. 🕊 تلاوت آیات قرآن ڪریم ؛
۩ بــِہ نـیّـت
برادرشھیدابراهیمهادے 🌿'
#صفـــ۵۸۵ــفحه 📚
•﴿رفیقشھیدمابراهیمهادے﴾•
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅دلها به دست امام رضا علیه السلام است
✅صلواتی که امام حسن عسکری علیه السلام به ما یاد داده...
🔰#استاد_کاشانی
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
آیت الله شهید دکتر سید محمد حسینی بهشتی🌻
🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
تاریخ ولادت: ۱۳۰۷/۸/۲
محل ولادت: اصفهان
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰/۴/۷
محل شهادت: دفتر حزب جمهوری اسلامی
نحوه شهادت: با انفجار بمب در دفتر مرکزی حزب جمهوری اسلام به دست منافقان
مزار: بهشت زهرا (س) تهران
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔰زندگینامه شهید دکتر سید محمد حسینی بهشتی
💐🌿شهید بهشتی در دوم آبان 1307 هجری شمسی در اصفهان چشم به جهان گشود. پدرش از روحانیان اصفهان و امام جماعت مسجد لنبان بود.
وی از چهار سالگی به مکتب رفت و در اندک زمانی قرائت قرآن و خواندن و نوشتن را آموخت و با ورود به دبیرستان به دلیل علاقه به تحصیل علوم دینی، مدرسه را رها و در سال 1321 وارد حوزه علمیه شد. به سال 1325 یعنی در هجدهمین بهار زندگی خود به قم عزیمت کرد و در کنار تحصیل علوم دینی، در سال 1327 موفق به دریافت دیپلم ادبی در امتحانات متفرقه شد. در همان سال، وارد دانشکده الهیات معقول و منقول شد و در سال 1330 با دریافت درجه لیسانس به قم بازگشت و در دبیرستان حکیم نظامی مشغول تدریس زبان انگلیسی شد.
در سال 1331 ازدواج نمود که حاصل این پیوند، دو پسر و دو دختر بود. وی در سال 1333، دبیرستان دین و دانش قم را تأسیس نمود و تا سال 1342 سرپرستی آن را برعهده داشت.
در فاصله سال های 1335 تا 1338، دوره دکترای فلسفه الهیات را گذراند سپس، با شرکت فعال در مبارزات سال های 41 و 42 از سوی ساواک مجبور به عزیمت از شهر قم به تهران گردید.
این شهید راست قامت تاریخ به پیشنهاد و درخواست آیت الله حائری رحمه الله و آیت الله میلانی رحمه الله به هامبورگ عزیمت و سرپرستی مسجد و تشکل مذهبی جوانان آن شهر را عهده دار و به فعالیت های عمیق دینی و فرهنگی پرداخت.
در طی این مدت سفرهایی به عربستان، سوریه، لبنان، ترکیه و عراق(به منظور دیدار امام رحمه الله) انجام داد.
سرانجام در سال 1349، به ایران بازگشت و به فعالیت های علمی، فرهنگی و سیاسی روی آورد.
در این مدت، چندین بار توسط ساواک دستگیر و روانه زندان شد. در آذرماه 1357 به فرمان امام خمینی رحمه الله شورای انقلاب را تشکیل داد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی همواره به عنوان ایدئولوگ و لیدر در صحنه های سیاسی، اجتماعی به فعالیت می پرداخت.
حزب جمهوری اسلامی را با هدف تربیت و شناسایی نخبگان سیاسی فرهنگی پایه گذاری نمود. در تدوین قانون اساسی به عنوان نایب رئیس مجلس خبرگان ایفای نقش می کرد. پس از استعفای دولت موقت در سال 1358، مدتی به عنوان وزیر دادگستری و سپس، از سوی امام خمینی رحمه الله به ریاست دیوان عالی کشور منصوب گردید.
