هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
❣خجالت میکشم آقا بگویم که یارتان هستم
❣که میدانی و میدانم فقط سربارتان هستم
❣و با این بی وفایی ها در این توبه شکستن ها
❣حلالم کن که عمری موجب آزارتان هستم
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از ستارگان آسمانی ولایت⭐️
جزء۱۷...التماس دعا.mp3
3.8M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙
🌹جزء هفدهم
🎤استاد معتز آقایے
💈حجم فایل : ۳/۶ مگابایت
🌷هدیه به شهیدان #ابراهیم_هادی و #ابراهیم_همت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
*دعاى روز هفدهم ماه مبارك رمضان*
*بسم الله الرحمن الرحیم*
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
*اللَّهُمَّ اهْدِنِي فِيهِ لِصَالِحِ الْأَعْمَالِ وَ اقْضِ لِي فِيهِ الْحَوَائِجَ وَ الْآمَالَ يَا مَنْ لَا يَحْتَاجُ إِلَى التَّفْسِيرِ وَ السُّؤَالِ يَا عَالِماً بِمَا فِي صُدُورِالْعَالَمِينَ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِينَ.*
*خدایا راهنمائیم كن در آن به كارهاى شایسته واعمال نیك وبرآور برایم حاجتها وآرزوهایم اى كه نیازى به سویت تفسیر وسؤال ندارد اى داناى به آنچه در سینه هاى جهانیان است درود فرست بر محمد وآل او پاكیزگان*
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
التماس دعا
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مراقبهای امتحان نهایی سر جلسه😂
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
در نشر لینک حذف نشود
🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
1_10636202.mp3
5.79M
🔊قربون کبوترای حرمت امام رضا...
🔹نجوا با امام رضا علیه السلام
🔸️بیاد شهدای عملیات رمضان
#پیشنهاد_دانلود
🎤حجت الاسلام میرزامحمدی
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
https://eitaa.com/javanane_enghelabi313
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
#سلام_شهید
در نجواهای عاشقانهات گفته بودی:
«خدایا بگذار #دریا باشم؛ساکن و ساکت،
که طوفانهای سخت هم من را
به هیجان نیاورد»
اتفاقاً #دریا بودی و از طوفانِ القاب،
#زلالِ وجود و #خلوص باطنت مواج نشد..
«فیزیکدان،سیاستمدار،وزیر،چریک»
اما وصیت کردی بر سنگ مزارت،
فقط یک پرچم باشد!
چقدر جای چون تو خالیست
در رکاب امام مظلوممان!
رزق #روز_هفدهم رمضانالمبارک
در محضر #شهید_دکتر_مصطفی_چمران
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
✨ سید شهیدان اهل قلم؛ مرتضی آوینی ✨
✅در جمهوری اسلامی همه آزاداند؛
جزء بچه حزباللهی ها ...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
#شعرینـــگ🎼
#هفدهم شد، قلبِ مـن حتـے تڪانے هم نخورد
چشم دارم بر شب قَدْرَٺ، علـے جان رحمتے
#بحق_امیرالمومنین_علـے_ع♥️
#یا_رب_الهـے_العـفـو💚
🕊 http://eitaa.com/golestanekhaterat
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۲
متعجب دوبارہ وارد اتاق میشوم،با عجلہ مانتویم را میپوشم و شالے روے سرم مے اندازم.
چادر نمازم را برمیدارم و وارد پذیرایے میشوم.
همانطور ڪہ چادرم را سر میڪنم میگویم:با ڪدوم پسرہ؟!
ڪنارم راہ مے آید:دیدمشا! اما اسمشو نمیدونم!
همین ڪہ وارد حیاط میشویم صداے فریاد پدرم بہ گوشم میخورد.
نڪند شهاب را دیدہ؟!
