eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 1⃣ ✍کودکی تا جوانی 🌟از دوره ی دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم. ما سه تا رفیق بودیم که هیچ وقت از هم جدا نمی شدیم. توی محله ی یوسف آباد تهران، شب و روز با هم بازی می کردیم و درس می خواندیم. 🌟 البته هوش و استعداد مهیار از همه ی دوستان ما بیشتر بود. او کمتر از ما درس می خواند و نمره ای بهتر از ما می گرفت. از طرفی خانواده ی آنها خیلی اهل مُد روز و ... بودند . 🌟من و شهریار و مهیار سال 1352 با هم دیپلم گرفتیم. پدر مهیار بلافاصله کارهای پسرش رو انجام داد. مهیار از ما خداحافظی کرد و رفت. او در دانشگاه برایتون انگلیس در رشته ی هوافضا مشغول تحصیل شد. 🌟سال 1354 بود که روزنامه ها نوشتند : یک دانشجوی ایرانی به نام مهرام در انگلیس به خاطر مصرف زیاد مواد مخدر به حالت کما رفت! 🌟خیلی برای دوست قدیمی خودم نگران شدم. اما خداراشکر او حالش خوب شد و سال 1356 به ایران برگشت. همسر انگلیسی او هم به نام جِین همراهش آمده بود. 🌟مهیار و خواهران و برادرانش در قید و بند مسائل دینی نبودند. مهیار مدتی در شرکت فیلیپس و بعد در دفتر شرکت هواپیمایی پارامریکن در تهران مشغول شد. با پیروزی انقلاب، دفتر هواپیمایی تعطیل شد و مهیار در یک هتل مشغول به کار شد. 🌟در زمانی که آیت الله خلخانی با معتادان مواد مخدر برخورد می کرد، مهیار دستگیر و زندانی شد. در زندان و در بین معتادهایی که ترک کرده بودند مسابقه ای برگزار شد و نفرات اول آزاد شدند. مهیار هم از زندان آزاد شد... ... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام #از_جهالت_
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت: 2⃣ ✍از ترک اعتیاد تا جبهه 🌟در این فاصله جنگ شروع شده بود. من هم راهی مریوان شدم و همراه با حاج احمد متوسلیان و در واحد مهندسی سپاه، مشغول فعالیت بودم. 🌟ارتباط ما با یکدیگر کمتر شده بود. او موضع گیری های سیاسی ضد نظام داشت و از منافقین حمایت می کرد. اما با این حال، وقتی به مرخصی آمده بودم، به دیدن مهیار رفتم. 🌟خانم او ایران را ترک کرده و به انگلیس رفته بود. پدر مهیار با من صحبت کرد و گفت: پسرم به خاطر مدرک مهندسی در رشته ی هوافضا ، قصد استخدام در یگان بالگرد صدا و سیما را داشت، اما به خاطر موضوع اعتیاد، نمی تواند استخدام شود. پدر مهیار با ناراحتی از من خواست کاری برای مهیار انجام دهم. 🌟با مهیار صحبت کردم. گفتم: من می خوام برم جبهه، می یای با هم بریم؟ او هم که توی حال خودش نبود گفت : باشه . 🌟خانواده ی مهیار از او قطع امید کرده بودند، با این خبر خوشحال شدند. انگار می خواستند یک جوری از دست او راحت شوند! 🌟فردا صبح، قبل از اذان آمدم منزل آن ها، یک ساعت طول کشید تا مهیار از دستشویی بیرون بیاید! 🌟حسابی خودش را ساخت! پدرش یک شیشه آب سیاه به من داد و گفت: این شیره ی سوخته ی تریاک است. هر روز سه بار به او بده تا ترک کند. 🌟بعد مکثی کرد و گفت: البته این دفعه ی چهاردهم است که قصد ترک کردن دارد! ایشان قرص های والیوم نیز به من داد و گفت : در شراط خیلی سخت این قرص ها را به او بده.!! ... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام #از_جهالت_