🕊🥀وی سرانجام در حین انجام وظیفه در این سمت بود که در شامگاه 7 تیر سال 1360 در حین سخنرانی در تالار حزب جمهوری اسلامی بر اثر انفجار ساختمان حزب توسط منافقین به همراه کاروان 72 نفره خود به خیل عظیم شهدای کربلا پیوست.
آرامگاه شهید بهشتی و ۷۲ تن از یاران در بهشت زهرا(س) تهران است. این مکان ساختمانی است که در بخشی از قطعه ۲۴(قطعه شهدا) و مقبره تعدادی از مقامات نظام جمهوری اسلامی ایران است که در وقایعی چون انفجار دفتر حزب جمهوری اسلامی در ۷ تیر ۱۳۶۰، انفجار ۸ شهریور ۱۳۶۰ در دفتر نخستوزیری و رزمندگانی که در دوران دفاع مقدس به شهادت رسیدهاند.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
♦️✨ خاطره کوتاه از شهید بهشتی به نقل از خود ایشان
🔹خاطرات پیش از انقلاب
💥روح حساس💥
از زمان کودکی; یعنی هنگامی که 12 یا 13 ساله بودم، همیشه در برخورد با ناپاکیها و ناروائیهایی که مخالف اسلام بود; حساسیت و جوش و خروشی داشتم که نمی توانستم آرام بگیرم و تحمل کنم; زیرا اسلام مسلمان را حساس می سازد، حساس در برابر ناروائیها و ناپاکیها .
☘یادم می آید آن وقتها که شاید 15 ساله بودم و آغاز طلبگی من بود با یکی دو نفر از طلاب دیگر درس می خواندیم، گاهی در خیابانها راه می افتادیم تا چیزی را که به نظرمان منکر می آید جلویش را بگیریم و نهی از منکر کنیم،
🔻مثلا گاهی می دیدیم از مغازه ای صدای ترانه های زشت و فساد آور می آید، آن وقت یک کدام از ما جلو می رفتیم و نصیحتش می کردیم; می گفت برو دنبال کارت، بگذار به کسب و کارمان برسیم! یکی دیگر از دوستان جلو می رفت و پشتوانه می شد که البته مؤثر واقع می گردید .
✅در اینجا بود که ما می فهمیدیم «ید الله مع الجماعة ; دست خداوند با جماعت است .»
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
💥شاد زیستن💥
از خاطرات شهید بهشتی
🔹در آغاز دوران بلوغ، تحصیلات علوم اسلامی را تازه شروع کرده بودم . در این سن، انسان نشاط و شادابی خاصی دارد، گاهی پیش از مباحثه و بعد از آن و یا قبل از درس، با دوستان می گفتیم و می خندیدیم .
یکی از دوستانم که بزرگ شده جلسات مذهبی بود، و چند سالی از من بزرگتر بود با من هم مباحثه بود، وقتی ما می خندیدیم، می گفت فلانی حالا که در آغاز تحصیل علوم اسلامی هستیم، بهتر است خودمان را عادت بدهیم و نخندیم یا کمتر بخندیم .
🔸 گفتم چرا؟
گفت این آیه قرآن است:
«فلیضحکوا قلیلا ولیبکوا کثیرا» (5) ; «باید کم بخندند و زیاد بگریند .»
سپس یکی دو حدیث هم در این رابطه می خواند . من از وی پرسیدم آیا خندیدن کاری حرام است؟ گفت نه حرام نیست .
گفتم حالا که حرام نیست، من می خندم . از این ماجرا چند سالی گذشت و من اولین مطلبی که به صورت مستقل و بر اساس کتاب و سنت درباره اش تحقیق کردم و سعی کردم قرآن را از اول تا آخر به صورت علمی بررسی کنم، همین بحث بود تا اینکه به این آیه رسیدم .
