eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
10.1هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرست
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان تهران 🌺قسمت 7⃣5⃣ 🌺هر کی حاجت داره بخونه 🌹✨🌹✨🌹✨🌹 🍃در سال 76 چهره ابراهیم در زیر پل اتوبان شهید محلاتی ترسیم شد. سید می گفت: «ابراهیم را نمی شناختم اما برای ترسیم چهره ابراهیم چیزی نخواستم. اما بعد از انجام این کار، به قدری خدواند به زندگی من برکت داد که نمی توانم برایت حساب کنم.» 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃سید می گفت: «شب جمعه خانمی آمد و شیرینی داد بهم و گفت: این شیرینی ها برای این آقا تهیه شده، همین جا پخش کنید.» گفتم: «شما شهید هادی را می شناسید؟» گفت: «نه.» ادامه داد: «من در زندگی مشکل سختی داشتم. چند روز پیش وقتی شما مشغول ترسیم عکس بودید از اینجا رد شدم، با خودم گفتم: خدایا اگر این شهدا پیش تو مقامی دارند به حق این شهید مشکل من را حل کن. بعد گفتم منم قول می دم نمازهایم را اول وقت بخوانم. سپس برای این شهید که نمی شناختم فاتحه خواندم. باور کنید خیلی سریع مشکل من حل شد، حالا آمدم از ایشان تشکر کنم.» 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃سید می گفت: «پارسال دوباره اوضاع کاری من خراب شد. مشکلات زیادی داشتم. از جلوی تصویر ابراهیم رد شدم و دیدم بخاطر گذشت زمان، تصویر زرد و خراب شده. من هم تصویر را درست کردم. باور کردنی نبود، درست زمانی که تصویر تمام شد. یک پروژه بزرگ به من پیشنهاد شد. خیلی از گرفتاری های مالی من حل شد.» بعد سید گفت: «آقا اینها خیلی پیش خدا مقام دارند. ما هنوز این ها را نشناختیم. کوچکترین کاری که برای ایشان انجام دهی، خداوند چند برابرش را برمی گرداند.» 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 225 الی 226 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان تهران 🌺قسمت 8⃣5⃣ 🌺 سراغ آقا ابراهیم 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃آمده بود مسجد. از من، سراغ دوستان آقا ابراهیم را گرفت! این شخص می خواست از آنها در مورد این شهید سوال کند. پرسیدم : «کار شما چیه!؟ شاید بتوانم کمکت کنم.» گفت: «هیچی، می خواهم بدانم این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست!؟» کمی فکر کردم. مانده بودم چه بگویم. بعد از چند لحظه سکوت گفتم: «ابراهیم هادی شهید گمنام است و قبر ندارد. مثل همه شهدای گمنام.» 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃گفتم: «اما چرا سراغ این شهید را می گیرید؟» آن آقا که خیلی حالش گرفته شده بود ادامه داد: «منزل ما اطراف تصویر شهید هادی قرار داره، من دختر کوچکی دارم که هر روز صبح از جلوی تصویر ایشان رد می شه و می ره مدرسه. یکبار دخترم ازم پرسید: بابا این آقا کیه!؟ من هم گفتم: اینها رفتن با دشمن جنگیدند و نگذاشتند دشمن به ما حمله کنه.بعد هم شهید شدند.» 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃او ادامه داد: «دخترم از زمانی که این مطلب را شنید هر وقت از جلوی تصویر ایشان رد می شد به عکس شهید هادی سلام می کنه. چند شب قبل، دخترم در خواب این شهید را می بینه! شهید هادی به دخترم می گوید: دختر خانم، تو هر وقت به من سلام می کنی من جوابت را می دم! برای تو هم دعا می کنم که با این سن کم ، اینقدر حجابت را خوب رعایت می کنی.» حالا دخترم از من می پرسه: «این شهید هادی کیه؟ قبرش کجاست؟» بغض گلویم را گرفت. حرفی برای گفتن نداشتم. فقط گفتم: «به دخترت بگو، اگه می خوای آقا ابراهیم همیشه برات دعا کنه مواظب نماز و حجابت باش.» 🀊 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 226 الی 227 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرست
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان تهران 🌺قسمت 9⃣5⃣ 🌺 سلام بر ابراهیم 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃وقتی که کار کتاب خاطرات شهید ابراهیم هادی به پایان رسید. دوست داشتم نام مناسبی که با روحیات ابراهیم هماهنگ باشد برای کتاب پیدا کنم. حاج حسین گفت: «بگذار اذان، چون بسیاری از بچه های جنگ ابراهیم را با اذان هایش می شناختند.» یکی گفت: «بگذار عارف پهلوان.» در ذهن خودم نام مجموعه را معجزه اذان انتخاب کردم. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃شب بود که به این موضوعات فکر می کردم. قرآنی کنار میز بود. توجهم به آن جلب شد. قرآن را برداشتم. در دلم گفتم: «خدایا این کار برای بنده صالح و گمنام تو بوده، می خواهم در مورد نام این مجموعه نظر قرآن را جویا شوم!» بعد به خدای خود گفتم: «من نه ابراهیم را دیده بودم، نه سن و سالم می خورد که به جبهه بروم. خدایا من نه استخاره بلد هستم نه می توانم مفهوم آیات را درست برداشت کنم.» 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃بعد بسم الله گفتم. قرآن را باز کردم. صفحه ای که باز شده بود را با دقت نگاه کردم. با دیدن آیات بالای صفحه رنگ از چهره ام پرید! سرم داغ شده بود، بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد. در بالای صفحه آیات 109 به بعد جلوه گری می کرد که می فرماید: 💫سلام بر ابراهیم، 💫اینگونه نیکوکاران را جزا می دهیم، 💫به درستی که او از بندگان مومن ما بود. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 229 الی 230 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان تهران 🌺قسمت 0⃣6⃣ 🌺 فتنه سال 1378 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃در تیرماه سال 78 فتنه ای رخ داد که دشمنان نظام بسیار به آن دل خوش کردند. در شب اولی که این فتنه به راه افتاد و زمانی که هنوز کسی از شروع درگیری ها خبر نداشت، در عالم رویا سردار شهید محمد بروجردی را دیدم! ایشان همه بچه های مسجد را جمع کرده بود و آنها را سر یکی از چهار راه های تهران برد! درست مثل زمانی که حضرت امام وارد ایران شد. من هم با بچه های مسجد کنار برادر بروجردی حضور داشتم. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃یکدفعه دیدم ابراهیم هادی و جواد افراسیابی و رضا و بقیه دوستان شهید ما به کنار برادر بروجردی آمدند. خیلی خوشحال شدم. می خواستم سمت آنها بروم، اما دیدم که برادر بروجردی، برگه ای در دست دارد و مثل زمان عملیات، مشغول تقسیم نیروها در مناطق مختلف تهران بود. او همه نیروهایش از جمله ابراهیم هادی را در مناطق مختلف اطراف دانشگاه تهران پخش کرد. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃صبح فردا خیلی به این رویا فکر کردم یعنی چه تعبیری داشت؟! تا اینکه رفقای ما تماس گرفتند و خبر درگیری در اطراف دانشگاه تهران و حادثه کوی دانشگاه را اعلام کردند! تا این خبر را شنیدم یاد رویای دیشب افتادم. مردم با یک تجمع در 23 تیر، خط بطلانی بر همه فتنه گرها کشیدند. علی نصرالله با آن حال خراب در راهپیمایی شرکت کرده بود. گفتم: «حاج علی تمام این فتنه را شهدا جمع کردند.» حاج علی گفت: «مگه غیر از اینه؟ مطمئن باش کار خدا شهدا بوده.» 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 231 الی 232 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرست
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان تهران 🌺قسمت 1⃣6⃣ 🌺 فتنه سال 1388 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃در سال 1388 و در ایام ماجرای فتنه خواب عجیبی دیدم. در عالم رویا دیدم که آقا ابراهیم با چهره ای بسیار نورانی و زیبا، روی یک تپه سبز ایستاده! پشت سر او هم درختان زیبا قرار داشت. بعد متوجه شدم دو نفر از دوستان ایشان که آنها را می شناختم، در پایین تپه مشغول دست و پا زدن در یک باتلاق هستند! آنها می خواستند به جایی بروند، اما هر چه دست و پا می زدند بیشتر در باتلاق فرو می رفتند! ابراهیم رو به آنها کرد و فریاد زد و این آیه را خواند: «اَینَ تَذهَبوُن (به کجا می روید)؟!» اما آنها اعتنایی نکردند! 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃روز بعد به این خواب خیلی فکر کردم. این خواب چه تعبیری داشت؟! از طریق همسرم آن دو نفر را پیدا کردیم. خلاصه بعد از تحقیق فهمیدم که آن دو نفر، با آن همه سابقه جبهه و مجاهدت، از حامیان سران فتنه شده و در مقابل رهبر انقلاب موضع گیری دارند! هر چند خواب دیدن حجت شرعی نیست، اما وظیفه دانستم که با آنها تماس بگیرم و ماجرای آن خواب را تعریف کنم. خداروشکر، همین رویا اثربخش بود. ابراهیم، بار دیگر، هادی دوستانش شد. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 233 الی 234 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان تهران 🌺قسمت 2⃣6⃣ 🌺 توصیه های ابراهیم 🌹✨🌹✨🌹✨🌹 🍃بعد از ابراهیم حال روز خود را نمی فهمیدم. ابراهیم همه زندگی من بود. خیلی به او دلبسته بودیم. او نه تنها یک برادر، که مربی ما نیز بود. 