eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء " ۱۵ "💠 🌹 شَـــهــید اکبر دهدشتی 🌹 ✅ #پند_نامه_شهدا ✅ #تلنگر @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
بچه‌ها؛ اگر شیطون از آخرِ خاکریزِ نفسِ ما بیاد تو، ما رو نگه میداره، ما رو نگه میداره... 🎈| http://eitaa.com/golestanekhaterat
#ازدواج_دانشجویی دختر و پسری که تو #دانشگاه همدیگرو پسندیدن، فقط هویت دانشگاهی هم رو دیدن، درحالی که ممکنه تو خیلی چیزها با هم تفاوت داشته باشن... بهمین دلیل بهتره، دانشجوها #خواستگاری رو حتما تو خونه و باحضور خانواده‌ها انجام بدن تا خارج از فضای دانشگاه باشن... حتی خواستگاری تو واحد مشاوره دانشگاه هم تفاوت‌های فرهنگی رو نشون نمیده،و خوب نیست. https://eitaa.com/javanan_eng
🌸🍃 وقتی تو رفته باشی ، کامل نمی شود عشق ... بعد از تو تا همیشه ، این قصه ناتمام است ... ✌️ پ.ن مےنویسم #عشق اما تو بخوان: #شهید هر کسی از جان شیرین بگذرد #عاشق تر است.... #شهیدسعیدبیاضےزاده🌷 http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌸🍃 وقتی تو رفته باشی ، کامل نمی شود عشق ... بعد از تو تا همیشه ، این قصه ناتمام است ... ✌️ پ.ن
سرنوشت اهدایی مقام معظم به از زبان با بیان اینکه ارادت خصی به معظم انقلاب داشت، خاطرنشان کرد: همیشه تاکید داشت باید به حرف های حضرت آقا عمل کنیم چرا که ایشان نایب (عج) هستند و باید گوش به فرمانشان باشیم؛ از آنجا که سعید جزو بود، یک مرتبه به دیدار رفت و از آنجا که عبای خود را نبرده بود، رهبری به او عبایی هدیه کردند؛ وقتی به خانه آمد از او خواستیم عبای اهدایی رهبر را نشان دهد که گفت من لیاقت آن عبا را نداشتم و آن را به استادم هدیه کردم. http://eitaa.com/golestanekhaterat
یه روز عصر که پشت موتور نشسته بود و می رفت❗️ رسید به چراغ قرمز 📍 ترمز زد و ایستاد ‼️ یه نگاه به دور و برش کرد 👀 و رفت بالای موتور و فریاد زد :🗣 الله اکبر و الله اکــــبر ...✌️ نه وقت اذان ظهر بود نه اذان مغرب اشهد ان لا اله الا الله ...👌 خلاصه چراغ سبز شد 🍃 و ماشینا راه افتادن 🚗 و رفتن من رفتم سراغش بهش گفتم: چطور شد یهو❓ حالتون خُب بود که❗️ یه نگاهی به من انداخت 👀 و گفت: 🗣 "مگه متوجه نشدی ؟  پشت چراغ قرمز یه ماشین عروس بود که عروس توش بی حجاب نشسته بود و آدمای دورش نگاهش میکردن من دیدم تو روز روشن ☀️ جلو چشم امام زمان داره گناه میشه ❌ به خودم گفتم چکار کنم❓ که اینا حواسشون از اون خانوم پرت شه دیدم این بهترین کاره !"👌 همین‼️✌️ •|شهید مجید زین الدین|• http://eitaa.com/golestanekhaterat
💔 قربانِ شهـیدِ روزہ داری ڪہ شده در معرڪہ با گلولہ هـا ، افطارش #شهیدجاویدالاثرمحمدامین_کریمیان http://eitaa.com/golestanekhaterat
💕.تمام روز را بي‌صبرانہ انتظار مي‌ڪشم بہ شوق لحظہ افطار❗️ 💠تا با روشني دڸ، رو بہ رویت بنشینم و زمزمہ ڪنم ✨أللّہمَ لڪَ صُمنـا…✨ فقط بہ خاطر تـ💔ـو تویي ڪہ همـہ وجود مني❣ 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
یه روز جمعه بود با هم رفتیم قم. وقتی رسیدیم اونجا رفتیم جلو ضریح. داشتیم زیارت میخوندیم، برگشت بهم گفت: " احمد آدم باید زرنگ باشه، ما از تهران اومدیم زیارت حضرت معصومه (س)؛ باید در عوضش از بی بی معصومه یه هدیه بخواییم و اونا هم میدن" بهش گفتم هدیه ای که میخوای چیه؟ برگشت گفت: ✨شــــهادٺ...✨ 🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 #سالروز_شهادٺ #شهید_عباس_دانشگر #مدافع_حرم http://eitaa.com/golestanekhaterat
شهیدی که به میلیاردها دلار پول پشت پا زد امروز سالروز تولد شهید ادواردو (مهدی) آنیلی تنها وارث ثروت خانواده آنیلی مالک باشگاه یوونتوس کارخانه های ماشین سازی فیات، فراری، لامبورگینی، اویکو، لانچیا، آلفارمو،چندین کارخانه صنعتی، بانک های خصوصی، شرکت های طراحی مد و لباس و... است https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷
