🌴یاد شهید #عباس_بابایی به خیر؛
اوایل ازدواج به خانومش می گفت؛ آدم مگه روی زمین نمی تونه بشینه، حتما #مبل می خواد؟ آدم مگه حتما باید تو لیوان #کریستال آب بخوره؟
آخرش خانومش برگشت گفت تو منو #دوست داری منم تو رو، چه مبل و ... داشته باشیم یا نداشته باشیم.
بعد از مدتی خونه ای که همکاراشون می گفتند باید بیایم #وسایلاشو کش بریم، به خانه ای ساده تبدیل شد.
#شادی_روحش_صلوات
#شهید_عباس_بابایی🌷
📚 نیمه_پنهان_ماه
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/golestanekhaterat
#کلام_شهدا ☀
به همه شما وصیت می کنم همه شمائیکه این صفحه را می خوانید #قرآن را بیشتر بخوانید بیشتر بشناسید بیشتر عشق بورزید بیشتر معرفت به قرآن داشته باشید بیشتر دردهایتان را با قرآن درمان کنید سعی کنید قرآن انیس و مونستان باشد نه زینت دکورها و طاقچه های منزلتان بهتر است قرآن را زینت قلبتان کنید
#شهيد #سيد_مجتبي_علمدار
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌺🍃🌺🍃
قَـــــرارِ عٰاشِــــــقٰانہ
فرستادن ۵صـــــلوات
هر شب به نیابت از #شُـــــــهَدا
جهت فـــــرج امــــام زمــــان (عج)
امشببه نیابٺ از ↷
#شَـــــــهیدجواد_محمدی
اللّٰهُمَّ صَلِّ عَلیٰ مُحَمَّدٍ وَ اٰلِ مُحَمَّدٍ
🍃🌹 وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم 🌹🍃
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
sapp.ir/golestanekhaterat سروش
eitaa.com/golestanekhaterat ایتا ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺﷽🌺
اے ڪاش تو بودی و دلم بود و خدا بود
اے ڪاش دلم از همہ غیر از تو جدا بود
تا فاصلہ مان ڪم شود و زود بیایـی
نذر دل من شاخہ ای از باغ دعا بود
🔸اللّٰھـُــم ؏جِّل لِوَلیڪَ الفَرَجْـ
❤️🍃❤️
و هر روز #صبــح
از آسمان دل من
#پرستو هایے رها مےشوند،
که به هواے دیدن بهار #چشمهاے تــو مےآیند ...😍❤️
#شهید_ابراهیم_همت
رفیقشهیـــدم🌹
روزتون متبــرک با #یادشهدا☺️
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#سنگر_فضای_مجازی
♦️سنگری ساختیم برای #جاموندهها
♦️سنگری برای آمادگی سربازی مولا
♦️سنگری برای شناختن لباس خاکیها
♦️سنگری با عطر لالهها🌷
♦️سنگری از جنس #خون_شهدا با یاد شهیدان
⚜در فضای مجازی📱سنگر رزمندگان یعنی↯↯
♦️با وضو وارد شو؛اینجا پادگان ِ دوکوهه است
پادگان ِابوذر .اینجا اُردوگاه کرخه است
✓اُردوگاه کوزران✓ کارون✓ اروند
⚜در فضای مجازی سنگر رزمندگان یعنی ↯↯
♦️رملستان ِ فکه ؛کانال ِ کمیل؛ شرهانی؛طلائیه
مجنون
⚜سنگر رزمندگان یعنی ↯↯
♦️پناه گرفتن در پس ِ خاکریزهای #شلمچه در
شب ِ عملیات ِکربلای پنج
♦️یعنی پناه گرفتن در سنگرهای #طلائیه
برای در امان ماندن از ترکشهای
#دنیای_مجازی
⚜سنگر رزمندگان" یعنی ↯↯
♦️عبور از سه راه ِ #شهادت
عبور از شط ِ اروند و بهمنشیر
♦️یعنی صعود به ارتفاعات ِ #بازی_دراز
⚜سنگر رزمندگان " یعنی↯↯
♦️اینجا #هورالعظیم است
♦️باید بروی اطلاعات #عملیات
برای شناسایی دشمن
♦️باید بروی گردان ِ تخریب
♦️آموزش ببینی ، برای خنثی کردنِ مینهای💣
اطرافت در فضای مجازی 📱
♨️ ای همسنگر ِ من در سنگر رزمندگان
♨️ای افسر ِ جنگ ِ نرم ِ آقا !
💥بـا تـوأم ..!
♦️حواست هست #آقـا از تو چه میخواهد⁉️
♦️مطالب ِ سنگرت را مرور کن و ببین چه
مطالبی را انتشار دادهای !
⚜فضای مجازی هم گلسـتان شهدا🌷 میخواهد
♦️آیـا سـنـگـرت بـوی #شـهـادت مـیـدهـد و تـو
از #شـهـدایـی ⁉️⁉️
🌹🍃🌹🍃
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#کلام_شهید
#لهجه_مشهدی😊
یعنی مُو بارها شده به #خدا گُفتُم خدایا؛ به ما توفیق #توبه نده ...😐
مُو هَمی #رضا_سنجرانی رِه دوست دِرُم ♥️
با هَمی مدلی که هست ...