💥حجاب: 👈بارها با من در مورد حجاب صحبت می کرد و می گفت: «چادر یادگار حضرت زهرا (س) است، ایمان یک زن، وقتی کامل میشود که حجاب را کامل رعایت کند و ...» وقتی خواستیم از خانه بیرون برویم یا به مهمانی دعوت داشتیم، به ما در مورد نحوه برخورد با نامحرم توصیه می کرد، اما هیچگاه امر و نهی نمی کرد! ابراهیم اصول تربیتی را در نصیحت کردن رعایت می نمود. 💥نماز: 👈در مورد نماز هم بارها دیده بودم که با شوخی و خنده، ما را برای نماز صبح صدا می زد و می گفت: «نماز، فقط اول وقت و جماعت.» 🌹✨🌹✨🌹✨🌹 🍃مجروح شده بود. خوب به یاد دارم که دوستانش به دیدنش آمدند. ابراهیم هم شروع به خواندن اشعاری کرد که فکر کنم خودش سروده بود: 💥اگر عالم همه با ما ستیزند/ اگر با تیغ، خونم را بریزند 💥اگر شویند با خون پیکرم را/ اگر گیرند از پیکر سرم را 💥اگر با آتش و خون خو بگیرم/ز خط سرخ رهبر بر نگردم. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹 🍃بارها شنیده بودم که ابراهیم، از این حرف که برخی می گفتند: «فقط می ریم جبهه برای شهید شدن و ...» اصلا خوشش نمی آمد! همیشه بگید: «ما تا لحظه آخر، تا جائی که نفس داریم برای اسلام و انقلاب خدمت می کنیم، اگر خدا خواست و نمره ما بیست شد آن وقت شهید شویم. ولی تا اون لحظه ای که نیرو داریم باید برای اسلام مبارزه کنیم.» می گفت: «اینقدر باید با این بدن کار کنیم، اینقدر در راه خدا فعالیت کنیم که وقتی خودش صلاح دید، پای کارنامه ما را امضاء کند و شهید شویم. اما ممکن هم هست که لیاقت شهید شدن، با رفتار یا کردار بد از ما گرفته شود.» 🌹✨🌹✨🌹✨🌹 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 235 الی 236 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرست
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان تهران 🌺قسمت 3⃣6⃣ 🌺 مزار یادبود 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃ابراهیم عاشق گمنامی بود. حالا هم مزار یادبود او روی قبر یکی از شهدای گمنام ساخته می شد. در واقع یکی از شهدای گمنام به واسطه ابراهیم تکریم می شد. وقتی به کنار مزار یادبود او رفتم. روزی که برای اولین بار در مقابل سنگ مزار ابراهیم قرار گرفتم، یکباره بدنم لرزید! رنگم پرید و با تعجب به اطراف نگاه کردم! چند نفر از بستگان ما هم همین حال را داشتند! ما با یاد یک ماجرا افتادیم که سی سال قبل در همین نقطه اتفاق افتاده بود! درست بعد از عملیات آزادی خرمشهر ، پسر عموی مادرم ، شهید حسن سراجیان به شهادت رسید. آن زمان ابراهیم مجروح بود و با عصا راه می رفت.اما به خاطر شهادت ایشان به بهشت زهرا (س) آمد. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃وقتی حسن را دفن کردند ، ابراهیم جلو آمد و گفت: «خوش به حالت حسن ، چه جای خوبی هستی! قطعه 26 و کنار خیابان اصلی. هر کی از اینجا رد بشه یه فاتحه برات می خونه و تو رو یاد می کنه.» بعد ادامه داد: «من هم باید بیام پیش تو! دعا کن من هم بیام همینجا.» بعد هم با عصای خودش به زمین زد و چند قبر آن طرفتر از حسن را نشان داد! چندسال بعد، درست همان جائی که ابراهیم نشان داده بود ، یک شهید گمنام دفن شد. و بعد به طرز عجیبی سنگ یاد بود ابراهیم در همان مکان که خودش دوست داشت قرار گرفت!! 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 236 الی 237 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💠ﺍﻟﺴَّﻠﺎﻡُ ﻋَﻠَﻴْﻚِ ﻳَﺎ ﻓَﺎﻃِﻤَﺔُ اَلْزَهرا💠 🌺خاطرات شهید ابراهیم هادی 🌺سن شهادت: 25 سال 🌺اهل شهرستان تهران 🌺قسمت 4⃣6⃣ (قسمت آخر) 🌺 سخن آخر 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃همه از عنایات خدا، به واسطه این شهید عزیز حکایت می کنند. از شفای بیمار سرطانی در استان یزد با توسل و عنایت شهید هادی تا دانشجوی لاابالی که شاید اتفاقی! با این شهید آشنا و مسیر زندگیش تغییر کرد! از آن جوانی که هر جا برای خواستگاری می رفت، نتیجه نمی گرفت و خدا را به حق شهید هادی قسم داد و در آخرین خواستگاری، به خانه ای رفت که تصویر شهید هادی زینت بخش آن خانه بود و آن ها هم از این شهید خواسته بودند که .... تا جوانانی که به عشق ابراهیم به سراغ ورزش باستانی رفتند و همه کارهایشان را بر اساس رضایت خدا تنظیم کردند. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 🍃شاید روز اول فکر نمی کردیم اینگونه شود، اما ابراهیم عزیز ما، این اسوه اخلاص و بندگی، به عنوان الگوی اخلاق عملی حتی برای دیگر کشورها و ملیت ها مطرح شد. از کشمیر آمدند و اجازه خواستند تا کتاب ابراهیم را ترجمه و در هند و پاکستان منتشر کنند! می گفتند برای مسلمانان آن منطقه بهترین الگوی عملی است. و این کار در دهه فجر 1392 عملی شد. بعد از آن، برخی دوستان خارج نشین، اجازه ترجمه انگلیسی کتاب را خواستند. آنها معتقد بودند که ابراهیم، برای همه انسان ها الگوی اخلاق است. این کار هم در سال 1393 به نتیجه رسید. آری، ما روز اول به دنبال خاطرات او رفتیم تا ببینیم کلام مرحوم شیخ حسن زاهد چه معنایی داشت، که با یاری خدا، صدق کلام ایشان اثبات شد. ابراهیم الگوی اخلاق عملی برای همه انسان هایی است که می خواهند درس درست زیستن را بیاموزند. 🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨ 📚کتاب سلام بر ابراهیم، صفحه 238 الی 239 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :6
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️ ... مات و مبهوت به صورت آقا مرتضی نگاه می کردم. آن روز خیلی به عمق صحبت هایش نرفتم. فقط مرا راضی کرد و مقداری هم نور امید در دلم روشن کرد. ولی بعد از رفتنش فهمیدم که او مسیر اینده زندگیم را برای من روشن کرده و تا آخر خط را برایم در دفتر یاداشت نموده است. ✏️پس از آن صحبت ها دیگر حاظر نبودم در رابطه با رفتن به جبهه اش حرفی بزنم. کوله بارش را برداشت و با آن سادگی همیشگی اش با اهل منزل خداحافظی کرد و رفت. در آن لحظات دوباره دلم گرفت. خواستم گریه کنم ولی به خودم این اجازه را ندادم او را مشایعت کردم. تا آنجایی که از دیدگانم محو شد. ✏️به اتاقم برگشتم , گوشه ای نشستم و به آنچه بین من و او ردو بدل شده بود فکر کردم. شب و روزهای متعددی خودم را با آن مشغول کردم. ✏️حال و روزم عوض شد نمی فهمیدم چکار بکنم. هیچ گونه تماسی بامرتضی نداشتم. دلم به شور افتاده بود. زمانی که اطرافیانم این حال و روز من را دیدند همگی مرا دلداری می دادند. چند روزی از این ماجرا گذشت که با خبر شدم آقا مرتضی آمده. ✏️پس از مراجعت به منزل, قضیه را برایش تعریف کردم... کمی خندید و گفت در عملیات فکه بی سیم چی ما شهید شد و راه را گم کردیم و در نهایت به محاصره عراقیها درآمدیم. در آن منطقه رملی و گرم نمی دانستم که چه کار بکنیم پشت یک خاکریز رفتیم و آنجا متوجه شدیم که صدای چند نفر از آن طرف خاکریز می آید. اول فکر کردیم بچه های خودمان هستند خیلی خوشحال شدیم وقتی به بالای خاکریز رفتیم آنها را دیدیم و صدایشان کردیم. آنها به سمت ما تیراندازی نمودند. بعد از آن با تلاش زیاد بچه ها و یک درگیری سخت موفق شدیم از محاصره آنها فرار کنیم. ✏️من از فرط خوشحالی نمی دانستم چی کار کنم. هر لحظه خدا را شکر می کردم که هنوز سالم هستند, تا بیشتر برای اسلام خدمت بکنند. دقیقا یادم نیست چند روزی در منزل بودند که دوباره عازم جبهه شدند. مدتی گذشت دوباره برگشت, جراهت های سطحی برداشته بود. به همین علت سری هم به ما زد و مجددا به منطقه جنگی رفت. طولی نکشید که دوباره مجروح شد ولی اینبار کمی بیشتر از دفعه قبلی. به منزل که آمد ساک و لباسش را به من داد تا آنها را بشویم وقتی درب آن را باز کردم دیدم, یکدست لباس عراقی هم در وسایلش هست... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️رو به آقا مرتضی کردم و با یک لحن تند گفتم: چرا این لباس های عراقی را به تن می کنی؟ ببین تا به حال دو مرتبه مجروح شده ای در حالی که هر دو بار این لباس به تن داشتی. آقا مرتضی این لباسا نجس است خواهش می کنم دیگر این را نپوشید. من دیگر طاقت ندارم آن را بشویم. الان پاره اش می کنم. ✏️ هر چه کردم که آن لباس را پاره کنم جلویم را گرفت و به من گفت: من با این لباس در جبهه خیلی موثرتر هستم از شما می خواهم که روی این تصمیمتان تجدید نظر کنید. ✏️دیگر طاقت نیاوردم که روی حرف خودم بایستم, لذا لباس را برداشتم و داخل تشت آب انداختم تا مقداری خیس بخورد. پس از گذشت ساعتی مشغول شستن آن البسه پر از خون شدم. آقا مرتضی به نزد من آمد پهلویم نشست و همان طور که مشغول شستن آنها بودم, عکسی آورد و به من نشان داد که در آن سوار یک جیپ بود که بقول خودش از عراقی ها به غنیمت گرفته بود. ✏️ ادامه صحبتش این بود که من با همین لباس چنیدن بار به داخل عراقی ها رفته ام و با آنها نان و ماست خورده ام و مرا نشناخته اند. این جیپ هم که می بینی با بچه ها سوار ان می شویم و در منطقه گشت می زنیم مال عراقی هاست. ✏️پس از اینکه لباس ها را شستم آقا مرتضی نگاهی به آنها انداخت و پس از کمی تامل رای ش برگشت که دیگر آنها را نبپوشد چرا که اکثر جاهایش سوراخ شده بود. آن لباس را به برادرش داد تا در کار بنای آن را بپوشد. ✏️یکی دو روز این ماجرا گذشت. یک شب که داخل اطاق نشسته بودیم. متوجه شدم خیلی به من خیره شده, علت را از او پرسیدم. آهی از نهاد دل بیرون کشید و گفت: ای کاش شبی که من به منزل شما آمدم به من جواب مثبت نمی دادی و حاضر نمی شدی که با من ازدواج کنی! ✏️ نگذاشتم حرفش را ادامه دهد و سریع وسط حرف هایش پریدم و به ایشان گفتم انتخاب من آگاهانه بوده و هرگز هم از این وضعیت پشیمان نیستم و هر لحظه خدا را شکر می کنم که با یک فرد وارسته ای همچون شما ازدواج کردم. ✏️بعد از اتمام صحبت هایم رو به من کرد و گفت: امیدوارم که مرا حلال کنید، من تا به حال همسر خوبی برای شما نبودم و می دانم که در نبود من همه سختی ها را تحمل می کنی، ولی آرزوی هر زن و شوهری است که در طول زندگیشان در کنار یکدیگر باشند و زندگی آرام و خوبی را برای یکدیگر درست کنند، ولی چکار می شود کرد، تقدیر ما هم اینطور است و ما مسلمانیم و موظفیم که هر موقع مسئله ای برای اسلام پیش می آید باید از همه چیز خودمان بگذریم و به این دین مقدس خدمت کنیم، خواهش می کنم که شما هم بخاطر اسلام این مشکل را تحمل کنید. ✏️من که از حرفهای آقا مرتضی سر در نمی آوردم، فقط یکپارچه گوش شده بودم و سعی می کردم از اعماق وجودم حرف هایش را بشنوم و درک کنم. ✏️حدود یک سال از ازدواجمان می گذشت و هر ماه سابقه نداشت که خبر شهادت ایشان زبان به زبان نشود. من که از بس ناراحت می شدم و گریه می کردم و مرتب تصویر شهادت و تدفین آقا مرتضی بسان پرده سینما در جلوی چشمانم نقش می بست. هر وقت که نامه یا پیغام معتبری از زنده بودنش, یا اینکه خودش می آمد من خیلی خوشحال می شدم. هر وقتی او با مریضی من رو برو می شد می گفت: خدایا من کاری برای شما نکردم خودت حق اینها را برمن حلال کن! ✏️ بعد رو به من می کرد و می گفت: تو چرا خودت را اینقدر زجر می دهی، اصلا ناراحت نباش من هر کجا که باشم فکر خودم و شما هستم مرگ هم که دست خداست وقتی خواست بیاید کاری از دست من و شما بر نمی آید. می گفتم:آقا مرتضی من که دست خودم نیست، بالاخره من هم انسانم و عاطفه دارم. حق دارم که برای مونسم دل بسوزانم و به فکر شما باشم. چطور از من توقع دارید که اصلا به شما فکر نکنم. ✏️ حقیقتا چند روزی که ایشان در مرخصی و نزد ما بود من حالم خوب بود, ولی همینکه به منطقه می رفتند دوباره همان حالات روحی به سراغم می آمد و ممکن نبود که مریض نشوم. لذا زمانی که ایشان با این وضعیت من روبرو شد تصمیم گرفت که مرا به اهواز ببرد... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگز شهدا ...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :0⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️به اهواز که رسیدیم جلوی یک هتل پیاده شدیم. هوا خیلی مرطوب بود و داشت نفسم می گرفت. رو به آقا مرتضی کردم و گفتم:چرا اینجا اینقدر نمناک است؟ گفت:اینها که ملاحظه می کنید باران است، آخر باران منطقه جنوب اینجوری است! نگاهی به آقای رفیعی و نور افشان کردم دیدم آنها یواشکی می خندند. پیش خودم گفتم حتما این بارهم دارد سربه سرمان می گذارد. ✏️وارد هتل شدیم. همه ی ما وارد اتاق کوچکی شدیم که متعلق به آقای رفیعی بود. پس از کمی استراحت با خانم آقای رفیعی به اتاق دیگری رفتیم که ایشان عنوان کرد که این اتاق متعلق به یکی از پاسداران فسا می باشد بنام آقای ستوده.[شهید حاج محمود ستوده] ✏️پس از مدتی درب خانه زده شد و خانمی درب را باز کرد. فهمیدیم که خانم آقای ستوده می باشد و این نقطه شروع آشنایی من با این خانم مهربان و دلسوز بود. با یک تعارف گرم ما را به داخل اتاق برد و متوجه شدیم که چند زن دیگر هم در آن اتاق هستند. در این لحظه خانم آقای ستوده آنها را معرفی کرد. بله همسران آقای مطهرنیا، رحمانیان، بهمن زادگان[هر سه شهید شدند] آنجا بودند که هر سه آنها جهرمی بودند. ✏️ از همانجا احساس کردم که دیگر تنها نیستم. اینها می توانند همدم روزهای تنهایی من باشند از آن روز به بعد مرتب به هم سر کشی می کردیم و مدت ها پهلوی هم بودیم و از گذشته می گفتیم. ✏️آقا مرتضی هم که با دیگر بچه های به ماموریت می رفتند و هر از چند روزی یک سرکشی مختصری هم از منزل می کردند. هنوز ما در آن هتل اتاق مستقل نداشتیم و پهلوی هم در یک اتاق زندگی می کردیم. این جریان حدود یک ماهی به طول انجامید, تا اینکه تیپ المهدی(عج) به ماموریت کردستان عظیمت کرد و به ما پیشنهاد شد که به فسا برگردیم که با مخالفت جدی ما این پیشهناد مورد قبول واقع نشد. ✏️ اعلام کردیم که ما همین جا می مانیم. تعدادی از خانواده ها به شهرستانشان عظیمت کردند. با رفتن آنها یک اتاق هم گیر ما آمد و وسایلمان را به آنجا بردیم. پس از گذشت حدودا یک روز آقا مرتضی به هتل آمد که از من خداحافظی کند. ✏️حدودا چند ساعتی بیشتر در منزل نماند و پس از مقداری سفارش خداحافظی کرد و رفت. دقیقا اتاق ما جای بود که به درب هتل مشرف بود و پشت پنجره منتظر نشستم تا ازهتل خارج شد وسپس به پارکینگ رفت و ماشینش را برداشت و رفت. در آن لحظات بغض گلویم را گرفت می خواستم گریه کنم ولی این اجازه را به خودم ندادم. ✏️ دقیقا یادم نبود آقا مرتضی چه موقع از نظرم محو شد ولی همین قدر می دانم که مدتی بی اختیار جلو پنجره ایستاده بودم و به نقطه ای نگاه می کردم. به هر صورت که بود خودم را راضی کردم و برای اینکه این حالت را از خودم دور کنم به اتاق بچه ها ی دیگر رفتم و ساعتی را هم به گفتگو پرداختیم. ✏️چند روزی از این تنهایی می گذشت, که خبر دار شدم تیپ المهدی(عج) یک عملیات در غرب انجام داده که نام آن والفجر 2 بود. خیلی نگران بودم یک لحظه به خودم اجازه نمی دادم که از پای رادیو بلند شوم و مرتب برای سلامتی و پیروزی رزمندگان دعا می کردم. در همان روزها بود که با خبر شدیم آقای بهمن زادگان شهید شده اند. ✏️همگی از شنیدن این خبر خیلی ناراحت شدیم چند روز بعد خبردار شدم که بچه ها از منطقه برگشته اند و آقا مرتضی هم به هتل آمد. ✏️چند روزی بعد به اتفاق یکدیگر جهت دید و بازدید به فسا آمدیم. زمانی که به منزل رسیدیم من متوجه شدم که مرتب مسئولین و مردم شهر به دیدار ایشان می آیند. من هر چه سعی می کردم علت این امر را بفهمم کمتر به من چیزی می گفت. ✏️ یادم هست که آقا مرتضی را به فرمانداری بردند و از ایشان قدردانی کردند و هدیه ای هم به ایشان دادند, بعد از آن در مراسم نماز جمعه و سپاه شهرستان اطراف این موضوع تکرار شد. خودم متعجب مانده بودم از این ماجرا تا اینکه پس از چند روز توقف در فسا به اهواز برگشتیم. ✏️ در همان هفته اول از آقا مرتضی دعوت شد در مراسم نماز جمعه اهواز شرکت نماید. وقتی برگشت متوجه شدم در آن مراسم از ایشان قدردانی و عکس امام هم به عنوان هدیه به ایشان داده شده است. باز هم سعی می کرد که این مطالب را از من پنهان کند... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :0
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️بازهم سعی می کرد که این مطالب را از من پنهان کند. فقط تا آنجا که حس کنجکاویم به دنبال این قضیه بود, فهمیدم که گردان ایشان در آن عملیات حماسه تاریخی آفریده اند که این همه مورد توجه مسئولین قرار گرفته است. به هر شکل آن ایام هر روز در این مراسم و آن مراسم شرکت می کرد. یادم هست که در یکی از روزها کنار پنجره ایستاده بودم که متوجه شدم آقا مرتضی از ماشین پیاده شد. چند دقیقه ای با یک نفر همان پایین مشغول صحبت کردن شد. کنجکاو شدم زمانی که به اتاق وارد شد, پس از احوال پرسی مختصری رو به ایشان کردم و گفتم : آقا مرتضی سوالی بکنم جواب قانع کننده ای به من می دی؟ گفت:بفرمایید! گفتم:برای چه شما را مرتب در این مراسم و آن مراسم دعوت می کنند و هدیه به شما می دهند و گل به گردنتان می اندازند؟ گفت:خودم هم گیج و مبهوت هستم، مگر ما چه کرده ایم جز اینکه به تکلیف خود عمل کرده ایم! دیگر چیزی نگفت و شروع کرد به بیرون آوردن لباسهایش. ✏️راستش را بخواهید ته دلم از این جواب او اصلا راضی نبودم و می دانستم که حتما یک مسئله ای پیش آمده که متقابلا این رفتارها با او می شود. ولی چون متوجه شدم که خودش خیلی راضی نیست که کار بزرگ او بیان شود, من خیلی اسرار نکردم. فقط در ادامه سوالم به ایشان گفتم پس این آقا که پایین با شما صحبت می کرد چه کسی بود؟ خندید و گفت:بنده خدا اشتباه گرفته بود. او به من گفت که عکست را در روزنامه دیده ام من هم به ایشان گفتم آن عکس چهره من نیست! ✏️یکی دو روز گذشت یک روز صبح, یکی از همسران ساکنین هتل که خرمشهری هم بودند به اتاق ما آمد و رو به من کرد و گفت: خانم جاویدی من عکس شوهرتان را در روزنامه دیده ام! خبر جدیدی نبود, ولی خیلی مایل بودم که آن روزنامه راببینم. از او خواهش کردم که آن روزنامه را برایم بیاورد. ایشان به من گفت: شوهرم که آمد از او می گیرم و برایتان می آورم. ✏️در همان روزها بود که من بواسطه کار واجبی که برایم پیش آمد به فسا رفتم. علت این مسافرت هم ازدواج خواهرم بود. در همان فاصله مجددا ایشان به همراه یگان خدمتشان به کردستان عزیمت کرده بودند. در آن ماموریت شدیدا مجروح شد. یکی دو روز قبل از رفتن ایشان به آن ماموریت من هم به اهواز رفتم. یک روز از کردستان با من تماس گرفت و صادقانه خبر مجروح شدنش را داد... من خیلی ناراحت شدم و از پشت تلفن گریه می کردم و حرف می زدم. با همان حال گرفته به او گفتم :آقا مرتضی تو را به خدا بگو کجایت ترکش خورده؟ گفت:به خدا چیز مهمی نیست یک زخم سطحی بیشتر نیست... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️پشت تلفن گریه می کردم و حرف می زدم با همان صدای گرفته به او گفتم : آقا مرتضی تو را به خدا بگو کجایت ترکش خورده؟ - به خدا چیز مهمی نیست یک زخم سطحی بیشتر نداشته ام! - الان کجا هستید ؟ - در بیمارستان تبریز. - اگر زخم سطحی برداشته اید چرا در بیمارستان بستری هستید . - جهت اطمینان بیشتر و برای اینکه زود بهبود پیدا نمایم به اینجا آمده ام . ✏️جمله آخری آنطوری که باید و شاید به دلم نچسبید و قبول نکردم . فکر کردم که او می خواهد مرا دلداری بدهد. البته این کار همیشگی او بود که بار غمهایش را خودش به تنهایی می کشید و شادیهایش را بلافاصله بین همه تقسیم می کرد. در آن لحظه گفتم: تو را خدا آدرس بیمارستان رابده تامن بیاییم پهلوی شما! گفت: نه مسیر خیلی طولانی است. من سعی خواهم کرد دکترم را راضی کنم که مرا به شیراز منتقل کنند. بعد شما می توانید به آنجا بیائید. ولی خواهشی از شما دارم آن هم این است که نگذارید کسی از این ماجرا با خبر شود، علی الخصوص پدر و مادرم. من هم به ایشان قول دادم که این خبر جای بروز پیدا نکند. ✏️خیلی دلم گرفته بود. حال و حوصله هیچ کاری نداشتم. هر روز چهره ای از آقا مرتضی در ذهنم می کشید و وضعیت مجروحیتش را برای خودم ترسیم می کردم. دیگر توان این را نداشتم که حتی به خانه دوستان بروم . آنها این کار را می کردند به هر صورت آن چیزی که هر روزبه من امید می داد، تلفن های هر روز مرتضی بود . ✏️یک روز تلفن زنگ زد. سریع گوشی را برداشتم متوجه شدم که خود آقا مرتضی است . به گفت: من حالم بهتر شده و از تبریز مرا به تهران انتقال داده اند و چند روز دیگر انشاالله خدمتتان می رسم! ✏️من هم مداوم روز شماری می کردم و منتظر آمدنش بودم و شاید بیشتر روزهایم در جلوی پنجره ونگاهم به درب ورودی هتل می گذشت. ✏️ بعد از چند روز در بین بچه های هتل زمزمه شد که در حال تدارک سفر به خرمشهر جهت بازدید هستند. این کار هم از طرف خانم ستوده پیشنهاد شد. ولی من قبول نکردم و به ایشان گفتم :من بدون اجازه آقا مرتضی جایی نمی روم و باید ایشان تماس بگیرد. مدتی نگذشت که خود آقا مرتضی به منزل زنگ زد و گفت :روز عاشورا بچه ها تصمیم دارند به جایی بروند یا نه؟ - بله آنها می خواهند به خرمشهر بروند - شما چرا نمی روید؟ - من منتظر تلفن شما بودم. - از نظر من شما آزاد هستید هر کاری که مصلحت می دانید انجام دهید. چرا اینجا دیگر اینقدر اذیت خودتان می کنید. - آخر من جایی نمی خواهم بروم، من سلامتی شما را می خواهم همین برایم بس است و اینکه تلفن می زنید واحوالپرسی می کنید دلم آرام می گیرد. ✏️بعد با یک حالت متین و آرامی از پشت تلفن خطاب به من گفت : به جان امام اگر در خانه بمانی تلفن نمی زنم .نمی خواهی تنها در خانه بمانی و خودت را ناراحت کنی. با بچه های هتل برو و روحیه ای تازه کن و جاهای مختلف را ببین. ✏️بعد از آن قسم راضی شدم. چون می دانستم که امام برای مرتضی خیلی عزیز است و حاضر است جانش را به یک اشاره ایشان در راه اسلام بدهد ، بلافاصله وسایلم را جمع کردم و درعصر تاسوعا با بچه ها از اهواز بسمت خرمشهر حرکت کردیم خیلی طول نکشید که به آنجا رسیدیم.... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :2
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️همان عصر به مسجد جامع خرمشهر رفتیم. تعدادی از رزمندگان و مردم مقاوم و شجاع آن شهر مشغول عزاداری بودند. به اتفاق همه بچه ها به بالای پشت بام مسجد رفتیم و از بالا نظاره گر عشق وافر مردم به سالار شهیدان حسین(ع) بودیم. ✏️من از یک جهت ناراحت بودم و از جهت دیگر خوشحال. از آن جهت که مراسم شهادت سیدشهیدان را نظاره گر بودم غمی بر دلم نشسته و از اینکه خرمشهر را از لوث وجود کفار بعثی آزاد شده خوشحال بودم. ✏️در آن لحظه تا چشمم به رزمندگان می افتاد به یاد آقا مرتضی و زمان مجروحیتش می افتادم. بیاد دارم که این مراسم, از شب تا صبح ادامه داشت و مداحان اهل بیت, از جمله کویتی پور، فخری با آن صدای گرمشان مشغول نوحه خوانی بودند. ✏️ در همین حین شهر هم از آتش توپخانه دشمن در امان نبود و مرتب صدای انفجار به گوش می رسید. من که یکی از پر خاطره ترین لحظه های عمرم را در آن شب گذراندم. ✏️ بالا خره آن شب با عظمت صبح شد و ما هم پس از استراحت مختصری به گشت و گذار در خرمشهر پرداختیم. در همین حین هواپیماهای عراقی بر بالای سر خرمشهر ظاهر شدند و پس از چند دقیقه آن محل را بمباران کردند. ✏️ در این لحظه سمیه, دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و مرتب گریه می کرد. بلافاصله برای اینکه در امان باشیم ما را به آبادان آوردند. هنوز مدت زیادی نبود که به آبادان رسیده بودیم که آنجا هم توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد و بعد از آن بدون هیچ گشت و گذاری به اهواز آمدیم. ✏️حدود دو سه ساعتی بود که به هتل رسیده بودیم که تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. آقا مرتضی بود و از بیمارستان تهران تماس می گرفت.پس از احوال پرسی مختصری به من گفت: من با اصرار زیاد دکترم را راضی کردم که مرا به بیمارستان شیراز منتقل کنند. شما هم می توانید به شیراز بیایید تا با هم به فسا برویم. گفت با حاج محمود و علی هماهنگ کرده ام تا شما را به شیراز بیاورند. ✏️گوشی را گذاشتم. احساسم را نمی توانستم کنترل کنم. هم خوشحال بودم هم اشک می ریختم. سریعا وسایل مورد نیازم را آماده کردم. منتظر رفتن بودم و دلم می خواست هر چه سریعتر آقای ستوده بیاید و سریع به سمت شیراز حرکت کنیم. ✏️ در آن موقع حال درست و حسابی نداشتم و یک لحظه آرام و قرار نمی گرفتم. مدتی می نشستم تحمل نمی کردم, باز جلو پنجره می ایستادم. گاهی درب اتاق را باز می کردم و به راهروی هتل نگاه می کردم, تا بلکه فرجی حاصل شود و حاج محمود بیاید. ✏️همین طور در حال و هوای خودم بودم که درب اتاق, دیدم خانم حاجی محمود است. پس از احوال پرسی مختصری رو به من کرد و گفت:حاج محمود آمده و من را فرستاده تا ببینم آماده هستید حرکت کنیم. من که خوشحالیم را نمی توانستم پنهان کنم رو به ایشان کردم و گفتم:بله من آماده ام! ✏️پس از آن وسایلم را برداشتم و به امید اینکه پس از چند ساعت دیگر روی مبارک آقا مرتضی را می بینم و روحیه ای مجدد تازه کنیم پله های هتل را آهسته طی کردم و پایین می رفتم. وقتی به بیرون هتل و پهلوی ماشین رسیدم متوجه شدم که آقای بنایی و آقای الوانی هم می خواهند با خانواده شان همراه ما بیانند. پس از احوال پرسی همگی سوار بر ماشین شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم. ✏️در بین راه حرف های زیادی زده شد و همچنین شوخی هایی روحیه بخش و آن هم تقریبا تمام روی صحبت هایشان با من بود. ولی آن چه مرا خوشحال می کرد سلامتی و سالم بودن آقا مرتضی بود. ✏️ هرچه به شیراز نزدیک تر می شدیم احساس می کردم که قلبم تندتر از قبل می زند. به هر شکل آن شب به پایان رسید و ما به بیمارستان شیراز رسیدیم. پس از کمی پرس جو محل بستری او را پیدا کردیم. مرتضی با قدم های سنگین خود راهرو را طی می کرد و انتظار ما را می کشید. خدایا چه می دیدم. او ان قدر بدنش جراحت برداشته که نمی تواند درست و با قامت راست راه برود... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :4