#شهادت پایان ڪسانے است ڪہ به تڪلیفشان عمل ڪردند... کلیک کن شهید بــ☺️ـشی #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
🍃در انجام  همیشه پیش قدم بودند. من افتخار داشتم ۲۲سال سربازشون بودم و توی همون اتاقی ڪه ایشون بودن من هم حضور داشتم، به جرات میشه گفت روزی نبود ڪه ایشون  نفر رو  نکنه یا با تلفن و یا با ملاقات حضوری حتی چند  بار پیش اومد ڪه پیرمرد ها و پیر زن ها و افراد مختلف به ملاقاتشون میومدند و ایشون با تمام وجودش سعی میکرد مشکل افراد رو حل ڪنه، با اینکه از لحاظ سازمانی چنین وظیفه ای نداشت ولی برای حل مشکل مردم تمام تلاشش رو میکرد.از ڪارگری ڪردن برای خونه سازی افراد نیاز مند گرفته تا تحت تکفل گرفتن بچه های بی سرپرست و پرداخت هزینه تحصیل. ڪمک برای شروع ڪار و هر ڪار خیری رو ڪه فکرش رو بکنید به شدت از   داشت و از غیبت ڪردن دوری میکرد و  جایی ڪه غیبت صورت میگرفت جای نداشت و در آنجا نمی ماند یا بگونه ای عمل میکرد تا فضای بحث تغییر ڪند و اصطلاحاً بحث را عوض میکرد همیشه اصرار بر نماز  داشتند و همیشه از آنجایی ڪه  خودشان عامل به نماز اول وقت بودند از نزدیکان تا آشنایان و دوستان را به نماز اول وقت  میکردند. http://sapp.ir/golestanekhaterat http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۱۱۱ یقہ ے سارافونم را از حصار دستانش آزاد میڪنم،بہ چشمانش خیرہ میشوم و آرام زمزمہ میڪنم:بیشتر از سیلیت این درد دارہ ڪہ از مردے مثل حرف میزنے! مبهوت نگاهم میڪند،نفس عمیقے میڪشم و بہ سمت اتاقم قدم برمیدارم. سڪوت بدے در خانہ حاڪم شدہ،زنگ تلفن سڪوت را مے شڪند. نورا بے میل تلفن را جواب میدهد:بلہ؟ _سلام! خوبے عزیزم؟ _چند لحظہ گوشیو بدم بہ خودش! دستگیرہ ے در را میفشارم ڪہ نورا صدایم میزند:آیہ! بہ سمتش برمے گردم،گوشے تلفن را در دستش تڪان میدهد:مطهرہ س! مادرم نفس عمیقے میڪشد و روے مبل مے نشیند،رو بہ پدرم میگوید:نترس همیشہ حرف خودتہ! اینم بدبخت ڪن! چند لحظہ بہ نورا نگاہ میڪنم سپس بہ سمتش مے روم. گوشے تلفن را از دستش میگیرم:جانم مطهرہ؟ صداے پر انرژے اش مے پیچید:سلام رفیقِ نارفیق! امروز چرا نیومدے مدرسہ؟ آرام میگویم:سلام یڪم حالم بود! _اِ چت شدہ؟ _هیچے! فشارم افتادہ بود! _الان خوبے؟ پوزخند میزنم:آرہ خیلے خوبم! ادامہ میدهم:همینو میخواستے بپرسے؟ خجول میگوید:نہ! راستش مامان و بابام رفتن ختم،محدثہ رم با خودشون بردن،خونہ تنهام گفتم یڪے دو ساعت بیاے پیشم عربے ام باهام ڪار ڪنے اما دیگہ پشیمون شدم ببخشید نمیدونستم حالت بدہ! سریع میگویم:نہ نہ! الان میام! _آخہ.... اجازہ نمیدهم حرفش را بزند:پنج دیقہ دیگہ خونہ تونم! سپس بدون خداحافظے تلفن را قطع میڪنم. رو بہ مادرم میگویم:مامان و باباے مطهرہ رفتن ختم تنهاس گفت برم پیشش. پدرم میگوید:لازم نڪردہ! یاسین مُردد میگوید:مطهرہ ڪہ دختر خوبیہ! مادرم بہ من زل میزند:برو! ڪتاباے امروزتم ببر ببین معلما چے گفتن. پدرم با اخم نگاهش میڪند:من باباشم میگم نرو تو میگے برو؟! مادرم از روے مبل بلند میشود:بس ڪن دیگہ! بہ اندازہ ے ڪافے از دستت ڪشیدم دیگہ حوصلہ ندارم! نورا نگاهے بہ من و یاسین ما اندازد،لبش را بہ دندان میگیرد و رها میڪند. آرام میگوید:الان بحثشون بالا میگیرہ،تو سریع برو پیش مطهرہ،منم یہ جورے یاسینو ببرم بیرون! پدرم برافروختہ میشود:حرف دهنتو بفهم پروانہ! هر چے جلوے بچہ ها بہ دهنت میاد بارم میڪنے! نورا دست یاسین را میگیرد و بہ سمت اتاقش میبرد. من هم بے حوصلہ صحنہ را ترڪ میڪنم،چادر نمازم را مرتب تا میڪنم و روے رخت آویز مے اندازم. با ڪمے جستجو روسرے بلند مشڪے و چادر قجرے ام را مے یابم. صداے بغض آلود مادرم اعصابم را بہ هم ریخته:نمیفهمے؟!