eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
4.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
12.6هزار ویدیو
216 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
«دِل-گير» نباش ۰۰۰ دلٺ ڪه -گیر- باشد ۰۰۰ رهــــا نميشوي ۰۰۰ یادݓ باشد ۰۰۰ «آزاد» بودن ۰۰۰ شرطِ شه
خبر رسید باید یک محله در دمشق را خالی می کردیم و عقب می نشستیم. فاتح( ) به همه فرمانده گروهان ها فرمان عقب نشینی داد، یکساعت گذشت و همه رزمنده ها منطقه رو خالی کردند، چیزی به غروب نمونده بود، دیدم فاتح آروم و قرار نداره، رفتم جلو گفتم: چیه؟ گفت: سوار شو بریم... نشستیم داخل تویوتا و دوتایی رفتیم داخل محلی که هرلحظه مسلحین احتمال ورودشون بود. گفتم: کجا میری؟ اسیر میشیم ها! گفت: حتما اینجا کسی بیخبر مونده و برنگشته! فقط بین کوچه ها رانندگی میکرد و من  وحشت زده به صورت فاتح نگاه میکردم، یکباره جلوی یک ساختمان مرتفع و مخروبه ایستاد، گفت: اینجا دیدبان ادوات(خمپاره) مستقر بوده، برم ببینم هست یا برگشته، باعجله رفت و بعد لحظاتی با یک رزمنده برگشت، معلوم شد این رزمنده از عقب نشینی بی خبر بوده... خدارو شکر کردیم، برگشتیم. هوا کم کم تاریک شده بود، هنوز از محل خارج نشده بودیم که یکدفعه ترمز زد و دنده عقب گرفت، گفتم دیگه چی شده، گفت: فلانی دوشب تا صبح نگهبانی داده، امروز صبح میرفت یک گوشه بخوابه، حتما جامونده!!! گفتم: دیگه حماقته، گفت: نمیاین، برین پایین، (سکوت کردیم) با سرعت زیاد تو کوچه های خراب شده ویراژ میداد، دیگه تاریک تاریک بود، رسیدیم تو یک کوچه با خونه های کاملا ویران شده، باعجله پیاده شد، و دونه دونه داخل خونه ها میشد و باصدای بلند اسم یکی رو صدا میزد... وارد یک ساختمان چند طبقه شدو بیرون نیومد، واقعا داشت قلبمون از حرکت می ایستاد، هر لحظه خطر اسارت در کمینمون بود، چند دقیقه گذشت و فاتح با یک جوان خواب آلوده از ساختمان خارج شد، خوشحالی در چهره فاتح موج میزد. اونشب با رشادت فاتح همه گردان بسلامت دور هم جمع شدند. http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
ما #مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس #شهدا را چیدند #شهیدرضابخشی (معروف به فاتح) #شهیدعلیرضاتوسلی (ابوحامد)