🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🍃🌸🍃
يكى از مسئولين مستقيمش ميگفت: "ماه رمضان بود، رفته بودم بادينده (منطقه اى كويرى در اطراف ورامين) كه محمودرضا را آنجا ديدم. مهمانانى از حاشيه خليج فارس داشت و با زبان روزه داشت در هواى گرم آنها را آموزش ميداد
نقطه اى كه محمودرضا در آنجا آموزش ميداد در عمق ١١٠ كيلومترى كوير بود. گرماى هوا شايد ٤٥ درجه بود آنروز ولى روزه اش را نشكسته بود در حاليكه نيروهايش هيچكدام روزه نبودند و آب مى خوردند. محمودرضا ميگفت من چون مربى هستم و در مأموريت آموزشى و كثير السفر هستم نمى توانم روزه ام را بخورم. حقا مزد محمودرضا كمتر از شهادت نبود
#شهید_مدافع_حرم
#شهید_محمود_رضا_بیضایی❤
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
خرمشهــر، شهــر خـون ، آزاد شـد✌️✌️✌️
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
1_9560847.ogg
1.58M
📻 مکالمه بیسیم شهید احمد کاظمی و سردار غلامعلی رشید در مراحل پایانی فتح خرمشهر
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
1_9565498.mp3
8.06M
📻خرمشهر را در چه شرایطی فتح کردیم؟
🔹روایتی تاریخی برای این روزهای ما
#محمدعلیصمدی
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷
🌷🍃🌷🍃🌷✨﷽✨🌷🍃🌷🍃🌷
#راه_شاد_نگه_داشتن_همسر
اگر می خواهیـد
همیشه شـریک زندگیتان را شاد نگه دارید
🌷در حضور دیگران
از توانایـی های او تعـریف و تمـجید کنید!
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
✨﷽✨
💟⇦•دو چیز است که ثواب آن و دو چیز هم که عقوبت آن سریع به انسان میرسد !
🔹پیامبر خدا فرمودند:
✳️⇦•دو چیز است که ثواب آن زود به انسان می رسد. دوچیز هم هست که عقوبت آن سریع به انسان می رسد.
✴️⇦•آن دوچیز که ثواب آن زود می رسد:
🔸اول صِلَةُ الرَّحِم است.
🔸دوم اِعانَةُ المَظلوم، بیچاره ای مظلوم شده،
شما به او کمک می کنید.
خداوند سریع به او ثواب میدهد.
✳️⇦•و دو چیز هم هست که عقوبت آن سریع و به عجله و زود به انسان میرسد، یعنی به آخرت نمی کشد.
اول: قَطعُ الرَّحِم، با خواهرت قهر کنی، به دیدنش نروی و ... در همین دنیا سی سال از عمرت کم میشود.
بترسید از قطع رحم!
دوم: الظُّلم، به کسی ظلم بکنید.
📚بررسی گناهان کبیره در مواعظ و کلام آیت الله مجتهدی تهرانی ،ص۱۶۳ و ۱۶۴
🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷
🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷
💠عضویت با👈09178314082💠
🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷
▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥حاج احمد متوسّلیان پس از آزادسازی خرّمشهر
http://sapp.ir/golestanekhaterat
http://eitaa.com/golestanekhaterat
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۹
وارد آشپزخانہ شدم و بہ سمت گاز رفتم:تازہ محیط ڪار بابا طورے نیس ڪہ بد بشہ!براش ناهارم میبرم.
مادرم پشت میز غذا خورے نشست و گفت:جے بگم؟!من ڪہ حریف تو نمیشم!
بہ سمتش رفتم و گونہ اش را بوسیدم:قوربونت برم ڪہ انقد حرص میخورے!
دوبارہ بہ سمت گاز رفتم،در قابلمہ را برداشتم و نگاهے بہ هویج پلو انداختم.
ظاهر و بویش وسوسہ ام ڪرد دوبارہ بخورم!
از ڪابینت ڪنارے گاز ظرف شیشہ اے در دارے برداشتم و مشغول ڪشیدن غذا شدم.
مادرم دستش را زیر چانہ اش گذاشتہ بود و تماشایم میڪرد.
قانون ها داشت تغییر میڪرد.
با این ڪارها در نظر خانوادہ،علناً اعلام جنگ گردہ بودم!
من دنبال جنگ نبودم.
دنبال حقم بودم.
تصمیم گرفتم اسلام خودم را اجرا ڪنم!
