9.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ #درس_اخلاق
📌در اسارت نفس نباش
🔰استاد حجت الاسلام #مجاهدی
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
┈┄┅═✾•••✾═┅┄┈
هدایت شده از موسسه منتظران منجی اصفهان
@Ostad_Shojaeسرزمین مردان خدا.mp3
زمان:
حجم:
4.26M
#تلنگری
☆ اهمیت فلسطین در طول تاریخ، مخصوصاً در آخرالزمان، بعلّت سابقهی معنوی_تاریخیِ این منطقه میباشد، بطوریکه همیشه مورد طمعِ قدرتهای گوناگون بوده است.
▫️مصادیق این سابقهی تاریخی_معنوی کدامند؟
▫️بر این منطقه، در آخرالزمان، چه خواهد گذشت؟
#استاد_شجاعی 🎤
@Ostad_Shojae
@MontazerESF
هدایت شده از بنیاد ملی نوجوان استان اصفهان
(پسران)
⚡️یک شماره بین ۱ تا ۱۸ انتخاب کنید⚡️
حال دلتون خوب شد همه را دعا کنید
حس خوبی به انسان دست میده از شهدا مدد بگیرید ،با شهدا مونس باشید،به خدا شهدا شاهدان زنده هستند،توسل به شهدا گره گشای مشکلات است ،الهی که همه ما با شهدا محشور باشیم
نیت بفرمایید
بسم الله
التماس دعا
۱. digipostal.ir/cofa3zi
۲. digipostal.ir/cmdgvds
۳. digipostal.ir/cu961hs
۴. digipostal.ir/cabb62c
۵. digipostal.ir/c87kide
۶. digipostal.ir/ceiv42d
۷. digipostal.ir/csenas8
۸. digipostal.ir/cezkkiq
۹. digipostal.ir/c0enl2t
۱۰. digipostal.ir/ck0hv4j
۱۱. digipostal.ir/cfir815
۱۲. digipostal.ir/cjt5fhz
۱۳. digipostal.ir/cwbze98
۱۴. digipostal.ir/cwpcc6j
۱۵. digipostal.ir/cjarjqv
۱۶. digipostal.ir/cpexi3q
۱۷. digipostal.ir/cufmm0j
۱۸. digipostal.ir/c3fxydo
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
خانمی بدحجاب جلوی یکی از علما رو
گرفت و از ایشون سوال کرد:
اگه یک تار موی من بیرون باشد،
دنیا به آخر میرسه؟!
چرا اینقده شماها گیر می دین؟
عالم جواب داد:
اگــر یــک تــار مــو در غذایــی خــوب و خوشــمزه باشــد، آیــا دنیــا بــه آخــر
میرسه؟ قطعا خیـر.
ایـن تـار مـو حتـی مـزه و طعـم غـذا رو
هـم تغییـر نمیده، امـا بسـیاری از افراد
طبیعتـا در چنیـن حالتـی دچـار دلزدگـی
شـده و اون غـذای خـوب و خوشـمزه از
چشمشون میافته.
حالا بذار یه داستان قشنگ تاریخی
هم برات بگم...
عالم گفت :
روزی یکــی از یــاران امــام صادق
( علیه السلام ) خدمــت ایشــان رســید
و گفــت در یــک کــوزه روغــن یــک مــوش
افتــاده، آیــا میشود آن روغــن را خــورد؟
امــام صــادق (علیهالسلام) فرمودنــد:
نمیتوانی آن را بخـوری.
مـرد گفـت آقـا یـک مـوش کوچکتـر از آن اسـت کـه باعـث شـود غـذای خـود را کنـار بگـذارم و از خیـر روغنهای گـران قیمـت بگـذرم!
امـام صــادق (علیهالسلام) فرمودنـد:
آن چیـزی کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت، مـوش نیسـت.
ایـن دیـن اسـت کـه در نظـر تـو کوچـک اسـت
حالا خانم بزرگوار :
وقتـی از ایـن زاویـه بـه ماجـرا نـگاه کنید
متوجـه میشیم کـه یـک تـار مـو شـاید بـه خـودی خـود اهمیتـی نداشـته باشـه امـا وقتـی بـه ایـن توجـه کنیـم کـه حتـی نمایـش یـک تـار مـو هـم، سـرپیچی از فرمـان پـروردگار جهانیـان اسـت، با این نگاه، بیرون امدن یـک تـار مـو جلوی نامحـرم هـم مهـم میشود.
