eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
4.2هزار دنبال‌کننده
28.7هزار عکس
12.6هزار ویدیو
216 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
✫⇠ ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 0⃣1⃣ 🔻موانع ✨تپه های دوقلو را دور زدیم، رسیدیم به سیم خاردارهای حلقوی، جنس آنها سخت بود با سیم چین تخریب چی بریده نمی شد. عبور از آنها سخت و نفس گیر بود. با زحمت تعدادی از آنها را بریدیم و روی دو ردیف آخر آنها برانکارد قرار دادیم. نیروها به سختی از آنها عبور کردند. بعد از سیم خاردارهای حلقوی، حدود ده متر سیم خاردار فرشی کشیده شده بود. همه برای این بود که وقت گرفته شود و هوا روشن شود. تعدادی از بچه ها کوله پشتی و اورکت خود را روی آن پهن کردند، و نیروها با سختی و جراحت پاهایشان از آنها عبور کردند. ✨پس از سیم خاردارهای فرشی، به یک زمین صاف رسیدیم که خالی از موانع بودند، که به زمین کشتار معروف بود. وقتی وارد این منطقه شدیم فرصت کوتاهی برای استراحت فراهم شد. جلوی ما یک میدان مین بود. تخریب چی ها برای باز کردن یک معبر در میدان مین اقدام کردند. ساکت و آرام نشسته بودیم که یک باره دشمن محل تجمع افرادی را که منتظر باز شدن معبر بودن زیر آتش قرار داد. برخی رزمندگان ناگریز برای نجات از معرکه به هر سو می دویدند. در تاریکی شب بعضی ناخواسته وارد میدان مین شده و طعمه مین های بی رحم دشمن شدند. ما سریع از جا بلند شدیم و از منطقه کشتار گاه بیرون رفتیم. ✨میدان مین با عمق سیصد متر جلو ما قرار داشت که بچه ها معبر باز کردند. بعد به جاده ای به نام ذوزنقه رسیدیم. بعثی ها با استفاده از خاک، شیب جاده ی مرزی را از بین برده بودند تا نیروهای ایرانی موفق به پناه گرفتن پشت آن نشوند! بچه های گردان نجف هم که آنجا بودند راه را گم کرده بودند. تعدادشون با بچه های گردان کمیل همراه شدند و بقیه همان جا ماندند. درست بعد از این جاده به کانال اول رسیدیم. همه ی نیروها از برزگی این کانال تعجب کردند. چگونه باید از این کانال عبور کنیم!؟ ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
❣﷽❣ #کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_نهم 9⃣ داخل خانه هشت فرزند دی
💖(فوق العاده زیبا) 0⃣1⃣ براے دوره ے راهنمایے به دنبال مدرسه اے خوب براے احمــد مےگشتیم.آن زمان اوج فعالیت هاے ضد مذهبے رژیم پهلوےبود.پدر ما به خاطر یڪ مدرسه ے خوب براے احمــد به سراغ همه رفت. با ڪمڪ و راهنمایے دوستانش،احمـد را در مدرسه ے حافظ ثبت نام ڪرد.در آنجا در ڪنار دروس عادے مدرسه،به مسائل اخلاقے و معنوے توجه داشت.مدیر و معاون مدرسه مذهبے بودند.معلمان بسیار خوبے هم داشت ڪه هر ڪدام به نوعے در رشد معنوے بچه ها تاثیر داشتند.آن زمان «حسین آقا» برادر بزرگ ما،در حوزه مشغول تحصیل بود.شرایط معنوے داخل خانه هم تحت تاثیر او بسیار عالے شده بود.احمـد در چنین شرایطے روز به روز در ڪسب معنویات تلاش بیشترے مےڪرد. ✨✨✨ یادم است یڪ باربرای چیدن سیب به روستاے خودمان در دماوند رفتیم.مادر ما یڪ چوب از باغ دایے آورد و مشغول چیدن سیب شد.ساعتے بعد دایے از راه رسید.احمـد جلو رفت و سلام ڪرد بعد گفت:دایے راضے باش،ما یڪ چوب از داخل باغ شما برداشتیم.