eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
✫⇠#راز_کانال_کمیل ✫⇠در کانال کمیل چه گذشت؟😭 2⃣1⃣ #قسمت_دوازدهم 🔻تعویض لباس ✨بچه ها که به کمک ابرا
﴾﷽﴿ 📚 ✫⇠ در کانال کمیل چه گذشت؟😭 3⃣1⃣ 🔻زیرکی فرمانده ✨پس از عبور از کانال اول، و سه ردیف سیم خاردارهای حلقوی، عبور از میدان مین حدودا با عرض ده متر شروع شد. تخریب چی ها معبر زدند و قرار شد گروهان دوم از گردان کمیل از معبر باز شده عبور کند و خود را به کانال دوم برساند. آنها باید یه پل روی کانال دوم قرار می دادند تا نیروهای گروهان اول و سوم از آن عبور کنند. درست هنگام عبور از معبر میدان مین و بین کانال اول و دوم بود که ناگهان منوّر زده شد! دشمن آتش ریخت، تعدادی از بچه ها که داخل معبر بودند زخمی وشهید شدند. تعدادی هم به طرفین دویدند و وارد مین شده و روی مین رفتند. تعدادی هم توانستند خود را به کانال دوم برسانند. ✨فرمانده گردان برادر ثابت نیا به معاونش برادر بنکدار گفت: اگر اینطور بخواهیم در زیر آتش شدید دشمن معبر بزنیم و از میدان های مین که در مسیرمان هست عبور کنیم، همه ی گردان قبل از رسیدن به هدف شهید می شوند. دشمن برای نیروهای خود حتما معبری زده است که از آن مسیر نیروهای خود را پشتیبانی می کند. برادر ثابت نیا رفت و آن معبر را پیدا کرد و با بنکدار تماس گرفت و آدرس معبر را داد و نیروها از همان مسیر رفتند و به کانال دوم رسیدند. ✨این کانال چهار متر عرض و سه متر عمق داشت و داخلش پر از سیم خاردارهای حلقوی بود. دشمن در هنگام حفر کانال ها، خاک ها را جابه جا کرده بود تا ایرانی ها نتوانند از این خاکریزها استفاده کند. به هر حال با راه بسیار خوبی که برادر ثابت نیا پیدا کرده بود، ما به دور از آتش دشمن خود را به کانال رساندیم؛ کانالی که بعدها به کانال کمیل مشهور شد. 👈 ...🖊 📚منبع :کتاب راز کانال کمیل •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#کتاب_عارفانه💖(فوق العاده زیبا) #خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری #قسمت_دوازهم 2⃣1⃣ همه داشتند توے ڪلاس پچ
❣﷽❣ 💖 (فوق العاده زیبا) 3⃣1⃣ من در آن دوران نزدیکترین دوست احمد بودم.ما راز دارهم بودیم. یک روز به او گفتم:احمـ🌹ـد،من و تو از بچگی همیشه باهم بودیم.اما یک سوالی ازت دارم!من نمیدونم چرا توی این چند سال اخیر،شما در معنویات رشد کردی اما من... لبخنــ☺️ـدی زد و میخواست بحث را عوض کند.اما من دوباره سوالم را تکرار کردم و گفتم:حتما یک علتی داره،باید برام بگی! بعد از کلی اصرار سرش را بالا اورد و گفت:طاقتش را داری؟ با تعجـ😳ـب گفتم:طاقت چی رو!؟ گفت:بشین تا بهت بگم. نفس عمیقی کشید و گفت:یه روز با رفقای محل و بچه های مسجد🕌رفته بودیم دماوند. شما توی اون سفر نبودی. ✨✨✨ همه ی رفقا مشغول بازی و سرگرمی بودند. یکی از بزرگتر ها گفت: احمـ🌹ـد اقا برو این کتری و آب کن و بیار تا چای درست کنیم. بعد جایی را نشان داد و گفت: اونجا رودخانه است. برو از اونجا اب بیار. من هم راه افتادم. راه زیاد بود. کم کم صدای اب به گوش رسید. نسیم خنکی از سمت اب به سمت من امد. از لابه لای درخت ها و بوته ها به رودخـ🌊ــانه نزدیک شدم... ... •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