❄️❄️❄️❄️❄️❄️
نگاهے بہ مغازہ هاے جور واجور انداختم و وارد پاساژ شدم.
پدرم در یڪے از پاساژهاے متوسط تهران پارچہ فروشے داشت.
نایلون ظرف غذا را در دست راست گرفتہ بودم.
آرام راہ میرفتم،دست چپم را ڪمے بالا آوردم و نگاهے بہ ساعت مچے سادہ ام انداختم،دو دقیقہ بہ سہ ماندہ بود.
با چشم دنبال مغازہ ے پدرم میگشتم.
پاساژ تقریبا خلوت بود.
از ڪنار دو زن عبور ڪردم و بہ چند قدمے مغازہ ے پدرم رسیدم.
رو بہ روے در ایستادم.
پدرم را از پشت شیشہ دیدم ڪہ پشت میز ایستادہ بود و در حالے ڪہ سرش پایین بود با تلفن صحبت میڪرد.
وارد مغازہ شدم،پدرم متوجہ نشد.
با ذوق بہ پارچہ هاے رنگے نگاہ ڪردم،بهانہ ام براے آمدن بہ مغازہ همین پارچہ ها و ناهار بود!
اما نیت اصلے ام این بود ڪہ بہ پدرم بگویم من ڪارے ڪہ درست بدانم را انجام میدهم و پاے بند قانون هاے الڪے نیستم!
این جواب سیلے یڪ هفتہ پیش بود!
پدرم سرش را بلند ڪرد،با تعجب بہ من زل زد!
سریع با لبخند گفتم:سلام بابا مصطفے! خستہ نباشے!
پدرم با چشمان گرد شدہ نگاهم ڪرد،ڪم ڪم اخمانش درهم رفت!
سریع با فرد پشت خط خداحافظے ڪرد و گوشے تلفن را گذاشت!
بدون مقدمہ گفت:تو اینجا چے ڪار میڪنے؟!
بہ سمت میز رفتم،در حالے ڪہ نایلون را روے میز شیشہ اے میگذاشتم گفتم:سلام ڪردم بابا جون!
سرم را بلند ڪردم و بہ پدرم چشم دوختم:جواب سلام واجبہ ها.
پدرم چندبار پلڪ زد و گفت:خب سلام!
باز اخمانش درهم رفت:اینجا چے ڪار میڪنے؟!
نایلون را باز ڪردم و ظرف غذا را بیرون آوردم:براتون ناهار آوردم!
سپس بہ قفسہ ے پارچہ ها نگاهے انداختم و ادامہ دادم:یڪم پارچہ ام میخوام.
_آیہ با من سر جنگ انداختیا!ڪارایے ڪہ خوشم نمیادو انجام میدے!
بدون توجہ بہ منظور حرفش گفتم:شما از ناهار خوردن بدتون میاد؟!
پدرم پوفے ڪرد و گفت:نہ خیر!خوشم نمیاد بیاے اینجا!
نگاهے بہ اطراف انداختم و گفتم:اینجا مگہ چشہ!
پدرم چشم غرہ اے رفت و چیزے نگفت!
چند لحظہ بعد با دقت بہ شالم نگاہ ڪرد!
عصبے گفت:این چہ رنگیہ پوشیدے؟!
نگاہ ڪوتاهے بہ شالم انداختم و سپس بہ پیراهن
پدرم.
_رنگ پیرهن شماس!
دروغ است بگویم صبح ندیدم چہ پوشید!
از قصد شال هم رنگ پیراهنش را انتخاب ڪردم ڪہ اگر چیزے گفت بگویم براے او هم بد و حرام است!
زمانے ڪہ از خانہ خارج میشدم هم مادرم متوجہ شد و گفت"میترسم چندوقت دیگہ بگم آیہ دست شیطونو از پشت بستے!"
پدرم نفس عصبے اے ڪشید و زید لب گفت:لااللہ الااللہ!
توجهے نڪردم و رفتم پشت میز.
مشغول تماشا ڪردن پارچہ ها شدم.
پدرم با تن صدایے تقریبا بلند گفت:چرا انقد خیرہ سر شدے؟!
دستے بہ یڪ طاقہ پارچہ ے گل گلے صورتے ڪشیدم و گفتم:چرا خیرہ سر؟! بخاطرہ اینڪہ براتون ناهار آوردم یا شال هم رنگ پیرهنتون پوشیدم؟!
میدانستم اینطور برایم جوابے ندارد!