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️حدودا یک هفته در فسا ماندیم و دوباره وسایلمان را جمع کردیم و به سمت اهواز حرکت کردیم. آن زمانی بود که عراق اعلام کرده بود که قصد دارد اهواز را با خاک یکسان کند. البته در این سفر با مخالفت خانواده مواجه شدیم ولی کاری بود که تصمیم گرفتم ان را انجام دهم. ✏️پس از خداحافظی و عزیمت به فسا، مجددا با تعدادی از خانواده های بچه ها، از جمله آقای ستوده، آقای الوانی و آقای نور افشان سفر خود را شروع کردیم. ✏️در بین راه مقداری انجیر تر خریدیم و آقای الوانی با خوردن آن مسموم شد و در طول سفر اصلا حال نداشت. تمام این مدت همسرش از او نگهداری می کرد. آقای ستوده و آقا مرتضی هم مقداری خربزه خریده بودند که در حال حرکت مشغول خوردن آن شدند. چون آقای الوانی نمی توانست خربزه بخورد، این ها مغز خربزه را می خوردند و پوستش را به آقای الوانی می زدند و مرتب رو به علی می کردند و می گفتند: خوش به حال خودمان که سالم هستیم ! ✏️البته همه این صحبت ها از روی شوخی های بود که با هم می کردند. در همین حال یک مرتبه آقای الوانی رو به آقا مرتضی کرد و با صدای بلند گفت : برو بچه دهاتی، تو پیش امام هم که رفتی دهاتی صحبت می کردی و آبروی مان را بردی، آخه یکی نیست به من بگه برادر محسن رضایی، چه کاره تو بوده که وقتی به او رسیدی صدایش کردی محسن! ✏️من که از حرف های آقای الوانی سر در نمی آوردم. فقط می دیدم که همه دور و برهایمان از جمله خود آقا مرتضی فقط می خندیدند. بعد از آرام شدن این جروبحث رو به آقا مرتضی کردم و گفتم: این حرف ها یعنی چی؟ پیش امام رفتن و آقای رضایی و... چرا این مطالب را به من نمی گی؟ مرتضی گفت: نگران نباش این ها همین طور برای شوخی این حرف ها را می زنند! ✏️بعد از اصرار زیاد مجبورش کردم که این قضیه را برای من تعریف کند. او هم پذیرفت و این چنین سخنش را آغاز کرد: ما در عملیات والفجر 2 در محاصره عراقی ها افتادیم. حدود پنج شبانه روز نه آب داشتیم و نه غذا و نه مهمات. از هر چهار طرف عراقیها ما را می کوبیدند. تعداد زیادی اسیر گرفته بودیم که نمی توانستیم آنها را به عقب انتقال دهیم . تعدادی از بچه ها هم شهید شده بودند و تعدادی هم زخمی که همگی همان جا مانده بودند و ما نمی توانستیم کاری برایشان انجام دهیم. ✏️در این مدت مجبور بودیم داخل سنگرهای عراقی بگردیم و مواد غذایی پیدا کرده و آنها را بخوریم. شب به پایین ارتفاع می رفتیم و از چشمه ای که آن پایین بود آب برای مصرف روز بعد بالا می بردیم. واقعا شرایط دردناکی بود. خیلی سختی تحمل می کردیم و کسی هم نمی توانست به کمک ما بیاید ✏️وقتی مسولین تیپ این وضعیت ما را دیدند با مشورتی که از قرارگاه گرفتند، قرار شد که به هر صورت که هست شما خودتان را به عقب منتقل کنید. اما من راضی نمی شدم که با آن همه زنج و مرارتی که متحمل شده بودیم بخواهیم به همین راحتی این کار را انجام دهیم. ✏️در نتیجه من جواب رد به فرماندهی تیپ دادم، بعد از مدت کوتاهی پشت بیسیم صدایی شنیدم گوشی را برداشتم به من گفتند که آقای رضایی فرمانده سپاه می خواهد با شما صحبت کند. آقای رضایی پشت بیسیم از من خواست تابه هر صورت که می توانیم خودمان را به عقب بکشیم و من هم به ایشان عرض کردم که آقای رضایی اجازه نخواهیم داد که در اسلام تنگه احد بیش از یک بار تکرار شود و ما همینجا می مانیم و مقاومت می کنیم تا آنجا که جان داریم... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️احساس عجیبی داشتم و به خودم بالیدم که این چنین همسری دارم. نگاهم مرتب به لبان آقا مرتضی بود. دلم می خواست و آرزو می کردم که ای کاش من هم در آن لحظات آنجا بودم و مقداری کسب فیض می کردم. ولی این خواسته من در آن شرایط دور از دسترس بود. ✏️دلم نمی خواست صحبت هایش را قطع کنم. او همین جور که به نقطه ای خیره شده بود ادامه داد: پس از شنیدن این صحبت, فرمانده سپاه مجبور شدند برای نگهداری این تنگه چاره ای جز عقب نشینی بیاندیشد, که در نهایت هم این طور شد و با استفاده از نیروهای تازه نفس موفق شدند علاوه بر شکستن محاصره, آن منطقه را از چنگال مزدورن بعثی به در آورند. ✏️در حین عملیات عراقی ها برای بالا بردن روحیه نیروهای خودشان اعلام کردند که گردان به طور کلی منهدم شده و خود (مرتضی جاویدی) هم کشته شده است. ✏️چند لحظه ای استراحتی کرد و نگاهی به من کرد. متوجه شدم که دیگر آن خاطره تمام شده . من که دلم می خواست بیشتر از این ماجرا بدانم رو به او کردم و گفتم:پس ماجرای امام چه بوده؟ ✏️نفسی کشید و گفت:بعد از عملیات، گردان ما را به تهران برای دیدار با امام بردند. البته این قولی بود که خود آقای رضایی پس از صحبت من وعده آن را داد که اگر ان شاءالله سالم به عقب برگشتید من شما را به دیدار امام می برم . ✏️وقتی به تهران رسیدیم ابتدا ملاقاتی با آیت الله خامنه ای داشتیم و پس از آن به طرف جماران حرکت کردیم. بنا بر این بود که یک ملاقات خصوصی با امام برای من ردیف شود. ولی به خاطر اینکه امام در آن زمان کسالت داشت, به من خبر دادند که این کار تقریبا غیر ممکن است . خیلی ناراحت شدم و گفتم: امکان ندارد که من مجددا لیاقت داشته باشم و بتوانم به دیدار امام بیایم! ✏️در همان لحظه که بچه ها به داخل حسینیه جماران می رفتند یک مرتبه من چهره آقای رضایی را دیدم. از فرط خوشحالی بلند گفتم: محسن! ایشان ایستاد. به نزد ایشان رفتم بعد از معرفی خودم قضیه را به ایشان گفتم. بعد از شنیدن حرفهایم به من گفت:شما همین جا بمانید ببینم چی کار می توانم بکنم. ✏️ایشان وارد بیت امام شد و بعد از چند دقیقه ای بیرون آمد و مرا با خود به داخل منزل امام برد. در بین راه به من گفت: با وجود این که امام کسالت دارند ولی بعد از این که من قضیه شما را به ایشان گفتم فرمودند: که من باید حتما این رزمنده را ببینم. ✏️عظمت منزل امام مرا گرفته بود. احساس می کردم که در نقطه ای از بهشت هستم. حال و هوای عجیبی داشتم. مرتب به درب ورودی منزل امام نگاه می کردم و منتظر بودم که چه موقع ایشان بیرون می آیند. بالاخره این انتظار به سر آمد و من شاهد و ناظر زیباترین لحظه عمرم بودم. لحظه ای که برای به دست آوردن آن حاضر بودم جانم را بدهم . سریع خودم را به امام رساندم و متوجه نشدم که چه کسی من را معرفی کرد . آنچه یادم است این است که دست امام را گرفتم و بوسیدم. بعد از آن هر جای قامت امام را که امکان داشت بوسیدم. ✏️پس از آن امام قامت مبارکشان را خم کردند و پیشانی مرا بوسیدند و سپس رو به من کرد و با مهربانی گفت: دستت چی شده که باند پیچی کرده ای؟ گفتم: اماما مجروح شده ام. امام دستی بر روی باندها کشید و من هم پارچه سبزی که داشتم به امام دادم تا او را برایم تبرک کند و ایشان هم همین کار را کردند. بعد خداحافظی کردیم و ایشان به داخل حسینیه رفتند و از دیدگانم محو گردیدند. ✏️برای یک لحظه احساس کردم که درد از دروم دستانم رفت. مقداری از انگشتانم را تکان دادم. ولی دردی احساس نمی کردم. همان جا باند ها را باز کردم و به داخل حسینیه رفتم. واقعا دستم خوب شده بود . ✏️وقتی از حسینیه بیرون آمدیم تمام قضیه را برای بچه ها تعریف کردم. آنها هم امان به من ندادند و بعد از بوسیدن مفصل من آن دستمال سبز را برداشتند و تکه تکه کردند و بین هم تقسیم نمودند. حتی یک تکه کوچک هم به من ندادند که برای شما بیاورم. کل این ماجرا که مرتب مرا دعوت می کنند و احترام خاصی برای من رزمنده ناقابل قائلند برای این موضوع است.... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :6
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣1⃣ ✍ چرا به مرتضی می گفتند؟ ✏️نزدیک اذان صبح ، صدایی رسا پیچیده توی جبهه شهرک شصت: - اَی شَی لَونُکَ ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر ! ✏️توی تاریک روشنایی هوا ، مضطرب و نگران از خواب پریدم . گیج و منگ اسلحه کلاش و کلاهخودم را برداشتم . و خودم را پرت کردم به طرف پیچ سنگر . نفهمیدم چگونه هل هلکی پاهایم را چپاندم توی پوتین گل وگشاد رفیقم و خودم را از سنگر نقلی بیرون انداختم . بند باز پوتین رفت توی پاهایم و پشت خاکریز کوتاه ، تعادلم به هم خورد و با سر رفتم توی شکم حیدر یوسف پور که آفتابه به دست از مستراب بیرون آمده بود . هر دو توی هم پیچیدیم وخراب شدیم روی زمین . ✏️یوسف پور گفت : اوهوی کل حسین قلندری ، سرشیر آوردی ! دس وپات نره توی چیشات ! هول پرسیدم : حسین ، چی شده ؟ عراقیا حمله کردن . صدای عربی شنیدم ! یوسف پور حال و روزم را که دید ، دست گذاشت روی دلش و حالا بخند و کی بخند ! عصبی داد زدم :چرو می خندی خونه خراب ! ✏️آفتابه قرمز را رو به خاکریز گرفت . گفت : چشمتو باز کن تا ببینی ، رو خاکریز مرتضی جاویدی داره برادرای مزدور بعثی رو موعظه می کنه . ✏️با دقت به خاکریز نگاه کردم . مرتضی فرمانده گروهان یکم ، به فاصله هفتاد ، هشتاد متری عراقی ها ، روی خاکریز ایستاده بود و دست هایش را دور دهان حلقه کرده بود وبرای عراقی ها سخنرانی می کرد : - اَی شَی لَونُکَ ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر ! ✏️از یوسف پور پرسیدم : ای شی لونک ، یعنی چه ؟ - یعنی رنگ وروت چطوره ... حال وروزت چطوره ... ✏️هنوز احوالپرسی مرتضی با عراقی ها تمام نشده بود که یکهو تیر و خمپاره 60 مثل تگرگ به طرفش ریخت . تا دید جواب سلام علیکش را با خمپاره وتیر می دهند ، شروع کرد به شعار دادن : مرگ بر صدام یزید کافر ... ✏️ظهر دوباره همان آش و همان کاسه ! مرتضی دست بردار نبود وروز روشن ، جلو چشم ما عراقی ها روی خاکریز می رفت و برای دشمن کلاس عقیدتی می گذاشت . گاهی هم از پشت بلندگو سوره واقعه را می خواند : ...وَ اَصحابُ الیمین ما اصحاب الیمین * فی سدر مخضود * وطلح منضود * و ظل ممدود* ✏️اما جواب عراقی ها مثل صبح ، توپ و تفنگ بود ودوباره مرتضی زد به سیم آخر . - الموت الصدام ... ✏️چند نفری از بچه های گروهان هم به کمکش آمدند وتکرار کردند : الموت الصدام ... ✏️این بار آتش دشمن متمرکز شد روی همه خاکریز . متعجب بودم که چرا فرمانده گردان ، جلیل اسلامی جلو مرتضی را نمی گیرد . به خودم گفتم لابد مرتضی می خواد بگه خیلی شجاعه ! فرمانده هم از اون حساب می بره . .. 