eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
4.3هزار دنبال‌کننده
26.5هزار عکس
10.8هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
#ستاره‌های_زینبی بعد از #شهادت همسرم وقتی می‌‌خواستیم بخوابیم،😴 پسرکوچکم، محمد امین مدام می‌‌گفت: من #می‌‌ترسم. می‌‌ترسم وقتی بخوابیم دزد بیاد. می‌‌گفتم مامان! نترس. ❌کسی بداند اینجا خانه شهید هست، نمی‌‌آید. عکس #پدرت دم در هست. کسی نمی‌آید. بچه‌‌ها که خوابیدند، توی فکر بودم. ‌‌گفتم مهدی! شب کنار محمدامین بخواب که نترسد. صبح که از خواب بیدار شدم بوی خیلی خوب و #عجیبی کنار محمدامین می‌‌آمد. با خودم گفتم من دیوانه شدم⁉️ چرا فقط این بو از طرف محمدامین می‌‌آید و این طرف دیگر نیست. یک هفته قبل از شهادت #دامادمان، به اتاق همسرم رفتم، همان بوی عجیب دو سال و نیم قبل، در اتاق پیچیده بود ♻️و به مشام می‌‌رسید. بعد از شهادت دامادمان(مهدی‌ایمانی)، وقتی #پیکر آقا مهدی را آوردند خیلی برایم عجیب بود. پرچم🇮🇷 تابوت همان #بو را می‌‌داد.» ✍به روایت همسر بزرگوار شهید #شهید_قاسم_غریب🌷 #سالروز_شهادت •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
اولین باری که از رفتن و مدافع حرم ✌️شدنش به میان آمد بسیار نگران شدم. زمانی بود که جنگ در به تازگی آغاز شده بود، ایشان برای رفتن به این مأموریت بسیار عجله داشت. 😰 آن زمان من محدثه را بودم. ابتدا با رفتنش مخالفت کردم 🚫 و گفتم این مدت که من باردار هستم فکر نمی‌کنم ضرورتی داشته باشد که شما به برون‌مرزی بروید. اما علیرضا با حرف‌ها و دلایلی که برایم آورد توانست من را برای رفتن راضی کند 🙂 و اینطور بود که اولین مأموریتش رقم خورد. علیرضا دو بار به منطقه شد. مرتبه دوم صحبت‌هایش رنگ جهادی بیشتری داشت. 😇 جنس حرف‌هایش با همیشه فرق داشت. برای مراقبت از بسیار سفارش کرد. از من هم خواست که صبور باشم و مشکلات و سختی‌ها را تحمل کنم 💯 . همسرم دفاع از حرم را بسیار می‌دانست و می‌گفت ما در این زمان اهل بیت (ع) را تنها نخواهیم گذاشت. 👊 علیرضا ما را بسیار به اول وقت سفارش می‌کرد و به پشتیبانی از آرمان‌های انقلاب و به خصوص ولایت فقیه 😍 توجه ویژه داشت. آخرین مرتبه‌ای که ایشان به عراق اعزام شد، ما نتوانستیم همدیگر را ببینیم ❌ و خداحافظی کنیم. او از محل کار شد و فرصتی برای بدرقه و خداحافظی 👋 پیش نیامد... ✍ به روایت همسر بزرگوار شهید 🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷لطفا درنشر، لینک حذف نشود... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
#ستاره‌های_زینبی 🔸آن‌قدر آشنا و غریبه به ما گفتند که برای #مجید پول💷 ریخته‌اند که این‌طور تلاش می‌کند. باورمان شده بود. 🔹یک روز #سند_مغازه را به مجید دادم، گفتم: این سند را بگیر، اگر فروختی همه پولش💰 برای خودت. هر کاری می‌خواهی بکن. حتی اگر می‌خواهی سند خانه🏡 را هم می‌دهم. تو را به خدا به #خاطر_پول نرو❌ 🔸مجید خیلی #عصبانی شد😡 و بارها پایش را به زمین کوبید و فریاد زد🗣 «به خدا اگر خود خدا هم بیاید و بگوید نرو🚷 من بازهم #می‌روم. من خیلی به هم‌ریختم😔 از این ناجوانمردیها» 🔹مجید تصمیمش را گرفته بود. یک روز بی‌قید به تمام حرف‌هایی که #پشت_سرش می‌زنند. کارت‌های بانکی‌اش💳 را روی میز می‌گذارد و #جیب‌هایش را خالی می‌کند. تا ثابت کند هیچ پولی در کار نیست❌ و ثابت کند چیز دیگری است که #او را می‌کشاند😊 و می رود... ✍ به روایت پدر بزرگوار شهید #شهید_مجید_قربانخانی🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