دایے هم براے اینڪه سر به سر احمـد بگذارد گفت:من راضے نیستم! احمـــد اصرار مے ڪرد:دایے توروخدا،دایے ببخشید و... اما دایے خیلے جدے گفت:نه من راضے نیستم! ✨✨✨ آن روز اصرار هاے احمــد و برخورد دایے نشان داد ڪه احمـد در این سن ڪم چقد به حق الناس اهمیت مے دهد. احمـد در سال هاے بعد به دبیرستان مروے رفت و جزء شاگردان ممتاز رشته ے ریاضے شد.اما دوران تحصیل او به دلایلے به پایان رسید.احمــ🌹ـد سال۱۳۶۱سال دوم رشته ریاضے را نیمه ڪاره رها ڪرد! ... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
سیمین و مادر وسط اتاقمان نشسته بودند. مادر چای را توی نعلبکی ریخته و ذره ذره به زهرا می خوراند و با شعرهای کودکانه حواسش را از قند و نبات پرت می کرد. سیمین زانوی غم بغل گرفته بود و خواب شیرین فاطمه، که تازگی یک ساله شده بود را نگاه می کرد و گفت:"حالا واقعا میخوای بری!؟" خندیدم و گفتم:"خواهر من، این چمدون ها رو ببین، بار چندمه که می پرسی؟ اگر دودل بودم که دست به سیاه و سفید نمیزدم. دو روزه اینا رو گذاشتم این گوشه، منتظر آقا عبدالله هستم." "آخه این بچه ها اونجا تنهایی چکار می کنن؟ خودتم که تنهایی. ما که دیگه از وضعیت کار پسرخاله خبر داریم. می ذاردت تو خونه و می ره تا یکی دو هفته پیداش نمیشه! شایدم بیشتر. " " مادر راست میگه خواهرت. من نمیخوام توی رفتنت ن نه بیارم. ولی لار رو یادته؟ پارسال که پاشدی این همه جمع کردی و کوبیذی با شوهرت رفتی لار. به خدا من و خاله ات که پاشدیم اومدیم بهت س بزنیم، تو و زهرا رو اونقدر ساکت و ناراحت توی اون خونه سوت و کور دیدیم، دلمون ریش شد. نه فک و فامیلی، نه دوست و رفیقی، خودشم که هزار ماشالله قربونش برم، یک سر هزار سودا " مادر درست می گفت. تنهایی زندگی کردن در شهر غریب، سختی دوری عبدالله را برایم مشکل تر می کرد. لبخندی زدم و خودم را سرگرم بستن ساک فاطمه کردم. مادر اما هنوز ادامه می داد: " بمیرم الهی، این دختر با همه شیرین زبونیش حرف زدن از یادش رفته بود. اصلا بازی نمی کرد که، یه گوشه کز می‌کرد پای تلوزیون. حالا کاش برنامه کودکم داشت.،زل می زد به اخبار و گزارش جنگ" "شما می گید چکار کنم؟ اومدیم جنگ حالا حالاها ادامه داشت. همینطور که شش ساله این صدام زندگی برای هیچکس نگذاشته. من و شوهرم تا کی باید از هم دور باشیم. می خوام هرجا رفت منم باهاش باشم. این جوری حداقل، یکی دو شب مرخصی اگه بهش بخوره وقت می کنه بیاد خونه. ولی وقتی من کیلومترها ازش دور باشم، مجبوره دیر به دیر به ما سربزنه. " " چی بگم والله. ایشالا هرجا می رید، خوش باشید. ولی فکر قلب منم باش مادر. هر از گاهی تلفنی گیر بیار ، یه زنگی بزن مارو از حالت باخبر کن. " زیپ ساک را بستم و کنار ساک های دیگر گذاشتم. روبروی مادر نشستم. " چشم. حتما. اصلا خودم دلم تاب نمی اره ازتون بی خبر باشم" کم کم آقا عبدالله می رسید. قرار بود قبل از ظهر اه بیفتیم تا نمازمان را دشت ارژن بخوانیم و تا صبح فردا به اهواز برسیم تا از کارهایش عقب نیفتد. مادر و سیمین تا لحظه رفتنمان ماندند و بدرقه مان کردند. چاره ای نداشتم. از میان عزیزانم باید یکی را انتخاب می کردم. اینجا می ماندم همه کنارم بودند جز عبدالله، پدر بچه هایم. دم دمای سحر بود که رسیدیم اهواز. داخل ماشین دم کرده بود. شیشه های ماشین را پایین کشیدم تا هوا عوض شود، که بخار داغ هوای شرجی خورد توی صورتم.انگار که داخل حمام گیر کرده باشی. زود شیشه ها را بالا کشیدم. آقا عبدالله که تعجبم را دید گفت:"حالا کجاشو دیدی! تازه هوای اول صبحه، اون هم تو فصل بهار" ادامه دارد.. 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 #یاد_یاران #سردار_دلها #سپهبد_شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_نهم 💠توصیف رهبر انقلاب ا