با عجلہ همراہ یاسین بہ سمت در مے دویم،در را باز میڪنم پدرم را میبینم ڪہ یقہ ے پیراهن فرزاد را گرفتہ و بر سرش فریاد میزند،چند تا از ڪارگرها هم دورشان جمع شدہ اند.
گیج نگاهشان میڪنم.
محڪم یقہ ے فرزاد را با دو دست سمت خودش میڪشد و همانطور ڪہ دندان هایش را روے هم مے سابد میگوید:بہ اون دوست عوضیتم بگو! از من و خانوادہ م دور باشید!
فرزاد با حرص یقہ اش را از دستان پدرم جدا میڪند و میگوید:احترام سنتونو دارم ڪہ چیزے نمیگم! گفتم من چیزے نمیدونم شهابم همچین آدمے ڪہ شما میگید نیست!
نگران صدایش میزنم:بابا!
هر دو بہ سمتم برمیگردند،تازہ ردِ خونے ڪہ ڪنار لبِ فرزاد راہ افتادہ میبینم،سریع نگاهش را از من میگیرد.
پدرم با خشم فریاد میزند:برو خونہ!
درماندہ نگاهے بہ پدرم و چشمان پر اشڪ یاسین مے اندازم.
پدرم انگشت اشارہ اش را محڪم چندبار روے ڪتفِ فرزاد میڪوبد و شمردہ شمردہ میگوید:من حرفامو زدم حواستو خوب جمع ڪن!
دوبارہ بہ من نگاہ میڪند:تو ڪہ هنوز اینجایے!
چادرم را محڪم با دست میگیرم و جوابے نمیدهم،فرزاد انگشت اشارہ اش را ڪنارِ لبش میڪشد؛سپس بہ خونے ڪہ روے انگشتش ڪشیدہ شدہ نگاہ میڪند.
پدرم میخواهد دوبارہ چیزے بگوید ڪہ صداے بوق پرشیاے مشڪے رنگے ڪہ نزدیڪ جمعیت شدہ مانع میشود.
همہ بہ ماشین نگاہ میڪنند،ڪارگرها با دیدن رانندہ سریع بہ سمت ساختمان میروند!
چند لحظہ بعد پسرے بے اندازہ شبیہ بہ فرزاد از ماشین پیادہ میشود.
پلیور قهوہ اے تیرہ با شلوار ڪتان ڪرمے رنگ پوشیدہ،اخم ڪم رنگے ابروهایش را بہ هم پیوند زدہ.
چهرہ اش پر سن و سال تر از فرزاد بہ نظر میرسد.
جدے بہ جمع نگاہ میڪند و میخواهد وارد ساختمان شود ڪہ نگاهش بہ فرزاد مے افتد.
اخمش پر رنگ تر میشود.
محڪم بہ سمت فرزاد و پدرم قدم برمیدارد،یڪ جورے میشوم.
حس خوبے نسبت بہ او ندارم!
بہ صورت فرزاد چشم مے دوزد و میگوید:این چہ وضعیہ؟!
فرزاد با دست بہ داخل ساختمان اشارہ میڪند:هیچے! بیا تو نقشہ ها یہ ایرادایے هست.
پسر بدون اینڪہ توجہ ڪند بہ سمت پدرم برمیگردد:بہ بہ آقاے نیازے!
نگاهش را میان فرزاد و پدرم مے چرخاند:لابد گُلہ رو لبشو شما ڪاشتے!
فرزاد پوفے میڪند و میگوید:بیخیال روزبہ!
پسرے ڪہ فرزاد روزبہ خطابش ڪرد جدے میگوید:تو ڪلانترے بیخیال میشم!
سپس گستاخانہ رو بہ پدرم ادامہ میدهد:شما دردت چیہ؟! اون از قضیہ خونہ ڪہ میخواے چند برابر بہ ما بندازے اینم از حالا! ما بیخیالت شدیم شما ول ڪن نیستے؟!