#حجاب
┄┄┅┅┅❅💠❅┅┅┅┄┄
@avaye_eshgh_ir
🔅#پندانه
✍️ حکمت خدای دانا و حکیم!
🔹چند روز پیش بهعنوان مسافر سفری با اسنپ داشتم.
🔸اون روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم. آخه باتری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
🔹راننده حدودا ۴۰ ساله بود. آرامش عجیبی که داشت باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیام بگم.
🔸هیچی نگفت و فقط گوش میکرد. صحبتم که تموم شد، گفت:
یه قضیهای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹تومنی ۱۲ شده بود.
🔹گفتم:
بفرمایید.
🔸راننده تعریف کرد:
یه مسافری بود همسنوسال خودم، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود.
🔹وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت:
چرا اینقدر همکاراتون ... هستند.
🔸از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
🔹گفتم:
چطور شده؟
🔸مسافر گفت:
هشت بار درخواست دادم و رانندهها گفتن یک دقیقه دیگه میرسن و بعد لغو کردن.
🔹من بهش گفتم:
حتما حکمتی داشته، خودتو ناراحت نکن.
🔸این جمله بیشتر عصبانیاش کرد و گفت:
حکمت کیلو چنده؟ این چیزا چیه کردن تو مختون؟
🔹بعد با گوشیاش تماس گرفت. مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص میخورد. (بازاری بود و کلی ضرر کرده بود.)
🔸حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست. معمولاً همه تو این سن فوت میکنن. چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
🔹من پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ... هستم و مسافر نمیدونست.
🔸خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان، کرایه هم که هیچی.
🔹دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
🔸من اون موقع شیفت بیمارستان بودم. تازه اون موقع فهمید که من سرپرستار بخشم.
🔹اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادوشده به من داد.
🔸گفتم:
دیدی حکمتی داشته. خدا خواسته اون هشت همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.
🔹تو فکر رفت و لبخند زد.
🔸من اون موقع بهشدت ۴میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچکسی نبود به من قرض بده.
🔹رفتم خونه و کادوی مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
🔸حکمت خدا دوطرفه بود. هم اون مسافر زنده موند، هم من سکه رو ۴میلیون و ۴۰۰هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.
🔹همیشه بدشانسی، بدشانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.
🔸اینا رو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باتری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
💢من هم به حکمت خداوند بزرگ فکر کردم!
هدایت شده از استاد محمد شجاعی
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ | #استاد_شجاعی
لحظهی مرگ ما از چشم کسی که داره از برزخ بهمون نگاه میکنه، چه شکلیه؟
@ostad_shojae
داستان حاج ماشاءالله خدادادپور كرماني و عنايت ابا عبدالله الحسين "علیه السلام
"سي و دو سال از بهار عمرم مي گذشت ، روزي در كارگاه نجاري مشغول كار بودم، احساس تهوع شديدي به من دست داد ، آن چنان كه نتوانستم تحمل كنم. نزد پزشكي كه در همسايگي مغازه ام بود به نام دكتر سید حسين وكيلي مراجعه كردم. پس از معاينه، نارسايي و مشكل كليه ها مشخص شد، وی گفت : كليه هات از كار افتاده. داروهايي تجويزنموده و دستور استراحت داد.
در منزل بستري شدم، و داروها را مصرف مي كردم ولي روز به روز حالم بدتر مي شد. از خوردن آب هم، منع شده بودم. گاهي از شدت تشنگي فقط لبهايم را تر مي كردند. ادرار از من خارج نمي شد. چون كليه ها كاملا از كار افتاده بود و در آن زمان دستگاه دياليز هم وجود نداشت. تا اين كه تمام بدنم ورم كرد. پاها و دستها ورم كرده، چون كنده ي درخت شده بود،و اصلا خم نمي شد. شكمم بزرگ شده بود و آب آورده بود. آن چنان متورم شده بود و پوست شكم نازك شده بود كه داخل آن پيدا بود.