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 💠 جملات "خاص" رهبرانقلاب در نماز بر پیکر "سلیمانی" مقام معظم رهبری در نماز برای شهید سلیمانی عبارات اختصاصی را به کار بردند. رهبر معظم انقلاب در این نماز عبارت " اللهـم أدخلهم برحمتک برضوانک، فإنک توفیتهم مخلصین بدمائهم فی سبیل رضاک مستشهدین بین أیدیهم، مخلصین فی ذلک لوجهک الکریم " پروردگارا به رحمتت ایشان رابه بهشت داخل کن، تو جان آنها را در حالیکه در راه رضای تو غوطه ور در خونشان شده و به شهادت رسیده و با اخلاص رو به سوی تو بودند، گرفتی . رهبر معظم انقلاب همچنین در بخش دیگری از نماز برای شهید سلیمانی عبارت : "اللهم الطاهرین وألحقنا بهم وارزقنا الشهادة فی سبیلک یا موالی، الحمــدهلل الــذی أکــرم المستشــهدین فی سبیله، الحمد الله الذی رزقنا الشهادة فی سبیله، الحمد الله الذی رزقنا الجهاد فی سبیل الاسلام. خدایا درجاتشان را بالاتر ببر و ایشان را با محمد و خاندان پاکش محشور بفرما و ما را به ایشان ملحق بگردان و شهادت در راهت را روزی ما قرار بده . حمد و ستایش خدایی را که شهیدان راهش را بزرگ داشت. 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 #وقایع_بعد_از_عاشورا #و_شهادت_امام_حسین_ع #قسمت_نهم سخنان حضرت زینب سلام الله علیها د
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 ادامه سخنان حضرت زینب سلام الله علیها در مجلس ابن زیاد ابن زیاد به حضرت زینب سلام الله علیها گفت: خداوند دل مرا از کشتن حسین علیه السلام و خاندان تو که مردمی سرکش بودند، شفا بخشیده و شاد نمود. حضرت زینب سلام الله علیها فرمودند: «به جان خودم سوگند می خورم که توبزرگ خاندان مرا کشتی و ریشه مرا خشکاندی! اگر دل تو با این چیز ها شفا می یابد، باشد.» ابن زیاد گفت: این زن چه موزون و با قیافه سخن می گوید، به جان خودم سوگند که پدرش نیز مردی بود شاعر و قافیه پرداز! حضرت زینب سلام الله علیها فرمودند: «ابن زیاد! زن را با سجع و قافیه چه کار است؟» نگاه ابن زیاد متوجه امام علی ابن الحسین علیهما السلام شد و گفت: این کیست؟ گفتند او علی پسر امام حسین علیه السلام است. ابن زیاد گفت: مگر خدا علی ابن الحسین علیهما السلام را نکشت!؟ امام سجاد علیه السلام علیه السلام فرمودند: «من برادری داشتم که نام او نیز علی ابن الحسین علیهما السلام بود و این قوم او را کشتند!» ابن زیاد گفت: بلکه خدا او را کشت! امام سجاد علیه السلام فرمودند: «خداوند است که جان ها را هنگام مرگ آنها می گیرد و کسانی را که نمرده اند به هنگام خواب قبض روح می فرماید.» ابن زیاد گفت: آیا تو هنوز جرأت داری که جواب مرا بدهی؟! این را بیرون برده و گردنش را بزنید! حضرت زینب سلام الله علیها به محض شنیدن این فرمان (قبیح) فرمودند: «ابن زیاد! تو که دیگر کسی را برای ما باقی نگذاشتی، حال اگر می خواهی او را بکشی پس مرا نیز همراه او بکش!» امام علی ابن الحسین علیهماالسلام فرمودند: «عمه جان آرامش خود را حفظ نما و ساکت باش تا من با او صحبت کنم.» امام سجاد علیه السلام سپس به ابن زیاد نگریست و فرمود: «ای پسر زیاد! آیا مرا با کشتن تهدید می کنی؟ آیا هنوز نمی دانی که کشته شدن عادت ما و شهادت مایه ی بزرگواری ماست!» ابن زیاد نگاه عجیبی به عمه و برادر زاده نموده گفت: در عجبم از خویشاوندی و مهرپیوندی ایشان؛ به خدا سوگند گمان می کنم زینب دوست می دارد هرگاه قرار شود برادر زاده ی او را بکشم او را با وی به قتل برسانم. آنگاه گفت: دست از او بردارید و بیماری و ناتوانی برای بیچارگی او کافی است . ... 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_نهم 🍁 دیگه حالا #شاهر
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁 سرش را جلو آورد . با تعجب پرسيد : يعني چيکار کنم ؟!!! ناصر ادامه داد : بعضيها ميان اينجا و بعد از اينکه ميخورن ، همه چي رو به هم ميريزن . اينها کاســبي من رو خراب ميکنن ، کارگرهاي من هم زن هستن و از پــس اونها برنمييان . 🍁 من يکي مثل تو رو احتياج دارم که اين جور آدمها رو بندازه بيرون . سرش را پائين گرفت و کمي فکر کرد . بعد هم گفت : قبول . از فردا هم هر روز تو کاباره پل کارون کنار ميز اول نشســته بود . هيکل درشت ، موهاي فر خورده و بلند ، يقه باز و دستمال يزدي او را از بقيه جدا کرده بود . 🍁 يک بــار براي ديدنش به آنجا رفتم . مشــغول صحبت وخنــده بوديم که ديدم جوان آراســته اي وارد شد . بعد از اينکه حســابي خورد ، از حال خودش خارج شد و داد و هوار کرد . بلند شد و با يک دست ، مثل پر کاه او را بلند کرد و به بيرون انداخت . بعد با حسرت گفت : ميبيني ، اينها َجووناي مملكت ما هستند ! ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل: اول 🔸صفحه: ۳۲-۳۱ 🔻 فردای آن روز، حسین از هر دری وارد شد تا رضایت من و باباش را برای رفتن به جبهه بگیرد. جواب ما فقط یک کلمه بود !«نه!»؛ولی او ول‌کن نبود.! اگه اراده می‌کرد وکاری را می‌خواست بکند، هیچ‌کس نمیتوانست منصرفش بکند. آخرش هم کاری به سر من داد که ناخواسته و به اجبار راضی شدم. صبح روزی که اعزام‌شان بود، حسین، بعد از نماز صبح، بی‌قرار و خوشحال بود. اصلاً صبحانه نخورد. خیلی ناراحت بودم. جدایی از حسین، برام سخت بود. سعی میکردم به روش نیاورم. حسین، متوجه نگاه پرحسرت و اشک‌هام شده بود. آمد نزدیکم . گفت: «ننه، چطوری؟ در چه حالی؟» گفتم «حالم که خیلی خوبه.» گفت «ننه، چهره‌ات می‌گه که ناراحتی .» گفتم «نه!» گفت «پس چرا تو چشم‌هات اشک جمع شده؟!» گفتم «اشک خوشحالیه! خوشحالم که همچین پسری دارم؛ خوشحالم که خدا همچین لطفی به من کرده، خوشحالم که پسر من هم جزو سربازهای امام زمونه.» شانه هام را گرفت و پیشانی ام را بوسید. دوباره گفت: «ناراحتی من که میدونم!» گفتم«حالا اگه ناراحت باشم، تو نمیری؟». گفت: نه ،ننه! من که می‌رم ؛ ولی می‌خوام رضایت قلبی تو و بابام رو داشته باشم. 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
@qomirib pesaram hosein 10.mp3
زمان: حجم: 5.41M
