eitaa logo
مجله ادبی گلستان برنا
93 دنبال‌کننده
77 عکس
36 ویدیو
5 فایل
مجله ادبی گلستان برنا مجله ای به همت و مدیریت نوجوانان دبیرستان کارآفرین برنا ادمین کانال : @Admin_Etea کانال آپارات: https://www.aparat.com/golestan_borna آدرس جیمیل: @gmail.com" rel="nofollow" target="_blank">golestanborna@gmail.com مارا به دوستان و آشنایان معرفی کنید...
مشاهده در ایتا
دانلود
ملکا، جشن مهرگان آمد جشن شاهان و خسروان آمد خز به جای ملحم و خرگاه بدل باغ و بوستان آمد مورد به جای سوسن آمد باز می به جای ارغوان آمد تو جوانمرد و دولت تو جوان می به بخت تو نوجوان آمد 📌مجله ادبی گلستان برنا📌 📌@golestan_borna📌
غزل ۳۵۰.mp3
6.01M
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم سخن درست بگویم نمی‌توانم دید که می خورند حریفان و من نظاره کنم چو غنچه با لب خندان به یاد مجلس شاه پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم به دور لاله دماغ مرا علاج کنید گر از میانه بزم طرب کناره کنم ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم گدای میکده‌ام لیک وقت مستی بین که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم مرا که نیست ره و رسم لقمه پرهیزی چرا ملامت رند شرابخواره کنم به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی ز سنبل و سمنش ساز طوق و یاره کنم ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم , غزلیات 🔻سامان معصومی🔺 📌مجله ادبی گلستان برنا📌 📌@golestan_borna📌
من در آشپزخانه، پشت یک پاراوان زندگی می‌کنم؛ اما این مهم نیست. درست است که جاهای بهتر - حتی جاهای خیلی بهتری - می‌توان پیدا کرد، اما رضایت و راحتی است که اهمیت دارد... پنجره تو روبروی پنجره من است، آن طرف حیاط. حیاط باریک است و تو را که می‌گذری می‌شود دید. این شادی بزرگی برای آدم بخت‌برگشته‌ای مثل من است و تازه ارزانتر هم هست.‌.. الان آن‌قدر می‌توانم پس‌انداز کنم که هم پول چای داشته باشم و هم پول قند. می‌دانی وارنکا! آدم چایی را به خاطر دیگران می‌خورد، به خاطر حفظ ظاهر. 🗿☕️♨️ اثری که را در ۲۰ سالگی به مردم روسیه معرفی کرد ترجمه ی 🔖 🍀🌿🍀 📌مجله ادبی گلستان برنا📌 📌@golestan_borna📌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دید سپاهش داره متفرق میشه. دیگه اعتبارش بین سپاه داره از بین می‌ره عصبی شد گفت:حرمله! کار رو تموم کن جواب داد: پدر رو بزنم یا پسر؟ نامرد جواب داد پسر رو بزنی پدر هم میمیره زد، حسین(ع) اونجا واقعا مرد، کمرش خم شد. حکایت امروزه... دید مردم (صهیونیست ها)ترسیدن دارن از ملتی که چندین ساله استقلال رو از دست دادن شکست میخورن. گفت بچه ها رو بزنید؛ امید اون پدر ها بچه هاشون هستند؛ نیرنگ زدن! از همون مدل که تو جنگ خندق به سپاه مولا علی(ع) زدند. بچه ها رو کشتن خانم ها رو هم کشتن اما میدونی کجا نامردی بود؟ اونجا که گفتن برید اینجا امنه اما اونجا رو زدن؛ اما نه با بمب عادی، بمب فسفری زدن یعنی هم از آتش بسوزی هم از آب شدن دستت چون ماده شیمیایی است؛ اما شعار مسلمان ها اینه: «بکشید ما را، ملت ما بیدار تر میشود» حتی اگه همون جایی که گفته استفاده از بمب فسفری تو جنگ ممنوعه بگه نه به نفع ما نیست جنگ تموم بشه دیگه نامردی بالاتر از این؟ والله نداریم، یه بار داشتیم همونجا که سر پسر شش ماهه حسین(ع) رو به نیزه زدن امروز اگه عاشورا نیست پس این عبارت یعنی چه کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا بشتابید به سوی کربلا؛ عاشقان حسین کربلای زمانه غزه و قدس است این یه بیت باشه تلنگر اول به خودم بعد به شما: {الرحیل ای دل بیقرار کاروان عازم کربلا است کربلا وعده گاه حسین با رسول خدا است} حسین امروز آقا ولی عصر هستند پشت امام زمان رو خالی نکنیم الهی به علی اصغر عجل لولیک الفرج ✍محمد صالح یوسفی 📌مجله ادبی گلستان برنا📌 📌@golestan_borna📌
Amir Broumand - Nam Nam Baroon.mp3
8.88M
نم نم بارون✨ 🗣 امیر برومند علیه السلام علیه السلام 📌مجله ادبی گلستان برنا📌 📌@golestan_borna📌
🔸مجله گل آقایی 《برای چندمین بار، آسفالت خیابان دهان باز کرد و چند اتومبیل و عابر را بلعیده》... صفحه اول این هفته‌نامه، مربوط به سال ۱۳۷۲ می‌باشد 📌مجله ادبی گلستان برنا📌 📌@golestan_borna📌
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🖤هرکه رو انداخت خاطر جمع زائر می‌شود... سلام الله علیها 📌مجله ادبی گلستان برنا📌 📌@golestan_borna📌
هدایت شده از نو+جوان
🔑 نقش های مهم ❤️ جوانان و نوجوانان عزیز من! 💯 شما می‌تونید در کشور نقشتون رو پیدا کنید 💚 یک روز نقش حسین فهمیده بود و یک روز نقش‌های دیگر... 🌱 به مناسبت روز نوجوان 👏 💫 نو+جوان؛ انرژی امید ابتکار 🌱 @Nojavan_Khamenei
📚زنگ کتاب خوانی📚 گورشاه، به قلم سیامک گلشیری را به شما پیشنهاد میکنیم😉 📌 وقتی مردگان از دنیایی دیگر شما را تهدید می‌کنند...🌱 📌مجله ادبی گلستان برنا📌 📌@golestan_borna📌
حماد چهره مصمم و گیرا داشت. جای حلقه زنجیر، روی مچ دست‌هایش دیده می‌شد. قنواء ازش پرسید: 《راستی این کار را می‌کنی؟》 _ من هنوز می‌توانم سیاه‌چال را تحمل کنم، ولی آن پیرمرد نمی‌تواند. خدا می داند چقدر دلم می‌خواهد کُند و زنجیر را از دست و پا و گردن لاغرش برمی‌داشتند و پس از بردنش به حمام، لباسی تمیز می‌پوشاندند و نزد بستگانش می‌بردند. 🕳🧼🔗 اثری از 🔖 🍀🌿🍀 📌مجله ادبی گلستان برنا📌 📌@golestan_borna📌