نمیتواند دلیل بیاورد!
راہ را بہ ڪوچہ ے علے چپ ڪشاندم:بابا این پارچہ ها رو میشہ براے چادر نماز و سجادہ استفادہ ڪرد؟
جوابے نداد!
بہ پارچہ ے بعدے دست ڪشیدم،ناگهان صداے جا افتادہ اے گفت:سلام آقاے نیازے!
آرام برگشتم.
#ادامہ_دارد...
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون 🍂
💠 #قسمت_۱۰
مردے هم سن و سال پدرم شاید ڪمے بزرگتر،ڪت و شلوار قهوہ اے تیرہ بہ تن در چهارچوب در ایستادہ بود.
پدرم با دیدن مرد،نگاهے بہ من انداخت،لبخند مصنوعے زد و گفت:سلام آقاے ساجدے بفرمایید!
مرد یااللهے گفت و وارد شد.
آرام سلام ڪردم،همراہ با لبخند جواب سلامم را داد.
پدرم همانطور ڪہ با ساجدے احوال پرسے میڪرد بہ سمت صندلے راهنمایے اش ڪرد.
باهم روے دو صندلے پشت میز نشستند.
ساجدے بہ من نگاہ ڪرد،پدرم رد نگاهش را گرفت و نگاهے بہ من انداخت و سرش را بہ سمت ساجدے برگرداند:دخترمہ!
ساجدے با مهربانے گفت:خدا حفظش ڪنہ!
پدرم تشڪر ڪرد.
ساجدے با حسرت گفت:قدرشو بدونا!دختر رحمتہ!خدا ڪہ رحمتشو نصیب من نڪرد!
سریع گفتم:پس خدا بابا رو خیلے دوست دارہ ڪہ چهارتا رحمتشو پشت سر هم بهش دادہ!
_سلام!
صداے بَم پسرے جوان اجازہ ے صحبت بیشترے نداد!
پسر قد بلندے با ڪت و شلوار مشڪے و پیراهن سفید سادہ در چهارچوب در ایستادہ بود.
موهاے مشڪے اش را معمولے شانہ ڪردہ بود،معلوم بود تازہ صورتش را شش تیغہ ڪردہ!
پد
رم جواب سلامش را داد.
بہ من نگاهے نڪرد،انگار من را نمیداد.
مودبانہ گفت:اجازہ هست؟!
پدرم بلند شد و گفت:بفرمایید مغازہ ے خودتونہ!
پسر وارد مغازہ شد و بہ سمت پدرم و آقاے ساجدے رفت.
برگہ اے از جیب ڪتش درآورد و سمت ساجدے گرفت.
_بابا اینو بخونید فوریہ!
پس پسرِ ساجدے بود.
ساجدے نگاہ ڪوتاهے بہ برگہ انداخت و گفت:چند دیقہ صبر ڪن.
پدرم صندلے اش را بہ پسر تعارف ڪرد اما نپذیرفت و گفت سر پا راحت است.
بوے عطر ملایم و خنڪش مغازہ را برداشتہ بود.
پدرم بہ من نگاہ ڪرد و یڪ تاے ابرویش را داد بالا.
خندہ اے مصنوعے ڪرد و گفت:میخواستم بگم بچہ آخریا همیشہ حاضر جوابن!
همانطور ڪہ از پشت میز بیرون مے آمدم گفتم:تہ تغاریا بعلہ! منڪہ آخرے نیستم.
بہ سمت در قدم برداشتم:آخرے یاسینہ ڪہ اون بیچارہ ام زبون ندارہ! منِ بیچارہ!
ساجدے خندید و گفت:ماشااللہ!
خودم هم خندہ ام گرفت،یاد حرف نورا افتادم"انگار این زبون بودہ بعد ڪالبد آدم بهش دادن"
رو بہ پدرم و ساجدے گفتم:با اجازہ تون،خدافظ!
نگاہ ڪوتاهے بہ پسر جوان انداختم،نگاهش بہ سمت دیگرے بود.
پدرم با نگاهے اخم آلود جوابم را داد!
از چشمانش خواندم"وایسا بیام خونہ دارم برات"
از مغازہ خارج شدم،چند قدم بیشتر برنداشتہ بودم ڪہ نگاهم بہ ویترین یڪ لوازم التحريرے افتاد.
دیوان اشعار فروغ پشت ویترین خودنمایے میڪرد.
دو سہ تا از اشعارش را خواندہ بودم.
غم شعرهایش را دوست داشتم!