📚 🔊  🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»  📚 کتاب ✍نویسنده: فاطمه دولتی ♻️ 📝 پسرم حسین، روایت زندگی شهید حسین مالکی نژاد به روایت مادر است، که از سوی انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است. 🍃این اثر کوشیده تصویر یک نوجوان عاشق و دلباخته اهل بیت سلام الله علیهم را که در سن ۱۲ سالگی وارد جنگ می شود و برایش قضایای مختلفی اتفاق می افتد به تصویر بکشد. 🌴ضریح حرم 🌴چهارمردان قم 🌴بوسیدن دست مادر 🌴النگوی دست برای جبهه 🌴واسطه رضایت به جبهه رفتن ✨ برنامه ، خوانش کتاب های دفاع مقدس ☀️   🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
@qomirib Shanbeye aram 10.mp3
زمان: حجم: 5.71M
📚 🔊 🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 📚کتاب 🕊شهید محسن فخری‌زاده ✍ نویسنده: محمدمهدی بهداروند 🍃انتشارات حماسه یاران 💢 📝 کتاب شنبه آرام، روایت زندگی دانشمند شهید محسن فخری‌زاده از کلام همسر او است. 🔸️در این کتاب از مردی خواهید خواند که گمنام و بی‌ادعا در مسیر علم و اعتلای دانش هسته‌ای تلاش کرد، مردی که خواب راحت را از چشمان ترامپ و نتانیاهو گرفت. 🔹️محسن فخری‌زاده مهابادی (۱ فروردین ۱۳۴۰ – ۷ آذر ۱۳۹۹) فیزیک‌دان هسته‌ای اهل ایران بود. او معاون وزیر دفاع جمهوری اسلامی ایران و سردار سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود و یکی از شخصیت‌های اصلی برنامه هسته‌ای ایران محسوب می‌شد. 🔘آخرین شب با محسن 🔘نماز اول وقت 🔘سجده 🔘سجاده 🔘گریه 🔘آرزوی شهادت 🔘وقت شهادت 🔘دعوت 🔘گل خنده 🔘روح قوی 🔘سرمایه 🔘ایثار ✨ برنامه ، خوانش کتاب های دفاع مقدس ☀️ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
خار و میخك - قسمته ۱۰.mp3
زمان: حجم: 9.81M
📚 🔊 🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 📗 💢رمان معاصر فلسطینی ✍نویسنده: 🖼  🔖شکستن بندها 🌴در اعماق تاریک‌ترین زندان‌ها، گروهی از زندانیان با شکنجه‌های وحشیانه روبه‌رو می‌شوند، اما روحیۀ آن‌ها هرگز شکسته نمی‌شود... 🔘مصر 🔘غزه 🔘جنبش فتح 🔘محمود 🔘زندان غزه 🔘صبح جمعه 🔘دادگاه نظامی 🔘اعتصاب 🔘آموزش در زندان ☀️   🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘#نیمه_پنهان_ماه ✍ به روایت همسر شهی
✫⇠ 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘 ✍ به روایت همسر شهید ✫⇠ 🍀زمانی که ایشان با این وضعیت روحی من روبه رو شد, تصمیم گرفت که مرا به اهواز ببرد وقتی این خبر را شنیدم واقعا می خواستم بال در بیاورم, اینقدر خوشحال شدم که بدون مقدمه و مشورت با خانواده با این پیشنهاد گردن نهادم ، البته ناگفته نماند که می توانستم حدسی بزنم که تمام اطرافیانم, از این تصمیم راضی بودند. 🍀به هر صورت که بود پس از شنیدن این خبر اقدام به جمع آوری وسائل مورد نیاز نمودم، راستش را بخواهید نمی دانستم که چه وسائلی مورد نیازمان است. آقا مرتضی که متوجه شده بود چقدر من از این قضیه خوشحال هستم, رو به من کرد و گفت: دقیقا نمی دانم, ولی این را به شما می گویم که هر چه می خواهید بیاورید فقط سعی کنید که در یک کوله پشتی و یک ساک جا بدهید. 🍀من تعجب کرده بودم و پیش خودم فکر می کردم که مگر می شود که انسان تمام زندگیش را در یک ساک و یک کوله پشتی جا بدهد. ولی بعدا فهمیدم که منظور آقا مرتضی این بود که ما نباید غیر از لباس چیز دیگری به آنجا ببریم.