دوست دِرُم موقع شهادت هَمی طوری #شهید شُم ...
که تو به بقیه #ثابت کنی که بابا؛ هر خری میتونه #لحظه_آخر درست بشه ...
اگر همه #قدیس بشن که #شهادت دست نیافتنی میشه ...
حاج رضا؛ خیلی دلتنگتیم ...
کمکمون کن از #باتلاق گناهان این دوره و زمونه خلاص بشیم ...
#شهید_رضا_سنجرانی🌷
#شهید_مدافع_حرم
شادی روحش #صلوات
🍃🌹🍃🌹
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
📷 شهیدی که از شما سوال میپرسد!
برروی سنگ مزار شهید رضا نادری نوشته شده "ای برادر کجا میروی کمی درنگ کن...امثال من مسئولیتی را با رفتن خود بردوش تو گذاشته ایم... تو با این مسولیت سنگین چه خواهی کرد؟"⁉️
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود...
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
دختر خشگل👼 عاطفه تو بغلم بود،
دستای کوچیکش رو تو دستام گرفتم،
وای که چقدر هدیه های خدا قشنگن ..😍
سمیرا سریع گفت:
_بده منم بغلش کنم، همش دست توئه😕
دادمش به سمیرا،
فاطمه ام رفت کنار سمیرا و داشت نی نی کوچولو رو ناز می کرد ..
کنار تخت عاطفه نشستم و گفتم:
_به چی فکر می کنی مامان عاطفه؟!!😄😉
لبخندی رو لبش نشست:
_تو فکر باباشم، کاش می موند تا بدنیا اومدنش😊😢
دستشو گرفتمو گفتم:
_خب میاد، مگه نگفتی قول داده دو ماه دیگه برگرده، تا دختر نازت دو ماهش بشه باباش برگشته☺️
فقط سرشو تکون داد،
بهش حق میدادم،
حالا دلتنگیای عاطفه بیشتر میشد،
اگه بلایی سر آقا هادی میومد😥 نه تنها عاطفه همسرشو از دست میداد بلکه پدر بچه شو هم از دست میداد
کمی ساکت بودیم و خیره به سمیرا و فاطمه که سر بغل کردن بچه دعوا می کردن..
با فکری تو ذهنم گفتم:
_راستی اسمشو چی گذاشتین؟؟؟
لبخندی زد و گفت:
_اسمش رو هادی انتخاب کرده... نرگس ...😍🌼
.
.
قبل اینکه عباس اینا برسن خودمو رسوندم خونه ..😍🙈
بهترین لباسامو پوشیدم ..
خیلی ذوق داشتم نمیدونم چرا شاید از خوشحالی به دنیا اومدن نرگس
یا شایدم از این که عباس رو باز میتونستم ببینم ... ☺️
.
.
بعد خوردن شام عباس ازم خواست بریم بیرون قدم بزنیم،
از این پیشنهاد یهویش تعجب کردم،😟 باورم نمیشد برای قدم زدن با من مشتاق باشه..🙈
احساس میکردم خیلی زود با اومدن من به زندگیش کنار اومده ..
سریع آماده شدیم و راه افتادیم ..
قرار شد از دم خونمون تا پارکی🌳⛲️ که یه نیم ساعتی با خونه فاصله داشت قدم بزنیم..
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــسi
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
💥☀💥☀💥☀💥گ☀💥
[۱۱/۷، ۲۳:۱۱] 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_ویک
در ماشین و باز کردم، برگشتم نگاهی به عباس انداختم و گفتم:
_ممنون بابت ناهار😊
+خواهش می کنم من ممنونم که دعوتم رو قبول کردین☺️
پیاده شدم، و خداحافظی کردم باهاش ...
رفت ...💨🚙
من موندم و چند ساعت خاطره....
که شد جزء بهترین خاطره های عمرم ..
دیگه تموم شد ...
روزهای بدون عباس تموم شد، 😇
حالا دیگه عباس برای همیشه کنارم بود ...😍
.
***
آن دم ڪھ با تو باشم یک ســـال هست روزے/
و آن دم ڪھ بے تو باشم یڪ لحظھ هست سالے
***
.
.
در حال درست کردن یه دسر خوشمزه بودم😊 ..
مهسا و محمد هم هی میومدن ناخونک میزدن ..😅
با احتیاط و وسواس داشتم تزیینش می کردم، عمو جواد اینا می خواستن از شمال بیان ..😌🙈
یه خونه اینجا به نام عباس خریده بودن که می خواستن بیان همینجا بمونن تا وقتی که منو عباس عروسی کنیم بریم اونجا ...😍
آه که بقیه چه خیالاتی داشتن برای ما دوتا،...
