🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_بیست_وششم 6⃣2⃣ (( دائما طاهر باش
❣﷽❣
#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_بیست_وهفتم 7⃣2⃣
(مربـے فرهـنگے)✨
همیشـہ یک لبخـند ملیـح بر لـب داشت. از این جــوان خیلـے خوشم می آمد.خیلـے با محبت بود.خیلے با ادب بود.
وقتــی در کوچـہ و خیـابـان او را مے دیدم خیلـے لذت می بـردم. آن ایـام با ایـنکـہ پـدرم همیشـہ بہ مسجــ🕌ــد مے رفت امـا من اینگـونہ نبودم.
تا ایـنکہ یک روز پـدرم من را باخودش بہ مسجـد برد و دستـم را در دسـت همـان جـوان قرار داد و گفت: هـر چـے احــمد آقا گفــت گـوش کن. هرجـا خواستـے با ایشـان برے اجـازه نمے خواد و...
✨✨✨
خـلاصہ ما را تحــویل احــمد آقا داد. براے من یک نکـتہ عجیــب بود❗️
مگر پدرم چہ چیزے دیده بود کہ اینگـونہ اختـیار من را بہ یک جـوان شـانزده یا هفــده سـالہ مےسپرد⁉️
چنــد شــب از این جریـان گذشـت. من هم مسـجد نرفتم.
یـک شــب دیـدم درب خـانہ را مے زنند.
رفتم در را باز کــردم. تا سـرم را بــالا کردم با تــعجب😳 دیدم احــمد آقا پشت در اســت❗️
تا چشـمم بہ ایشـان افتاد خشکــم زد!
یک لحـظہ سـکـوت کردم. فکـر کردم اومـده بگہ چــرا مسجـد نمیای❓
گفتــم: ســـلام احــمـد آقــا، بہ خـدا این چند روز خیلے کار داشـتـم، ببـخـشید.
همـین طور کہ لبخـند بہ لـب داشـت گفت: من کہ نیومـدم بگـم چـرا مسـجد نمے یای، مـن اومـدم حالـت رو بپـرسـم.
آخـہ دو سہ روزه ندیـدمــت.
خیلے خجـالت کشیـدم. چے فکر می کــردم و چـے شد❗️
گفــتـم: ببـخـشــید از فـردا حتــما مے یام
.
✨✨✨
دو سہ روز دیـگہ گــذشــت. در ایـن سـہ روز موقـع نـمـاز دوبـــاره مشـغـول بازے بـودم و مسـجــد نرفتم.
یـک شـب دوبـاره صــداے درب خــانہ آمد. من هـم کہ گـرم بــازے بــودم دوبـاره دویـدم سـمـت درب خـانہ. تو فکـر هرکـسـے بـودم بہ جـز احــمــد آقــا.
تا در را بـاز کـردم ازخــجــالـت مُــردم. با هـمان لـبخـند همیـشـگے من را صــدا کــرد و گفــت: سلام حــســیـن آقـا.
حســابـے حـال و احـوال کرد. امـا من هـیـچـے نگـفـتم. فـہــمـیــده بــود از نیـامدن بہ مــســجــد خـجـالـت کـشـیده ام. براے همین گفــت: بـابـا نیومــدے کہ نیـومــدے، اومـدم احـوالـت رو بـپـرســم.
✨✨✨
خــلاصہ آن شـب گــذشــت. فــردا شــب زودتـر از اذان رفـتـم مسـجـد. و ایــن مســجــد رفــتـن هـمـان و #مســجــدے_شـدن_مـا_هـمـان.
احــمــد آقـا ایـن قدر قشــ🌺ــنـــگ نــو جــوان ها را #جــذب مســجــد مـے کــرد کـہ واقــعــا تــعــجــب مــے کــردیــم.
آن مــوقـع ایــشــان #شــانـزده
یــا
#هــفـــده ســال بــیــشــتــر نـداشـت.
امــا نــحــوه ے مــدیــریــت او در فــرهــنگے مســجـــد فــوق الــعــاده👌 بــود.
شــب هـــا...