دكتر گفت: نبايد حركت كني. از شدت درد و ناراحتي به ديوار پنجه مي كشيدم، مدت دو سال در منزل به پشت خوابیدم. آنچه ذخيره داشتم، خرج كردم، اما هر روز دردم بيشتر می شد. نااميدي كامل و ناتواني ام از ادامه درمان باعث شد مرا چون مرده اي از روي تخت بلند كردند و به بيمارستان ارجمند منتقل كردند. آن گاه ديدند موريانه تخت و تشك و مقداري از پشت مرا سوراخ كرده، كه در اثر بي حسي كه در بدنم پيدا شده بود، متوجه آن نگرديده بودم.
در بيمارستان شوراي پزشكي تشكيل دادند، و هر روز دوبار بدنم را زير برق مي گذاشتند، و داروهاي گوناكوني را روي من آزمايش مي كردند، و اگر كسي مي خواست تزريق كردن را ياد بگيرد، روي من تمرين مي كرد. آب شكم مرا به وسيله ي سرنگ مي كشيدند، ولي هيچ يك از برنامه هاي درماني موثر واقع نمي شد.
پس از يك دوره شش ماهه، مرا مرخص كردند و به منزل فرستادند، ولي حالم هر لحظه بدتر مي شد و لذا با وساطت پزشك معالجم مجددا مرا به بيمارستان بردند، و باز هم بعد از شش ماه مرا به منزل برگردانند. در اين مرحله، حالم به قدري وخيم شد كه قابل گفتن نيست(مثل اينكه اينجا شكم حاج آقا پاره مي شه و قابل تو صيف نيست) مرا به بيمارستان بردند . روزي استاندار وقت كرمان، آقاي صمصام، براي بازديد از بيمارستان ارجمند وارد اتاق من شد. تا وضع مرا ديد، خيلي ناراحت شد و با دكترم صحبت كرد. استاندار گفت : اين مريض را به خارج بفرستيد و كليه مخارج آن را من متحمل مي شوم. ولي دكتر هرمان ابراشر كه آلماني بود، گفت:اين مريض در هيج جاي دنيا قابل علاج نيست. دکتر جلو آمد و پلكهاي مرا بالا زد و گفت اين مريض 24 ساعت ديگر بيشتر زنده نيست و فرستادن او به خارج هم فايده اي ندارد. چنان بدنم ورم كرده بود كه چشمهايم ديده نمي شد و آب كه زير پوست بدنم جريان داشت، معلوم مي شد. دكتر به استاندار گفت : فقط 3 تا فرزند كوچك دارد، اگر لطف كنيد آنها را به پرورشگاه تحويل بدهيد.
بچه هايم را آن روز به بيمارستان آوردند كه در آخر عمر در كنارم باشند. با توجه به نااميدي پزشكان مرا به خانه آوردند و در همان اتاق خشتي گنبدي كوچك خواباندند. تمام دوستان و آشنايان به جز تعداد معدودي كه بعضي از آنها اكنون زنده هستند و شاهد ماجرا مي باشند، بقيه مرا ترك كردند. هر كس چيزي برايم تجويز مي كرد. بعضي شراب كهنه را تجويز مي كردند. ولي من كه هميشه از خداوند متعال مي خواستم، مرا شفا دهد، گفتم چنانچه بميرم و شراب مرا نجات دهد، حاضر نيستم شراب بخورم. زيرا امام صادق علیه السلام فرمودند: در حرام شفا نيست.
از همه چيز و همه كس دل بريده بودم و هيچ چيزي برام معني و مفهومي نداشت. ديگر دارو هم نمي خوردم و به دكتر مراجعه نمي كردم . از همه جا دل كنده بودم و از همه مايوس، ولي تنها نور اميد در دلم به مولايم امام حسين علیه السلام بود. انتظار مي كشيدم كه آقا به من نظر لطف كند. همه برايم دعا مي كردند ، حتي در مساجد، مردم شفاي مرا از خدا مي خواستند.