📚منبع: تپه ی جاویدی و راز اشلو/نویسنده اکبر صحرایی ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣1⃣ ✍ چرا به مرتضی می گفتند؟ ✏️کریم زال که ترکش به بازویش خورده و تاحدی ترسیده بود ، گفت : حسین قلندری، این کارا یعنی چه ؟ مرتضی همه ما رو به کشتن می ده ! ✏️پشت لبی بر گرداندم . - چه عرض کنم کریم آقا ! برو بهداری . ✏️برگشتیم و به صورت گندمی مرتضی جاویدی خیره شدم که خونسرد از خاکریز پایین آمد وبا نیروهای گروهانش داخل سنگر شد . ✏️شب تا صبح ، در پستوی ذهن و خیالم درگیر عمل مرتضی جاویدی بودم که اذان صبح ، باز کار را تکرار کرد . این بار بلندگوی دستی تبلیغات حاج صلواتی جلو دهانش بود . - اَیُ شَی لَونُکَ ... اشلون صحتک ... صباح الخیر ... الله سلمک ... ✏️مرتضی با زبان عربی با عراقی ها حرف می زد و تکیه کلامش روی کلمه بود که به نظرم مخفف همان «ای شی لونک » رنگ و روت چطوره بود . ✏️پیرمرد هفتاد ساله لاغر اندام تبلیغات ، حاج صلواتی هم انگار جوان ها ، روی خاکریز این ور و آن ور می پرید و پا منبری مرتضی را می کرد . عراقی ها که عصبانی از خواب بیدار شده بودند ، دوباره با تیر و خمپاره جواب دادند و بعد هم شعار « الموت الصدام » مرتضی و حاج صلواتی هوا رفت و تعدادی هم از گروهان به کمک آنها آمدند . ✏️یواش یواش که عمل مرتضی ترس و وحشت توی دل نیروهای دشمن انداخت ، به این نتیجه رسیدم که پشت عمل مرتضی یک نوع هدف است . خیلی زود کار مرتضی به بقیه گردان فجر هم سرایت کرد و افراد به نحوی مجذوب عمل او شدند که حالا در گردان رقابت بود برای منتقل شدن به گروهان آقا مرتضی اشلو ! ✏️مدتی بعد ، وقتی از جلو سنگر مرتضی توی منطقه عملیاتی شهرک 60 رد می شدم ، برخوردم به تابلو نوشته ای که کنار سنگر مرتضی نصب شده بود . - سنگر اشلو ! سنگری که هر شب صدای خواندن سوره واقعه از داخل آن به گوشم می خورد : اذا وقعت الولقعه * ... وما مسکوب *و فاکهه کثیره * لا مقطوعه ولا ممنوعه * و فرش مرفوعه * ✏️سر بزنگاه رفتم سراغ حسن مایلر ، تک تیر انداز گروهان اشلو و پرسیدم : می شه زبون بزاری تا منم بیام تو گروهان ؟! پشت گوشش را خاراند و گفت : به همین سادگی ! - چیه رشوه می خوای بی معرفت ! - از رشوه هم بالاتر . ورود به گروهان اشلو شرط داره . - اذیت نکن ، آخه جون دادن هم شرط می خواد ! - واسه این جون دادن ، بعـــــله ... - بعله را انگار عروس خانم ها گفت . گفتم :حالا شرطش چیه ؟ - نماز شب ، سیگار ممنوع ، شرکت تو چند تا حمله ... آخرش امتحان توکل و شجاعت ! - امتحان دیگه چه صیغه ای هس ؟ - تو یه فرصت طلایی ، روز روشن ، جلو چشم دشمن ، بری روی خاکریز و پیراهنت رو در بیاری اون وقت سینه سپر کنی جلو تیر و ترکشا و ده بار بخونی : "می خواهم از خدا به دعا صد هزار جان تا صد هزار بمیرم برای تو !" 📚منبع: تپه ی جاویدی و راز اشلو/نویسنده اکبر صحرایی ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :0
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :1⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️بازهم سعی می کرد که این مطالب را از من پنهان کند. فقط تا آنجا که حس کنجکاویم به دنبال این قضیه بود, فهمیدم که گردان ایشان در آن عملیات حماسه تاریخی آفریده اند که این همه مورد توجه مسئولین قرار گرفته است. به هر شکل آن ایام هر روز در این مراسم و آن مراسم شرکت می کرد. یادم هست که در یکی از روزها کنار پنجره ایستاده بودم که متوجه شدم آقا مرتضی از ماشین پیاده شد. چند دقیقه ای با یک نفر همان پایین مشغول صحبت کردن شد. کنجکاو شدم زمانی که به اتاق وارد شد, پس از احوال پرسی مختصری رو به ایشان کردم و گفتم : آقا مرتضی سوالی بکنم جواب قانع کننده ای به من می دی؟ گفت:بفرمایید! گفتم:برای چه شما را مرتب در این مراسم و آن مراسم دعوت می کنند و هدیه به شما می دهند و گل به گردنتان می اندازند؟ گفت:خودم هم گیج و مبهوت هستم، مگر ما چه کرده ایم جز اینکه به تکلیف خود عمل کرده ایم! دیگر چیزی نگفت و شروع کرد به بیرون آوردن لباسهایش. ✏️راستش را بخواهید ته دلم از این جواب او اصلا راضی نبودم و می دانستم که حتما یک مسئله ای پیش آمده که متقابلا این رفتارها با او می شود. ولی چون متوجه شدم که خودش خیلی راضی نیست که کار بزرگ او بیان شود, من خیلی اسرار نکردم. فقط در ادامه سوالم به ایشان گفتم پس این آقا که پایین با شما صحبت می کرد چه کسی بود؟ خندید و گفت:بنده خدا اشتباه گرفته بود. او به من گفت که عکست را در روزنامه دیده ام من هم به ایشان گفتم آن عکس چهره من نیست! ✏️یکی دو روز گذشت یک روز صبح, یکی از همسران ساکنین هتل که خرمشهری هم بودند به اتاق ما آمد و رو به من کرد و گفت: خانم جاویدی من عکس شوهرتان را در روزنامه دیده ام! خبر جدیدی نبود, ولی خیلی مایل بودم که آن روزنامه راببینم. از او خواهش کردم که آن روزنامه را برایم بیاورد. ایشان به من گفت: شوهرم که آمد از او می گیرم و برایتان می آورم. ✏️در همان روزها بود که من بواسطه کار واجبی که برایم پیش آمد به فسا رفتم. علت این مسافرت هم ازدواج خواهرم بود. در همان فاصله مجددا ایشان به همراه یگان خدمتشان به کردستان عزیمت کرده بودند. در آن ماموریت شدیدا مجروح شد. یکی دو روز قبل از رفتن ایشان به آن ماموریت من هم به اهواز رفتم. یک روز از کردستان با من تماس گرفت و صادقانه خبر مجروح شدنش را داد... من خیلی ناراحت شدم و از پشت تلفن گریه می کردم و حرف می زدم. با همان حال گرفته به او گفتم :آقا مرتضی تو را به خدا بگو کجایت ترکش خورده؟ گفت:به خدا چیز مهمی نیست یک زخم سطحی بیشتر نیست... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :1
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :2⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️پشت تلفن گریه می کردم و حرف می زدم با همان صدای گرفته به او گفتم : آقا مرتضی تو را به خدا بگو کجایت ترکش خورده؟ - به خدا چیز مهمی نیست یک زخم سطحی بیشتر نداشته ام! - الان کجا هستید ؟ - در بیمارستان تبریز. - اگر زخم سطحی برداشته اید چرا در بیمارستان بستری هستید . - جهت اطمینان بیشتر و برای اینکه زود بهبود پیدا نمایم به اینجا آمده ام . ✏️جمله آخری آنطوری که باید و شاید به دلم نچسبید و قبول نکردم . فکر کردم که او می خواهد مرا دلداری بدهد. البته این کار همیشگی او بود که بار غمهایش را خودش به تنهایی می کشید و شادیهایش را بلافاصله بین همه تقسیم می کرد. در آن لحظه گفتم: تو را خدا آدرس بیمارستان رابده تامن بیاییم پهلوی شما! گفت: نه مسیر خیلی طولانی است. من سعی خواهم کرد دکترم را راضی کنم که مرا به شیراز منتقل کنند. بعد شما می توانید به آنجا بیائید. ولی خواهشی از شما دارم آن هم این است که نگذارید کسی از این ماجرا با خبر شود، علی الخصوص پدر و مادرم. من هم به ایشان قول دادم که این خبر جای بروز پیدا نکند. ✏️خیلی دلم گرفته بود. حال و حوصله هیچ کاری نداشتم. هر روز چهره ای از آقا مرتضی در ذهنم می کشید و وضعیت مجروحیتش را برای خودم ترسیم می کردم. دیگر توان این را نداشتم که حتی به خانه دوستان بروم . آنها این کار را می کردند به هر صورت آن چیزی که هر روزبه من امید می داد، تلفن های هر روز مرتضی بود . ✏️یک روز تلفن زنگ زد. سریع گوشی را برداشتم متوجه شدم که خود آقا مرتضی است . به گفت: من حالم بهتر شده و از تبریز مرا به تهران انتقال داده اند و چند روز دیگر انشاالله خدمتتان می رسم! ✏️من هم مداوم روز شماری می کردم و منتظر آمدنش بودم و شاید بیشتر روزهایم در جلوی پنجره ونگاهم به درب ورودی هتل می گذشت. ✏️ بعد از چند روز در بین بچه های هتل زمزمه شد که در حال تدارک سفر به خرمشهر جهت بازدید هستند. این کار هم از طرف خانم ستوده پیشنهاد شد. ولی من قبول نکردم و به ایشان گفتم :من بدون اجازه آقا مرتضی جایی نمی روم و باید ایشان تماس بگیرد. مدتی نگذشت که خود آقا مرتضی به منزل زنگ زد و گفت :روز عاشورا بچه ها تصمیم دارند به جایی بروند یا نه؟ - بله آنها می خواهند به خرمشهر بروند - شما چرا نمی روید؟ - من منتظر تلفن شما بودم. - از نظر من شما آزاد هستید هر کاری که مصلحت می دانید انجام دهید. چرا اینجا دیگر اینقدر اذیت خودتان می کنید. - آخر من جایی نمی خواهم بروم، من سلامتی شما را می خواهم همین برایم بس است و اینکه تلفن می زنید واحوالپرسی می کنید دلم آرام می گیرد. ✏️بعد با یک حالت متین و آرامی از پشت تلفن خطاب به من گفت : به جان امام اگر در خانه بمانی تلفن نمی زنم .نمی خواهی تنها در خانه بمانی و خودت را ناراحت کنی. با بچه های هتل برو و روحیه ای تازه کن و جاهای مختلف را ببین. ✏️بعد از آن قسم راضی شدم. چون می دانستم که امام برای مرتضی خیلی عزیز است و حاضر است جانش را به یک اشاره ایشان در راه اسلام بدهد ، بلافاصله وسایلم را جمع کردم و درعصر تاسوعا با بچه ها از اهواز بسمت خرمشهر حرکت کردیم خیلی طول نکشید که به آنجا رسیدیم.... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :2
