🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
😔😭شعری تقدیم به #شهیدحججی
از زبان #علی کوچولو
دلم ميخواس منم كه هَف سالم شد
اولِ مهر، دستِ تو رو بگيرم
چيزِ زيادى كه آخه نخواستم
باباىِ سر بلندِ سر به زيرم
تو مثلِ شيشه ى یه عطرِ خوشبو
شكستيو يه شهر معطر شده
عطرِ سَرت پيچيده توىِ شهرم
سرِ تو از همه سَرا سَر شده
هرجا ميرم اِسمِ تو رو ميارن
صدامو ميشنوى باباىِ مَردم؟
از اين به بعد سرم هميشه بالاس
الهى كه دوره سرت بگردم
برای شادی روح شهدا #صلوات
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴این فاجعه را کجای دلمان بگذاریم...
نماینده سینه چاک لایحه استعماری FATFدر مجلس از لیست امید که حتی بلد نیست اسم آن را تلفظ کند اما بدنبال تحمیل آن در مجلس به کشورمان است
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
✨🌷✨🌷✨
#آیه_ای_آرامش
❣گفتم: در دلم امید نیست.
گفــــــــــت: هرگز از رحتم
ناامید نباش (زمر 53)
❣گفتم: احساس تنهایی می ڪنم.
گفـــــــت: از رگ گردن به تو نزدیڪترم(قاف 16)
❣ گفتم: انگار مرا از یاد برده ای.
گفـــــــت: مرا یاد ڪن (بقره 152)
❣گفتم: در دلم شادی نیست.
گــــــــفت: باید به فضل رحتم شادمان گردی (یونس 58)
❣ گفتم: تا ڪی باید صبر ڪنم؟
گفـــــــــــت: همانا یاریم نزدیڪ است
(بقره 214)
✨و چه ڪسی از او
راستـــــگوتــــــر؟...✨
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
ظاهر زندگی مردم را با باطن
زندگی خود مقایسه نکنید...
هیچ کس با لباس راحتی منزل
به مهمانی نمیرود...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۳
خواهر اولم مریم بیست و سہ سالہ بود و یڪ پسر سہ سالہ داشت!
نساء خواهر دومم باردار بود.
هردو تا اول دبیرستان درس خواندہ بودند و ڪمے بعد از ترڪ تحصیل ازدواج ڪردند.
تقریبا اجبارے!
نورا نوزدہ سالہ بود و دیپلم ریاضے داشت.
همہ میگفتند مخ است!
گاهے خودش صدایش را ڪلفت میڪرد و مثل لات ها میگفت:نورے بے مخ!
او لات بازے درمیاورد و من و یاسین غَش غَش میخندندیم.
او میگفت نورے،پدرم میگفت نورے،مادرم مے گفت نورے،همہ مے گفتند نورے
من سر این هم لج داشتم میگفتم نورا!
چونن نامش در شناسنامہ نورا بود،برایش ڪہ قرآن باز ڪردند سورہ ے نور آمدہ بود،ثبت احوال پسوند "ا" بہ اسمش داد.
مخ بودن بہ چہ دردش میخورد وقتے بہ "مخش" بها نمیدادند!
تازہ نامزد ڪردہ بود و از آرزوهایش تا حدے گذشتہ بود!
آرزو نہ!
رویاهایش!
خیلے از چیزهاے سادہ براے ما رویا بود!
نورا شانس آورد پدرم پسرے سر بہ زیر و فرهنگے را برایش انتخاب ڪرد.
دیوانہ ے "طاها" یا بہ قول خودش آقاے معلمش بود.
تصمیم داشت بعد از برگزارے مراسم عروسے بہ ڪمڪ طاها درسش را ادامہ بدهد.
من هم دختر ڪوچڪ خانوادہ و خوش قدم!
خوش قدم بودم چون بعد از من یاسین بدنیا اومد!
البتہ با دہ سالہ اختلاف سنے!
سال آخر دبیرستان را میگذراندم،
با خواهرهایم ڪمے فرق داشتم میخواستم ڪمے بجنگم!
بہ اندازہ یڪ ڪنڪور دادن!
زیر بار خانہ ے شوهر نمیرفتم!
