eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
4.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
12.6هزار ویدیو
216 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_دوم_‌همراه✍ خودمانیم نوید توی این چند سالی که گذاشتی و رفتی، کدام روز بود
📚 ✍ درخت هم مثل دل آدمیزاد است برای اینکه بزرگ شود و جان بگیرد رسیدگی می خواهد وقت گذاشتن میخواهد بریدن می.خواهد همان طوری که دل آدم با بریدن از خیلی چیزها بزرگ میشود مثل مادری که از پسرش دل می برد، مثل من. شاخ و برگ این درخت بالای سنگ مزارت دوباره پرپشت شده. این بار هم مثل دفعه قبل خودت اشاره میکنی به درختت که شاخه های اضافه اش را بیندازد یا با خودم از خانه قیچی درخت بری بیاورم و بیفتم به جانش و سبکش کنم؟ بار قبل که هنوز حرف دلم روی زبان نیامده بود نمیدانم سروکله ی باد از کجا پیدا شد و شاخه ی به آن پهنی افتاد روی زمین من که میدانستم کار توست. ولی مسئول اینجا باورش نمیشد میگفت شما درخت را بریدید و باید خسارت بدهید تو بگوپسرم من به من پیرزن مگر زورم به این درخت میرسد! حق دارد. بنده خدا نمی داند وقتی که بودی چطور کمک حال من و پدرت بودی نمیداند محال بود من و پدرت کاری از تو بخواهیم و انجام ندهی یادش به خیر هر موقع با هم میرفتیم شمال شما بچه ها سربه سر من میگذاشتید و می گفتید درخت ها از دست تو آرامش ندارند وقتی تو را قیچی به دست می بینند لرزه می افتد به تنشان خود به خود برگ و بارشان می ریزد! کاری به دارو درخت نداشتم که روزگار بخت من را با درخت های زیتون گره. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ زد مادر روزی که همراه پدرت از تهران رفتم روستای طلابر چهارده
📚 ✍ وقتی تو به دنیا آمدی همین تهرانپارس بودیم خواهرت هشت ماهه بود که تو را باردار شدم از تو چه پنهان مادر خداخواسته بودی خیلی سعی کردم بی خیال آمدن بشوی؛ ولی سفت و محکم نشستی سرجایت هرچه من از بلندی میپریدم پایین عین خیالت .نبود سر وقت به دنیا آمدی شانزدهم تیر سال ۱۳۶۵ سفید و بور بودی و قدبلند مثل حالا تپل .نبودی پسر آرامی بودی فقط لج میکردی و غیر از شیر من هیچ شیری را نمیخوردی من هم دلم میخواست شیر کمکی بخوری و وزن بگیری؛ ولی تا آخر دو سالگی به هیچ شیری لب نزدی. دو سالگی ات همزمان شد با شهادت .برادرم دایی محمد که شهید شد. مامان بزرگ خیلی دلتنگ میشد هر هفته میآمد سر خاکش ما هم همراهش می آمدیم من همیشه تو و خواهرت را با خودم می.آوردم ما بزرگ ترها می نشستیم سرخاک و فاتحه میخواندیم و خاطره مرور میکردیم شما بچه ها هم میرفتید برای خودتان اطراف ما بازی میکردید و خوش میگذراندید. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ وقتی تو به دنیا آمدی همین تهرانپارس بودیم خواهرت هشت ماهه ب
📚 ✍ بازی که میکردید من از دور نگاهتان میکردم و برایتان و ان یکاد و آیت الکرسی میخواندم همیشه چشمم دنبالتان بود؛ ولی آن روز توی بهشت زهرا چطور شد که از چشمم دور شدی؟ چقدر به خیر گذشت همه بلند شدیم که برویم سمت ماشین تو جلوتر از ما راه افتاده بودی و همراه یک خانواده ی غریبه شده بودی. بچه بودی سه چهار سالت بود فکر میکردی هر خانم چادر مشکی منم چقدرحرص و جوش خوردم تا پیدایت کردیم چقدر بین این سنگها دنبالت گشتیم. از دور که آمدی انگار همه ی دنیا داشت میآمد به سمت من. بغلت کردم سر و صورتت را بوسیدم به این فکر میکردم که اگر دیگر هیچ وقت نمی توانستم تو را ببینم چه باید میکردم بقیه گفتند چرا عوض اینکه بزنی زیر گوشش بیشتر لوسش میکنی؟ ولی من که کاری به حرفهای آنها نداشتم لوس ،نبودی ولی خیلی اهل نشان دادن محبتت بودی تو همیشه بیشتر از خواهرت اطراف من میپلکیدی و میآمدی بی هوا من را بوس میکردی. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ بازی که میکردید من از دور نگاهتان میکردم و برایتان و ان یکاد