‌ آیہ هادے رو نمیخواد! پدرم عصبے میخندد:بے جا ڪردہ! نڪنہ میخواد برہ براے من از ڪوچہ و خیابون داماد بیارہ؟! روسرے ام را سر میڪنم. مادرم لحنش را ڪمے نرم میڪند:مگہ آیہ چندسالشہ؟! یہ جورے عجلہ دارے انگار چهل سالشہ موندہ رو دستمون! نمیخواد الان ازدواج ڪنہ دست بردار دیگہ. دلم ڪمے قرص میشود،مادرم را پشتم دارم! چادرم را هم سر میڪنم و ڪولہ ے مدرسہ ام را یڪ طرفہ روے دوشم مے اندازم. پدرم فریاد میزند:یہ چیزاییو نمیدونید! همہ ے این ڪارا بہ نفع آیہ س! _خب بگو مام بدونیم! پدرم پوفے میڪند و میگوید:آیہ نمیخواد شوهر ڪنہ دیگہ؟ مادرم محڪم پاسخ میدهد:آرہ! پدرم جدے میگوید:بہ یہ شرط! درسشو ول ڪنہ! میخواهم بہ سمت در قدم بردارم ڪہ با ذوق بگویم با ڪمال میل ڪہ با جملہ ے بعدے اش خشڪم میزند! _همین امشبم وسایلشو جمع ڪنہ برہ یزد پیش عزیز! مادرم با حرص میگوید:چے؟! _همین ڪہ گفتم! در اتاق را باز میڪنم،پدرم بدون اینڪہ نگاهم بڪند میگوید:ڪدوم آیہ؟ میذارے هادے بیاد خواستگارے یا مدرسہ رو ول میڪنے براے همیشہ میرے پیش عزیز؟! گیج لب میزنم:براے همیشہ؟! مُسمم میگوید:براے همیشہ! مادرم مبهوت نگاهش را میان من و پدرم مے چرخاند! ڪنار پدرم مے نشیند:چرا باید بذارم برہ پیش مادرِ تو؟! انگشت اشارہ اش را بہ سمت مادرم میگیرد:حرفو زدم اینطورے خیالم راحتہ! انتخاب با خود آیہ س! آب دهانم را فرو میدهم،یا اینجا بمانم درسم را بخوانم و تن بہ ازدواج اجبارے بدهم یا همین امشب وسایلم را جمع و درس و خانوادہ ام را رها ڪنم،بروم یزد پیشِ مادربزرگم! همہ ے وجودم فریاد میزند محڪم باش و دومے را انتخاب ڪن. ڪنارِ در مے نشینم، بگذریم از درس نخواندن و این چندماهے ڪہ بہ ڪنڪور ماندہ. بگذریم از جدا شدن از مادرم و نورا و یاسین! بگذریم از دورے از تهران و رفتن بہ شهر غریبے ڪہ باید با یڪ پیرزن،تنها روز و شبم را سر ڪنم‌ بگذریم از گرماے یزد و تنها ماندنم! از عزیز نمیشود گذشت! پیرزنے هفتاد سالہ با عقاید بستہ تر و بدتر از پدرم! با آن سختگیرے ها و تندے ڪردن ها! ... نویسنده این متن👆: http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۱۱۲ حتے اجازہ نخواهد داد روے آفتاب سوزانِ یزد را ببینم ڪہ مبادا خدا قهرش بگیرد و سوسڪمان ڪند! مے ماند گزینہ ے اول، قبول ڪردنِ هادے... چطور بسازم با مردے ڪہ دلش جاے دیگریست و مرا نمیخواهد؟! بازے سرنوشت،عجیب است! همہ چیز دست بہ دست هم دادہ بود تا، من براے بشوم وَ تو براے ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ چند روزیست آرام گرفتہ ام،حالِ مادرم و نورا هم تعریفے ندارد. بیچارہ یاسین! چہ اشڪے برایم ریخت! در این بین تنها پدرم خوشحال است،بہ خواستہ اش رسید. دلم آشوب است،مدام میگویم: "بزن زیر همہ چیزو رفتن پیش عزیزو قبول ڪن،هنوز دیر نشدہ!" امروز روز موعود است،خانوادہ ے عسگرے براے خواستگارے رسمے مے آیند. نگاهم بہ لباس هایم مے افتد،همان سارافون و دامن زیتونے را پوشیدم. مادرم روسرے ام را مدل لبنانے درست ڪرد،چادر ڪرم رنگے با گل هاے ریز و درشت نباتے روے تخت برایم گذاشتہ. سفارش ڪردہ اگر چہ راضے نیستم ولے رسمِ ادب و احترام را براے مهمان ها بہ جا بیاورم،مبادا برنجانمشان یا آبروے خانوادہ را ببرم! از روے زمین بلند میشوم،قرآنم را از ڪتابخانہ برمیدارم. من آشوبم و تو آرامش اے من! تو بگو چہ ڪنم؟! در دل صلواتے میفرستم و نیتم را میخوانم،سپس قرآن را باز میڪنم. و با‌ چہ آیہ اے خطابم میڪنے ڪہ اطاعت ڪنم! "وَاخْفِضْ لَهُمَا جَنَاحَ الذُّلِّ مِنَ الرَّحْمَةِ وَقُلْ رَبِّ ارْحَمْهُمَا كَمَا رَبَّيَانِي صَغِيرًا" در برابرشان از روى مهربانى سر تواضع فرود آور و بگو:اى پروردگار من،همچنان كہ مرا در خُردى پرورش دادند،بر آنها رحمت آور. چندین بار آیہ را میخوانم تا دلم قرص شود ڪہ خودش فرمان دادہ! باید احترام پدرم را حفظ ڪنم! قرآن را میبندم و میبوسم،زمزمہ میڪنم:حتما یہ خیرے هست! خودت هوامو داشتہ باشو راہ درستو جلوم بذار! همین ڪہ لبانم را از جلد قرآن جدا میڪنم صداے زنگِ در مثلِ ناقوس مرگ در گوشم مے پیچید! قرآن را سر جایش میگذارم،مضطرب روے زمین مے نشینم. دیگر مثل دفعہ ے اول ڪنجڪاو نیستم هادے و واڪنشش را ببینم! خدا