یاد پول جیبے هاے مدرسہ ام افتادم،سریع از داخل جیب مانتویم درشان آوردم.
بیشتر از پول یڪ ڪتاب میشد.
بے معطلے وارد لوازم التحريرے شدم!
#ادامہ_دارد...
🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷
🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷
💠عضویت با👈09178314082💠
🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷
▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
💢 ما خدا را داریم، از کدخدا دست باید کشید...
#خداباوران
#اتکا_به_توان_داخل
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🍃هشتمین روز عجب حال دعایی دارم
حالت مشهدی و کرب و بلایی دارم
🍃حرم امن خدا پنجره فولاد شماست
و خدا گفت که دیدی چه رضایی دارم؟
🍃واقعاً معرکه ای هست میان من و تو
عشق بازی است عجب حال و هوایی دارم...
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ممّد نبودی ببینی،شهر آزاد گشته....
#التماس_دعا
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://sapp.ir/golestanekhaterat
http://eitaa.com/golestanekhaterat
⏳خاطرهای از #رهبرانقلاب درباره فتح #خرمشهر
🔻وقتی جوانان ما خرّمشهر را پس گرفته بودند، اوایل #ریاست_جمهوری بنده بود. یک هیأت جهانی به ایران آمد و رئیس آن به من گفت: امروز در دنیا وضع شما با یک سال پیش، از زمین تا آسمان تفاوت کرده است...
🔹او راست میگفت. دنیا باور نمیکرد جوانان ما، بسیجیان ما، سپاه نورسِ ما و ارتش ضربه دیده ما بتوانند خرّمشهر را با آن همه استحکاماتی که دشمن و پشتیبانانش درست کرده بودند، پس بگیرند.
🔺این کار را جوانان ما کردند؛ آنهم نه با تجهیزات پیشرفته و نه با پشتیبانی های اطّلاعاتی؛ بلکه با قدرت اراده و فکر و هوشمندی و با جوانی کارساز.
۸۲/۰۶/۲۶
------
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📺فیلم/
💠 بخشهایی از فیلم ایستاده در غبار؛
✊ به مناسبت سالروز آزادی خرمشهر
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❣ *خرمشهر را خدا آزاد کرد...*
کاش خدا مرا هم آزاد میکرد...
آزاد از نفس اماره ام ...
آزاد از خودخواهی هایم ...
آزاد از وابستگی هایم...
آزاد از منیتهایم ...
❣آه... ای شهر زخمیم...
ای شهر خسته !!
روزی تو زیبا ترین شهر بودی
روزی تو را عروس ایران میخواندند...
با نخلهای بر افراشته ات...
با غروب زیبای کارونت...
اما من ،
با تمام زخمهایی ک تا کنون
بر در و دیوارت
ب یادگار مانده...
تو را با تمام وجود دوست میدارمت...
کاش روزی برسد
ک خونم برای آبادی دوباره ات
بر خاک پاکت نقش لاله بندد...
کاش روزی بر تابلوی دلم حک شود:
*این دل را خدا آزاد کرد...*
❣خدایا شهیدانه زندگی کردن را ب ما یاد ده...
*شادی تمام ارواح طیبه شهدا صلوات*
🌷 *اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی«عج»* 🌷
🌷گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا🌷
💠عضویت با👈09178314082💠
🌷شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌷
▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#خاطره_ای_از
#شـــهــید_جهان_آرا
اميدي به زنده ماندن نداشتيم. مرگ را ميديديم. بچهها توسط بيسيم شهادتنامه خود را ميگفتند
و يك نفر پشت بيسيم يادداشت ميكرد. صحنه خيلي دردناكي بود.
بچهها ميخواستند شليك كنند، گفتم: ما كه رفتني هستيم، حداقل بگذاريد چند تا از آنها را بزنيم، بعد بميريم.
تانكها همه طرف را ميزدند و پيش ميآمدند. با رسيدن آنها به فاصله صد و پنجاه متري دستور آتش دادم.
چهار آرپيجي داشتيم. با بلند شدن از گودال، اولين تانك را بچهها زدند. دومي در حال عقبنشيني بود كه به ديوار يكي از منازل بندر برخورد كرد.
جيپ فرماندهي پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت.
با مشاهده عقبنشيني تانك، بلند شدم و داد زدم: الله اكبر، الله اكبر...
حمله كنيد؛ كه دشمن پا به فرار گذاشته بود...
(به روایت خود شهید)
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