#ستاره‌های_زینبی 🔹آقاسجاد روز📆 عملیات گشته بود و یک #کاغذ کوچک پیدا کرده بوده و روی آن نامه‌ای نوشته📝 بود و خواسته بود تا #خانم یکی از دوستانش در جمع خانم‌ها بخواند. 🎤 🔸نوشته بود که«اگر من رفتم فکر 💬نکنید از سر دوست نداشتن بوده، #اتفاقاً از سر زیادی دوست داشتن💞 است.» بعد خطاب به من گفته بود که اگر کسی گفت #شوهر شما، شما را دوست نداشت که گذاشت و رفت،😐 همه اینها #حرف‌های دنیایی‌ست🌏 و من شما را از خودم #جدا نمی‌دانم 🔹به پسرش 👦هم نوشته بود با اینکه خیلی #دوست داشتم تو را ببینم ولی نشد.❌ من صدای بچه‌های #شیعیان سوریه را می‌شنیدم و نمی‌توانستم بمانم😔   ✍ به روایت همسربزرگوار شهید #شهید_سجاد_طاهرنیا🌷 #سالروز_ولادت •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
#ستاره‌های_زینبی کربلا بودم زنگ زد، پرسید دوست افغانستانی نداری به من معرفی کنی گفتم: علی میخوای بری سوریه؟! گفت: خواهش میکنم فقط کسی ندونه! در راه با یه افغانستانی به طور اتفاقی آشنا شده بود و مدارک شناسایی اونو گرفته بود، حالا توی فرودگاه امام خمینی نفسش بالا نمیاد، یک به یک داشتن مدارک افراد رو بررسی میکردند، علی هم آیه وجعلنا. . . میخوند تا رسید به دو نفر آخر که علی آخرین نفرشون بود، به یکباره مسئول بازرسی پس از بررسی مدارک همه گفت: دیگه تموم شد شما دونفر هم بروید داخل هواپیما بدون بررسی مدارک! قرآن کار خودش رو کرده بود چشم ها پوشیده شده بود و علی بین فاطمیون به جبهه اعزام شده بود. #شهید_علی_تمام‌زاده🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
#ستاره‌های_زینبی 🔰آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود. وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت. 🔰با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد... 🔰بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن. 🔰می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه #سردارم باشی باید #شکسته شوی تا بزرگ بشی"و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت" که بالاخره این طور هم شد. #شهید_حامد_جوانی🌷 •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🔰 آقا حامد سال ها تو هیئت فاطمیه (س) طالقانی تبریز به عزاداری مشغول بود. وقتی ایام محرم می شد یکی از چرخ های مخصوص حمل باندها رو برای خودش بر میداشت و وظیفه حمل اون چرخ رو به عهده می‌گرفت. 🔰 با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... تا کار شستن دیگ ها رو شروع کنه... با گریه و حال عجیبی شروع به کار می کرد... 🔰 بهش میگفتن آقا حامد شما افسری و همه میشناسنتون بهتره بقیه این کارو انجام بدن. 🔰 می گفت: "اینجا یه جایی هست که اگه باشی باید شوی تا بزرگ بشی"و همینطور می گفت: "شفا تو آخر مجلسه، آخر مجلسم شستن دیگ هاست و من از این دیگ ها حاجتم رو خواهم گرفت" که بالاخره این طور هم شد. http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat عضویت در واتساپ👈🏻09178314082 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#ستاره‌های_زینبی ‼️علی یک‌سال و نیم پیگیر بود که برود سوریه، خیلی هم تلاش می­‌کرد که هر زمانی شد برود. تا اینکه پسر دیگرم که پاسدار است به او گفت: اول باید در شهر خودمان آموزش ببینی، بعد بروی استان، از آنجا اعزامت کنند. ‼️یکسری آموزش‌هایی مثل دفاع شخصی دید، اما پسرم گفت: اینها آموزش محسوب نمی­‌شوند باید بروی در شرایط سخت و خودت را برای آن موقعیت آماده کنی. علی با سه چهار نفر از دوستانش سه روز رفته بودند در یک جنگل بدون آب و غذا و در شرایط سخت و باران خودشان را آماده کرده بودند. ‼️پسرم گفت: باید تیراندازی هم یاد بگیری. علی به قدری مشتاق رفتن بود که آموزش تیراندازی هم دید، آن‌هم در حدی که وقتی مسابقه داد جزو 3 نفر برتر شهر شد و تا جایی پیش رفت که توانست در استان مازندران هم جزو سه نفر اول شود. ‼️او وقتی می‌دید هر چه می‌گوید علی انجام می دهد و بیشتر