فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴چقدر ساده از نگاه اهل بیت و شهدا گذر میکنیم...
یادمان رفته راهشان را ...
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت دیدنی رهبر از لحظهای که انسان شهید میشود❤️🩹:)
#شهادت
#حضرت_آقا🌱
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
میگفتوقتیعاشق
خدابشی
دیگههیچگناهی
بهتنمیچسبه
راستمیگفت🙂🌱
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
به روایت همسر شهید:
فاطمه زمانی که یک سال از شهادت پدرش گذشته بود 😢خواب زیاد میدید.
یک روز گفت : مامان دیشب خواب دیدم که از بازو بابا خون می آمد.😭 چفیه دور گردن پدرم بود باز کردم و به دستشان بستم. 😔
با خودم گفتم : خدایا تعبیر خواب این بچه چی میتونه باشه؟🤔
پدر شوهرم زنگ زدند📞 منزلمان وگفتند: امشب منزل ما بیاید. که برای مصاحبه🎤 می خواهند بیایند.
بعد همان شب فاطمه این خواب را گفت . عمویش گفتند : خواب فاطمه راست است.😞 دستان برادرم مثل حضرت ابولفضل😭 قطع بود. و ما یکسال می شد که از این نحوه ی شهادت همسرم خبر نداشتیم.😭
شهیدمدافع حرم #شهید_علی_زادهاکبر
نثارارواح مطهرشهیدان صلوات
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺پیش بینی تامّل برانگیز شهید سید حسن نصرالله
✋ ما به زمان وعده داده شده نزدیک میشویم
#آخرالزمان_در_حال_اجراست
#سید_مقاومت
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
مبارک باشه سردارسرافراز سپاه اسلام❤️
#نشان_فتح
#سردار_حاجی_زاده
#وعده_صادق۲
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ازتو بی اندازه ممنونم...
شهید سید مصطفی صدرزاده🌹🕊
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
شما سنگرشکن دارید
ما خیبرشکن داریم ....
جانم فدای رهبرم❤️
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 دختر_شینا – قسمت 0⃣3⃣ 💥 توی راهرو که رسیدم، دیگر اختیار دست خودم نبود. نشستم کنار دیوار. پرستا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣3⃣
💥 از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانهی ما شدند. صمد از این وضع ناراحت بود. میگفت راضی نیستم این بندگان خدا از دهات بلند شوند و برای احوالپرسی من بیایند اینجا. به همین خاطر چند روز بعد گفت: « جمع کن برویم قایش. میترسم توی راه برای کسی اتفاقی بیفتد. آنوقت خودم را نمیبخشم. » ساک بچهها را بستم و آمادهی رفتن شدم. صمد نه میتوانست بچهها را بغل بگیرد، نه میتوانست ساکشان را دست بگیرد. حتی نمیتوانست رانندگی کند. معصومه را بغل کردم و به خدیجه گفتم خودش تاتیتاتی راه بیاید. ساکها را هم انداختم روی دوشم و به چه سختی خودمان را رساندیم به ترمینال و سوار مینیبوس شدیم.
💥 به رزن که رسیدیم، مجبور شدیم پیاده شویم و دوباره سوار ماشین دیگری بشویم. تا به مینیبوسهای قایش برسیم، صمد بار ساکها را روی دوشم جابهجا کرد. معصومه را زمین گذاشتم و دوباره بغلش کردم، دست خدیجه را گرفتم و التماسش کردم راه بیاید. تمام آرزویم در آنوقت این بود که ماشینی پیدا شود و ما را برساند قایش. توی مینیبوس که نشستیم، نفس راحتی کشیدم. معصومه توی بغلم خوابش برده بود اما خدیجه بیقراری میکرد. حوصلهاش سر رفته بود. هر کاری میکردیم، نمیتوانستیم آرامش کنیم.
💥 چند نفر آشنا توی مینیبوس بودند. خدیجه را گرفتند و سرگرمش کردند. آنوقت تازه معصومه از خواب بیدار شده بود و شیر میخواست. همینطور که مصومه را شیر میدادم، از خستگی خوابم برد. فامیل و دوست و آشنا که خبردار شدند به روستا رفتهایم، برای احوالپرسی و عیادت صمد به خانهی حاجآقایم میآمدند.
💥 اولین باری بود که توی قایش بودم و نگران رفتن صمد نبودم. صمد یک جا خوابیده بود و دیگر اینطرف و آنطرف نمیرفت. هر روز پانسمانش را عوض میکردم. داروهایش را سر ساعت میدادم. کار برعکس شده بود. حالا من دوست داشتم به این خانه و آن خانه بروم، به دوست و آشنا سر بزنم؛ اما بهانه میگرفت و میگفت: « قدم! کجایی بیا بنشین پیشم. بیا با من حرف بزن. حوصلهام سر رفت. »
💥 بعد از چند سالی که از ازدواجمان میگذشت، این اولین باری بود که بدون دغدغه و هراس از دوری و جدایی مینشستیم و با هم حرف میزدیم. خدیجه با شیرینزبانی؛ خودش را توی دل همه جا کرده بود. حاجآقایم هلاک بچهها بود. اغلب آنها را برمیداشت و با خودش میبرد اینطرف و آنطرف.