پدرم عقیدہ داشت دانشگاہ براے دختر خوب نیست و چشم و گوشش را باز میڪند،دیپلمم را میگرفتم بَسَم بود!
ولے من عاشق رشتہ ے تحصیلے ام "علوم انسانے" بودم،میخواستم حقوق بخوانم،منِ ناحق دیدہ حق بگیرم!
براے خودم زندگے ڪنم،اختیارم دست خودم باشد،حسرت چند تڪہ لباس رنگے یا لاڪ زدن در خانہ بخاطرہ تعصبات پدرم روے دلم نماند!
رسیدیم سر ڪوچہ،یاد شیشہ استون افتادم!
ڪمے با سطل زبالہ ے آبے رنگ فاصلہ داشتیم،
ڪولہ ام را از روے دوشم برداشتم و و آرام دست یاسین را رها ڪردم!
زیپ ڪولہ را باز ڪردم و شیشہ را برداشتم.
نزدیڪ سطل زبالہ شدم،بوے زبالہ ها زیر بینے ام پیچید اخم هایم بخاطرہ استشمام بوے بد درهم رفت با دست چادرم را روے بینے و لب هایم ڪشیدم،استون را داخل سطل زبالہ ے آبے رنگ انداختم.
همہ ے این گانگستر بازے ها براے یڪ لاڪ زدن در خانہ بود!
پدرم اسلام خودش را داشت،من اسلام خودم را!
دوبارہ با یاسین راہ افتادیم،باد از پشت چادرم را بہ بازے گرفت.
ڪمے سرم را عقب برگرداندم تا چادرم را جمع ڪنم،سرم را ڪہ برگرداندم دیدم گود بردارے خانہ ها شروع شدہ....
#ادامہ_دارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۴
نگاهم را بہ ڪتونے هایم دوختہ بودم و آرام قدم برمیداشتم،معمولا در خیابان رو بہ رویم را نگاہ میڪردم اما خستگے مدرسہ و ڪمے سردرد اجازہ ے سر بلند نگہ داشتن بهم نمیداد.
با لذت روے برگ ها پا میگذاشتم،از صداے خش خشان خوشم مے آمد.
رسیدم نزدیڪ ڪوچہ،سرم را بلند ڪردم و با یڪ دست بند ڪولہ ام را گرفتم،ڪوچہ مان معمولا خلوت و آرام بود.
نگاهے بہ دو پیرمردے ڪہ سر ڪوچہ ایستادہ بودند انداختم.
یاسین همراهم از مدرسہ برنگشت،با دوستانش رفت فوتبال.
چیزے نگفتم میدانستم پدرم بہ او گیر نمیدهد،اما ڪافیست من ڪہ ساعت پنج و نیم عصر تعطیل میشدم بیشتر از یڪے دو دقیقہ تاخیر داشتہ باشم!
نفس عمیقے ڪشیدم،هوا داشت تاریڪ میشد.
آبان ماہ عجیب برایم دلگیر بود،حتے دلگیرتر از جمعہ ها!
تنها شادے آن سال ام این بود ڪہ اردیبهشت ماہ هجدہ سالہ خواهم شد.
فقط براے یڪ سن خوشحال بودم!
براے یڪ حق انتخاب!
براے چیزے بہ نام "سن قانونی"!
هجدہ سالگے براے خیلے از دختران هم سن من همین بود،رسیدن بہ سن قانونے،راے دادن،بلافاصلہ بعد از روز تولدت گواهینامہ گرفتن!
یڪ دلخوشے ڪوچڪ!
یڪ سنے ڪہ انتظارش را میڪشے و سریع تبش میخوابد!
اما براے من مهم ترین سال زندگے ام شد!
فارق از یڪ "سن قانونی"
و سن جنگیدنم.
سالے ڪہ ڪنڪور میدادم و هرطور شدہ قانون هاے پدرم را میشڪستم و بہ دانشگاہ میرفتم!
همیشہ در مغزم هڪ شد.
شاید هم از همان هفدہ سالگے ام شروع شد.
از همان زمانے ڪہ.....
خواستم از ڪنار پیرمردها رد بشوم ڪہ صدایے متوقفم ڪرد:آیہ!