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ ✫⇠قسمت: 3⃣ ✍ترس آبرو 🌟وقتی راه افتادیم، با خودم گفتم عجب اشتباهی کردم. حالا آبروی خودم را هم می برم . 🌟بعد گفتم : مهیار، تو اگر شده الکی دولا راست شوی، باید بغل من بایستی و نماز بخوانی، وگرنه برمی گردیم. 🌟شب رسیدیم به یکی از مقرها. من مشغول نماز شدم. مهیار هم که حسابی خمار بود؛ زیر چشمی من را نگاه می کرد. 🌟بعد از نماز برگشت و گفت : ببین، نمازت غلط بود. تو یه بار دولا شدی، اما دو بار سرت رو زمین گذاشتی! 🌟با تعجب نگاهش کردم. یعنی این پسر رکوع و سجود و اعمال نماز را هم بلد نیست!؟ 🌟فردا رفتیم یکی از مقرهای سپاه مریوان، به دوستم گفتم: این آقا که همراهم آمده مریضه، اگه حالش بد شد یه دونه از این قرص ها بهش بده. 🌟آن روز وقتی من نماز می خواندم، مهیار هم کنار من ایستاد. او هیچ چیزی از نماز بلد نبود. به من می گفت: توی نماز چی می گی؟ بین دو نماز چه دعایی می خونی؟ 🌟روز بعد بردمش یه مقر دیگه و همین طور تا هفت روز او را جا به جا کردم تا کسی به مشکل او پی نبرد... ... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 *💠عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام #از_جهالت_تا_
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ ✫⇠قسمت: 4⃣ ✍رو به بهبودی 🌟روز هفتم حال و روز مهیار بهتر شد. گفت: من دیگه ترک کردم، دیگه خماری ندارم. 🌟پدرش به من گفته بود: وقتی مهیار ترک کنه ، به خوراک می افته و باید حسابی غذا بخوره. من هم چند کارتن تن ماهی با روغن زیتون برای مهیار گرفتم. او حسابی غذا می خورد. 🌟مهیار را به یکی از مقرهای کوهستانی بردم. آنجا بالای ارتفاع بود و چند متر برف نشسته و شرایط بسیار سختی داشت. 🌟آن ایام اوایل زمستان سال 1360بود. مهیار در آن مقر کوهستانی در کنار چند بسیجی و مجاهد عراقی در واحد مخابرات مشغول شد . 🌟هوش و استعداد خاصی داشت .رمزهای بیسیم را سریع حفظ می کرد. شب اول از سرما ترسیده بود. اما رفته رفته به آنجا عادت کرد. 🌟مدتی بعد به سراغ او رفتم. با بسیجی ها حسابی جور شده بود. با برخی از آنها صحبت می کرد و مسائل و مشکلات دینی خودش را می پرسید. 🌟به نماز خواندن او نگاه کردم. انگار یک عمری نماز خوان بوده! مانند بقیه ی بسیجی ها شده بود... ... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام #از_جهالت_تا_
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ ✫⇠قسمت: 5⃣ ✍عاشق جبهه 🌟یک ماه بعد، که از ترک مواد توسط مهیار مطمئن شدم، بی سیم زدم و گفتم: عصر بیا پایین، می خوایم بریم تهران. 🌟توی راه هم گفتم: تو دیگه پاک شدی، برو دنبال کار استخدام. 🌟عصر روز بعد توی خونه بودم که مهیار تماس گرفت. با عصبانیت گفت: امیر اگه شما نمی ری، منطقه من فردا بر می گردم. 🌟بعد با عصبانیت ادامه داد: این خواهرای من هیچی نمی فهمند. یه مشت جوون دارن اونجا جون می دن و نون خشک می خورن تا این ها توی آرامش باشن، اما این ها نمی فهمن. انگار تو این مملکت نیستند. 🌟فردا با مهیار برگشتیم. نماز اول وقت او ترک نمی شد. حالا او به من تذکر می داد که نماز اول وقت و ... را رعایت کن . 🌟مهیار دیگر اهل جبهه شد. یک روز ترک کردن ان محیط معنوی برایش سخت بود. مهیار دو سال در کردستان ماند. من درگیر کارهای مهندسی بودم و او در کنار بسیجی ها، مسئول مخابرات سپاه سروآباد از شهر های کردستان شده بود. با بسیجی ها به عملیات می رفت، برای آن ها حرف می زد و ... ... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام #از_جهالت_تا_