🌺به خود گفتم عجب، این آیه در قرآن است، اما مطلب درست نقطه مقابل مطلبی است که دوست من فهمیده بود و آن دستور پیغمبر بود که باید تمام نیروهای توانا برای شرکت در مبارزه علیه کفار و مشرکینی که به سرزمین اسلام هجوم آورده بودند، بسیج شوند .
عده ای با بهانه های مختلف از شرکت در این لشکرکشی خودداری کرده بودند و از فرمان خدا و پیغمبر تخلف نمودند .
👈خداوند در این آیات قرآن می فرماید: «لعنت خدا بر کسانی که دیدند پیغمبر با انبوه مسلمانان به میدان نبرد می روند اما باز هم دوست داشتن زندگی آنها را وادار کرد تا از فرمان خدا و رسولش تخلف کنند و بمانند» و به دنبال آن به عنوان یک نفرین و کیفر می فرماید: «از این پس کم بخندند و زیاد بگریند .»
🌹از دیدگاه اسلام زندگی با نشاط نعمت و رحمت خداست و زندگی توام با گریه و زاری خلاف رحمت خداست .
در این آیه خداوند در مقام نکوهش از این تخلف می فرماید: «از این پس از نعمت خنده و نشاط کم بهره باشید و همواره گریان و غمزده زندگی کنید .»
از طرف دیگر تفریح یکی از نیازهای ضروری زندگی انسان است که باعث تجدید قوای انسان می گردد .
✨چنانچه قرآن می فرماید:
«قل من حرم زینة الله التی اخرج لعباده والطیبات من الرزق قل هی للذین آمنوا فی الحیوة الدنیا» ;
«ای پیغمبر! بگو: چه کسی زینت خدا را که برای بندگانش خلق کرده، و روزیهای پاک را حرام کرده است؟ بگو این روزیهای پاک برای مردم با ایمان در این دنیا است .»
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
💠وصیت نامه شهید دکتر بهشتی💠
🌹🍃اینجانب سیدمحمد حسینی بهشتی، دارنده شماره شناسنامه 13707 از اصفهان، به همسرم، فرزندانم و سایر بستگانم وصیت می کنم که در زندگی بیش از هر چیز به فروغ الهی که در دل انسان هاست، اهمیت دهند و با ایمان به خدای یکتای علیم، قدیر، سمیع، بصیر، رحمان و رحیم، پیامبران بزرگوارش و پیروی از خاتم پیامبران (صلی الله علیه و آله و سلم)، کتاب قرآن، ائمه معصومین سلام الله علیهم اجمعین، اهتمام به ذکر و یاد خدا، نماز با حضور قلب، روزه، عبادات دیگر، انفاق، ایثار، صدق و جهاد بی امان در این راه و حضور پیگیر در جماعت و انس با مردم، راه سعادت را به روی خود باز گردانند.
🌺🍃27 رجب 1400 هجری قمری
ما بی شناسنامه نیستیم،ما از مردم جدا نمی باشیم؛ ما بی شناسنامه نیستیم، اولاد زجر کشیده آل عبا (علیهم السلام)، فرزندان زندان های بی نام و نشان و حبس ها و دخمه های فراموشی.
ما بی شناسنامه نیستیم، اهل قنوتیم، ساکن دهستان نیایش و بچه جنوب عشقیم، کبوتران قباپوشی که بال در خون شهیدان کربلا نهاده ایم و عمری بر شاخه ها مرثیه خوان ذبح بنی آدم، ما از امتزاج دو ایمان بدوی روستایی از تصادم دو عدم ساده بوجود آمده ایم، با هیچ کس هیچ فرقی نداریم و نمازمان را اول وقت می خوانیم.
