📚 #رمان
#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین
↶ #نیمه_پنهان_ماه↷
#قسمت_اول1⃣
🍃شهيد «مهدي زين الدين» در سال 1338 ه.ش در خانوادهاي مذهبي و متدين در تهران ديده به جهان گشود.
🍃 چون پدرش از مبازران سیاسی دوران طاغوت بود به شهرهای مختلفی تبعید میشدند.
مادر شهید زینالدین درباره دوران تحصیل او میگوید: در پنج سالگی از تهران به خرمآباد مهاجرت کردیم، در آنجا آقا مهدی را در کودکستانی که مسئولیت آن را یک فرد مذهبی برعهده داشت، ثبت نام کردیم و مهدی سالهای ابتدایی را در مدرسهای در همان شهر با موفقیت گذراند.
🍃 مهدی به دلیل نبوغ فوقالعاده که داشت پایههای تحصیلی دوره ابتدایی را به صورت متفرقه هم میخواند و با نمره خوبی قبول میشد.
🍃 زمان نوجوانی شهید زین الدین مصادف شده بود با آغاز دوران تبعید آیت الله مدنی به خرم آباد که مهدی در آن زمان از محضر این معلم اخلاق بهرهمند و راه رسم مبارزه با رژیم ستم شاهی را آموخت و روح تشنه خود را با نصايح ارزنده و هدايتگر آن شهيد بزرگوار سيراب مينمود.
🍃 اتفاق دیگری که در طی سالهای نوجوانی شهید زین الدین در خرم آباد رخ داد، اخراج او از مدرسه به دلیل عدم ثبت نام در حزب رستاخیز بود و او مجبور شد به دلیل اینکه دبیرستان دیگری در رشته ریاضی در خرم آباد وجود نداشت تغییر رشته دهد و در رشته تجربی درس بخواند.
🍃 شهید زین الدین بعد از آنکه دیپلم تجربی را گرفت در کنکور سراسری 56 شرکت کرد و توانست رتبه چهارم رشته پزشکی دانشگاه شیراز را به دست آورد.
🍃اين امر مصادف با تبعيد پدرش به جرم حمايت از امام خميني(ره) از خرمآباد به سقز و موجب انصراف از ادامه تحصيل و ورود جديتر ايشان در سنگر مبارزه پدرش شد.
مهدی زین الدین از ادامه تحصیل و ورود به دانشگاه انصراف داد و در مغازه پدرش مشغول به کار شد، او درباره علت انصراف از دانشگاه گفته بود: مغازه پدرم سنگر است و رژیم پهلوی با تبعید پدرم میخواهد سنگر محکم او خالی بماند، ولی من نمیگذارم این سنگر مبارزه خالی بماند.
🍃 مهدی به دنبال اعتصاب عمومی مردم و تعطیلی مغازهها، مغازه پدرش را تعطیل کرد و برای ادامه تحصیل در یکی از دانشگاههای فرانسه با آنها مکاتبه کرد و بعد از مدتی قبولی پذیرش یکی از دانشگاههای پاریس به دستش رسید.
🍃مهدی وقتی نظر امام خمینی(ره) را در خصوص ادامه تحصیل جوانان در خارج جویا شد که امام به جوانان ایرانی توصیه کرد، به ایران برگردید زیرا ایران به جوانانی مثل شما نیازمند است، از عزیمت به خارج از کشور برای ادامه تحصیل انصراف داد.
🍃 پس از مدتی پدر شهید زینالدین از سقز به اقلید فارس تبعید شد. این ایام که مصادف با جریانات انقلاب اسلامی بود، پدر با استفاده از فرصت پیشآمده، مخفیانه محل زندگی را به قم انتقال داد. مهدی نیز همراه سایراعضای خانواده، در آبان 57 از خرم آباد به قم آمد و در هدایت مبارزات مردمی نقش موثرتری را عهدهدار شد.
🍃 بعد از پیروزی انقلاب اسلامی جزو اولین کسانی بود که جذب نهاد مقدس جهادسازندگی شد و با تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی قم، به این نهاد مقدس پیوست. ابتدا در قسمت پذیرش و پس از آن به عنوان مسئول واحد اطلاعات سپاه قم انجام وظیفه کرد.
🍃 با آغاز تهاجم دشمن بعثی به مرزهای میهن اسلامی، شهید زینالدین بیدرنگ پس از گذراندن آموزش کوتاه مدت نظامی، به همراه یک گروه صدنفره خود را به جبهه رساند و به نبرد بیامان علیه کفار بعثی پرداخت.
🍃پس از مدتی مسئول شناسایی یگانهای رزمی شد. و بعد از آن نیز مسئول اطلاعات – عملیات سپاه دزفول و سوسنگرد گردید.
🍃 شهید زینالدین در عملیات بیتالمقدس مسئولیت اطلاعات – عملیات قرارگاه نصر را برعهده داشت و بخاطر لیاقت، ایمان، خلوص، استعداد رزمی و شجاعت فراوان، در عملیات رمضان به عنوان فرمانده تیپ علیبن ابیطالب(ع) - که بعدها به لشکر تبدیل شد – انتخاب گردید.
🍃 در آبان سال 1363 شهید زینالدین به همراه برادرش مجید (که مسئول اطلاعات و عملیات تیپ 2 لشکر علیبن ابیطالب(ع) بود) در حین شناسایی منطقه عملیاتی شربت شهادت نوشید و روح بلندش را از این جسم خاکی به پرواز درآمد تا در نزد پروردگارش ماوی گزیند.
