#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_هشتم
#منبع_کتاب_سرّسر
جارو را گوشه دیوار گذاشتم و خرده سنگ های بنایی طبقه دوم را توی سطل زباله ریختم. نمی توانستم دستم را از کنار پهلویم بردارم.همان جا نشستم روی زمین و ظرف های کثیف صبحانه و برنج خیس شده داخل کاسه و مرغ یخ زده را نگاه کردم. چشم روی هم گذاشتم. قرار بود امروز به ستاد پشتیبانی جبهه ها نروم و استراحت کنم. سفارش خاله جان فقط درست کردن غذا بود. حالا بیاید و ببیند حیاط به این بزرگی را روفته ام، حتما شاکی می شود. آخ که دوباره گرفت. دیوار را تکیه گاهم کردم و بلند شدم. قید ناهار را باید می زدیم. خودم را به اتاق رساندم. از درد به خودم می پیچیدم دلهره عجیبی وجودم را پر کرد. اگر امروز وقتش باشد چه؟ از فردا من مادر می شوم. گوشه اتاق سیسمونی بچه چیده شده بود. دست مادر درد نکند از هیچ چیز کم نگذاشته بود. مجبور شدیم تخت خودمان را جمع کنیم تا وسایل بچه در اتاقمان جا شود.
دوباره درد پیچید. خدا خدا میکردم یکی برسد. پاهایم را دراز کردم و به دیوار تکیه زدم. صدای خواهر آقا عبدالله همه خانه را برداشت که اعظم اعظم می کرد و خانه را دنبالم می گشت. چندبار صدایش کردم تا بالاخره شنید. نگران شده بود :"به دلم برات شده بود یک سر بهت بزنم، مخصوصا وقتی در پایگاه نصرالله، مادر و خاله را دیدم که تنها هستند، گفتم حتما اعظم خیلی بدحال بوده که دل از پایگاه کنده و خانه نشین شده"
نگران ناهار برادر کوچیکه و خاله بودم.
فاطمه بی معطلی سراغ کمد لباس های نوزاد رفت و ساکی که مادر هفته قبل آماده کرده بود بیرون آورد. چادر و مقنعه مرا هم برداشت و روبرویم نشست.
" اینقدر حرص ناهار را نخور، من غذا درست کردم میارم اینجا. تا تو آماده بشی من هم رسیدم."
او رفت. بلند شدم از روی طاقچه برس را برداشتم، موهایم را باز کردم و شانه زدم و دوباره بستم.نمی دانم چرا مادر و خاله برنگشتند! ساعت یک و نیم بعداز ظهر بود. زمان نمی گذشت. وجب به وجب اتاق را گز کردم. از پله ها پایین آمدم. کنار حوض نشستم و دست هایم را شستم و آبی به صورتم زدم بلکه آتشی که مثل کوره می سوزاندم، فروکش کند.
فاطمه قابلمه غذا را همان گوشه حیاط گذاشت و دوید سمت من. دستپاچه شده بود. فکر نمی کرد در این فاصله کوتاه من اینقدر بدحال شوم.
"تا چند خیابان آن طرف قصرالدشت هم که شده می روم و ماشین گیر می آورم."
دستم را گرفت و بلندم کرد. کنار در ایستادم و تا انتهای کوچه با نگاهم همراهی اش کردم. خبری از ماشین نبود. پشه پر نمیزد. من که همین چند قدم تا دم در را به جان کندن آمدم. اصلا در توان خودم نمی دیدم بتوانم تا سر خیابان بروم. خداروشکر چیزی نگذشت فاطمه را کنار یک راننده سوزلیت سبز رنگ دیدم که جلوی خانه ترمز کرد. راننده بدون هیچ توقفی مارا به بیمارستان مسلمین رساند.
به جز فکر و حسرت حضور عبدالله به چیز دیگری فکر نمیکردم. حتی خطری که ممکن است من و نوزادم را تهدید کند. فاطمه از تلفن خانه به مسجد زنگ زد و مادر را خبر کرد. دخترم که به دنیا آمد به خاطر تاخیر در زایمان رنگش کبود بود و تنفس نداشت. سریع داخل دستگاه احیای نوزاد خواباندن و من را به بخش منتقل کردند.
یک ساعت از آمدنم به بخش می گذشت. گفتند هنوز تنفس عادی نشده یک ساعت دیگر می آوریمش. یک ساعت، شد دو ساعت، و یک شب و دو شب.. نه خبری از دخترم بود و نه خبری از عبدالله. من نمیدانم پیش خودش هم فکر نکرده بود زنگی بزند و مرا از نگرانی در بیاورد؟ فقط خدا کند سالم باشدو سالم برگردد و دوباره ببینمش!