. به جز هوای گرم و شرجی اهواز، همه چیز را می شد تحمل کرد. تنهایی با دو تا بچه قدو نیم قد، به عشق هردو سه روز یک بار دیدن عبدالله و حتی بیکاری و بی حوصلگی که گاهی بغض دلتنگی ام می شد.، همه این ها گذارا بود. گاهی خرید خانه و پیاده روی عصر گاهی، زمان را برایم کوتاه می کرد. این گرمای بی حد و حصر و حوصله سر بر، کمتر که نمی شد، روز به روز با رسیدن تابستان بیشتر هم می شد. سه ماه از آمدنمان به این خانه می گذشت و هنوز من به این هوای شرجی عادت نکرده بودم. بچه ها بغل دستم نشسته بودند و با عروسک هایی که پدرم هفته پیش برایشان آورده بود بازی می کردند. راستش این عروسک های جدید را خودم هم دوست دارم چه برسد به بچه ها فقط یادم باشد از این خانه که رفتیم و رسیدیم شیراز، دو دست لباس تابستانه برایشان بدوزم. این بلوز و شلوار و کلاه بافت را که تن عروسک ها می بینم بیشتر گرمم می شود. ناخن های دستم را گرفتم و داخل سطل کوچک پشت در ریختم و ناخن گیر را گذاشتم توی جیب کوچک کنار چمدان. دیگر کاری نمانده بود. رویم هم نمی شد پایم را از اتاق بیرون بگذارم. خانم صاحب خانه قبلی که سه ماه پیش رفتند و اینجا را به ما سپردند، در این یک هفته مثل مهمان از نشست و برخاست و حتی غذا خوردن شرم داشت و معذب بود. اصلا فکرش را هم نمی کردم که دوباره برگردند. شنیده بودم که همه ما اینجا موقتی ساکن هستیم و هر لحظه ممکن است پاسدار دیگری جای مان را بگیرد و ما به منطقه دیگری اعزام شویم. خانم همسایه، همین هفته پیش بود که می گفت حتی دلبستگی به وسایل خانمان هم نداریم و حساب و کتاب مواد غذایی یخچالمان هم با خودمان نیست. همه مثل عضو یک خانواده ایم که فقط باهم در یک خانه زندگی نمی کنیم. هرچه هست و نیست مال همه است. شنبه قبل از ظهر که آمدند، جا خوردم. نه اینکه از دیدنشان ناراحت باشم ولی واقعا نمی دانستم الان ما هم باید بار و بنه مان را ببندیم و برویم یا قرار است باهم زندگی کنیم. بنده خدا حاج خانم که ساعت های اول اگر چیزی هم لازم داشت، با اجازه وارد آشپزخانه می شد. اصلا نمی دانستیم حق تقدم با کدام یک است. ناهار ظهر گرچه کم بود، اما آماده بود و برای دو زن و دو دختر بچه کوچک کافی. شام را هم به بهانه خسته راه بودنش خودم درست کردم، اما از روز دوم قرار شد تا تکلیفمان روشن می شود، آشپزی با خانم باشد و تر و تمیز کردن خانه و رسیدگی به بچه ها با من. بنده خدا می گفت :"من که بچه ندارم، سرم خلوت است. شما بگذار به حساب کمک، نه اینکه خدای نکرده فکر کنی قصد دخالت دارم ها! اصلا شاید همین امروز و فردا شوهرم آمد و ما رفتیم توی یک خانه دیگر ساکن شدیم." من که حرفی نداشتم. از همان اول هم آنها بودند که ما آمدیم. حالا هم وسط هال روبروی کولر گازی دراز کشیده بود و من و دخترها در اینجا منتظر بودیم تا آقا عبدالله بیاید و بعد از یک هفته چمدان هایمان را برداریم و برگردیم شیراز. ادامه دارد.. 🌷 🌷 🌷 🌷 🌷 https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🗒 ‌‌‌#وصیت_نامه ‌‌آسمانی شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌‌‌#قسمت_دوازدهم» 🌴💫🌴💫🌴 🔈خطاب
