📌#روایت_کرمان
زخم خورده
🥺محکم پای عروسکش را گرفته بود. هر صدای کوچکی از خزیدن اشیای داخل بیمارستان از جا می پراندش. هر بار با آن یکی دست پشت کمر عروسکش را لمس می کرد تا ببیند چند تا از ساچمه هایی که به کمرش اصابت کرده به کمر عروسکش خورده و باز می خواباندش...
🥀دختر شهیده فاطمه دهقان
📝راوی:رحیمه ملازاده
📸عکاس:زهره رضایی
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
📌#روایت_کرمان
باشه برو
✨زهرا همه کاره ی خونه بود، سواد دارمون بود، قسط های وام و درس و مشق برادر هاش با اون بود. سرش بود و رخت و لباس شستن و کارهای خونه. اصلا دوست و رفیقی نداشت، هوایی اینجا و اونجا رفتن نبود، اولین بار بود که اینطور اصرار داشت بره مشهد
یک طوری چشماش نگام می کرد که انگار داشت، التماس می کرد
🌿برا مشهد باید می رفت کرمون و از اونجا با خاله اش می رفت، خیلی بهش عادت داشتم نمی تونستم خونه رو بدون زهرا ببینم. مادرش گفت حالا قبول کن بره خیلی دلش هوای امام رضا کرده... سرتاسرسال همراه مادرش برا گلچینی رفته بود بهش حق دادم بره یه زیارتی بکنه و دلش باز بشه .
قبول کردم...از مشهد که برگشت شد نزدیک سالگرد حاجی. سالها قبل از تلویزیون گلزار کرمان رو می دید و حسرت می خورد، چند روز مونده بود به سالگرد گفت، اگر برگردم راین برای مراسم حاجی نمی تونم دوباره برم کرمون.
🌱ما هم می دونستیم خیلی دوست داره بره سر مزار حاجی، مانع موندنش نشدیم.
از اون روز مدام با خودم میگم زهرا بابا، رفتی پیش امام رضا از آقا چی خواستی؟
📝راوی: رحیمه ملازاده
🥀شهیده زهرا شادکام
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
📌#روایت_کرمان
بزرگ شده ام
🌱میان زخمهایش گفته بود می خواهد در آینده افسر شود.
👮♂افسر آینده کشورمان از زخمهایش گذشت و بلند شده است، افسری که قبل از گرفتن درجه، مجروح شد!
باید کم کم خبر شهادت محمدعلی را به او می دادند، گفتند:(( شهید آوردن گلزار یزدان آباد.))🥀
الیاس بی معطلی گفت:(( وقتی رفتین استقبالش، ازش بخواید محمد علی زودتر از آی سی یو مرخص بشه! ))
همه نگاهش می کردند. دایی(پدر محمدعلی) کنار گوشش گفت:((ممدعلی رفته، همون روز شهید شد، نگفتیم چون حالت خوب نبود. ))
الیاس جا خورد. ماتش برده بود،
😭بلندبلند گریه کرد و گفت:(( چرا همون روز بهم نگفتین؟ ... مگه بی تابی از من دیدین؟ فک کردین اونقدر بزرگ نشدم که بتونم تحمل کنم؟!))
📝راوی:رحیمه ملازاده
مجروح الیاس ایزدی
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
📌#روایت_کرمان
«گل های سرخ»
🍃یکی یکی کاور شهدا را باز می کردیم و مشخصات ظاهریشان را می نوشتیم.توی جیب ها و کیف هایشان دنبال کارت شناسایی می گشتیم و اگر نداشتند می نوشتیم«مجهول الهویه» و شماره گذاری می کردیم و می فرستادیم پزشکی قانونی.
🔹زیپ نهمین کاور را باز کردم.یک دختر تقریبا ۱۲ ساله با لباس سفید گل گلی که گل های قرمزش میان رد خون ها گم شده بودند.ترکش ها بدن کوچک و نحیف دخترک را آنقدر آزرده بودند که بدون دست زدن هم می توانستم استخوان های خرد شده را حس کنم.یکی از بچه ها داد زد:«یا رقیه» و صدای گریه توی سردخانه پیچید. من اما نباید گریه می😭 کردم.سر تیم بودم و کمرخم کردنم کارها را لنگ می کرد؛پیکر شهدا نباید روی زمین می ماند.بغضم را به زحمت فرو دادم و اشک هایم را قسم دادم که نریزند. بچه ها را دلداری دادم و آرام کردم.