سرم را برگرداندم،مطهرہ هم ڪلاسے ام بود.
متعجب نگاهش ڪردم و گفتم:اینجا چے ڪار میڪنے؟!
نفس نفس میزد،گونہ هایش سرخ شدہ بود.
همانطور ڪہ نفس میگرفت شمردہ شمردہ گفت:داشتم۰۰۰داشتم۰۰۰
مڪث ڪرد و با انگشت اشارہ ڪوچہ ے سمت چپمان را نشان داد سپس ادامہ داد:داشتم میرفتم خونہ مون.
دوبارہ مڪث ڪرد،نفس عمیقے ڪشید:تازہ اومدیم اینجا،دیدم هم مسیریم تعجب ڪردم!
نگاهے بہ ڪوچہ شان انداختم و گفتم:بہ محلہ ے جدید خوش اومدید!
لبخند گرمے زد و گفت:مرسے راستے بابامم ڪوچہ ے شما قرارہ ڪار ڪنہ!یعنے بناس براے ساخت مجتمع مسڪونے.
سرم را بہ سمت ڪوچہ ے خودمان برگرداندم و گفتم:اتفاقا خونہ ے ما رو بہ روے محل ڪار پدرت میشہ،پلاڪ بیست و یڪ!
دوبارہ سرم را بہ سمت مطهرہ برگرداندم:هروقت دوست
داشتے بیا پیشم!
نگاهے بہ در خانہ مان انداخت و پاسخ داد:باشہ،مام ڪہ همین ڪوچہ بغلے پلاڪ هشت.
سرم را تڪان دادم،ڪمے خوشحال شدم.
چون در نزدیڪ خانہ مان هیچڪدام از دوستانم نبودند،اجازہ ے رفتن بہ جاهاے دور را هم نداشتم.
از طرفے خیالم راحت بود ڪہ مطهرہ تنها یڪ خواهر ڪوچڪتر از خودش دارد و رفت و آمد با او سخت نیست!
دستش را فشردم و گفتم:خیلے خوشحال شدم،منم اینجا تنهام!
متقابلا دستم را گرم گرفت،او بیشتر از من خوشحال بود.
در ڪلاس دوست زیادے نداشت،اڪثر بچہ ها بخاطرہ خجالتے بودن و گونہ هاے بیش از حد قرمزش دستش مے انداختند.
بہ قول خودشان"بچہ شهرستانے بود دیگر"
چشمانش را بہ چشمانم دوخت و با معصومیت خاصے گفت:منم خوشحالم ڪلا تو تهران تنهام.
هوا تاریڪ شدہ بود،میدانستم پدرم با خانہ تماس میگیرد و جویاے آمدنم میشود.
_مطهرہ من باید برم،بیا بریم خونہ!
دستم را رها ڪرد و گفت:حالا وقت زیادہ،بہ خانوادہ ت سلام برسون خدافظ!
_توام بہ مامانتینا سلام برسون،خدافظے!
همانطور ڪہ وارد ڪوچہ شان میشد،سرش را بہ سمت من برگرداند و دستش را بالا برد.
چندبار دستش را برایم تڪان داد من هم مثل خودش جواب دادم،البتہ با ذوق!
وقت هایے ڪہ ذوق زدہ میشدم دوست داشتم لے لے راہ بروم اما حضور پیرمردها مانع از این ڪار میشد.
بہ سنے رسیدہ بودم ڪہ بخواهم سنگینے و وقارم را حفظ ڪنم!
از ڪنار پیرمردها عبور ڪردم و وارد ڪوچہ شدم.
نگاهے بہ منظرہ ے پیش رویم انداختم،صبح ڪہ بہ مدرسہ میرفتم چند خانہ وجود داشت و حالا فقط یڪ گودال عظیم!
بہ سمت در خانہ مان چرخیدم،خواستم ڪلید را وارد قفل ڪنم ڪہ احساس ڪردم صداهایے از داخل حیاطمان مے آید.
سریع در را باز ڪردم،همانطور ڪہ ڪلید بین انگشتانم بود متعجب بہ صحنہ ے پیش رویم چشم دوختم....
#ادامہ_دارد...
🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷
🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷
💠عضویت با👈09178314082💠
🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷
▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