فرزاد سریع بازوے روزبہ را میگرد و با تحڪم میگوید:روزبہ!
سپس با چشم و ابرو بہ ریش و موهاے سفید پدرم اشارہ میڪند!
یعنے بزرگتر است احترامش را نگہ دار.
پدرم دستش را مشت میڪند و محڪم میفشارد:من ڪے درمورد قیمت خونہ حرف زدم؟! خونمہ،مالمہ نمیخوام بفروشم!
روزبہ پوزخند میزند:چون میدونے افتادہ تو نقشہ ساختمونا میخواے قشنگ نرخ ببرے بالا!
پدرم میخواهد چیزے بگوید ڪہ پشیمان میشود جایش چند لحظہ بعد میگوید:ڪافر همہ را بہ ڪیش خود پندارد! ادب یاد بگیر مهندس!
ڪلمہ ے مهندس را میڪشد!
تڪہ مے اندازد بہ مدرڪ تحصیلے و تربیتش.
دلم خنڪ میشود ڪہ جوابش را خوب داد!
روزبہ جوابے نمیدهد در عوضش پوزخند تمسخر آمیزے روے لبانش مے نشاند!
پدرم بہ من نگاہ میڪند:تو چرا هنوز اینجا وایسادے؟!
سرم را تڪان میدهم،یاسین محڪم گوشہ ے چادرم را در دست میگیرد.
میخواهم بہ سمت خانہ برگردم ڪہ صداے لعنتے اش نگرانم میڪند:تو دادگاہ میبینیمتون آقاے نیازے!
سپس بہ صورت فرزاد اشارہ میڪند و ادامہ میدهد:تا حواستون بہ دستتون باشہ!
فرزاد دوبارہ پا درمیانے میڪند:ڪار فوریہ ها! بریم.
متعجب میشوم از اینڪہ چند روز پیش اصرار داشت تا پیگیر ماجراے آن پسر شوم اما خودش حالا آرام است!
اصرارے بہ دعوا و پیگیرے ندارد!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۳
سوالات در مغزم بیشتر میشود،آنقدر ڪہ دیگر جایے براے فڪر ڪردن بہ فردا و هادے نمے ماند.
نمیخواهم پدرم عصبے شود،دست یاسین را میگیرم و بہ سمت خانہ از آن ها روے برمیگردانم.
یاسین با اڪراہ همراهم مے آید،قدم اول را داخل حیاط میگذارم.
با نگرانے آرام میگوید:بابا؟!
با آرامش نگاهش میڪنم:چیزے نیس ڪہ حرف میزدن! الان میاد.
پدرم نگاہ خشمگینِ آخرش را نثار روزبہ و فرزاد میڪند و با عجلہ نزدیڪ ما میشود.
همانطور ڪہ ریموت را بہ سمت ماشینش میگیرد میگوید:من میرم مغازہ،مادرتون اومد سریع بهش مُشتُلوق ندید.
من و یاسین جوابے نمیدهیم.
پدرم عصبے نفسے میڪشد،معلوم است فشارش رفتہ بالا.
_تفهیم شد؟!
یاسین بہ صورت پدرم زل میزند،لبان ڪوچڪش را تڪان میدهد:چشم بابا!
سپس با اخم ابروهایش را بہ هم گرہ میزند و با حرص ادامہ میدهد:بابا برم بزنمشون؟! میخواستم بیام جلو ولے...
سرش را پایین مے اندازد و بغض میڪند:تَ...ر...سے...دم!
دستم را محڪم دور "شانہ هاے نحیف مردانہ اش" حلقہ میڪنم.
خوشحالم او از الان شبیہ پدرم نیست!
مرد بودن را در این چیزها نمیبیند.
باید مرد بودن را یادش بدهم،مثل تڪالیف مدرسہ اش،مثل املاء،مثل تمرین هاے ریاضے اش!
پدرم دستش را میان موهایش مے لغزاند:عیب ندارہ بابا!