به بركت همين دعاها حضرت ابا عبدلله الحسین علیه السلام به من نظر كردند، شب و روز چشمم به در اتاق دوخته شده بود كه آقا بيايند. ماه محرم پديدار شد و هر روز اميد من بيشتر مي شد. تا اینکه صبح روز هشتم محرم، ناگهان ديدم يك كبوتر سفيدی لب بام خانه ام نشست. با خود گفتم خدايا اين كبوتر كه سه طوق بر گردن، يكي به رنگ سبز، يكي سفيد، و ديگري قرمز ، پا و پنجه اي بلند داشت . خيلي زيبا بود، قاصد حسيني است؟ خدايا اگر اين کبوتر برای نجات من آمده است بیاید کنار تختم.
ناگاه كبوتر آمد و زير تخت من رفت. من آرامش پيدا كردم. ساعتي بعد، مادرم وارد اتاق شد. در حالي كه دستمالي در دست داشت، گفت:پسرم اين دستمال آغشته به اشك بر امام حسين و دستمال را به سينه من ماليد. نمي توانستم حرف بزنم. با اشاره به مادرم فهماندم كه مهمان دارم. در زير تخت است. مادرم براي كبوتر آب و دانه آورد. اما كبوتر چيزي نخورد و صدايي از او شنيده نمي شد. سرش را زير بالش كرده بود.
شب شانزدهم محرم شد. دلم بسيار شكست. گفتم آقا روز عاشورا تمام شد، چرا به من جواب نمي دهي؟
درب اتاق را از بيرون روي من مي بستند و هر كس دنبال كار خودش مي رفت. يك وقت چشمهايم را روي هم گذاشتم. در عالم مكاشفه، ديدم سقف اتاق شكافته شد. آقايي همانند يك پارچه نور، تشريف فرما شدند و روي صندلي چوبي كنارم نشستند (هنوز هم آن صندلي باقيست) از تخت با همان حال ضعف پايين آمدم و با يك دست بازوي آقا را گرفتم و دست ديگرم را روي شانه آن حضرت قرار دادم و هي مي گفتم: به!به! به صورت عالم نگاه كردن عبادت خداست. ايشان به من لبخند مي زدند. عرض كردم:شما چه كسي هستيد؟
آقا فرمودند:چه كسي را صدا مي زدي؟
گفتم: من آقا امام حسين را مي خواستم.
فرمودند : من امام حسينم، از ما چي مي خواهي؟
گفتم:آقا شما خود مي دانيد من چي مي خواهم .
در همين حال، دوباره سقف اتاق شكافته شد و دو دست قطع شده در حالي كه داخل بشقابي بود، روبروي آقا حاضر شد . نگاه كردم ديدم اين دستها بدن و سر ندارد.
آقا فرمودند : به من نگاه كن و از ما چيزي بخواه.
گفتم:خود شما مي دانيد چه مي خواهم.
فر مودند: هر چه خواستي، ما به تو داديم.
گر طبيبانه بيايي به سر بالينم
به دو عالم ندهم لذت بيماري را
بعد فرمودند بلند شو برويم!
آقا دستم را گرفت و به مسجد خواجه ي خضر كرمان بردند، در حالي كه دو دست بريده نيز در كنار آن حضرت بود. ديدم منبري بسيار زيبا وجود دارد و مسجد مملو از افرادي كه همه ي انها يك پارچه نور بودند. وقتي آقا وارد شدند، همه از جا بلند شدند. من هم جلو ايشان ايستاده بودم و مي گفتم: به!به! نظر به صورت عالم عبادت است. عرض كردم آقا شما كجا بوديد اينجا تشريف آورديد.