ولی من نمی خواستم به آخر این راه فکر کنم،
برام زمان حال بیشتر از همه چیز اهمیت داشت،😊👌
امروز عمو اینا رو دعوتشون کرده بودیم برای شام،
می خواستم تمام تلاشمو برای خوب شدن همه چیز بکنم ..☺️
زنگ گوشیم 📲تمرکزم رو بهم ریخت، دستامو شستم و گوشی رو برداشتم:
_سلام
+سلام دیوونه کجایی؟😍
با تعجب گفتم:
_تویی فاطمه؟؟😳
+اره دیگه😉
_چیشده که زنگ زدی، شماره کیه؟😟
+شماره مامانمه، حالا اونو ول کن بگو الان کجام😇
_نمیدونم!!🙁
+نمیدونی کجام؟؟؟؟😧
با تعجب گفتم:
_حالت خوبه فاطمه جون، چیشده خب.. کجایی؟😐
+بیمارستان😍
سریع گفتم:
_بیمارستان؟؟؟ چیشده مگه؟؟؟😨
+ اه نفهمیدی واقعا ... نی نی مون بدنیا اومده😌
از خوشحالی جیغی کشیدم که مهسا و محمد با تعجب نگام کردن:
_وای جدی میگی ..کِی؟ بهم نگفتی چرا؟؟😵😍
+خب الان دارم میگم .. پاشو بیا زووود😄
- باشه عزیزم...من اومدم☺️
#ادامه_دارد...
💚💛💚
💌نویسنده: بانوگل نرگــــسi
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
[۱۱/۷، ۲۳:۱۱] 🎀🔮🎀🔮🎀🔮🎀🔮🎀
💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #چهل_وچهار
بازم چیزی نگفتم که گفت:
_میشه قدم بزنیم😒
بلند شدیم و باز شروع کردیم به قدم زدن که شروع کرد
_من همون روز اول که دیدمتون یه احساس اطمینانی داشتم بهتون، روز اول منظورم یکسال پیشه،😊 شما متفاوت ترین دختری بودین که من دیده بودم، تازه از پاریس اومده بودم و دیدن شما بدجور ذهنم رو درگیر کرده بود☺️
مغزم اصلا نمیکشید، به من فکر می کرد، مگه امکان داشت؟؟ 😳😟
یعنی عباس هم بهم فکر میکرد..
همچنان تو سکوت خودم پناه گرفته بودم
که ادامه داد:
_وقتی از خونتون رفتیم دلم میخواست کاش دیگه هیچ وقت نبینمتون که ذهنم باز درگیرِ دختر عجیبی مثل شما بشه،
لبخندی زد و گفت: 😊
_عجیب میگم، چون برام عجیب بودین .. اون حیا و نجابت خاصی که داشتین خیلی متفاوتتون می کرد
سرم پایین بود و حرفاش مثل یه مسکن آرومم میکرد،
آقای یاس داشت اعتراف میکرد، 🙈به همه ی روزاهایی که من بیقرار عطر یاسش بودم ..
اون هم بهم فکر میکرد ...
- وقتی دختر عمو و دختر یکی از آشناهامون ر
یزی بپرسم؟؟😊☝️
+بفرمایین😍
کمی مِن مِن کنان گفتم:
_یه سوالی خیلی وقته ذهنمو درگیر کرده
- خب
کمی فکر کردم و بعد مکثی طولانی گفتم:
_هیچی!!😐
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
_پشیمون شدین؟😉
هیچی نگفتم،
دو دل بودم از پرسیدنش ..
سکوتم رو که دید اشاره کرد رو نیمکتی بشینیم..
بعد نشستن گفت:
_بپرسین سوالتونو؟😊
بالاخره دلمو زدم به دریا و پرسیدم:
_چیشد که قبول کردین همه چیز رو، چرا با خونوادتون مخالفتی نکردین
بدون هیچ فکری خیره👀 به روبروش گفت:
_نمیدونم😒
نگاهش کردم نور ماه کمی صورتشو روشن کرده بود پرسیدم:
_چیو نمیدونید؟!!😕
در حالی که نگاهش هنوز هم به روبرو بود گفت:
_میشه از این بحث خارج شیم، امشب حالم زیاد خوب نیست😔😣
دیگه چیزی نپرسیدم،
حالت خوب نبود پس چرا منو کشوندی اینجا آخه!!😒
کمی به سکوت گذشت که گفت:
_ دلم خیلی تنگ شده😣❣
بازم چیزی نگفتم
و به نیم رخ نیمه روشنش خیره شدم
- نمی پرسین برای کی؟!😒
شونه هامو بالا انداختم و با دلخوری
گفتم:
_من دیگه سوال نمی پرسم🙁
نگاهم کرد، باهمون چشمای سیاهش، اینبار من نگاهمو ازش گرفتم که
گفت:
_ناراحتتون کردم؟!😒
سرم همچنان پایین بود،
من ناراحت شده بودم، از دست عباس؟؟؟ مگه میشد!!!!
#ادامه_دارد...
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
🌎🌧🌎🌧🌎🌧🌎🌧🌎