فعلا مراقب خواهرت باش تا بیام بهت یاد بدم چطور خوب مشت بزنے.
نفسم را بیرون میدهم،چہ آموزش مهم و حیاتے اے!
یاسین سرش را بلند میڪند و با لبخند دندان نمایے میگوید:باشہ!
با گفتن این حرف دستش را مشت میڪند و بہ سمت پدرم میگیرد،پدرم آرام با مشت روے مشتش میڪوبد.
سپس زیر لب خداحافظے اے میڪند و سوار ماشینش میشود.
حرڪت میڪند،بہ حرڪت ماشین نگاہ میڪنم تا اینڪہ از دیدم دور میشود.
بخاطرہ شهاب با فرزاد درگیر شدہ بود،فڪر میڪند فرزاد با شهاب همدست است.
شاید درست فڪر میڪند!
شاید هم نہ!
نمیدانم!
اصلا همدستِ چہ؟!
فڪر و خیال هاے در سرم را پس میزنم،رو بہ یاسین میگویم:بریم خونہ.
یاسین سرش را تڪان میدهد و ڪمے از من فاصلہ میگیرد.
زبانش را دراز میڪند:بیا خونہ نترس من مراقبتم!
مے خندم،فسقلے را چہ جَوے گرفتہ!
قصد میڪنم براے بستن در،چادرم ڪمے عقب میرود.
روزبہ و فرزاد مشغول جر و بحث هستند.
چند سانت ماندہ در بستہ شود ڪہ نگاہ روزبہ بہ چشمانم گرہ میخورد.
چشمان مشڪے اش ترسناڪند!
یڪ جورے ڪہ...
نمیدانم چہ جور!
اما من میترسم!
نمیدانم حالت چهرہ ام چطور است ڪہ با اخم میگوید:چیہ ڪوچولو لولو دیدے؟!
اخمش را پر رنگ تر میڪند و بہ سمت ساختمان برمیگردد.
هم زمان با بستہ شدن در بلند میگوید:خانوادہ شم مثل خودش اُمَلن!
از قصد بلند گفت ڪہ بشنوم.
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم،در را میبندم؛ارزش جواب دادن ندارد!
وارد پذیرایے میشوم،بہ سمت اتاقم میروم.
باید بدترین لباسم را براے فردا آمادہ ڪنم و یڪ نقشہ ے اساسے ....!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۳
سوالات در مغزم بیشتر میشود،آنقدر ڪہ دیگر جایے براے فڪر ڪردن بہ فردا و هادے نمے ماند.
نمیخواهم پدرم عصبے شود،دست یاسین را میگیرم و بہ سمت خانہ از آن ها روے برمیگردانم.
یاسین با اڪراہ همراهم مے آید،قدم اول را داخل حیاط میگذارم.
با نگرانے آرام میگوید:بابا؟!
با آرامش نگاهش میڪنم:چیزے نیس ڪہ حرف میزدن! الان میاد.
پدرم نگاہ خشمگینِ آخرش را نثار روزبہ و فرزاد میڪند و با عجلہ نزدیڪ ما میشود.
همانطور ڪہ ریموت را بہ سمت ماشینش میگیرد میگوید:من میرم مغازہ،مادرتون اومد سریع بهش مُشتُلوق ندید.
من و یاسین جوابے نمیدهیم.
پدرم عصبے نفسے میڪشد،معلوم است فشارش رفتہ بالا.
_تفهیم شد؟!
یاسین بہ صورت پدرم زل میزند،لبان ڪوچڪش را تڪان میدهد:چشم بابا!
سپس با اخم ابروهایش را بہ هم گرہ میزند و با حرص ادامہ میدهد:بابا برم بزنمشون؟! میخواستم بیام جلو ولے...
سرش را پایین مے اندازد و بغض میڪند:تَ...ر...سے...دم!