💥 خدیجه از بغل شیرین جان تکان نمیخورد. نُقل زبانش « شینا، شینا » بود. شینا هم برای خدیجه جان نداشت. همین شینا گفتن خدیجه باعث شد همهی فامیل به شیرین جان بگویند شینا. حاجآقا مواظب بچهها بود. من هم اغلب کنار صمد بودم. یکبار صمد گفت: « خیلی وقت بود دلم میخواست اینطور بنشینم کنارت و برایت حرف بزنم. قدم! کاشکی این روزها تمام نشود. »
💥 من از خداخواستهام شد و زود گفتم: « صمد! بیا قید شهر و کار را بزن، دوباره برگردیم قایش. » بدون اینکه فکر کند، گفت: « نه... نه... اصلاً حرفش را هم نزن. من سرباز امامم. قول دادهام سرباز امام بمانم. امروز کشور به من احتیاج دارد. به جای این حرفها، دعا کن هر چه زودتر حالم خوب بشود و بروم سر کارم. نمیدانی این روزها چقدر زجر میکشم. من نباید توی رختخواب بخوابم. باید بروم به این مملکت خدمت کنم. »
💥 دکتر به صمد دو ماه استراحت داده بود. اما سر ده روز برگشتیم همدان. تا به خانه رسیدیم، گفت: « من رفتم. »
اصرار کردم: « نرو. تو هنوز حالت خوب نشده. بخیههایت جوش نخورده. اگر زیاد حرکت کنی، بخیههایت باز میشود. »
قبول نکرد. گفت: « دلم برای بچهها تنگ شده. میروم سری میزنم و زود برمیگردم. »
💥 صمد کسی نبود که بشود با اصرار و حرف، توی خانه نگهش داشت. وقتی میگفت میروم، میرفت. آن روز هم رفت و شب برگشت. کمی میوه و گوشت و خوراکی هم خریده بود. آنها را داد به من و گفت: « قدم! باید بروم. شاید تا دو سه روز دیگر برنگردم. توی این چند وقتی که نبودم، کلی کار روی هم تلنبار شده. باید بروم به کارهای عقبافتادهام برسم.»
💥 آن اوایل، ما در همدان نه فامیلی داشتیم، نه دوست و آشنایی که با آنها رفت و آمد کنیم. تنها تفریحم این بود که دست خدیجه را بگیرم، معصومه را بغل کنم و برای خرید تا سر کوچه بروم. گاهی، وقتی توی کوچه یا خیابان یکی از همسایهها را میدیدم، بال درمیآوردم. میایستادم و با او گرم تعریف میشدم.
🔰ادامه دارد....🔰
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 1⃣3⃣ 💥 از فردای آن روز، دوست و آشنا و فامیل برای عیادت صمد راهی خانهی ما شد
🌷 دختر_شینا – قسمت 2⃣3⃣
💥 یک روز عصر، نان خریده بودم و داشتم برمیگشتم. زنهای همسایه جلوی در خانهای ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. خیلی دلتنگ بودم. بعد از سلام و احوالپرسی تعارفشان کردم بیایند خانهی ما. گفتم: « فرش میاندازم توی حیاط. چایی هم دم میکنم و با هم میخوریم. » قبول کردند.
💥 در همین موقع، مردی از ته کوچه بدوبدو آمد طرفمان. یک جارو زده بود زیر بغلش و چند تا کتاب هم گرفته بود دستش. از ما پرسید: « شما اهل روستای حاجیآباد هستید؟! »
ما به هم نگاه کردیم و جواب دادیم: « نه. »
مرد پرسید: « پس اهل کجا هستید؟! »
صمد سفارش کرده بود، خیلی مواظب باشم. با هر کسی رفت و آمد نکنم و اطلاعات شخصی و خانوادگی هم به کسی ندهم. به همین خاطر حواسم جمع بود و چیزی نگفتم.
💥 مرد یکریز میپرسید: « خانهتان کجاست؟! شوهرتان چهکاره است؟! اهل کدام روستایید؟! » من که وضع را اینطور دیدم، کلید انداختم و در حیاط را باز کردم. یکی از زنها گفت: « آقا شما که اینهمه سؤال دارید، چرا از ما میپرسید. اجازه بدهید من شوهرم را صدا کنم. حتماً او بهتر میتواند شما را راهنمایی کند. »
مرد تا این حرف را شنید، بدون خداحافظی یا سؤال دیگری بدوبدو از پیش ما رفت. وقتی مرد از ما دور شد، زن همسایه گفت: « خانم ابراهیمی! دیدی چطور حالش را گرفتم. الکی به او گفتم حاجآقامان خانه است. اتفاقاً هیچکس خانهمان نیست. »
💥 یکی از زنها گفت: « به نظر من این مرد دنبال حاجآقای شما میگشت. از طرف منافقها آمده بود و میخواست شما را شناسایی کند تا انتقام آن منافقهایی را که حاجآقای شما دستگیرشان کرده بود بگیرد. »
با شنیدن این حرف، دلهره به جانم افتاد. بیشتر دلواپسیام برای صمد بود. میترسیدم دوباره اتفاقی برایش بیفتد.