ناگهان از آن حال بيرون آمدم. ديدم در اتاق خودم هستم. ولي داخل اتاق بوي عطر و گلاب و بوي تربت سيد الشهدا فضا را پر كرده است و كبوتر از زير تخت بيرون آمده و با صداي بلند مي خواند و به دور من مي چرخد. احساس كردم بدنم سبك شده. دست به شكمم كشيدم، ديدم سالم است. فوري از تخت پايين آمدم. چون درب اتاق را از پشت بسته بودند، در زدم. مادرم در را باز كرد و مرا بغل كرد و گفت: چه خبر است؟ در اين اتاق چه اتفاقي افتاده كه اين همه بوي خوش و عطر تربت مي آيد؟ همه تعجب كردند كه من چگونه بر خاستم. گفتم:آقا امام حسين مرا شفا داده. با صداي بلند و اشك چشم فرياد يا حسين مي زدم. آمدم در حياط منزل، احساس كردم بايد به دستشويي بروم. بعد از 4 سال براي اولين بار با پاي خودم به دستشويي رفتم. مقدار زيادي چرك و خون از من دفع شد. و بدنم كاملا راحت شد. سبك شدم. تمام ورم هاي بدنم فرو نشست. حتي دو طرف بدنم كه از شدت ورم فتق كرده بود خوب شد. آن گاه وضو گرفتم و همه اش يا حسين مي گفتم و گريه مي كردم تا صبح شد. همسايگان تصور مي كردند من مرده ام و براي من بستگانم گريه مي كنند. بعضي از آنها صبح به عنوان تشييع جنازه من آمدند. ديدند من سالمم و شفا گرفتم. همديگر را خبر كردند تا شفا يافتن مرا ببينند. برايم لباس و كفش آوردند. تصميم گرفتم ظهر آن روز براي نماز جماعت به مسجد جامع كرمان بروم. اول ظهر در صف جماعت شركت كردم. تا به امامت مرحوم آيت الله صالحي نماز را به جماعت بخوانم. در بين دو نماز، دو نفر از افرادي كه چند روز قبل به عيادت من آمده بودند، در دو طرف من نشسته بودند و با تعجب به من نگاه مي كردند. يكي به ديگري گفت: اين جوان چقدر شبيه آقا ماشاالله است. ديگري گفت: بيچاره آقا ماشاالله در حال مرگ است، كارش تمام است، خدا او را شفا بدهد. من گفتم : خودم ماشاالله نجارهستم و خداوند به عنايت امام حسين مرا شفا داد. مردم فهميدند. دورم جمع شدند و مي خواستند لباسهايم را پاره كنند، ولي آيت الله صالحي و عده اي ديگر مانع شدند.
روز بعد دكتر وكيلي كه سال ها مرا معالجه مي كرد، متوجه شد مرا به بيمارستان فرستاد و يك آزمايش و عكسبرداري كامل از من انجام داد. دكترها متعجب شدند و دكتر هرمان آلماني به دكتر وكيلي گفت: چه دارويي براي اين تجويز كردي كه خوب شده. بگو تا ما براي همه ي مريض هاي مثل او تجويز كنيم؟ اما دكتر وكيلي جواب داد: جد من ، ابا عبدالله الحسين علیه السلام، او را شفا داده. تمام دكترها و پرستارها كه وضع مرا ديده بودند، شروع به گريه كردند.
دكتر هرمان آلماني گفت: اين آقا از يك بچه اي كه تازه متولد مي شود، سالم تر است.
بعد از شفا يافتنم، كبوتر سفيد 4 ماه در منزل من بود
کبوتر سفید ۴ ماه در منزل من بود و صبح روز شهادت صديقه ي كبري فاطمه زهرا علیها السلام، داخل حياط نشسته بودم كه كبوتر هم آمد كنارم نشست و بعد از چند لحظه، پرواز كرد و به دور حياط چرخيد و بر لب بام جايي كه روز اول وارد شده بود، نشست. من به كبوتر نگاه مي كردم و اشك مي ريختم كه ناگاه پرواز كرد و رو به قبله به سوي آسمان بالا رفت. آن قدر به او نگاه كردم تا از ديده ي من غايب شد. فوري رفتم به منزل مرحوم حجه الاسلام حاج آقا طاهري كه آن روز، روضه داشتند. عده اي از علما و روحانيون نشسته بودند و چون مرا مضطرب ديدند، سوال كردند: چرا ناراحتي؟ گفتم: كبوترم رفت. آقايان گفتند: آقا ماشاءالله ، نگران نباش ، ماموريتش تمام شده. من قلبم آرامش پيدا كرد.