دستم را محڪم دور "شانہ هاے نحیف مردانہ اش" حلقہ میڪنم.
خوشحالم او از الان شبیہ پدرم نیست!
مرد بودن را در این چیزها نمیبیند.
باید مرد بودن را یادش بدهم،مثل تڪالیف مدرسہ اش،مثل املاء،مثل تمرین هاے ریاضے اش!
پدرم دستش را میان موهایش مے لغزاند:عیب ندارہ بابا!
فعلا مراقب خواهرت باش تا بیام بهت یاد بدم چطور خوب مشت بزنے.
نفسم را بیرون میدهم،چہ آموزش مهم و حیاتے اے!
یاسین سرش را بلند میڪند و با لبخند دندان نمایے میگوید:باشہ!
با گفتن این حرف دستش را مشت میڪند و بہ سمت پدرم میگیرد،پدرم آرام با مشت روے مشتش میڪوبد.
سپس زیر لب خداحافظے اے میڪند و سوار ماشینش میشود.
حرڪت میڪند،بہ حرڪت ماشین نگاہ میڪنم تا اینڪہ از دیدم دور میشود.
بخاطرہ شهاب با فرزاد درگیر شدہ بود،فڪر میڪند فرزاد با شهاب همدست است.
شاید درست فڪر میڪند!
شاید هم نہ!
نمیدانم!
اصلا همدستِ چہ؟!
فڪر و خیال هاے در سرم را پس میزنم،رو بہ یاسین میگویم:بریم خونہ.
یاسین سرش را تڪان میدهد و ڪمے از من فاصلہ میگیرد.
زبانش را دراز میڪند:بیا خونہ نترس من مراقبتم!
مے خندم،فسقلے را چہ جَوے گرفتہ!
قصد میڪنم براے بستن در،چادرم ڪمے عقب میرود.
روزبہ و فرزاد مشغول جر و بحث هستند.
چند سانت ماندہ در بستہ شود ڪہ نگاہ روزبہ بہ چشمانم گرہ میخورد.
چشمان مشڪے اش ترسناڪند!
یڪ جورے ڪہ...
نمیدانم چہ جور!
اما من میترسم!
نمیدانم حالت چهرہ ام چطور است ڪہ با اخم میگوید:چیہ ڪوچولو لولو دیدے؟!
اخمش را پر رنگ تر میڪند و بہ سمت ساختمان برمیگردد.
هم زمان با بستہ شدن در بلند میگوید:خانوادہ شم مثل خودش اُمَلن!
از قصد بلند گفت ڪہ بشنوم.
سرم را بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم،در را میبندم؛ارزش جواب دادن ندارد!
وارد پذیرایے میشوم،بہ سمت اتاقم میروم.
باید بدترین لباسم را براے فردا آمادہ ڪنم و یڪ نقشہ ے اساسے ....!
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
﴾﷽﴿
💠 #رمان_آیه_های_جنون
💠 #قسمت_۶۴
بے توجہ بہ غرغرهاے مادرم ڪتاب فلسفہ ام را داخل ڪولہ ام میگذارم.
_آیہ خانم ڪَر شدے؟!
پوفے میڪنم و زیپ ڪولہ ام را میڪشم.
همانطور ڪہ بلند میشوم میگویم:خدا دوتا گوش بهم دادہ عینِ...
حرفم را قطع میڪنم،حیوانے بہ ذهنم نمے رسد ڪہ مثال بزنم!
دستگیرہ ے در اتاق بہ سمت پایین ڪشیدہ میشود.
مادرم در را باز میڪند و با اخم نگاهش را از پا تا سرم بالا میڪشد.
_عین چے؟!
جوابے نمیدهم.
_تو چرا هنوز آمادہ نشدے؟! ساعت شیشہ!
بیخیال شانہ هایم را بالا مے اندازم:من درس دارم نمیتونم بیام!