🌸🍃ما محصول آن لحظاتی هستیم که خسته از بیل و رنجور از داس، خیمه دعایی برافراشته اند، ما ساده نشینان کاخ ویرانه فقر و فناییم؛ پنجره هایی که رو به سوی افق سبز توکل باز می شوند؛ ما مثل کتابی در هر گوشه خاک و در هر لحظه از روزگار باز می شویم و دیگران را از خود باخبر می کنیم؛
🌻🍃ما مثل وضو ساده و پاکیم؛ عین اقطار بی آلایش و معصومیم؛ ما را می شود در هر گوشه مسجد پیدا کرد؛ در هر جنسی جستجو نمود با هر دردی دریافت؛ ما مثل تلاوت غمگینیم، مثل تکبیر حالت خنجر داریم و دوستان ما شیران روز و پارسایان شب هستند.
🌷🍃 از نوح به بعد تا کربلا و هویزه و تا هویزه حضور داریم، پشت هر سنگی روییده ایم، با هر بوته ای رسیده ایم، بر هر شاخی بر داده ایم؛ ما در این آب و خاک سبز می شویم؛ ما بی شناسنامه نیستیم.
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 برادرها، خواهرها عاشق شوید!
زندگی به عشق است عقل به آدم زندگی نمیده...
#شهید_بهشتی
شادی روح بلندشان صلوات🕊💐
─━━━⊱❅✿•❅•✿❅⊰━━━─
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
100گل صلوات هدیه میکنیم به نیابت از شهید والامقام" سید محمد حسینی بهشتی " نذر سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان عج و هدیه به محضر چهارده معصوم علیهم السلام
🍃🌷🌷🌻🌹🌻🌷🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 گاهی چند ماه خورشید را نمی بینم!
نقل عجیب تولیت آستان قدس رضوی از زندگی مظلومانه شهید سید حسن نصرالله
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔹نمازاول وقت شهدا
💠میگفت اسیر بازی دنیا نشیم
بخندیم به این بازی و با صاحب بازی
معامله کنیم که معاملهای سراسر سود است!
اگر کار برای خداست، پس گفتنش برای چیست؟!
شهید#حسین_خرازی🕊🌹
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
4_6035216515953854307.mp3
3.37M
{صدای_شهید`📻}
نجوای عاشقانه شهید تورجی زاده
با حال مناسب گوش دهید...❤️🩹
___________________________
💎
"بخشی از وصیتنامه"
نظم در امور را سرلوحه خود قرار دهید. روز به روز بر معنویت و صفای روح خود بیفزایید، نماز شب را وظیفه خود بدانید، حافظی بر حدود الهی باشید...
عزیزانم، امام را همچون خورشیدی در بر بگیرید، به دورش بچرخید، از مدارش خارج نشوید که نابودیتان حتمی است!
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
انتشار برای اولین بار
نجوای اذان فرمانده جبهه مقاومت سردار حاج اسماعیل قـــــاآنی
در گوش زینب بانو ؛ فرزند شهید القـدس سردار علی آقازاده نژاد که چهل روز بعد از شهادت پدر به دنیا آمد...
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایت شنیدنی از تفحص شهداء🥀
خادمالشهید حاج محمود شاهپورزاده از جمله کسانی است که سالهاست در کمیته جست و جوی مفقودین ، عاشقانه قدم بر میدارد...
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
سید مهدی هیچگاه پاهایش رو جلوم دراز نکرد. جلوی پام تمام قد میایستاد و تا من نمینشستم، او هم نمینشست. فقط یکجا پایش رو دراز کرد، اونم وقتی بود که شهید شد.... بهش گفتم سید تو هيچوقت جلوی من پاهات رو دراز نمیکردی؛ حالا چی شده مادر؟ یهو دیدم چشمای پسرم به اذن خدا برای چند لحظه باز شد و یک قطره اشک از چشمانش اومد شاید میخواسته بگه مادر اگر مجبور نبودم جلوی پاهات تمام قد میایستادم....
🌹شهید معزز حجت الاسلام
#سیدمهدی_اسلامیخواه
راوی: مادر گرامی شهید
📚 کتاب "رموز موفقیت شهدا"، جلد یک
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••
.