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ ✫⇠قسمت: 6⃣ ✍شهادت 🌟من برخی شب ها که به دیدن او می رفتم، شاهد بودم که مهیار برای نماز شب بلند می شد و حال و هوای عجیبی داشت. 🌟عجیب تر اینکه، این پسر از فرنگ برگشته، که تا مدتی قبل نماز بلد نبود، دعای بین نماز جماعت را با سوز خاصی می خواند. 🌟او یک بسیجی تمام عیار شده بود. یاد آن زمانی افتادم که خانواده ی او، به خاطر اعتیاد به مرگ فرزندشان راضی شده بودند . 🌟روزها گذشت تا اینکه قبل از عملیات والفجر4، در پاییز سال 1362نیروهای رزمنده به سوی منطقه پنجوین حرکت کردند. یک روز بچه ها به من خبر دادند که ظاهراً مهیار شهید شده و پیکرش را به سنندج برده اند. 🌟باورم نمی شد. رفتم ستاد شهدای سنندج، گفتم : شهیدی به نام مهیار مهرام دارید؟ گفت: نه . 🌟خوشحال می خواستم بر گردم. همان شخص گفت : اما چند تا شهید گمنام داریم که قرار است منتقل شوند تهران و به عنوان گمنام دفن شوند. 🌟برگشتم تا آن ها را نگاه کنم. هفت شهید که همه ی بدن آن ها گلوله باران شده و با ماشین از روی سر آن ها عبور کرده بودند، به عنوان شهید گمنام کنار هم آرمیده بودند...😭 ... 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ #خاطرات_شهید_مهیار_مهرام #از_جهالت_تا_
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷 ✫⇠ ✫⇠قسمت: 7⃣ ✍گمنامی 🌟به سختی مهیار را شناختم. یک گردنبند نقره از دوران انگلیس در گردنش بود. از روی همان گردنبند او را شناختم. بقیه هم بچه های سپاه سروآباد بودند که به دست ضد انقلاب به طرز فجیعی به شهادت رسیده بودند. 🌟پیکر مهیار به تهران منتقل شد. اما خانواده اش او را تشییع نکردند. پیکر او بدون تشییع در قطعه ی 28 بهشت زهرای تهران به خاک سپرده شد. 🌟مراسم ختم او فقط سیزده نفر شرکنت کننده داشت! او غریب و گمنام تشییع و تدفین شد. اما برای مراسم چهلم او، به سراغ بچه های لشکر رفتم و ماجرای این بسیجی غریب را تعریف کردم. بسیجی های لشکر دسته ی عزاداری راه انداختند و او را از غربت در آوردند. خیابان یوسف آباد از اکثریت جمعیت بسته شده بود. 🌟خواهران او از ایران رفتند. پدرش در سوئیس از دنیا رفت. شهید مهیار مهرام راه درست و راه حق را نمی شناخت. از زمانی که با انسان های الهی در جبهه رفاقت کرد، مزه ی رفاقت با خدا را چشید. 🌟از زمانی که راه درست را شناخت، لحظه ای در پیمودن راه حق تردید نکرد. او بنده ی واقعی خدا شد. خدا هم در بهترین حالت او را به سوی خود دعوت کرد . 🌟اگر دوست دارید این شهید غریب را زیارت کنید، به قطعه 28 بهشت زهرا ردیف 6 شماره4 در کنار شهدای گمنام بروید... 📢 📖 کتاب "تا شهادت"، کاری از گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، انتشارات شهید ابراهیم هادی 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──