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
بودند و کلاس همان جا برگزار می شد. اولین شاخه گل را در سبد جمع و جوری چیدم و در اسفنج سخت کف سبد فرو
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_بیست_وهفتم
#منبع_کتاب_سرّسر
..
برگشتم سر گلسازی،. یک سری گلهای آفتاب گردان و داوودی هم یادگرفته بودم. دستم به کاغذ الگو ها بود و دلم پیش بچه ها و فکرم پیش آقا عبدالله. قید گلسازی را زدم و و قرآن را برداشتم تا جز بیست و نهم را هم بخوانم. معلوم نبود فردا عید فطر باشد یا نه.
آخرهای جزء بودم که آقا عبدالله زنگ زد و احوالم را پرسید. گفتم:"آقا اسدالله باهات تماس گرفت؟"
"آره یک سوال داشت"
"خوب چه خبر"
"سلامتی! گفتم کارهات رو بکنی بریم شیراز امروز ظهر."
"بریم شیراز؟ همین جوری یهویی؟ خبری شده؟"
"نه.. چه خبری؟ شیراز کار دارم گفتم اگر میخوای بیا خانواده رو هم ببین"
"بچه ها درس و مدرسه دارن."
"بچه نیستن که! ماشالله بزرگ شدم. برای اوناهم یه فکری می کنیم. شما آماده شو. دارم راه می افتم"
" خوب تا برسی من از نگرانی می میرم"
" خدا نکنه خانومم. نگران چی؟ بذار برسم خونه با هم حرف می زنیم. یه سفر دو روزه برای دیدن اقوام نگرانی داره؟ "
گوشی را گذاشتم. هرکاری می کردم نمی توانستم تماس صبح آقا اسدالله را بی ارتباط با سفر امروزمان بدانم. یا تنهایی خیالاتی ام کرده بود و یا واقعا اتفاقی افتاده بود. تا آقا عبدالله آمد بی اراده اشک می ریختم.آقا عبدالله اول سراغ من آمدو قرآنی را که کنارم روی زمین گذاشته بودم برداشت و روی طاقچه گذاشت. آرامش در چهره اش همیشگی بود. آن قدر که نمی شد از حالت چهره و برخوردش پی به چیزی برد. هرچند آن لبخند ماندگار روی لب هایش را نمی دیدم، اما از نگاه و رفتارش چیزی نمی فهمیدم.
"فشارت می افته، روزه هم هستی نشستی بیخود گریه می کنی؟"
"دلم شور میزنه. شما که حرف نمیزنی"
"دلت شور چی میزنه؟ بچه ها؟ خوب میان ناهار میخورن اگر هم فردا عید باشه تعطیل هستند و توی خونه می مانند"
"تنهایی بچه ها که یک طرف. چیه که داریم با این عجله میریم شیراز؟ "
" من که گفتم کار برام پیش اومده. دلم نیومد تنها برم. یکی از همکارا دم در ایستاده ما رو ببره مشهد، با هواپیما بریم دیر میشه ها؟ "
زیرگاز را خاموش کردم و چادر مشکی ام را از جا لباسی برداشتم :"صبر کنیم بچه ها بیان؟ "
" کلید دادم به یکی از همکارا تا ظهر خانومش رو میاره اینجا پیش بچه ها. دیر میشه اعظم خانم. بی خود به دلت بد راه نده"
کیفم را که به زور رخت و لباس در آن چپانده بودم را برداشت و منتطر ماند تا پشت سرم در را قفل کند. در ماشین را باز نکرده پرسیدم :" نمی خوای به من به من بگی چی شده؟ "
" داریم میریم شیراز چی باید بشه! "
رو به دوستش گفت:" آقا حلال کنید معطل شدید"
" سلام حاج خانوم بفرمایید. نه آقای اسکندری وظیفه است"
آقا عبدالله هم جلو نشست و سر صحبت را باز کرد از زمستان و سردی هوا و اینکه خیال ندارد حالا حالاها دست از سر سبزوار بردارد."
ادامه دارد..
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/LRssfqn30WvDyoDwDQM2zQ
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──