ببخشد چقدر دعا ڪردم اتفاقے بیوفتد ڪہ نیایند! صداے خوش و بش آقاے عسگرے و پدرم مے آید،بے اختیار یڪ قطرہ اشڪ از گوشہ ے چشمم مے چڪد. ڪسے مدام در سرم میگوید: "دیر نشدہ آیہ بهمش بزن! موندن پیش عزیز و قانوناش بهتر از اینہ زندگیتو ڪنار هادے سیاہ ڪنے! " و با پایان این جملہ تصویر هادے و نازنین جلوے چشمانم نقش مے بندد. نہ! هنوز فرصت دارم تا همہ چیز را بہ هم بزنم! از ڪنارِ تو بودن باید ترسید، بویِ عشق میدهے و دل فریبے! بہ سمت در اتاق میروم،ڪلید را در قفل مے چرخانم و در را قفل میڪنم! در بستم بہ روے عشق، از پنجرہ آمد... میشود آن چیزے ڪہ باید بشود... باید مے آمدے،تا جوانہ بزند عشق، در وجود خاڪے ام، وَ از آن چیزے بروید؛بہ نامِ قلب تا جان بگیرد این ڪالبدِ مُردہ باید مے آمدے، از آن بایدهایِ باید... ... نویسنده این متن👆: پ.ن:آیہ اے ڪہ ذڪر شد،آیہ ے بیست و چهارم سورہ ے الاسراء http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۱۱۳ نفس عمیقے میڪشم و بہ دَر تڪیہ میدهم،چرا آرام نمیگیرم؟! صداے خندان فرزانہ و آقاے عسگرے حالم را بدتر میڪند. تمامِ وجودم را گوش میڪنم تا بشنوم چہ تصمیمے میگیرند براے ما! صحبت هایشان گُل انداختہ،چنان راجع بہ اوضاع اقتصادے و وضعیت جامعہ صحبت میڪنند ڪہ انگار ڪارشناس برنامہ هاے مهم رسانہ ے ملے اند! لبم را بہ دندان میگیرم:خدایا! نمیشہ الان یہ زلزلہ اے،طوفانے،گردبادے چیزے بیاد؟! هیچڪس هیچیش نشہ فقط من بمیرم! ڪمے فڪر میڪنم و میگویم:نہ! چرا من بمیرم؟! هادے همون وسط سڪتہ ڪنہ خشڪ بشہ تا درس عبرتے بشہ براے آیندگان! بے اختیار آرام میخندم،دلم خوش است بہ همین خوشے هاے الڪے! چند دقیقہ میگذرد،دستانم را درهم قفل ڪردہ ام و مدام صلوات میفرستم. _آیہ! عزیزم! مادرم میخوانَدَم،آب دهانم را فرو میدهم،بے حرڪت سر جایم ایستادہ ام. _مامان جان بیا پیش ما! نگاهے بہ چادرے ڪہ روے تخت منتظر است مے اندازم،رنگِ روشنش انگار بہ من دهان ڪجے میڪند! ڪہ آیہ نتوانستے بخت سفیدت را خودت انتخاب ڪنے! چہ میدانستم ڪہ بختِ سفید پیش رویم ایستادہ و من خودم همہ چیز را سیاہ میڪنم...! چند تقہ بہ در میخورد،بہ خودم مے آیم. صدایِ مادرم رنگ نگرانے و التماس دارد:آیہ جان! نمیاے؟ و سپس دستگیرہ ے در را میفشارد،چندین بار این ڪار را تڪرار میڪند اما فایدہ اے ندارد؛در باز نخواهد شد! زمزمہ میڪند:تو رو خدا آبرو ریزے نڪن! نفس عمیقے میڪشم و زیر لب میگویم:توڪل بہ خودت! بہ سمت در برمیگردم و ڪلید را مے چرخانم،مادرم با استرس در را نیمہ باز میڪند،با دیدن چهرہ ے آرامم نفسے از سَرِ آسودگے میڪشد،لبخند مهربانے نثارم میڪند و میگوید:فدات بشم زود بیا! چیزے نمیگویم و در را میبندم! بہ سمت تخت قدم برمیدارم؛با اڪراہ چادر را سر میڪنم. باز هم مُرددم براے بیرون رفتن از این اتاق،دلم حس میڪرد میدان جنگ بیرون از اینجا را، وَ فاتحِ قلبم ڪہ بہ انتظارم نشستہ! دستگیرہ ے در را میفشارم،هم زمان میگویم:بسم اللہ الرحمن الرحیم! چند قدم ڪہ برمیدارم مهمان ها را میبینم،بہ خودم نهیب میزنم: "انقدر خودتو گول نزن! مهمون نیستن خواستگارن! خواستگار!" فرزانہ و آقاے عسگرے ڪنارِ هم روے مبل دونفرہ اے نشستہ اند،همتا و یڪتا هم آرام و محجوب با هادے روے مبل سہ نفرہ. پدرم روے مبل تڪ نفرہ اے نزدیڪ بہ آقاے عسگرے نشستہ. مادرم در جمع نیست،بہ سمت آشپزخانہ برمیگردم؛با نورا مشغول چیدن میوہ ها در ظرف مخصوص هستند. سرفہ اے میڪنم و بلند میگویم:سلام! همہ ے نگاہ ها بہ سمت من برمیگردد بہ جز نگاہ هادے! ڪت و شلوار مشڪے با پیراهن آبے روشن پوشیدہ،نگاهم بہ صورتش مے افتد؛ریش هایش را زدہ! همہ گرم جواب سلامم را میدهند،مُرددم ڪہ بہ جمع بپیوندم یا بہ مادرم و نورا! فرزانہ با لحن مهربانے میگوید:آیہ جون بیا پیش ما! بہ سمت مادرم سر برمیگردانم،چشمانش را با آرامش باز و بستہ میڪند یعنے برو! دست و پاهایم ڪمے مے لرزند،آرام بہ سمتشان میروم. با فرزانہ دست میدهم میخواهم دستش را رها ڪنم ڪہ محڪمتر دستم را میفشارد و گونہ ام را مے بوسد. بہ زور لبخند ڪَجے ڪُنجِ لبانم مے نشانم و بہ سمت همتا و یڪتا میروم. هر دو روسرے بنفش بہ سبڪ لبنانے سر ڪردہ اند؛ مدل چادرشان هم یڪیست،تشخیصشان غیر ممڪن است! گیج میگویم:الان ڪے همتاس ڪے یڪتا؟! هر دو میخندند،یڪے شان میگوید:من همتام. با دست بہ یڪتا ڪہ ڪنارش نشستہ اشارہ میڪند:ایشونم یڪتا! یڪتا با شیطنت میگوید:از آشنایے باهات خوشوقتیم! وَ شما؟ سپس ریز میخندد،فرزانہ چشم غرہ اے نثارش میڪند ڪہ خندہ اش را جمع میڪند. با هر دویشان دست میدهم،میخواهم روے مبل بنشینم ڪہ همتا با شیطنت میگوید:وَ اصلِ ڪارے خان داداشمونہ ها! سپس چشمڪے میزند،هادے نگاہ عاقل اندر سفیهانہ اے بہ همتا مے اندازد،میخواهد سرش را پایین بیاندازد ڪہ نگاهش بہ من مے افتد. سریع نگاهش را مے دزدد و زیر لب میگوید:سلام! لب میزنم:سلام! آقاے عسگرے رو بہ من میگوید:عروس خانم! نمیخواے چایے معروفو بیارے؟ از شنیدن لفظے ڪہ استفادہ ڪرد مے لرزم،با حرص گوشہ ے چادرم را در مشتم میفشارم. نورا همانطور ڪہ میخواهد ڪنارم بشیند میگوید:برو چاییا رو بیار! دستہ ے مبل را میگیرم:باشہ! همین ڪہ مے ایستم،یڪتا مے پرسد:پس یاسین ڪو؟ متفڪر جواب میدهم:نمیدونم! تو اتاق نبود! سپس بہ نورا چشم مے دوزم،سرے تڪان میدهد و میگوید:تو اتاق منہ! بہ غیرتش برخوردہ و قهر ڪردہ! ... نویسنده این متن👆: http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
😭💔😔 🌷خالی گذاشته انــد.. شاید جای عکس منه حقیر باشد... تا چند قدمیش رسیده ام.... اما باز لیاقت میخواهد که من ندارم که ندارم ......⚘😔😔💔 #دوستت_دارم_ای_شهید🌸 #در_آرزوــےْشهَــــــادت #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
هر سحر نگاهت را به نامه رازهایم مهر میکنی، گریه هایم را تحویل میگیری، روزها یادت را به قلبم سنجاق میکنی، افطار،دلم آرام میگیرد؛ دلی که ابراهیم ش تویی میان آتش نمی سوزد! #شهید_ابراهیم_هادی http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷بیست و شِشمین سحر رمضان را میہمان اولین شهید خلبان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی سردار #شهید_احمد_وتری باشیم🌷 ڪہ أَحیاء هستند و رزق‌شان عندربـــ ! شایداز برڪتـــ حضورشان خودِغریبمان رابیابیم...🌹 #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
دعاى روز بیست وششم ماه مبارك رمضان بسم الله الرحمن الرحیم اللَّهُمَّ اجْعَلْ سَعْيِي فِيهِ مَشْكُوراً وَ ذَنْبِي فِيهِ مَغْفُوراً وَ عَمَلِي فِيهِ مَقْبُولًا وَ عَيْبِي فِيهِ مَسْتُوراً يَا أَسْمَعَ السَّامِعِينَ. خدایا قرار بده كوشش مرا در این ماه قدردانـى شده وگناه مرا در این ماه آمرزیده وكردارم را در آن مورد قبول وعیب مرا در آن پوشیده اى شنواترین شنوایان. 🌷🌹🌷🌹🌹🌷🌹🌹🌷🌹 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
جزء۲۶...التماس دعا.mp3
3.98M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙 🌹جزء بیست وششم۲۶ 🎤استاد معتز آقایے 💈حجم فایل : ۳/۸ مگابایت 🌷هدیه به شهیدان و http://eitaa.com/golestanekhaterat
#السلام_علیک_یا_زینب_الکبری زنی دیدم که در گودال میرفت پریشان خاطر و احوال میرفت گلی گم کرده بود اما بمیرم به هر گل میرسید از حال می رفت #صبحتون‌_شهدایے #به_رسم_رفاقت_دعای_شهادت http://eitaa.com/golestanekhaterat