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :3⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️همان عصر به مسجد جامع خرمشهر رفتیم. تعدادی از رزمندگان و مردم مقاوم و شجاع آن شهر مشغول عزاداری بودند. به اتفاق همه بچه ها به بالای پشت بام مسجد رفتیم و از بالا نظاره گر عشق وافر مردم به سالار شهیدان حسین(ع) بودیم. ✏️من از یک جهت ناراحت بودم و از جهت دیگر خوشحال. از آن جهت که مراسم شهادت سیدشهیدان را نظاره گر بودم غمی بر دلم نشسته و از اینکه خرمشهر را از لوث وجود کفار بعثی آزاد شده خوشحال بودم. ✏️در آن لحظه تا چشمم به رزمندگان می افتاد به یاد آقا مرتضی و زمان مجروحیتش می افتادم. بیاد دارم که این مراسم, از شب تا صبح ادامه داشت و مداحان اهل بیت, از جمله کویتی پور، فخری با آن صدای گرمشان مشغول نوحه خوانی بودند. ✏️ در همین حین شهر هم از آتش توپخانه دشمن در امان نبود و مرتب صدای انفجار به گوش می رسید. من که یکی از پر خاطره ترین لحظه های عمرم را در آن شب گذراندم. ✏️ بالا خره آن شب با عظمت صبح شد و ما هم پس از استراحت مختصری به گشت و گذار در خرمشهر پرداختیم. در همین حین هواپیماهای عراقی بر بالای سر خرمشهر ظاهر شدند و پس از چند دقیقه آن محل را بمباران کردند. ✏️ در این لحظه سمیه, دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و مرتب گریه می کرد. بلافاصله برای اینکه در امان باشیم ما را به آبادان آوردند. هنوز مدت زیادی نبود که به آبادان رسیده بودیم که آنجا هم توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد و بعد از آن بدون هیچ گشت و گذاری به اهواز آمدیم. ✏️حدود دو سه ساعتی بود که به هتل رسیده بودیم که تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. آقا مرتضی بود و از بیمارستان تهران تماس می گرفت.پس از احوال پرسی مختصری به من گفت: من با اصرار زیاد دکترم را راضی کردم که مرا به بیمارستان شیراز منتقل کنند. شما هم می توانید به شیراز بیایید تا با هم به فسا برویم. گفت با حاج محمود و علی هماهنگ کرده ام تا شما را به شیراز بیاورند. ✏️گوشی را گذاشتم. احساسم را نمی توانستم کنترل کنم. هم خوشحال بودم هم اشک می ریختم. سریعا وسایل مورد نیازم را آماده کردم. منتظر رفتن بودم و دلم می خواست هر چه سریعتر آقای ستوده بیاید و سریع به سمت شیراز حرکت کنیم. ✏️ در آن موقع حال درست و حسابی نداشتم و یک لحظه آرام و قرار نمی گرفتم. مدتی می نشستم تحمل نمی کردم, باز جلو پنجره می ایستادم. گاهی درب اتاق را باز می کردم و به راهروی هتل نگاه می کردم, تا بلکه فرجی حاصل شود و حاج محمود بیاید. ✏️همین طور در حال و هوای خودم بودم که درب اتاق, دیدم خانم حاجی محمود است. پس از احوال پرسی مختصری رو به من کرد و گفت:حاج محمود آمده و من را فرستاده تا ببینم آماده هستید حرکت کنیم. من که خوشحالیم را نمی توانستم پنهان کنم رو به ایشان کردم و گفتم:بله من آماده ام! ✏️پس از آن وسایلم را برداشتم و به امید اینکه پس از چند ساعت دیگر روی مبارک آقا مرتضی را می بینم و روحیه ای مجدد تازه کنیم پله های هتل را آهسته طی کردم و پایین می رفتم. وقتی به بیرون هتل و پهلوی ماشین رسیدم متوجه شدم که آقای بنایی و آقای الوانی هم می خواهند با خانواده شان همراه ما بیانند. پس از احوال پرسی همگی سوار بر ماشین شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم. ✏️در بین راه حرف های زیادی زده شد و همچنین شوخی هایی روحیه بخش و آن هم تقریبا تمام روی صحبت هایشان با من بود. ولی آن چه مرا خوشحال می کرد سلامتی و سالم بودن آقا مرتضی بود. ✏️ هرچه به شیراز نزدیک تر می شدیم احساس می کردم که قلبم تندتر از قبل می زند. به هر شکل آن شب به پایان رسید و ما به بیمارستان شیراز رسیدیم. پس از کمی پرس جو محل بستری او را پیدا کردیم. مرتضی با قدم های سنگین خود راهرو را طی می کرد و انتظار ما را می کشید. خدایا چه می دیدم. او ان قدر بدنش جراحت برداشته که نمی تواند درست و با قامت راست راه برود... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :4
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :5⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️حدودا یک هفته در فسا ماندیم و دوباره وسایلمان را جمع کردیم و به سمت اهواز حرکت کردیم. آن زمانی بود که عراق اعلام کرده بود که قصد دارد اهواز را با خاک یکسان کند. البته در این سفر با مخالفت خانواده مواجه شدیم ولی کاری بود که تصمیم گرفتم ان را انجام دهم. ✏️پس از خداحافظی و عزیمت به فسا، مجددا با تعدادی از خانواده های بچه ها، از جمله آقای ستوده، آقای الوانی و آقای نور افشان سفر خود را شروع کردیم. ✏️در بین راه مقداری انجیر تر خریدیم و آقای الوانی با خوردن آن مسموم شد و در طول سفر اصلا حال نداشت. تمام این مدت همسرش از او نگهداری می کرد. آقای ستوده و آقا مرتضی هم مقداری خربزه خریده بودند که در حال حرکت مشغول خوردن آن شدند. چون آقای الوانی نمی توانست خربزه بخورد، این ها مغز خربزه را می خوردند و پوستش را به آقای الوانی می زدند و مرتب رو به علی می کردند و می گفتند: خوش به حال خودمان که سالم هستیم ! ✏️البته همه این صحبت ها از روی شوخی های بود که با هم می کردند. در همین حال یک مرتبه آقای الوانی رو به آقا مرتضی کرد و با صدای بلند گفت : برو بچه دهاتی، تو پیش امام هم که رفتی دهاتی صحبت می کردی و آبروی مان را بردی، آخه یکی نیست به من بگه برادر محسن رضایی، چه کاره تو بوده که وقتی به او رسیدی صدایش کردی محسن! ✏️من که از حرف های آقای الوانی سر در نمی آوردم. فقط می دیدم که همه دور و برهایمان از جمله خود آقا مرتضی فقط می خندیدند. بعد از آرام شدن این جروبحث رو به آقا مرتضی کردم و گفتم: این حرف ها یعنی چی؟ پیش امام رفتن و آقای رضایی و... چرا این مطالب را به من نمی گی؟ مرتضی گفت: نگران نباش این ها همین طور برای شوخی این حرف ها را می زنند! ✏️بعد از اصرار زیاد مجبورش کردم که این قضیه را برای من تعریف کند. او هم پذیرفت و این چنین سخنش را آغاز کرد: ما در عملیات والفجر 2 در محاصره عراقی ها افتادیم. حدود پنج شبانه روز نه آب داشتیم و نه غذا و نه مهمات. از هر چهار طرف عراقیها ما را می کوبیدند. تعداد زیادی اسیر گرفته بودیم که نمی توانستیم آنها را به عقب انتقال دهیم . تعدادی از بچه ها هم شهید شده بودند و تعدادی هم زخمی که همگی همان جا مانده بودند و ما نمی توانستیم کاری برایشان انجام دهیم. ✏️در این مدت مجبور بودیم داخل سنگرهای عراقی بگردیم و مواد غذایی پیدا کرده و آنها را بخوریم. شب به پایین ارتفاع می رفتیم و از چشمه ای که آن پایین بود آب برای مصرف روز بعد بالا می بردیم. واقعا شرایط دردناکی بود. خیلی سختی تحمل می کردیم و کسی هم نمی توانست به کمک ما بیاید ✏️وقتی مسولین تیپ این وضعیت ما را دیدند با مشورتی که از قرارگاه گرفتند، قرار شد که به هر صورت که هست شما خودتان را به عقب منتقل کنید. اما من راضی نمی شدم که با آن همه زنج و مرارتی که متحمل شده بودیم بخواهیم به همین راحتی این کار را انجام دهیم. ✏️در نتیجه من جواب رد به فرماندهی تیپ دادم، بعد از مدت کوتاهی پشت بیسیم صدایی شنیدم گوشی را برداشتم به من گفتند که آقای رضایی فرمانده سپاه می خواهد با شما صحبت کند. آقای رضایی پشت بیسیم از من خواست تابه هر صورت که می توانیم خودمان را به عقب بکشیم و من هم به ایشان عرض کردم که آقای رضایی اجازه نخواهیم داد که در اسلام تنگه احد بیش از یک بار تکرار شود و ما همینجا می مانیم و مقاومت می کنیم تا آنجا که جان داریم... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :5