دستور روضه خواني از جانب ابا عبدالله الحسين
یك سال بعد، روز هشتم محرم همان روزي كه سال قبل قاصد حسيني كبوتر سفيد به خانه ام آمده بود. دلم مي خواست در منزل روضه خواني بر پا كنم ولي قدرت مالي نداشتم. با چشم اشكبار، وارد اتاق مخصوص شدم"شفا خانه" و گفتم آقا امام حسين مي خواهم روضه خواني بر قرار كنم. ميل دارم منبر بسازم و در مساجد بگذارم ( كه تا كنون متجاوز از صد ها منبر ساخته ام كه يكي از آنها در مسجد مقدس جمكران است) دوست دارم غذا طبخ كنم و به عزا داران بدهم. بعضي گفتند بگذار سال آينده. مادرم مي گفت: كسي كه چيزي ندارد، بهتر است جلسه روضه ي مختصري را در مسجد الرضا كه در نزديكي خانه مان است، بر پا كند. من گفتم مادر! بايد روضه را داخل همين منزل بخوانم، آن هم منزلي كه امام حسين تشريف آوردند. مي خواهم همين جا خيمه بزنم.
شب نهم(شب تاسوعا) كه مصادف با شب جمعه بود، خوابيدم. در عالم رويا ديدم ، نوري از آسمان با زمين آمد و همان آقايي كه سال گذشته مرا شفا دادند، وارد حياط شدند. عبايي بر دوش و نعلين زردي به پا داشتند و من با حالت ادب دست به سينه مقابل شان ايستادم. آقا لبخندي به من زدند و عبا را از بدن بيرون آوردند و روي زمين گذاشتند.
من گفتم: آقا براي چه از در بسته آمديد؟
فرمودند: مگر نمي خواهي روضه بخواني؟ آمديم به تو كمك كنيم. برو يك جارو بياور.
من ناراحت شدم كه چرا آقا جارو كنند. خودم جارو مي كنم. از طرفي فكر كردم جاروهاي ما تميز نيست تا به دست مبارك آقا بدهم. يك وقت ديدم دوباره نوري داخل منزل آمد كه محله را روشن كرد كه قابل وصف نيست. ديدم جاروي زيبا به دست آقا داده شد و آقا مقداري از حياط را جارو زدند و بعد با دست مباركشان اشاره كردند كه منبر را اينجا بگذار. تو روضه بر پا كن ما تو را كمك مي كنيم. من خانمم را صدا زدم كه بيا از آقا پذيرايي كن. دوباره نور شدند و پرواز كردند. به ساعت نگاه كردم ، ديدم ساعت دو نصفه شب است و عجيب آنكه شبي هم كه آقا شفايم داد، ساعت دو بامداد بود. باز هم تا صبح "يا حسين يا حسين" گفتم و گريه كردم. عرض كردم آقا ممنونم كمك كرديد،راحت شدم. اذان صبح شد نماز خواندم. بعد از نماز صدايي در خانه بلند شد. در را باز كردم. ديدم آقاي حاج صادق مهرابيان است. او دعاي كميل را از حفظ بود و از دوستاني بود كه دوران نقاهت و مريضي به من كمك مي كرد. دست بر گردنم انداخت و گفت: مي خواهي روضه بخواني؟
گفتم شما از كجا فهميدي؟
گفت آنچه تو در خواب ديدي من هم ديدم.
مقداري قند و چاي داد و گفت اين ها را آقا امام حسين برايت حواله كرده. ناراحت نباش. من حاج آقا موحدي را دعوت مي كنم و روضه را برگزار مي كنيم.
بعد يكي از همسايه ها گفت: مي خواهي روضه بخواني؟ من به دلم گذشته كه بلندگو و زيلو را من مي آورم. وسايل را آوردند و روضه خواني را بر پا كردم. از روز اول مجلس بسيار عجيبي شد. جمعيت فراواني آمدند. علما نيز شركت كردند و اكنون حدود چهل سال از اين مجلس با شكوه مي گذرد كه هر ساله جمعيت زيادي از عاشقان و شيفتگان حسيني از شهرهاي مشهد،قم،تهران،يزد،و.... در اين عزا خانه شركت مي كنند و علما، وعاظ و مداحين اهل بيت اداي وظيفه مي نمايند، و مجلسي كم نظيری است. بعضي هم در اين مجلس حاجت گرفته اند......
هر ساله مقداري گلاب از آستانه مقدسه ثامن الحجج علي بن موسي الرضا علیه السلام حواله اين مجلس مي شود كه عزاداران با شور و هيجان و با شيون و ضجه و ناله از اين گلاب استفاده میکنند