نفسش را با شدت بیرون میدهد و وارد اتاق میشود.
میخواهد در را ببندد ڪہ پدرم صدایش میزند:پروانہ! آمادہ نشدید؟
مادرم همانطور ڪہ در را مے بندد بلند جواب میدهد:چقدر عجلہ دارے! چند دیقہ دیگہ میایم!
سپس بہ سمت من برمیگردد.
در حالے ڪہ بہ سمتم قدم برمیدارد میگوید:شَر راہ ننداز! عین بچہ ے آدم دو دیقہ بیا اونجا بشین!
همانطور ڪہ خودم را مثل بچہ ها محڪم روے تخت پرت میڪنم میگویم:من فردا دوتا امتحان دارم،هیچے ام نخوندم!
سپس شمردہ شمردہ ڪلمہ ے مورد نظرم را اَدا میڪنم:نِ،مے،یام! سہ بخشہ!
دندان هایش را روے هم مے فشارد:حرص باباتو درنیار! دست از این لجبازیت بردار،یہ مهمونے سادہ س!
پوزخند میزنم،همراہ با پوزخندم دو انگشت اشارہ ام را روے ابروهایم میڪشم:آرہ عاشق چشم و ابروے منن!
سپس دستانم را پایین مے آورم و دست بہ سینہ میشوم:بابا من نمیخوام ازدواج ڪنم! اونم با این پسرہ،مگہ زورہ؟!
مادرم چند قدم بہ سمتم برمیدارد،یاعلے اے میگوید و ڪنارم مے نشیند.
روسرے بلند فیروزہ اے رنگے صورتِ گردش را قاب ڪردہ.
مثل همیشہ براے بیرون از خانہ هیچ آرایشے ندارد.
با دو دست دستانم را میگیرد،سعے میڪند نرم رفتار ڪند:اگہ تو با بابات راہ بیاے،یڪم دندون رو جیگر بذارے نمیذارم اتفاقے بیوفتہ!
دستانم را میفشارد و ادامہ میدهد:تو لجبازے میڪنے باباتم بدتر میڪنہ،پدر و دختر لنگہ ے همید!
صداے باز شدن در اجازہ ے صحبت بیشتر نمیدهد.
هر دو بہ سمت در برمیگردیم،نورا با لبخند بزرگے میگوید:سلام! مادر و دختر بدون من خلوت ڪردین؟!
مادرم جدے بہ صورت نورا چشم مے دوزد:بهت یاد ندادم میخواے وارد جایے بشے در بزنے؟!
_چرا! اما من و آیہ نداریم،سرے ڪہ آیہ دارہ تنهایے اینجا میبرہ سر منم هست!
مادرم متوجہ حرفش نمیشود:هان؟!
نورا همانطور ڪہ وارد اتاق میشود میگوید:مگہ نمیخواستے بگے شاید دارن اینجا سر مے برن؟ گفتم پیشاپیش جواب بدم!
سپس بہ من زل میزند:تو چرا آمادہ نشدے؟! ناسلامتے عقد توئہ نہ من!
چشمانم گرد میشود تقریبا فریاد میزنم:عقد؟!
جدے میگوید:اوهوم!
متحیر بہ مادرم نگاہ میڪنم.
سرش را بہ نشانہ تاسف تڪان میدهد و میگوید:دارہ مسخرہ بازے درمیارہ!
نورا معترض میشود:نہ خیر! بابا انقدر هولہ بعید نیس عاقد خبر ڪردہ باشہ!
سپس با عجلہ ڪیفش را از روے دوشش پایین میڪشد.
در حالے ڪہ زیپ ڪیف را میڪشد و نگاهش بہ آن است میگوید:منم فڪر همہ جارو ڪردم! گفتم معطل نشیم یا مراسم بہ هم نخورہ.
ڪمے داخل ڪیفش را میگردد و سپس چهار شناسنامہ بہ سمتمان میگیرد.