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :6⃣1⃣ ✍ به روایت همسر شهید ✏️احساس عجیبی داشتم و به خودم بالیدم که این چنین همسری دارم. نگاهم مرتب به لبان آقا مرتضی بود. دلم می خواست و آرزو می کردم که ای کاش من هم در آن لحظات آنجا بودم و مقداری کسب فیض می کردم. ولی این خواسته من در آن شرایط دور از دسترس بود. ✏️دلم نمی خواست صحبت هایش را قطع کنم. او همین جور که به نقطه ای خیره شده بود ادامه داد: پس از شنیدن این صحبت, فرمانده سپاه مجبور شدند برای نگهداری این تنگه چاره ای جز عقب نشینی بیاندیشد, که در نهایت هم این طور شد و با استفاده از نیروهای تازه نفس موفق شدند علاوه بر شکستن محاصره, آن منطقه را از چنگال مزدورن بعثی به در آورند. ✏️در حین عملیات عراقی ها برای بالا بردن روحیه نیروهای خودشان اعلام کردند که گردان به طور کلی منهدم شده و خود (مرتضی جاویدی) هم کشته شده است. ✏️چند لحظه ای استراحتی کرد و نگاهی به من کرد. متوجه شدم که دیگر آن خاطره تمام شده . من که دلم می خواست بیشتر از این ماجرا بدانم رو به او کردم و گفتم:پس ماجرای امام چه بوده؟ ✏️نفسی کشید و گفت:بعد از عملیات، گردان ما را به تهران برای دیدار با امام بردند. البته این قولی بود که خود آقای رضایی پس از صحبت من وعده آن را داد که اگر ان شاءالله سالم به عقب برگشتید من شما را به دیدار امام می برم . ✏️وقتی به تهران رسیدیم ابتدا ملاقاتی با آیت الله خامنه ای داشتیم و پس از آن به طرف جماران حرکت کردیم. بنا بر این بود که یک ملاقات خصوصی با امام برای من ردیف شود. ولی به خاطر اینکه امام در آن زمان کسالت داشت, به من خبر دادند که این کار تقریبا غیر ممکن است . خیلی ناراحت شدم و گفتم: امکان ندارد که من مجددا لیاقت داشته باشم و بتوانم به دیدار امام بیایم! ✏️در همان لحظه که بچه ها به داخل حسینیه جماران می رفتند یک مرتبه من چهره آقای رضایی را دیدم. از فرط خوشحالی بلند گفتم: محسن! ایشان ایستاد. به نزد ایشان رفتم بعد از معرفی خودم قضیه را به ایشان گفتم. بعد از شنیدن حرفهایم به من گفت:شما همین جا بمانید ببینم چی کار می توانم بکنم. ✏️ایشان وارد بیت امام شد و بعد از چند دقیقه ای بیرون آمد و مرا با خود به داخل منزل امام برد. در بین راه به من گفت: با وجود این که امام کسالت دارند ولی بعد از این که من قضیه شما را به ایشان گفتم فرمودند: که من باید حتما این رزمنده را ببینم. ✏️عظمت منزل امام مرا گرفته بود. احساس می کردم که در نقطه ای از بهشت هستم. حال و هوای عجیبی داشتم. مرتب به درب ورودی منزل امام نگاه می کردم و منتظر بودم که چه موقع ایشان بیرون می آیند. بالاخره این انتظار به سر آمد و من شاهد و ناظر زیباترین لحظه عمرم بودم. لحظه ای که برای به دست آوردن آن حاضر بودم جانم را بدهم . سریع خودم را به امام رساندم و متوجه نشدم که چه کسی من را معرفی کرد . آنچه یادم است این است که دست امام را گرفتم و بوسیدم. بعد از آن هر جای قامت امام را که امکان داشت بوسیدم. ✏️پس از آن امام قامت مبارکشان را خم کردند و پیشانی مرا بوسیدند و سپس رو به من کرد و با مهربانی گفت: دستت چی شده که باند پیچی کرده ای؟ گفتم: اماما مجروح شده ام. امام دستی بر روی باندها کشید و من هم پارچه سبزی که داشتم به امام دادم تا او را برایم تبرک کند و ایشان هم همین کار را کردند. بعد خداحافظی کردیم و ایشان به داخل حسینیه رفتند و از دیدگانم محو گردیدند. ✏️برای یک لحظه احساس کردم که درد از دروم دستانم رفت. مقداری از انگشتانم را تکان دادم. ولی دردی احساس نمی کردم. همان جا باند ها را باز کردم و به داخل حسینیه رفتم. واقعا دستم خوب شده بود . ✏️وقتی از حسینیه بیرون آمدیم تمام قضیه را برای بچه ها تعریف کردم. آنها هم امان به من ندادند و بعد از بوسیدن مفصل من آن دستمال سبز را برداشتند و تکه تکه کردند و بین هم تقسیم نمودند. حتی یک تکه کوچک هم به من ندادند که برای شما بیاورم. کل این ماجرا که مرتب مرا دعوت می کنند و احترام خاصی برای من رزمنده ناقابل قائلند برای این موضوع است.... 📚 منبع:پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) کانال سنگر شهدا ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :6
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :7⃣1⃣ ✍ چرا به مرتضی می گفتند؟ ✏️نزدیک اذان صبح ، صدایی رسا پیچیده توی جبهه شهرک شصت: - اَی شَی لَونُکَ ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر ! ✏️توی تاریک روشنایی هوا ، مضطرب و نگران از خواب پریدم . گیج و منگ اسلحه کلاش و کلاهخودم را برداشتم . و خودم را پرت کردم به طرف پیچ سنگر . نفهمیدم چگونه هل هلکی پاهایم را چپاندم توی پوتین گل وگشاد رفیقم و خودم را از سنگر نقلی بیرون انداختم . بند باز پوتین رفت توی پاهایم و پشت خاکریز کوتاه ، تعادلم به هم خورد و با سر رفتم توی شکم حیدر یوسف پور که آفتابه به دست از مستراب بیرون آمده بود . هر دو توی هم پیچیدیم وخراب شدیم روی زمین . ✏️یوسف پور گفت : اوهوی کل حسین قلندری ، سرشیر آوردی ! دس وپات نره توی چیشات ! هول پرسیدم : حسین ، چی شده ؟ عراقیا حمله کردن . صدای عربی شنیدم ! یوسف پور حال و روزم را که دید ، دست گذاشت روی دلش و حالا بخند و کی بخند ! عصبی داد زدم :چرو می خندی خونه خراب ! ✏️آفتابه قرمز را رو به خاکریز گرفت . گفت : چشمتو باز کن تا ببینی ، رو خاکریز مرتضی جاویدی داره برادرای مزدور بعثی رو موعظه می کنه . ✏️با دقت به خاکریز نگاه کردم . مرتضی فرمانده گروهان یکم ، به فاصله هفتاد ، هشتاد متری عراقی ها ، روی خاکریز ایستاده بود و دست هایش را دور دهان حلقه کرده بود وبرای عراقی ها سخنرانی می کرد : - اَی شَی لَونُکَ ... اشلونک ... یا اخی ... صباح الخیر ! ✏️از یوسف پور پرسیدم : ای شی لونک ، یعنی چه ؟ - یعنی رنگ وروت چطوره ... حال وروزت چطوره ... ✏️هنوز احوالپرسی مرتضی با عراقی ها تمام نشده بود که یکهو تیر و خمپاره 60 مثل تگرگ به طرفش ریخت . تا دید جواب سلام علیکش را با خمپاره وتیر می دهند ، شروع کرد به شعار دادن : مرگ بر صدام یزید کافر ... ✏️ظهر دوباره همان آش و همان کاسه ! مرتضی دست بردار نبود وروز روشن ، جلو چشم ما عراقی ها روی خاکریز می رفت و برای دشمن کلاس عقیدتی می گذاشت . گاهی هم از پشت بلندگو سوره واقعه را می خواند : ...وَ اَصحابُ الیمین ما اصحاب الیمین * فی سدر مخضود * وطلح منضود * و ظل ممدود* ✏️اما جواب عراقی ها مثل صبح ، توپ و تفنگ بود ودوباره مرتضی زد به سیم آخر . - الموت الصدام ... ✏️چند نفری از بچه های گروهان هم به کمکش آمدند وتکرار کردند : الموت الصدام ... ✏️این بار آتش دشمن متمرکز شد روی همه خاکریز . متعجب بودم که چرا فرمانده گردان ، جلیل اسلامی جلو مرتضی را نمی گیرد . به خودم گفتم لابد مرتضی می خواد بگه خیلی شجاعه ! فرمانده هم از اون حساب می بره . .. 📚منبع: تپه ی جاویدی و راز اشلو/نویسنده اکبر صحرایی ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ #خاطرات_شهید_مرتضی_جاویدی ✫⇠قسمت :7
❃↫🌷« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »🌷↬❃ ✫⇠ ✫⇠قسمت :8⃣1⃣ ✍ چرا به مرتضی می گفتند؟ ✏️کریم زال که ترکش به بازویش خورده و تاحدی ترسیده بود ، گفت : حسین قلندری، این کارا یعنی چه ؟ مرتضی همه ما رو به کشتن می ده ! ✏️پشت لبی بر گرداندم . - چه عرض کنم کریم آقا ! برو بهداری . ✏️برگشتیم و به صورت گندمی مرتضی جاویدی خیره شدم که خونسرد از خاکریز پایین آمد وبا نیروهای گروهانش داخل سنگر شد . ✏️شب تا صبح ، در پستوی ذهن و خیالم درگیر عمل مرتضی جاویدی بودم که اذان صبح ، باز کار را تکرار کرد . این بار بلندگوی دستی تبلیغات حاج صلواتی جلو دهانش بود . - اَیُ شَی لَونُکَ ... اشلون صحتک ... صباح الخیر ... الله سلمک ... ✏️مرتضی با زبان عربی با عراقی ها حرف می زد و تکیه کلامش روی کلمه بود که به نظرم مخفف همان «ای شی لونک » رنگ و روت چطوره بود . ✏️پیرمرد هفتاد ساله لاغر اندام تبلیغات ، حاج صلواتی هم انگار جوان ها ، روی خاکریز این ور و آن ور می پرید و پا منبری مرتضی را می کرد . عراقی ها که عصبانی از خواب بیدار شده بودند ، دوباره با تیر و خمپاره جواب دادند و بعد هم شعار « الموت الصدام » مرتضی و حاج صلواتی هوا رفت و تعدادی هم از گروهان به کمک آنها آمدند . ✏️یواش یواش که عمل مرتضی ترس و وحشت توی دل نیروهای دشمن انداخت ، به این نتیجه رسیدم که پشت عمل مرتضی یک نوع هدف است . خیلی زود کار مرتضی به بقیه گردان فجر هم سرایت کرد و افراد به نحوی مجذوب عمل او شدند که حالا در گردان رقابت بود برای منتقل شدن به گروهان آقا مرتضی اشلو ! ✏️مدتی بعد ، وقتی از جلو سنگر مرتضی توی منطقه عملیاتی شهرک 60 رد می شدم ، برخوردم به تابلو نوشته ای که کنار سنگر مرتضی نصب شده بود . - سنگر اشلو ! سنگری که هر شب صدای خواندن سوره واقعه از داخل آن به گوشم می خورد : اذا وقعت الولقعه * ... وما مسکوب *و فاکهه کثیره * لا مقطوعه ولا ممنوعه * و فرش مرفوعه * ✏️سر بزنگاه رفتم سراغ حسن مایلر ، تک تیر انداز گروهان اشلو و پرسیدم : می شه زبون بزاری تا منم بیام تو گروهان ؟! پشت گوشش را خاراند و گفت : به همین سادگی ! - چیه رشوه می خوای بی معرفت ! - از رشوه هم بالاتر . ورود به گروهان اشلو شرط داره . - اذیت نکن ، آخه جون دادن هم شرط می خواد ! - واسه این جون دادن ، بعـــــله ... - بعله را انگار عروس خانم ها گفت . گفتم :حالا شرطش چیه ؟ - نماز شب ، سیگار ممنوع ، شرکت تو چند تا حمله ... آخرش امتحان توکل و شجاعت ! - امتحان دیگه چه صیغه ای هس ؟ - تو یه فرصت طلایی ، روز روشن ، جلو چشم دشمن ، بری روی خاکریز و پیراهنت رو در بیاری اون وقت سینه سپر کنی جلو تیر و ترکشا و ده بار بخونی : "می خواهم از خدا به دعا صد هزار جان تا صد هزار بمیرم برای تو !" 📚منبع: تپه ی جاویدی و راز اشلو/نویسنده اکبر صحرایی ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ... اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──