آخرین پیکر که راهی پزشکی قانونی شد، رفتم سمت گلزار.از بین گیت ها به سختی رد شدم و خودم را رساندم به آغوش حاج قاسم.جایی که بغضم باید سر باز می کرد و رازهای دلم بر بلا می شد.🥺
📝راوی: جوادعسکرپور_پرستار، مدیر فرهنگی دانشگاه و مسئول سردخانه در شب حادثه
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
📌#روایت_کرمان
داستانهای ننوشته
🌿دانشجو معلم بود؛ از تهران آمده بود. همان روز سیزدهم رسیده بود کرمان و مستقیم رفته بود گلزار شهدا که...
رفتم خوابگاه دانشگاه فرهنگیان، پیش دوستانش تا حرفی بشنوم و کمی فائزه را بشناسم. اما چیزی جز هق هق گریه نشنیدم. تا اینکه یکیشان گفت: «میخواست نویسنده✍ بشه، داستان بنویسه، دنبال دورهی داستان کودک و نوجوان بود.»
و من خودم را جلو کشیدم: «خب چیزی هم نوشته؟»
😭اما جز هق هق گریه نشنیدم.
حالا من فائزه را ول نمیکنم. مدام او را میکشم کنار میز و صندلیام. او پر بوده از داستانهای ننوشته.
صدایش میکنم و میگویم؛ فائزه! چه داستانی دوست داشتی بنویسی؟ من برایت مینویسم!
میگویم؛ فائزه! این داستان هم به خاطر تو.
میگویم؛ فائزه! برایم درستش کن، غلطهایش را تو بگو.
✏️قلمم را شل میگیرم تا او بیاید و توی دستهای من بچرخاندش.
او بلد است.
🥀شهیده فائزه رحیمی
📝محدثه اکبرپور
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
📌#روایت_کرمان
«باغ خرما»
☘تازه از سرکار آمده بود و داشت استراحت می کرد که موبایلش زنگ خورد، جواب نداد. خیلی وقتها شمارههای ناشناس را جواب نمیداد که تقاضای غیرقانونی حتی به گوشش نخورد. پیامک آمد: «سلام، کار فوری دارم لطفا جواب بدید»
نگران شد که نکند کسی به کمک نیاز دارد و سریعا با شمارهی ناشناس تماس گرفت.
یکی از ارباب رجوعهایش بود، آمده بود کرمان و میخواست برایش خرمای🌴 تازه بیاورد؛ میدانستم هدیهها را قبول نمیکند، نه هدیهی تشکر را و نه هدیهی تقاضا را.
برای اینکه نه دل مرد را بشکند و نه هدیه را بپذیرد، با خنده جواب داد: 🌴«خرما؟ نه بابا دستتون درد نکنه، ما خودمون باغ خرما داریم، می خواین براتون بیارم؟»
تعجب کردم چون هیچوقت دروغ نمیگفت، تماس را که قطع کرد، پرسیدم:«علی جان، ما که باغ خرما نداریم!»
🌱با لبخند همیشگیاش نگاهم کرد و جواب داد:«نداریم؟» گالری موبایلش را باز کرد و عکسهای زمین کوچک کشاورزیاش را نشانم داد؛ بچهها هستهی خرماهایی که خورده بودند را ریخته بودند روی زمین و چند ردیف جوانهی خرما درآمده بود، خندید و گفت: «اینم باغ خرمای ما!»✨
📝راوی: خانم ضیاءالدینی همسر 🥀شهید محمدعلی ضیاءالدینی
✍نویسنده: مهدیه سادات حسینی
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
📌#روایت_کرمان
☘دوست نداشت هیچوقت بارَش بر دوش کسی باشد.
همیشه زنگ میزد به مادرش و با اصرار میگفت:((لباساتو بیار اینجا خودم میشورم...))
✨عاشق مهمانی دادن بود.
برایشان سنگ تمام میگذاشت، چه یک نفر مهمان چه صد نفر!
یک روز مادرش آمد خانه و گفت:(( تو که تازه کارتن قند خریده بودی، این چند وقت هم که مهمون نداشتی، چجوری اینقدر زود تموم شد؟! ))
🌱با دلسوزی گفت:((مادر، این بنده خدا که همیشه میاد درِ خونه، به دل امیدی اومده...گناه داره... من نمیخواستم دست خالی ردش کنم.))
🥀شهیده طاهره درستکار
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