📝راوے: همسر شهید
#ادامه_دارد....✒️
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین ↶ #نیمه_پنهان↷ #قسمت_دوم 2⃣ 🔻راوی: همسر شهید 🍃من آخرين بچه از شش
📚 #رمان
#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین
↶ #نیمه_پنهان↷
#قسمت_سوم 3⃣
🔻راوی: همسر شهید
🍃هفده ساله بودم . دوران تغييرات بزرگ ،
اين تغيير براي من حزب جمهوري به وجود آمد . دبير زيستمان در حزب كار مي كرد . به تشويق او پاي من هم به آن جا باز شد . جذب فعاليتهاو كلاس هاي آن جا شدم . كلاس هاي احكام ، معارف ، اقتصاد اسلامي ، قبل از انقلاب تنها چيزي كه در مدرسه ها از اسلام ياد بچه ها مي دادند مسئله ي ارث بودو اين چيزها ، براي اين كه اسلام را دين كهنه اي نشان دهند .
🍃شروع انقلابي شدن من از آن وقت بود . يعني سعي مي كرديم چيزهايي را كه سر كلاس هاي آن جا به مان مي گفتند در عمل پياده كنيم . سعي مي كرديم در كارهايمان ، همين كارهاي روزمره ، بيش تر توجه كنيم ، پيش تر دقت كنيم . در غذا خوردن ، راه رفتن ، برخورد با خانواده و دوستان . حتا مسواك زدن برايمان كاري شده بود .
🍃نوارهاي شهيد مطهري را آن جا شنيده بودم . يادم هست مي گفت " آدم كسي را كه دوست دارد همه چيزش شبيه او مي شود." ما هم همين را مي خواستيم ؟ كه شبيه آدمهاي بزرگ دينمان بشويم كه ساده گي و ساده زيستن را به ما ياد مي دادند.
#ادامه_دارد...✒️
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💠بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن💠 #عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین #نیمه_پنهان #قسمت_
📚 #رمان
#عاشقانه_شهید_مهدی_زین_الدین
↶ #نیمه_پنهان↷
#قسمت_هفتم 7⃣
🔻راوی: همسر شهید
🍃حسن باقري زود فهميد كه اين جوان تازه وارد قمي خيلي بيش تر از يك نيروي معمولي مي تواند به كار بيايد . جسور ، باهوش ، تيز بين و چه كاري براي چنين آدمي بهتر از شناسايي .
🍃مهدي زين الدين و يك موتور و دوربين و يك دشت پهن . همين كه بفهمد عراقي ها از كدام طرف و با چه استعدادي مي خواهند حمله كنند و به فرمانده هايش گزارش بدهد كلي كار بود . ولي او شب ها كه بي كار مي شد تا ديروقت مي نشست و طرح و كالك هاي منطقه را بررسي مي كرد .
🍃 دوباره فردا . عراقي ها هنوز به فكر استتار و اين حرف ها نبودند . تانك هايشان را راحت مي شمرد . خودشان را ديد مي زد . توي خاك ما بودند و سر راهشان همه ي روستايي هاي اطراف فرار كرده بودند . هم شناسايي بود ، هم گردش . شناسايي ، حتا مي گويد نيروهايي كه ديده شيعه بوده اند يا سني . و او همه ي اين ها را داشت.
#ادامه_دارد...✒️
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷
🔹🔸
به بهانهی سالگرد شهادتَش،
بخشی از کتاب دعا کن کم نیارم:
کار به جایی رسید که بالای سرش نوشتند:
ملاقات ممنوع!
عصر روز تاسوعا قرار شد مرخص شود. اما وقتی خواستیم او را به خانه ببریم، دچار شوک شد و حالش به شدت به هم ریخت و مجدداََ در اتاق دیگری بستری شد.
لحظات زیادی را با هم به شدت گریستیم اما آنقدر گریه کرد که میدانستم این اشکی است که در هیات همه ساله ظهر تاسوعا میریخته.
اشکهایی که از صورتم بر روی صورتش میریخت، خیلی حرفها با خود داشت.
دستهایش را گرفتم و گفتم:
"غصه نخور؛ از همین جا فکر کن پا برهنه وسط هیات برای حضرت عباس (ع) عزاداری میکنی."
بالاخره با تزریق یک دیازپام به خواب رفت. وقتی بیدار شد او را به خانه آوردیم.
روز عاشورا بود، هر کس میآمد ملاقات، برایمان غذای نذری میآورد.
بعد از ظهر به درخواست #حاج_عباس زیارت عاشورای منصور ارضی را که خیلی دوست داشت، برایش گذاشتیم و همه شروع به خواندن کردیم.
بعد از تمام شدن دعا، حالش کمی بهتر شد. از او خواستیم به طبقه پایین منزل مادرم بیاید و سر سفره در کنار همه شام بخورد.
آنقدر نذری داشتیم که نمیدانستیم از کدام بخوریم!
آن شب واقعاََ سر سفره امام حسین (ع) نشسته بودیم و حاجی خوشحال بود از این که کمی بهبود یافته است.
🔹🔸
#رمان : دعا کن کم نیارم
خاطرات و زندگینامهی
جانبازِ شهید حاج عباس نجفی
#شادی_روحش_صلوات
#از_شهدای_شهر_اراک
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