+ سیصد و سـیزده روز با امیـرالمـومنیـن، مولاعلیعلیهالسلام🌱✨
روز دوم: عزت مردم..
منبع: تحت العقول ص ۸۸، دانشنامه امام حسین علیه السلام، برپایه قرآن و حدیث، ج۲، ص۴۰۸
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 2⃣4⃣ 💥 تا عصر حالم گرفته بود. بُق کرده بودم و یک گوشه نشسته بودم. نه حال و ح
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣4⃣
💥 « اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم میخواهد بگویم، دربارهی خودم است. حقیقتش این است که حالا دیگر جنگ جزء زندگی ما شده. هر بار که میآیم، میگویم این آخرین باری است که تو و بچهها را میبینم. خدا خودش بهتر میداند شاید دفعهی دیگری وجود نداشته باشد. به بچهها سفارش کردهام حقوقم را بدهند به تو. به شمساللّه و تیمور و ستار هم سفارشهای دیگری کردهام تا تو خیلی به زحمت نیفتی. »
زدم زیر گریه، گفتم: « صمد بس کن. این حرفها چیه میزنی؟ نمیخواهم بشنوم. بس کن دیگر. »
💥 با انگشت سبابهاش اشکهایم را پاک کرد و گفت: « گریه نکن. بچهها ناراحت میشوند. اینها واقعیت است. باید از حالا تمرین کنی تا به موقعش بتوانی تحمل کنی. » مکثی کرد و دوباره گفت: « این بار هم که بروم، دلخوش نباش به این زودی برگردم. شاید سه چهار ماه طول بکشد. مواظب بچهها باش و تحمل کن. »
و من تحمل کردم. صمد چند روز بعد رفت و سه چهار ماه دیگر آمد. یک هفتهای ماند و دوباره رفت. گاهی تلفن میزد، گاهی هم از دوستانش که به مرخصی میآمدند میخواست به سراغ ما بیایند و از وضعیتش ما را باخبر کنند. برادرهایش، آقا شمسالله، تیمور و ستار، گاهگاهی میآمدند و خبری از ما میگرفتند.
💥 حاجآقایم همیشه بیتابم بود. گاهی تنهایی میآمد و گاهی هم با شینا میآمدند پیشمان. چند روزی میماندند و میرفتند. بعضی وقتها هم ما به قایش میرفتیم. اما آن جا که بودم، دلم برای خانهام پر میزد. فکر میکردم الان است صمد به همدان بیاید. بهانه میگرفتم و مثل مرغ پرکندهای از اینطرف به آنطرف میرفتم. تا بالاخره خودم را به همدان میرساندم. خانه همیشه بوی صمد را میداد. لباسهایش، کفشها و جانمازش دلگرمم میکرد.
💥 به این زندگی عادت کرده بودم. تمام دلخوشیام این بود که، هست و سالم است. این برایم کافی بود. حالا جنگ به شهرها کشیده شده بود. گاهی در یک روز چند بار وضعیت قرمز میشد. هواپیماهای عراقی توی آسمان شهر پیدایشان میشد و مناطق مسکونی را بمباران میکردند. با این همه، زندگی ما ادامه داشت و همینطور دو سال از جنگ گذشته بود.
💥 سال 1361 برای بار سوم حامله شدم. نگران بودم. فکر میکردم با این شرایط چطور میتوانم بچهی دیگری به دنیا بیاورم و بزرگش کنم. من ناراحت بودم و صمد خوشحال. از هر فرصت کوچکی استفاده میکرد تا به همدان بیاید و به ما سر بزند. خیلی پی دلم بالا میرفت. سفارشم را به همهی فامیل کرده بود. میگفت: « وقتی نیستم، هوای قدم را داشته باشید. »
💥 وقتی برمیگشت، میگفت: « قدم! تو با من چه کردهای. لحظهای از فکرم بیرون نمیآیی. هر لحظه با منی. »
اما با این همه، هم خودش میدانست و هم من که جنگ را به من ترجیح میداد. وقتی همدان بمباران میشد، همه به خاطر ما به تب و تاب میافتادند. برادرهایش میآمدند و مرا ماه به ماه میبردند قایش. گاهی هم میآمدند با زن و بچههایشان چند روزی پیش ما میماندند. آبها که از آسیاب میافتاد، میرفتند.