🗒‌‌‌ آسمانی ‌‌شهیدحاج‌قاسم‌ سلیمانی 💖‌‌«‌‌ (آخر)» 🌴💫🌴💫🌴 🌹دست مبارکتان را میبوسم و عذرخواهی می‌کنم از این بیان، اما دوست داشتم در شرفیابی‌های حضوری به محضرتان عرض کنم که توفیق حاصل نشد. 🍀سربازتان و دست بوستان 🌺از همه طلب عفو دارم از همسایگانم و دوستانم و همکارانم طلب بخشش و عفو دارم. از رزمندگان"لشکر ثارالله " و"نیروی باعظمت قدس" که خار چشم دشمن و سدّ راه او است، طلب بخشش و عفو دارم؛ خصوصاً از کسانی که برادرانه به من کمک کردند... ‌ 💖🌷💖 نمی‌توانم از *حسین پورجعفری* نام نبرم که خیرخواهانه و برادرانه مرا مثل فرزندی کمک می‌کرد و مثل برادرانم دوستش داشتم🍃 💠از خانواده ایشان و همه برادران رزمنده و مجاهدم که به زحمت انداختم‌شان عذرخواهی می‌کنم. البته همه برادران نیروی قدس به من محبّت برادرانه داشته و کمک کردند و دوست عزیزم "سردار قاآنی" که با صبر و متانت مرا تحمل کردند.💐 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 #یاد_یاران #سردار_دلها #سپهبد_شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_دوازدهم نکته دیگر این اس
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 💠 شهید حاج قاسم سلیمانی و زيارت دوره ایی اهل بیت(س) پنجشنبه شب،از سوريه ،با زیارت حضرت زینب (س)شروع كردی.اولین جا ،در عراق برای زیارت به كاظمين رفتی. طولی نکشید که با افتخار و بدن پاره پاره به دیدار سید الشهدا، (ع) كربلا رفتی . سپس برای عرض ارادت و تأئید شیعه بودنت به دست مولای متقیان به نجف و زیارت امیرالمومنین (ع) رفتی. می دانم خیلی دوست داشتی سامرا هم بروی ولی وقتی متوجه شدی که ایرانیان برای ملاقاتت دارند جان میدهند, شبانه به طرف وطن خود آمدی . اولین جا در ایران به زيارت خاكهای خون آلود خوزستان به اهواز رفتی. همه عشق و دلدادگی تو را به امام رضا (ع) می دانند و همه از قبل می دانستند که برای تشکر به مشهد الرضا میروی اما برای زیارت رهبر و دیدن خانواده و خیل عظیم دوستدارانت به زيارت رهبری به تهران آمدی و سپس با تمام عشق به قم و پابوسی حضرت معصومه (س)رفتی. و در آخر به کرمان برای زیارت پدر و مادرت و همشهریان عزیزت آغوش گشودی. و سرانجام با بدن پاره پاره ات درکنار یارانت دفن شدی، تا در بهشت برزخی خود کنار ائمه و شهدا به آرامش ابدی برسی... حاج قاسم عزیز ،همه مشتاقان شهادت تمام یاران و همه دوستدارانت را در سراسر عالم فراموش مکن... 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 #وقایع_بعد_از_عاشورا #و_شهادت_امام_حسین_ع #قسمت_دوازدهم گرداندن سر شریف امام حسین علیه
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 سر شریف امام حسین علیه السلام در کاخ ابن زیاد عبیدالله ابن زیاد چون از ورود اهل بیت به کوفه آگاه شد، مردم کوفه را از خاص و عام اذن داد. لاجرم مجلس او از حاضر و آغاز کننده مجلس، پر شد، آن گاه امر کرد تا سر حضرت سیدالشهدا علیه السلام را در مجلس حاضر کنند، پس آن سر مقدس را به نزد او گذاشتند، از دیدن آن سر مقدس بسیار شاد شد و تبسم نمود و او را قضیبی در دست بود که بعضی آن را چوبی گفته اند و جمعی تیغی رقیق دانسته اند. سر آن قضیب را به دندان ثنایای حضرت امام حسین علیه السلام می زد و می گفت: حسین را دندان های نیکو بوده. زید ابن ارقم که از اصحاب رسول الله صلی الله علیه و آله بود، در این هنگام پیرمردی