💠 🍂 💠 ۱۱۴ فرزانہ با ذوق میگوید:الهے! چادرم را مرتب میڪنم و بہ سمت آشپزخانہ میروم،مادرم چایے ها را خوشرنگ در فنجان هاے شیشہ اے ریختہ. در حالے ڪہ ظرف شیرینے را برمیدارد میگوید:من شیرینیو میبرم چند لحظہ بعد توام چاییا رو بیار! سرے بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم و بہ رفتنش خیرہ میشوم. چند لحظہ بعد سینے چایے را برمیدارم،خدا خدا میڪنم از دستم نیوفتد‌. طبق رسوم اول بہ آقاے عسگرے و فرزانہ تعارف میڪنم،سپس بہ سمت همتا و یڪتا میروم. نوبت بہ هادے ڪہ میرسد با مڪث طولانے فنجان چایے را برمیدارد و لب میزند:ممنون! لحنش از من هم سردتر است! یخ میزند جانم! وقتے سینے چایے را میگردانم ڪنار نورا مے نشینم،مادرم مدام ظرف شیرینے را تعارف میڪند،فرزانہ همانطور ڪہ از قندان قند برمیدارد میگوید:تا بلہ رو‌ نگیریم شیرینے نمیخوریم! سپس بہ هادے چشم مے دوزد،هادے ڪلافہ فنجان چایش را بہ لبانش نزدیڪ میڪند و جرعہ اے مے نوشد. ساڪت سرم را پایین مے اندازم و بہ فرش خیرہ میشوم. مادرم آرام ڪنار گوشم میگوید:زشتہ! برو براے خودتم چایے بریز! _نمیخوام! چند دقیقہ میگذرد همہ در سڪوت مشغول نوشیدن چاے هایشان هستند،چشمم بہ دستہ گلے ڪہ ڪنار میز تلفن قد علم ڪردہ مے افتد‌. دستہ اے رز سفید و صورتے ڪہ با طنازے ڪنار هم قرار گرفتہ اند،همہ ے گل ها در ڪاغذِ صورتے خوشرنگے پیچیدہ شدہ اند و ربان تورے سفیدے بہ شڪل پاپیونے با ظرافت دورِ دستہ گل گرہ زدہ شدہ. نگاهم را از دستہ گل میگیرم و دوبارہ فرش را مے ڪاوم. آقاے عسگرے آخرین جرعہ ے چاییش را مے نوشد،در حالے ڪہ فنجانش را روے میز میگذارد رو بہ پدرم میگوید:مصطفے جان! با اجازہ ت! پدرم با غرور میگوید:خواهش میڪنم،صاحب اختیارے! آقاے عسگرے سرفہ اے میڪند و رو بہ جمع میگوید:دیگہ مجلسو رسمے تر ڪنیم! تا الانم دست دست ڪردیم و اتفاقات نذاشت این جمع زودتر دور هم جمع بشن! با اجازہ ے آقا مصطفے و پروانہ خانم این دوتا جوون برن باهم صحبت ڪنن‌. با استرس لبم را میجوم،مادرم بلند میگوید:آیہ جان! آقا هادے رو راهنمایے ڪن! سرم را بلند میڪنم و نفس عمیقے میڪشم،بے اختیار بہ هادے چشم مے دوزم. از فنجان چایش فقط چند جرعہ ڪم شدہ! با اشارہ ے بعدے مادرم از روے مبل بلند میشوم،هادے هم بدون اینڪہ سرش را بلند ڪند بہ سمتم مے آید. با فاصلہ ڪنارم مے ایستد و آرام میگوید:ڪجا باید بریم؟ بہ طرف اتاقم قدم برمیدارم،با حفظ فاصلہ پشت سرم مے آید. در اتاق را باز میڪنم و بدون اینڪہ تعارفش ڪنم اول خودم وارد میشوم. پشت سرم داخل میشود و در را میبندد. بدون اینڪہ بہ اطراف‌ نگاہ ڪند بہ سمت تخت یاسین میرود:میتونم بشینم؟ بہ زور لبانم را از هم باز میڪنم:بفرمایید. ڪتش را از تنش در مے آورد،روے تخت یاسین مے نشیند و ڪت را ڪنارش میگذارد. براے اولین بار مستقیم من را نگاہ میڪند،همانطور ڪہ بہ صورتم خیرہ شدہ میگوید:شما نمے شینید؟! بہ سمت تختم مے روم و رو بہ رویش مے نشینم،انگشتانش را در هم قفل ڪردہ؛نفس عمیقے میڪشد:خب باید چے بگم؟! نگاهم را بہ پاهایم مے دوزم:نمیدونم! سنگینے نگاهش را حس میڪنم،اما واڪنشے نشان نمیدهم! _این رفتار از روے خجالت نیست! سرم را بلند میڪنم،بہ چشمانش زل میزنم و محڪم میگویم:چون از روے نارضایتیہ! لبخند شیرینے میزند،از آن لبخندها ڪہ حَبہ حَبہ قند ازشان مے ریزد! _خوبہ! میخواهد چیزے بگوید ڪہ صداے زنگ موبایلش مانع میشود،با گفتن "عذر میخوام" ڪتش را برمیدارد و موبایلش را بیرون میڪشد. نگاهے بہ نامِ مخاطب مے اندازد و سریع جواب میدهد. زمزمہ وار میگوید:عزیزم! الان جایے ام سر فرصت بهت زنگ میزنم! سپس قطع میڪند. تشخیص اینڪہ چہ ڪسے بود ڪار سختے نیست،حالم بدتر میشود. باید ڪنار این مرد باشم و عشقش بہ زنے دیگر را ببینم؟! مانند احمق ها! خانوادہ ها خیالشان راحت باشد،هادے هم معشوقعہ اش را داشتہ باشد و تنها این وسط من بسوزم و بسازم! نفس عمیقے میڪشم و بے ارادہ بہ قرآنے ڪہ در ڪتابخانہ گذاشتہ ام نگاہ میڪنم‌‌. گویے التماسش میڪنم ڪہ نجاتم بدهد،سختے زندگے با مردے مثل پدرم بس نبود؟! صداے هادے روے اعصابم میرود:هادے عسگرے بیست و چهار سالہ،تحصیلاتم لیسانس حسابدارے،تو یہ شرڪت بیمہ ڪار میڪنم ڪہ پدرتون آدرسشو دارہ،گاهے ام ڪاراے مالے بابا رو انجام.... اجازہ نمیدهم حرفش را تمام ڪند،با صداے بغض آلود میگویم:میتونید خانوادہ تونو راضے ڪنید ڪنار بڪشن؟! سیاهے چشمانش متعجب نگاهم میڪنند،تلو تلو میخورند شَبِ چشمانش! لب میزند:اگہ میتونستم ڪہ الان اینجا نبودم! آب دهانم را فرو میدهم،میخورم این بغضِ درماندہ را! آهستہ میگویم:پس هر دوتامون مجبوریم! پوزخند میزنم و ادامہ میدهم:البتہ من یہ راہ دیگہ ام دارم! ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۱۱۵ نفس عمیقے میڪشد و میگوید:الان خودمونو ببازیم چے میشہ؟! چادرم را ڪمے روے صورتم میڪشم:هیچے! نگاهے بہ ساعت مچے اش مے اندازد و میگوید:من یہ فڪرے دارم البتہ اگہ شما همڪارے ڪنید! ڪنجڪاو چشم بہ ڪتش چشم میدوزم،ادامہ میدهد:یہ سرے قضایا هست ڪہ نمیتونم بگم! اما همونطور ڪہ متوجہ شدید دلم یہ جاے دیگہ س و خانوادہ م همراهے نمیڪنن! سوال احمقانہ اے مے پرانم:چرا؟! چند لحظہ مڪث میڪند سپس جواب میدهد:چون قبولش ندارن! اصرارشون روے شماست! میدونم منم براے شما اجبارم! سرم را بہ نشانہ ے تایید تڪان میدهم،دستے بہ گونہ اش میڪشد و میگوید:اگہ بهم جواب منفے بدید چے میشہ؟ لبم را میگزم،باید بگویم؟! شاید بتواند ڪمڪم ڪند. _حق درس خوندن ندارم و باید از خانوادہ م جدا بشم برم یزد پیش مادربزرگم. ابروهایش را بالا میدهد:خب چرا؟! سردرگم میگویم:خودمم نمیدونم دلیل این همہ اصرار بابا چیہ؟! از وقتے.... ادامہ ے حرفم را میخورم،میخواستم بگویم از وقتے شهاب وارد زندگے مان شد پدرم پافشارے را شروع ڪرد! _ول ڪردن درس و خانوادہ براتون خیلے سختہ؟ مُردمڪ هاے چشمانم را روے گردنش ثابت میڪنم:سخت تر از اینا زندگے ڪردن با مادربزرگمہ! شاید سخت تر از تن دادن بہ این.... و باز حرفم را ادامہ نمیدهم. انگشتانش را میان موهایش میبرد:میشہ امشب هیچ جوابے ندید؟ فقط بگید میخواید چند روز فڪر ڪنید! با حرص میگویم:بعدش چے؟! خیلے دارہ ڪشدار میشہ! ڪتش را برمیدارد و مے ایستد،همانطور ڪہ با ژست خاصے ڪتش را تن میڪند میگوید:بعد از چند روز بگید میخواید بیشتر باهم آشنا بشیم و شرط بذارید حاضر نیستید فعلا عقد دائم ڪنیم! بهونہ بیارید بگید بخاطرہ مدرسہ و دردسراش،از طرفے تا ڪامل منو نشناختید ازدواج دائمو قبول نمیڪنید‌. متفڪر میگویم:خب! یقہ ے ڪتش را مرتب میڪند و دوبارہ لبخند عجیبے بہ رویم مے پاشد:منم همین شرطا رو میذارم بہ علاوہ ے اینڪہ تا قضیہ رو رسمے نڪردیم نباید بہ اقوام بگن! متعجب میگویم:این شبیہ ازدواج سورے نیست؟! نگاہ عاقل اندر سفیهانہ اے میڪند و با لحن بدے مے پرسد:زیاد رمان میخونید؟! اخم میڪنم:نہ هر رمانے! رو بہ رویش مے ایستم،خونسرد میگوید:من ڪہ ازتون نخواستم نقش عاشق و معشوقو بازے ڪنیم یا وانمود ڪنیم همہ چیز خوبہ! ما داریم همون چیزے ڪہ هستو میخوایم،میخوایم بیشتر باهم آشنا بشیم تا تصمیم بگیریم بگیم آرہ یا نہ! جدے نگاهم میڪند،برق چشمانش ذوبم میڪنند:اما از همین اولش میدونیم براے هم غیر ممڪنیم! چہ خوب میدانستے هادے! ڪہ غیر ممڪن ترین ممڪن منے! بہ سمت در قدم برمیدارد،میخواهد دستگیرہ ے در را بفشارد ڪہ بہ سمتم برمیگردد:از همین اول بهم قول میدیم! آهستہ میگویم:چیو؟! لبانش آیہ اے واجب و سجدہ دار برایم قرائت میڪنند:تو این مدت دلبستن نداریم! با غرور لبخند میزنم:قبولہ! مغرور تر از من چشمانش را بہ نشانہ ے "باشه" باز و بستہ میڪند. سپس در را باز میڪند و تعارف میڪند اول من خارج بشوم. پیروز این میدان،نہ من بودم نہ تو! عشق بود! هر دو باختیم، بہ عشق...! از آن باخت ها ڪہ براے توصیفش روزے باید هزار بار خواند:احلے مِن العَسل! ... نویسنده این متن👆: http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۱۱۶ _این‌ مسخرہ بازیا چیہ؟ نمیگید مَردم حرف درمیارن؟! نگاهے بہ پدرم مے اندازم و با لحن نرم میگویم:منو آقاے عسگرے صحبت ڪردیم. پدرم جدے بہ چشمانم زل میزند:خب! نگاهم را از چشمانش میگیرم،نمیدانم چرا اما تابِ نگاہ هاے پر غرورش را ندارم! گویے پیروزے اش را بہ رُخم میڪشد! از دو شب پیش،تصمیمے ڪہ با هادی‌گرفتیم را گفتم پدرم مخالفت میڪند! گفتن دوبارہ اش برایم سخت است،دلم بہ این ڪار رِضا نیست. چندبار خواستہ ام دهان باز ڪنم و بگویم جوابم منفیست زندگے با مادربزرگ و دورے از شما برایم راحت تر است اما نتوانستم! لیوان آبے ڪہ مقابلم قرار دارد برمیدارم و جرعہ اے مینوشم،نگاهم را بہ لیوان میدوزم و میگویم:نہ من نہ ایشون اینطورے راحت نیستیم،میگیم یہ صیغہ ے موقت بینمون خوندہ بشہ تا راحت باهم رفت و آمد ڪنیم و آشنا بشیم بعد تصمیم بگیریم. ڪمے مڪث میڪنم و آرام ادامہ میدهم:مگہ غیر منطقیہ؟! بے اختیار پوزخند میزنم،براے چہ ڪسے از منطق میگویم! مادرم ڪنارم مے نشیند:راست میگہ! همینطورے ڪہ نمیشہ! پدرم نفس عمیقے میڪشد و میگوید:خب اومدیمو اینا یہ بهونہ اے آوردن! جواب در و همسایہ رو چے بدیم؟! رو دخترمون اسم بذاریم؟! لیوان آب را روے میز میگذارم،سرم را بلند میڪنم و این بار من با غرور بہ چشمان پدرم خیرہ میشوم:مگہ نمیگید هادے مطمئنہ؟ پس چرا شڪ‌دارید؟! اخمانش درهم میرود. لبخند موذیانہ اے ڪنج لبم مے نشیند:حتما میتونہ رضایتمو جلب ڪنہ! مگہ نہ بابا؟! نگاهش را از چشمانم میگیرد و چیزے نمیگوید! ادامہ میدهم:تو این دو سہ هفتہ اے هم ڪہ صیغہ مے..... اجازہ نمیدهد حرفم تمام بشود،با صداے بلند میگوید:دو سہ هفتہ آیہ؟! این بار پدرم پوزخند میزند:خب همین دو سہ هفتہ بیرون از خونہ با یڪے از بزرگترا رفت و آمد ڪنید و آشنا بشید بعد قرارِ عقد و عروسے رو میذاریم! ملتمس بہ مادرم خیرہ میشوم،سرے تڪان میدهد و میگوید:خب یڪے دوماہ!‌ میخواهم براے اعتراض لب باز ڪنم ڪہ جلوے دهانم را میگیرم! تا اینجا هم بہ زور پدرم متقاعد شدہ همین اولِ ڪارے پاے سفرہ ے عقد نَنِشینم! پدرم ڪمے فڪر میڪند:حالا اونام بیان صحبت ڪنیم ببینیم چے میشہ! انگار چیزے یادم آمدہ باشد سریع میگویم:آهان! قرار شد فعلا نہ اقوام ما خبر داشتہ باشن نہ اقوام اونا! اینطورے بہ قول شما حرف و حدیثے ام پیش نمیاد تا.... حتے نمیتوانم بہ زبان بیاورمش! بہ زور جملہ ام را ڪامل میڪنم:تا همہ چیزو رسمے ڪنیم! پدرم نگاہ تندش را نثارم میڪند:بگو تو اون یہ ساعت خودمون بُریدیم و دوختیم دیگہ! مادرم طعنہ میزند:ڪلِ ماجرا رو تو و آقا مهدے بریدید و دوختید از اینجا بہ بعدشو‌ اگہ لطف ڪنے خودشون تصمیم بگیرن! قدرشناسانہ نگاهش میڪنم و دستش را میفشارم. اخمانِ پدرم درهم میرود:من ڪہ راضے نیستم ولے چون حرفِ هادے ام همینہ نمیخوام فڪر ڪنہ دخترم رو دستم موندہ میخوام بہ زور بہ ریشش ببندم! نمیتوانم جلوے زبانم را بگیرم:ولے انگار همینطورہ! مادرم چشم غرہ اے نثارم میڪند و میگوید:برو سر درست چند روزہ عقب افتادے! آرام باشہ اے میگویم و از روے مبل بلند میشوم،میخواهم بہ سمت اتاقم بروم ڪہ پدرم میگوید:آیہ! نبین آروم شدم! حرفاے چند روز پیشت بخاطرہ اون پسرہ یادم نرفتہ! از روے مبل بلند میشود و بہ سمتم مے آید،با خشم نگاهش را بہ چشمانم گِرہ میزند:نفهمم دور و برتهُ بهم نگفتے! آب دهانم را فرو میدهم،دوبارہ قصد میڪنم براے رفتن ڪہ با دو دست شانہ هاے نحیفم را میگیرد:بعد از مدتِ صیغہ تون اگہ هادے بگہ آیہ رو میخوامو تو بگے نہ نداریما! دلم آرام میگیرد،چہ شرطِ خوبے! او بیشتر از من مُصر است بہ این "نخواستن"! و چہ بَد غالفگیرم ڪرد، آن زمان ڪہ گفت‌ من خواستنے ترین خواستہ اش هستم! لبخند میزنم:چشم! مُردمڪ ‌چشمانش مثل آن شب ڪہ در حیاط،در آغوشم گرفت آرام و قرار ندارند! تِلو تِلو میخورند،مثلِ انسانے ڪہ شڪست خوردہ! هیچ شباهتے بہ آن مَردِ دیڪتاتور همیشگے ندارد،حس میڪنم شبیہ پدرے دل نگران است! بہ عمق چشمانم خیرہ میشود و با تحڪم میگوید:انقدرم با ڪینہ و ناراحتے نگام نڪن! چشمانم را بہ نشانہ ے تعجب،بیش از حد باز میڪنم:من.... شانہ هایم را رها میڪند و رو برمیگرداند:لبات نمیگن! ولے چشمات دارن داد میزنن! چند قدم دورتر میشود،محڪم میگوید:یہ روزے میاے پیشمو میگے بابا ممنونم ڪہ مجبورم ڪردے! تو بهتر از هرڪسے صلاحمو میدونستے! سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهم و در دلم میگویم:محالہ! با تمامِ اشتباهاتش این بار حق با پدرم بود....! ... نویسنده این متن👆: http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