🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💚💫💚💫💚💫💚💫💚💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸 قسمت #نوزدهم سکوت طولانی شده بود،،، بالاخره لب باز کرد و گفت:
💚💞💚💞💚💞💚💞💚💜🌸 #درحوالـےعطــرِیــاس💜🌸
قسمت #بیست_و_یک
مشغول شام خوردن بودیم،
همه نگاها به تلویزیون بود بجز نگاه من که فقط تو بشقاب خودم بود و همش تو فکر بودم،😔
فکرای مختلف فکر اینکه آینده ام چی میشه من اصلا حاضر میشدم با کسی غیر عباس ازدواج کنم،
بعد اینکه مخالف میل خودم جواب منفی میدادم چه بلایی سرم میومد آخرین امیدم هم قطع میشد،
آه ای کاش هیچ کس تو همچین موقعیتی قرار نگیره 😢که مجبور باشه فقط یه انتخاب داشته باشه،
ای کاش حق انتخاب داشتم،
ای کاش ....
مامان نیم نگاهی بهم انداخت و گفت:
_فردا پس فردا فکر کنم ملیحه خانم زنگ بزنه جواب بخواد فکراتو کردی، چی جوابشونو بدم😊
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با تحکم حرف بزنم گفتم:
_میدونین مامان من به این نتیجه رسیدم که ما به درد هم نمی خوریم😐
محمد و مهسا هم دست از تماشای تلویزیون برداشتن و منو نگاه کردن، مامان گفت:
_یعنی چی الان، جوابت چیه؟!😟
نگاهی به خواهر و برادرم انداختم که انگار نگران بودن!
- یعنی ... یعنی جوابم منفیه😕
اندفعه محمد بجای مامان سریع گفت:
_یعنی چی منفیه؟😟
نگاهی بهش کردم و گفتم:
_منفی بودن هم باید برات تعریف کنم داداش، من نمیخوام با آقا عباس ازدواج کنم
با حرفایی که داشتم خلاف میلم می زدم قلبم درد میگرفت
مامان با ناراحتی گفت:
_معصومه من فکر میکردم تو دختر عاقلی هستی و تصمیم درستی می گیری، الان عباس چیش به تو نمیخوره آخه؟😒
با ناراحتی گفتم:
_مامان جان، شما خودتون گفتین هر تصمیمی بگیرم موافقید😒😣
#ادامه_دارد
💛💚💛
💌نویسنده: بانوگل نرگــــس
💚💞💚💞💚💞💚💞💚
#کپی_بدون_ذکرنام_نویسنده حرام_است
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