💥 وجود بچهی سوم امید زندگی را در صمد بیشتر کرده بود. به فکر خرید خانه افتاد. با هزار قرض و قوله برای خانه، ثبتنام کرد. یک روز دیدم شاد و خوشحال آمد و گفت: « دیگر خیالم از طرف تو و بچهها راحت شد. برایتان خانه خریدم. دیگر از مستأجری راحت میشوید. تابستان میرویم خانهی خودمان. »
💥 نُه ماهه بودم. صمد ده روزی آمد و پیشم ماند. اما انگار بچه نمیخواست به دنیا بیاید. پیش دکتر رفتیم و دکتر گفت حداقل تا یک هفتهی دیگر بچه به دنیا نمیآید. صمد ما را به قایش برد. گفت: « میروم سری به منطقه میزنم و سه چهارروزه برمیگردم. »
همین که صمد از ما خداحافظی کرد و سوار ماشین شد و رفت، درد به سراغم آمد. نمیخواستم باور کنم. صمد قول داده بود اینبار، موقع به دنیا آمدن بچه کنارم باشد. پس باید تحمل میکردم. باید صبر میکردم تا برگردد. اما بچه این حرفها سرش نمیشد. عجله داشت زودتر به دنیا بیاید. از درد به خودم میپیچیدم؛ ولی چیزی نمیگفتم. شینا زود فهمید، گفت: « الان میفرستم دنبال قابله. »
گفتم: « نه، حالا زود است. » اخمی کرد و گفت: « اگر من ندانم کِی وقتش است، به چه دردی میخورم؟! »
💥 رفت و رختخوابی برایم انداخت. دیگی پر از آب کرد و روی پریموس گوشهی حیاط گذاشت. بعد آمد و نشست وسط اتاق و شروع کرد به بریدن تکهپارچههای سفید. تعریف میکرد و زیر چشمی به من نگاه میکرد. خدیجه و معصومه گوشهی اتاق بازی میکردند. قربان صدقهی من و بچههایم میرفت. دقیقه به دقیقه بلند میشد، میآمد دست روی پیشانیام میگذاشت. سرم را میبوسید. جوشاندههای جورواجور به خوردم میداد.
🔰ادامه دارد...🔰
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 3⃣4⃣ 💥 « اما مطلب دیگری که خیلی وقت است دلم میخواهد بگویم، دربارهی خودم است
🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣4⃣
💥 یک دفعه حالم بد شد. دیگر نتوانستم تحمل کنم. از درد فریادی کشیدم. شینا تکهپارچههای بریدهشده را گذاشت روی زمین و دوید دنبال خواهرها و زنبرادرهایم. کمی بعد، خانه پر شد از کسانی که برای کمک آمده بودند. قابله دیر آمد. شینا دورم میچرخید. جوشانده توی گلویم میریخت و میگفت: « نترس. اگر قابله نیاید، خودم بچهات را میگیرم. » بعدازظهر بود که قابله آمد و نیمساعت بعد هم بچه به دنیا آمد.
💥 شینا با شادی بچه را بغل کرد و گفت: « قدم جان! پسر است. مبارکت باشد. ببین چه پسر تپلمپل و سفیدی است. چقدر ناز است.» بعد هم کسی را فرستاد دنبال مادرشوهرم تا مژدگانی بگیرد. صدای گریهی بچه که بلند شد، نفس راحتی کشیدم. خانه شلوغ بود اما بیحسی و خوابآلودگی خوشی سراغم آمده بود که هیچ سر و صدایی را نمیشنیدم.
