه کسی از بیژن نجدی خبر داره؟ منوچهر آتشی میگه بیژن رو بردن سرش رو برق بذارن، مدتیه ناخوشه. اسماعیل فصیح سیگار می کشه، یه کم عرق میخوره، میگه عمر کلمات تموم شدن، الان دیگه فقط سکوت اصالت داره.
مهرپویا با سازش میاد تو اتاق، چشماش گریه ایه، محل به هیشکی نمیده، می شینه یه گوشه به ساز زدن و اسم کسی رو زمزمه کردن. حسین قوامی تو محوطه داره زیر بارش برفای نو راه میره و واسه خودش آواز میخونه:
تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی....
👤#حمیدسلیمی
📝
پشت پلکام، یه آسایشگاه خلوت وساکته. تو اتاق گوشه حیاطش، رفقا جمعن. حسین پناهی نشسته پیش شاملو، میگه احمد نکنه دیگه حالمون خوب نشه؟ شاملو اخلاق نداره، میگه پاشو قرصاتو بخور، باز شروع کردی؟ اخوان اون ور اتاق بغل پنجره ایستاده میگه پادشاه فصلها، پاییز. بعد خودش غش غش میخنده. فروغ بالای اتاق نشسته، خوشگل و خوش تیپ، خودشو گرفته، انگار بدونه چقدر قشنگه. شاملو نگاهش میکنه میگه زن تنها در آستانه فصلی سرد ما چطوره؟ آیدا یه جوری به شاملو نگاه میکنه که فکر کنم شاملو تا آخر عمرش دیگه به هیچ زنی نگاه نکنه. سهراب میاد تو اتاق، میگه هروقت میرم تو حیاط می بینم به به، زندگی چقدر زیباست. نصرت رحمانی میگه من که فقط سیاهی می بینم، فکر کنم چشمام عزادار باشن. بیژن الهی میگه زیبایی محکوم به تباهیه، آدمیزاد نمیدونه، کم نگاه می کنه به قشنگیا.
سکوت میشه، یعنی هروقت بیژن الهی حرف میزنه بعدش یه کم سکوت میشه. گلشیری میگه کسی از بیژن نجدی خبر داره؟ منوچهر آتشی میگه بیژن رو بردن سرش رو برق بذارن، مدتیه ناخوشه. اسماعیل فصیح سیگار می کشه، یه کم عرق میخوره، میگه عمر کلمات تموم شدن، الان دیگه فقط سکوت اصالت داره.
مهرپویا با سازش میاد تو اتاق، چشماش گریه ایه، محل به هیشکی نمیده، می شینه یه گوشه به ساز زدن و اسم کسی رو زمزمه کردن. حسین قوامی تو محوطه داره زیر بارش برفای نو راه میره و واسه خودش آواز میخونه:
تو ای پری کجایی
که رخ نمی نمایی....
👤#حمیدسلیمی
💟 کانال هوای حوا @Havaye_Havva
📝
خواب میبینم یه فیلمنامه برای اولین بار که ببوسمت تو سرمه. از راه میرسی، من نشستم توی تاریکی، چراغ هال رو روشن میکنی و من رو میبینی و میترسی. این طوری اجازه میدی ببوسمت، آدمها وقت ترس به صورت آشنا اعتماد میکنن، حتی اگه ازش بیزار باشن یا دوستش نداشتهباشن یا ناامید شدهباشن ازش.
میبوسمت و بهت میگم چقدر یخ کردی، بیا برات چای دم کردم. گرمت میکنم کمکم، دستهات رو میگیرم وسط دستهام و میذارم آرومآروم به بودن من عادت کنی. میپرسی: چطوری اومدی تو خونهی من؟ بهت میگم دیوونه اینجا خونهی تو نیست، خواب منه. نمیبینی ازم فرار نمیکنی؟ نگاه میکنی به اطرافت، لبخند میزنی.
میگی اگه من توی خواب تو باشم یعنی خوابت برده بالاخره دیوونه. میگم آره، دیدی بالاخره یاد گرفتم سر شب بخوابم؟ میگی خیلی خوبه اگه بخوابی، همیشه چشمهات التماس میکنن واسه بستهشدن. میگم التماس میکنن برای دیدنت، ولی دیدن فایده نداره اگه دوری رو بیشتر کنه. میگی هنوز دلخوری؟ میگم هنوز غمگینم.
میگی وقتی بیدار بشی، یادت میاد من تو خوابت بودم؟ میگم بیدار نمیشم. میگی من چی؟ من یادم میاد تو خوابت بودم؟ میگم فقط اگه من رو ببوسی یادت میاد، میبوسی؟ لبهات رو میذاری روی لبهام و یهطوری من رو میبوسی که انگار واقعا بوسیدنی باشم.
میخوام بهت بگم بوسهی تو مثل دعای مادرمه. آدم میدونه اثر نداره اما دلش گرم میشه. اما نمیگم. چشمام رو باز میکنم. کنار پنجره خوابم برده و برف باریده روی لبهی پنجره و یه پرنده همونجور که پاهاش تو برف و یخ گیر کرده داره آواز میخونه. بهش میگم میبینی نمیشه رفت؟ آدم از رنج خلاصی نداره پرنده. به آوازخوندنش ادامه میده، یه پرنده رنگی میاد و کنارش میشینه و یخ آب میشه از گرمای بدنش و با هم پر میکشن و میرن. تو از توی خوابم میگی پاشو یه چیزی بپوش. من از توی بیداریم میگم نترس، بیشتر از این نمیشه یخ زد.
کارگردان میگه کات.
همهچی توی سیاهی گم میشه، غیر از سرخی سیگار تو. غیر از سرخی چشمهای من.
👤#حمیدسلیمی