مادرم متعجب میگوید:اینا چیہ؟!
نورا نگاهے بہ جلد شناسنامہ ها مے اندازد و میگوید:شناسنامہ!
_میدونم شناسنامہ س چرا برشون داشتے؟!
_چون بابا یادش رفتہ بود گفتم شناسنامہ ے آیہ و بابا و تو و خودمو بردارم عقد بہ هم نخورہ!
سپس چشمڪ معنادارے نثارم میڪند و ادامہ میدهد:دامادمونم ڪہ مشتاق!
بلند شروع میڪنم بہ خندیدن!
از دست این نورا.
مادرم دندان هایش را روے هم میفشارد و از روے تخت بلند میشود:واے از دست تو نورا! بدہ من اونا رو!
نورا مثل بچہ ها نچے میگوید و ادامہ میدهد:مالہ هرڪیو میدم بہ خودش!
با خندہ میگویم:حالا چرا شناسنامہ خودتو بر داشتے؟!
برایم زبان درازے میڪند:چون من تاثیر بہ سازایے تو همہ چیز دارم!
مادرم شناسنامہ ها را از دست نورا میڪشد و رو بہ من میگوید:سیریڪم ڪہ دیدے! پاشو آمادہ شو الان صداے بابات درمیاد.
سرم را بہ نشانہ باشہ تڪان میدهدم.
همین ڪہ از اتاق خارج میشود نورا با عجلہ بہ سمتم مے آید و میگوید:ببین دلت قرص! باهم امشب جونشو درمیاریم!
مثل سربازے ڪہ قرار است بہ ماموریت مهمے برود آرام و با احتیاط میگویم:مگہ قرارہ بڪشیمش فرماندہ؟!
صدایش را ڪلفت میڪند و با اخم میگوید:روحیہ شو سرباز! روحیہ شو میڪشیم!
از روے تخت بلند میشوم و دست راستم را ڪنار گوشم مے گذارم:جونمو در راہ این ماموریت میدم قربان!
نگاهے بہ چهرہ ے هم مے اندازیم و میخندیم.
چقدر داشتنش خوب است!
داشتنِ خواهرانہ هایمان...
مادرم مدام با اخم سرش را برمیگرداند و نگاهم میڪند.
پدرم هم از آینہ ے جلو!
مادرم لبش را بہ دندان میگیرد و سرش را بر میگرداند و نگاهم میکند.
پدر هم از آینه ے جلو!
مادرم لبش را به جلو میگیرد و سرش را تکان میدهد.
#ادامه_دارد...
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanek
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
💟سلام
از شبكه سلامت
🌈 روزهاي ٢شنبه هر هفته از
ساعت ٩ تا ١٠ شب براي والدين برنامه :
🔴 اموزش تربيت جنسي كودكان
پخش خواهد شد .
🌈 تكرار روزهاي ٣شنبه ساعت
٢تا ٣
لطفا براي حمايت از كودكان و
پيشگيري از آزار جنسي كودكان
اين پيام رو منتشر كنيد...
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
🔻فرقے نمے کند متولد چه سالی هستے
#عاشق_شهادت که باشے
دنیا برایت تنگ مے شود😔😭😔
♦️دنیا برایت مے شود مانند یه قفس که
دیگر جاے ماندن نیست😔😔😭😔
اما
🔻امان از روزے که در این قفس نفس
هایت به شماره افتاده باشد 😔😔😔😭
🔻ولے اذن رهایے ندهند تو را
بگویند هنوز برایت زود است..😔😔😔
🔻درآن لحظه نفس هایت به زور بالا مے
آیند😔😔
🔻کاش روزی به ما هم بگویند که
نوبتمان شده برای رهایے از این
قفس دنیوے..😔😔😔
آه!!
چقدر سخت است عاشق باشے و جا
بمانے..😔😔😔
🌷التماس دعای شهادت
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌹🌹🌹