💥 فردا صبح، حاجآقایم رفت تا هر طور شده صمد را پیدا کند. عصر بود که برگشت؛ بدون صمد. یکی از همرزمهایش را دیده بود و سفارش کرده بود هر طور شده صمد را پیدا کنند و خبر را به او بدهند. از همان لحظه چشمانتظار آمدنش شدم. فکر میکردم هر طور شده تا فردا خودش را میرساند. وقتی فردا و پسفردا آمد و صمد نیامد، طعنه و کنایهها هم شروع شد: « طفلک قدم! مثلاً پسر آورده! »
- عجب شوهر بیخیالی.
- بیچاره قدم، حالا با سه تا بچه چطور برگردد سر خانه و زندگیاش.
- آخر به این هم میگویند شوهر!
💥 این حرفها را شینا هم میشنید و بیشتر به من محبت میکرد. شاید به همین خاطر بود که گفت: « اگر آقا صمد خودش آمد که چه بهتر؛ و گرنه خودم برای نوهام هفتم میگیرم و مهمانی میدهم. »
از بس به در نگاه کرده و انتظار کشیده بودم، کم طاقت شده بودم. تا کسی حرف میزد، زود میرنجیدم و میزدم زیر گریه. هفتم هم گذشت و صمد نیامد. روز نهم بود. مادرم گفت: « من دیگر صبر نمیکنم. میروم و مهمانها را دعوت میکنم. اگر شوهرت آمد، خوش آمد!
💥 صبح روز دهم، شینا بلند شد و با خواهرها و زنداداشهایم مشغول پختوپز و تدارک ناهار شد. نزدیک ظهر بود. یکی از بچهها از توی کوچه فریاد زد: « آقا صمد آمد. » داشتم بچه را شیر میدادم. گذاشتمش زمین و چادری بستم کمرم و چیزی انداختم روی سرم و از پلّههای بلند به سختی پایین آمدم. حیاط شلوغ بود. خواهرم جلو آمد و گفت: « دختر چرا این طوری آمدی بیرون. مثلاً تو زائویی. »
💥 بعد هم چادرش را درآورد و سرم کرد. خوب نمیتوانستم راه بروم. آرامآرام خودم را رساندم توی کوچه. مردی داشت از سر کوچه میآمد. لباس سپاه پوشیده بود و کولهای سر دوشش بود؛ ریشو و خاک آلوده؛ اما صمد نبود. با این حال، تا وسط کوچه رفتم. از دوستان صمد بود. با خجالت سلام و علیکی کردم و احوال صمد را پرسیدم.
گفت: « خوب است. فکر نکنم به این زودیها بیاید. عملیات داریم. من هم آمدهام سری به ننهام بزنم. پیغام دادهاند حالش خیلی بد است. فردا برمیگردم. »
💥 انگار آب سردی سرم ریختند، تنم شروع کرد به لرزیدن. دستها و پاهایم بیحس شد. به دیوار تکیه دادم و آنقدر ایستادم تا مرد از کوچه عبور کرد و رفت. شینا و خواهرهایم توی کوچه آمده بودند تا از صمد مژدگانی بگیرند. مرا که با آن حال و روز دیدند، زیر بغلم را گرفتند و بردند توی اتاق.
💥 توی رختخواب دراز کشیدم. تمام تنم میلرزید. شینا آبقند برایم درست کرد و لحاف را رویم کشید. سرم را زیر لحاف کشیدم. بغض راه گلویم را بسته بود. خودم را به خواب زدم. میدانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک میریزد. نمیخواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانیاش را به هم میزدم.
💥 سر ظهر مهمانها یکییکی از راه رسیدند. زنها توی اتاق مهمانخانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاقها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مردادماه بود و فصل کشت و کار. اما زنها تا عصر ماندند. زنبرادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرفها را شستند و میوهها را توی دیسهای بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زنها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظهی آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
🔰ادامه دارد...🔰
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