اصرار می‌کند، می‌خواست با آمادگی بیشتر با همه چیز آشنا شود. علی تمام آموزش‌­ها را دیده بود، حتی تلاش کرد با بچه‌های تیپ فاطمیون اعزام شود. بالاخره پسر بزرگترم گفت: کارهایت را برای رفتن درست می­‌کنم و این شد که عاقبت فروردین‌ماه رفت. #شهید_علی_جمشیدی‌🌷 #سالروز_ولادت #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#ستاره‌های_زینبی می‌گفت: رضایت بده تا به سوریه بروم، می‌گفتم: اجازه بده سنت کمی بیشتر شود. می‌گفت: شیطان در کمین ماست و از آن نباید غافل بشویم، چه تضمینی می‌کنی که چند سال دیگر، من همین آدم باشم.. #شهید_سیدمصطفی_موسوی🌷 #سالروز_ولادت #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#ستاره‌های_زینبی 🌹محمد همیشه روی ظاهرانقلابی بچه‌ها سفارش می‌کرد و تأکید داشت که انسان باید از ظاهر شروع کند. من به محمدم می‌گفتم: حاجی آدم باید از باطن و درون آغاز کند و پاک و انقلابی باشد. 🌹اما محمد می‌گفت: نه اگر انسان توانست از ظاهر شروع کند آرام‌آرام به درون و باطن می‌رسد. محمد می‌گفت: ظاهر بچه‌ها باید حزب‌اللهی باشد، ظاهر که انقلابی باشد، باطن خود به خود انقلابی می‌شود. 🌹وقتی که برای زیارت پیکر همسرم رفتم پسرها دورم حلقه زدند. نمی‌خواستند نگاه نامحرمی به من بیفتد، می‌دانستند پدرشان حساس است آنها هم مانند پدرشان غیرت دینی دارند. 🌹هر زمان از خواب بیدار می‌شد، شروع می‌کرد به خواندن روضه، بچه‌ها می‌گفتند بابا ما می‌خواهیم کمی بیشتر بخوابیم. می‌گفت بچه‌ها با خواندن روضه انرژی می‌گیرید و با انرژی بیدار می‌شوید. 🌹محمد خیلی روی حجاب و پوشش اسلامی تأکید داشت. غیرت دینی داشت. محمد در مورد حجاب بسیار جدی برخورد می‌کرد و بیشتر اطرافیان هم این موضوع را می‌دانستند. محمدم به هیچ وجه تحمل بدحجابی و بی‌حجابی را نداشت. #شهید_محمد_کیهانی🌷 #سالروز_ولادت #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#ستاره‌های_زینبی ‼️به تنهایی با ۴۰ تن روبه‌رو می‌شود و پس از به هلاکت رساندن ۳۷ نفر از آن‌ها، فشنگ‌هایش تمام می‌شود. به سوی او حمله می‌کنند تا وی را به اسارت ببرند، اما با شجاعت بی‌بدیلی این بار با سرنیزه دفاع و دو نفر دیگر را مجروح می‌کند و در نهایت به شهادت می‌رسد. ‼️هم‌رزمان وی در مراسم اربعین او نقل می‌کردند، «اگر به لطف خداوند شهید پرهیزگار مقاومت و جانفشانی نمی‌کرد، جاده بوکمال به دست داعش می‌افتاد و به دنبال آن شهر بوکمال نیز به تصرف آن‌ها درمی‌آمد و خدا می‌داند برای بازپس‌گیری چقدر خسارت و شهید باید تقدیم می‌کردیم.» #شهید_عبدالکریم_پرهیزگار🌷 #سالروز_شهادت #گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
از وقتی ازدواج کرده بود، قناری و سُهره‌هایش را هی کم و کمتر می‌کرد. محدثه می‌گفت: «دلم می‌گیرد طفلی‌ها را توی قفس می‌بینم.» از آن‌همه پرندهِ قفسی که روزی جانش به جان‌شان بسته بود، یک سُهره مانده بود برایش که آن‌را هم همان روز بعدازظهر، قبل رفتنش برد با محدثه‌سادات رهایش کرد. شب، وقتی می‌خواست برود، با همه که آمده بودند برای بدرقه‌اش، تک به تک خداحافظی و دیده‌بوسی کرد و آخر از همه، خم شد و کف دست‌هایم را گذاشت روی صورتش و بوسیدشان. دست‌هایم را حلقه کردم دور گردنش و یک دل سیر بویش کردم. درِ گوشم گفت: «ننه! دعا کن شهید برگردم...» و زل زد توی چشم‌هایم و گفت: «اگر شهید شدم، رخت سیاه نپوش و نگذار کسی رخت سیاه بپوشد. توی مجلسم جای خرما و حلوا، شیرینی و شکلات خیرات کنید...» و تنگ در آغوشم کشید و لحظه‌ای بعد، از حلقه دست‌هایم بیرون خزید و رفت که رفت... ✍به روایت مادربزرگوارشهید 🌷 ولادت : ۱۳۶۷/۲/۲ تبریز ، آذربایجان‌شرقی شهادت : ۱۳۹۴/۲/۴ دلامه ، سوریه http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──