💥 مرد بدجوری همه را ترسانده بود. به همین خاطر همسایه ها به خانهی ما نیامدند و رفتند. من هم در حیاط را سهقفله کردم. حتی درِ توی ساختمان را هم قفل کردم و یک چهارپایه گذاشتم پشت در.
💥 آن شب صمد خیلی زود آمد. آن وضع را که دید، پرسید: « این کارها چیه؟! »
ماجرا را برایش تعرف کردم. خندید و گفت: « شما زنها هم که چقدر ترسویید. چیزی نیست. بیخودی میترسی. »
بعد از شام، صمد لباسش را پوشید.
پرسیدم: « کجا؟! »
گفت: « میروم کمیته کار دارم. شاید چند روز نتوانم بیایم. »
گریهام گرفته بود. با التماس گفتم: « میشود نروی؟ »
با خونسردی گفت: « نه. »
گفتم: « می ترسم. اگر نصف شب آن مرد و دار و دسته اش آمدند چهکار کنم؟! »
صمد اول قضیه را به خنده گرفت؛ اما وقتی دید ترسیده ام، کُلت کمریاش را داد به من و گفت: « اگر مشکلی پیش آمد، از این استفاده کن. » بعد هم سر حوصله طرز استفاده از اسلحه را یادم داد و رفت.
💥 اسلحه را زیر بالش گذاشتم و با ترس و لرز خوابیدم. نیمههای شب بود که با صدایی از خواب پریدم. یک نفر داشت در میزد. اسلحه را برداشتم و رفتم توی حیاط. هر چقدر از پشت در گفتم: « کیه؟ » کسی جواب نداد. دوباره با ترس و لرز آمدم توی اتاق که در زدند. مانده بودم چهکار کنم. مثل قبل ایستادم پشت در و چند بار گفتم: « کیه؟! » این بار هم کسی جواب نداد. چند بار این اتفاق تکرار شد. یعنی تا میرسیدم توی اتاق، صدای زنگ در بلند میشد و وقتی میرفتم پشت درکسی جواب نمیداد.
💥 دیگر مطمئن شده بودم یک نفر میخواهد ما را اذیت کند. از ترس تمام چراغها را روشن کردم. بار آخری که صدای زنگ آمد، رفتم روی پشتبام و همانطور که صمد یادم داده بود اسلحه را آماده کردم. دو مرد وسط کوچه ایستاده بودند و با هم حرف میزدند. حتماً خودشان بودند. اسلحه را گرفتم روبهرویشان که یکدفعه متوجه شدم یکی از مردها، همسایهی اینطرفیمان، آقای عسگری، است که خانمش پا به ماه بود. آنقدر خوشحال شدم که از همان بالای پشتبام صدایش کردم و گفتم: « آقای عسگری شمایید؟! » بعد دویدم و در را باز کردم.
💥 آقای عسگری، که مرد محجوب و سربهزیری بود، عادت داشت وقتی زنگ میزد، چند قدمی از در فاصله میگرفت. به همین خاطر هر بار که پشت در میرسیدم، صدای مرا نمیشنید. آمده بود از من کمک بگیرد. خانمش داشت زایمان میکرد.
🔰ادامه دارد
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
السلام علی شهدای #کربلا ❤️❤️
سلام به دوستان ✋
امروز هم به مدد شهدا ، کارمون رو شروع میکنیم...
طبق فرمایش امام خامنہ اے ؛
« نگہ داشتن یاد #شهدا ، کم تر از #شهادت نیست ... »
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
دعای عهد.mp3
1.78M
🔰دعای عهد
🎙با نوای استاد فرهمند
من دعای عهد میخوانم بیا
بر سر این عهد میمانم بیا
#دعایعهد
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
. 🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صفـــ۵۷۹ــفحه 📚
•﴿رفیقشھیدمابراهیمهادے﴾•
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ چرا دعاهای ما برای فرج مستجاب نشد؟
#امام_زمان عج
🌹اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🌹
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
شهید بزرگوار سید رحمان طباطبائی بفروئی
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۴۱/۷/۱۹
محل ولادت: یزد _ شهرستان میبد _ روستا بفروییه
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۱۰/۶
محل شهادت: سوسنگرد
مزار:گلزار شهدای بفروییه
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