📚 راحت ابراز علاقه میکردی خواهرت سربه سرت میگذاشت و صدایت میکرد خودشیرین! اسم های دیگری هم داشتی نه؟ آنه شرلی را یادم هست! بچه که بودی موهایت حنایی و قشنگ بود نظم و سلیقه ات هم صدای بقیه را در می آورد مرتب و منظم بودی کتاب و دفترت را همیشه با نظم میچیدی توی قفسه خواهرت میخواست بی نظمی خودش را توجیه ،کند میگفت این نوید درس نمی خونه کتاباش نومی مونه! كيف پولت یادش به خیر هرچه پول توجیبی میدادم صاف می کردی و میگذاشتی توی کیف چرمی کوچکی که داشتی خواهرت بعداً برایم تعریف کرد که پول خودش را که تمام میکرده میآمده از تو قرض می گرفته و دوباره بستنی و آلوچه می خریده البته قرض که نه از اول هم قرار نبوده پس بدهد شر نبودید بچه بودید .خب دنیای خودتان را .داشتید خیلی دلم نمی خواست بروید توی کوچه برادرهایت بزرگتر بودند و مراقب خودشان بودند تو و خواهرت سنی نداشتید هنوز یک روز توی کوچه با پسر همسایه دعوایتان شده بود. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ عباس همسایه خواهرت را زده بود نمیدانی خانم همسایه چطور از غی
📚 ✍ صبح بودی و خواهرت عصر وقت صبحانه خوردن مینشستم کنارت و لقمه ها را یکی یکی میگذاشتم توی .دهنت میآمدی دهنت را کنار بکشی بغل گوشت میگفتم اگه غذا نخوری چوب میشی مثل چوبای طلابر میشی خشک خشک میشی سهم آتیشا میشی تو هم از ترس چوب شدن همه ی صبحانه را می خوردی و میرفتی مدرسه ساعت رفتنت را هم جوری تنظیم میکردی که وقتی پایت را میگذاری توی حیاط زنگ کلاس را بزنند. بچه که بودید خواهرت بیشتر از اینکه به من وابسته باشد به توانس داشت. شبها هم رختخوابش را پهن میکرد کنار تو و توی اتاق پیش هم میخوابیدید. صبح برایم تعریف میکرد و میگفت: «مامان دیشب ترسیدم و از خواب بیدار شدم؛ ولی هرچی نوید رو تکون دادم اصلا انگار نه انگار!» خواب تو از همان بچگی سنگین بود شبها راحت می خوابیدی. مثل الان که زیر این سنگ سفید راحت و آرام خوابیده ای حتی وقتی می خواستیم همه با هم برویم خانه ی نامزدت همه ی ما استرس داشتیم جزتو روی تختت راحت میخوابیدی و آخر از همه بلند میشدی و آماده میشدی برای رفتن. راستی حواست هست امشب است پسرم؟ نمی شود که یادت رفته باشد آدم که شب عقدش یادش چه شبی نمی رود. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ تو را که با آن کت و شلوار پر از خاطره و پیراهن یاسی، سرسفره
📚 ✍ ما هم خوشبختانه زیاد رفته بودیم همدان و چند جین خاطره برای تعریف کردن داشتیم. حرف توی حرف ،آمد خاطره ی کت و شلوار را می خواستم بگویم. تو که نمیدانی وقتی شانه به شانه ی من توی پاساژ راه میرفتی و کت و شلوارها را برانداز میکردی من توی چه فضایی بودم انگار خدا آن بالا سبدهای گل و نقلهای رنگی داده باشد دست فرشته ها و آنها هم همین طور بی حساب کتاب بریزند روی سرمان زنها حرف عروسی میشود همه بیست ساله می.شوند به سن و سال نیست که مثل تازه عروس ها همه ی دنیا را صورتی می.دیدم کل کلی و صورتی من رفتم توی فکرو خیال خودم و حواسم پرت شد بعد دیدم توی یک مغازه داری با فروشنده حرف میزنی من را که دیدی :گفتی مامان بیا یه دونه روانتخاب کن.» من بی خبر از حرفهای تو و فروشنده یکی یکی کت و شلورهای روی رگال را زدم کنار و رسیدم به کت و شلوار بادمجانی و پیش خودم تصور کردم که تو توی این لباس با یک پیراهن یاسی چقدر قشنگ میشوی چه میدانستم تو هم از قبل همین راانتخاب کرده ای. 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗/ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب‌_شهید_نوید📚 #روایت‌_سوم_‌هم‌نفس✍ و به فروشنده گفته ای ۱۰۰ درصد مامانم همین رو انتخاب میکنه شک
📚 ✍ اما تو خیلی فرق کرده بودی خواهرت شیطنت میکرد و بی هوا در اتاقت را باز میکرد می دیدیم که نشسته ای روبه روی دیواری که رویش شعرهای عارفانه و دعا نوشته بودی و دست راستت راگذاشته ای روی سینه ات سالهای نزدیک شهادتت خیلی فرق کرده بودی. قبل تر خیلی بیشتر اهل شوخی و خنده بودی اصلاً صفای مهمانی ها و دورهمی ها به وجود تو بود از جمع فاصله نگرفتی ولی خیلی مراقب بودی. نامحرمی دستش را می آورد جلو با احترام حواسش را جمع میکردی که بزرگ شدی. به هرکدام از دخترهای فامیل که حجاب نداشتند با محبت میگفتی اگه روسری تون رو سرتون نکنید نمیتونم نگاتون کنم. من اگر میرفتم توی جادهی غیبت میآمدی دستت را میزدی روی شانه ام و میگفتی مامااان مامان بیدار شو بیدار شو!هم کاش الان م از توی این خاک سرد بلند میشدی و با قد رشیدت کنارم می ایستادی من به کت و شلوار بادمجانی و پیراهن یاسیات نگاه میکردم و کیف میکردم بعد تو دست میگذاشتی روی شانه ام و با صدای قشنگت میگفتی «ماماااان ماما ان بیدار شو من اینجام!» 💯~ادامه‌دارد...همراهمون‌باشید😉 📗 / 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