من هم اوامر ایشان را اطاعت کردم و کاری کردم که خود ایشان مد نظرش بود. 🍀پس از گذشت چند روز, اقدام به خداحافظی با اقوام و خویشان نمودیم ،وسایلمان را برداشتیم و به سمت فسا حرکت کردیم در طول مسیر  در اندیشه خودم فرو رفته بودم و فکرهای عجیب و غریب می کردم در نهایت با گوشه چشمانم رو به آسمان می کردم و از خداوند می خواستم که هر چه مصلحت اوست برای ما فراهم سازد. آنقدر در این تفکرات غرق بودم که متوجه نشدم که این مسیر حدودا نیم ساعته را چگونه طی کردیم وقتی وارد شهر شدیم رو به آقا مرتضی کردم و گفتم: خودمان تنها باید به اهواز برویم؟ 🍀گفت:نه, با تعدادی از بچه های سپاه و بوسیله اتوبوس به آنجا می رویم پس از مدتی به درب خانه ای رسیدیم که آقا مرتضی عنوان کرد این خانه رفیعی[شهید کرامت الله رفیعی] است و ایشان هم با خانواده همراه ما خواهد آمد درب خانه که باز شد خانم محجبه ای را دیدم که با گرمی از ما استقبال کرد و ما را به داخل منزل دعوت کرد از این زمان بودکه من پا به دنیای جدید گذاشتم. تا آن زمان هیچ یک از همسران بچه های سپاه را نمی شناختم. و این حرکت نقطه شروع شد تا من با تعدادی از آنها آشنا شوم. مدتی که در منزل نشستیم متوجه شدیم که آنها هم تمام زندگیشان در یک ساک پیچیده اند. به هر صورت که بود پس از کمی استراحت به اتفاق خانواده آقای رفیعی به محلی که اتوبوس ایستاده بود رفتیم. من در آنجا با خانم آقای نور افشان[سردار شهید علی اکبر نورافشان] آشنا شدم. 🍀پس از سوار شدن با یک صلوات دست جمعی حرکت خود را آغاز کردیم. فقط در آن اتوبوس ما سه نفر زن بودیم و ما بقی آنها رزمندگانی بودند که می خواستند به اهواز بروند معمولا جلو هر پلیس راهی که توقف می کردیم تعجب آنها از وجود ما سه نفر زن در میان این همه رزمنده برانگیخته می شد و فکر می کردند که ما هم می خواهیم به آنجا برویم و دوش به دوش آنها بجنگیم. البته خیال باطل نبود, حرکت ما هم خودش یک نوع جنگ بود. 🍀حدود نیمه های شب بود که از احساس گرما بر روی بدن خودمان متوجه شدیم که وارد منطقه خوزستان شده ایم نزدیکی های که شعله های آتش را دیدیم  برای یک لحظه احساس کردیم که عراقی ها این منطقه را بمباران کرده اند. رو به آقا مرتضی کردم و از ایشان پرسیدم این شعله های آتش مربوط به چه چیزی است؟ ایشان دستش را به طرف تپه های که از پشت آن نوری متساعد می شد دراز کرد و به من گفت آن نور را می بینی؟ گفتم:بله چطور مگه؟گفت:آن نور خورشید است که دارد از پشت کوه بیرون می آید! 🍀ما که خیلی خوشحال شدیم. از جمله خانم نور افشان چون ایشان خیلی خسته بود و دلش می خواست هر چه زودتر به اهواز برسد. پس از مدتی که شعله های آتش از نزدیک نمایان شد متوجه شدیم که آقا مرتضی باز هم شوخی بازی هایش گل کرده و سرکارمان گذاشته, همگی زیر خنده زدیم.گاهی وقت ها هم رو به ما می کرد و جدی می گفت: این شعله های کوچک که می بینید، نانوایی های اهواز هستند که دارند نان می پزند. 🍀به هر صورت که بود آقا مرتضی نگذاشت تا صبح بخوابیم و مرتب سر به سرمان می گذاشت. ما هم که تا آن روز این چیزها را ندیده بودیم هر چه که می گفت مجبور بودیم قبول کنیم... ... ☀️ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 عضویت در واتساپ👈🏻09178314082 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