گشته، در مجلس آن ملعون حاضر بود، چون این صحنه را دید؛ گفت: ای پسر زیاد ! قضیب خود را از این لب های مبارک بردار، سوگند به خداوندی که جز او خداوندی نیست، من مکرر می دیدم رسول خدا صلی الله علیه و آله بر این لبها که موضع قضیب خود کرده ای بوسه می زد. این را گفت و بسیار گریست. ابن زیاد(ملعون)گفت: خدا چشمهای تو را بگریاند، ای دشمن خدا ! آیا گریه می کنی که خدا به ما فتح و نصرت داده است؟! اگرنه این بود که که پیرفرتوت (سالخورده و خرف شده) گشته ای و عقل تو زایل شده می فرمودم تا سر تو را از تن جدا کنند. زید که چنین دید، از جا برخاست و به سوی منزل خویش شتافت . ... 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_دوازدهم 🍁سال پنجاه و ش
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی 🍁در پس هيکل درشت و ظاهر خشني که داشت ، باطني متفاوت وجود داشت که او را از بسياري از هم رديفانش جدا ميساخت . هيچ گاه نديدم که در محرّم و صفر لب به نجاست هاي کاباره بزند . ماه رمضان را هميشه روزه ميگرفت و نماز ميخوند . به سادات بسيار احترام ميگذاشت . 🍁يکي از دوســتاش ميگفت : پدرش به لقمه حلال بســيار اهميت ميداد . مادرش هم بسيار انسان مقيدي بود . اينها بي تأثير در اخلاق و رفتار شاهرخ نبود . قلبي بسيار رئوف و مهربان داشت . هيچ فقيري را دست خالي رد نميکرد . فراموش نمي کنم يکبار زمســتان بسيار ســردي بود . با هم در حال بازگشت به خانه بوديم . 🍁 پيرمردی مشــغول گدائي بود و از سرما ميلرزيد . فوري کاپشن گران قيمت خودش را در آورد و به مرد فقير داد . بعد هم دسته اي اسکناس بهش داد . پيرمرد از خوشحالي مرتب ميگفت : جوون ، خدا عاقبت به خيرت کنه ! ... 🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
✨📚✨﷽✨📚✨ 📚✨📚✨ ✨📚✨ 📚✨ ✨ صلوات ‌‌و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان 📖روایت «» 🔸خاطراتی از 🔹فصل : اول 🔸صفحه: ۳۷_۳۸ 🔻 سرانجام جنگ تمام شد. بچه ام، بعد از جنگ، خیلی گوشه گیر شده بود. حال و هوای دیگری داشت. تنها جایی که بهش آرامش می داد، گلزار شهدا بود. ساعت ها می رفت، آنجا می نشست، دعا می خواند. سخت بود درد دلش را بفهمیم. می دانستم تمام آرزوش، شهادت بود؛ اما حتماً قسمتش نبود. ولی نمی شد که بیخیال زندگی بشود. به خودم قول داده بودم همین که از جبهه بیاید، دستش را می گذارم تو حنا. حالا می بایست به قولم عمل می کردم. می بایست دلش را به زندگی گرم می کردم. یک روز بهش گفتم ننه، دیگه هیچ آرزویی ندارم جز دیدن دامادیت. خندید و گفت ننه، چقدر دست پاچه ای؟! هنوز خیلی زوده که داماد بشم. گفتم آخه ننه، شاید عمر من و بابات کفاف نکنه. تو بچه ی اول منی. نذار آرزوی لباس دامادیت رو به گور ببرم. دوتا دستش رو گذاشت روی چشم هاش، و گفت چشم! حالا که داری لطف می کنی، اگه خواستی بری خواستگاری، اول و آخرش فقط یه جا برو. اگه شد که منت به من گذاشته؛ اگه نه، دیگه جایی نرو. گفتم خوب، بگو ننه! طفلک بچه ام، از خجالت، سرش را پایین انداخته بود. آخرش گفت طاهره، دختر خاله ام. گفتم: ننه، قربونت برم که حرف دل مادرت رو زدی! خوشحالم کردی با این انتخابت. چه کسی بهتر از دختر خاله ات؟ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