همه فامیل هم که می آمدند به اندازه یک دقیقه تلفنی حرف زدن با عبدالله خوشحالم نمی کرد. اگر کنارم بود از دلشوره ام می گفتم و از دو روز بی خبری از دخترمان. عصر روز دوم چشمم به جمال دخترم روشن شد. دلم نمی آمد تا برگشتن عبدالله اسمی رویش بگذارم. سخت بی تاب دیدنش بودم. به قلبم نزدیکش کردم و صورتم را به صورتش چسباندم. درست همان چیزی که دوست داشتم.، شبیه عبدالله بود.
تجربه شیرین مادر شدن مثل این بود که ده سال بزرگتر شده باشم اما جای خالی عبدالله مثل نفسی که می رود و بر نمی گردد راه گلویم را بسته بود. غروب نشده به خانه برگشتیم.
نصرالله با ذوق به سمت ما آمد و دوید بچه راگرفت. خاله پشت سرش دوید. گفتم:"خاله ولش کنید. بچه که نیست ماشالله مردی شده برای خودش"
"می ترسم خاله جان امانت مردمه"
"بچه خودتونه. صاحب اختیارید
بنده خدا برگشت و قدم به قدم کنارم تا اتاق آمد. تا نفسی تازه کردم خاله حلوایی را که از قبل آماده کرده بود آورد کنار رختخوابم گذاشت "تا چندتا قاشق بخوری بچه را می آورم کنارت می خوابونم.یک استراحتی بکن تا مهمونا نیامدن."
جای خالی عبدالله خیلی احساس می شد. با شنیدن صدای زنگ خانه گوش هایم را تیز می کردم تا دلنشین ترین صدای ممکن را بشنوم.
ادامه دارد..
🌷 🌷 🌷 🌷 🌷
https://chat.whatsapp.com/BE71umQBe1UB84MK8aPoYv
#گُـــ
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی 💖«#قسمت_هفتم» 🌴💫🌴💫🌴 🌷❤️شهدا،
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
💖«#قسمت_هشتم»
🌴💫🌴💫🌴
✍خطاب به مردم عزیز کرمان...
📌 نکتهای هم خطاب به مردم عزیز کرمان دارم؛ مردمی که دوست داشتنی اند و در طول ۸ سال دفاع مقدس بالاترین فداکاریها را انجام دادند و سرداران و مجاهدین بسیار والامقامی را تقدیم اسلام نمودند.
⭕️من همیشه شرمنده آنها هستم. هشت سال به خاطر اسلام به من اعتماد کردند؛
🔆فرزندان خود را در قتلگاهها و جنگهای شدیدی، چون کربلای ۵، والفجر ۸، طریق القدس، فتح المبین، بیت المقدس و… روانه کردند و لشکری بزرگ و ارزشمند را به نام و به عشق امام مظلوم حسین بن علی به نام ←«ثارالله»→، بنیانگذاری کردند.
💟🔰💠
این لشکر همچون شمشیری برنده، بارها قلب مِلَتمان و مسلمانها را شاد نمود و غم را از چهره آنها زدود💖
➖عزیزان! من بنا به تقدیر الهی امروز از میان شما رفته ام... من شما را از پدر و مادرم و فرزندان و خواهران و برادران خود بیشتر دوست دارم، چون با شما بیشتر از آنها بودم؛ ضمن اینکه من پاره تن آنها بودم و آنها پاره وجود من
اما آنها هم قبول کردند من وجودم را نذر وجود شما و ملت ایران کنم.
💔😭🌹
🔹دوست دارم کرمان همیشه و تا آخر با ولایت بماند..!!
این ولایت، ولایت علی بن ابیطالب است و خیمه او خیمه حسین فاطمه است. دور آن بگردید. با همه شما هستم✅
💠 میدانید در زندگی به «انسانیت و عاطفهها و فطرتها» بیشتر از رنگهای سیاسی توجه کردم
خطاب من به همه شما است که مرا از خود میدانید، برادر خود و فرزند خود میدانید.❗️
🗒وصیت میکنم "اسلام" را در این برهه که تداعی یافته در انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی است، تنها نگذارید.
🌸دفاع از اسلام نیازمند ←هوشمندی و توجه خاص→ است. در مسائل سیاسی آنجا که بحث اسلام، جمهوری اسلامی، مقدّسات و ولایت فقیه مطرح میشود، اینها رنگ خدا هستند؛ رنگ خدا را بر هر رنگی ترجیح دهید
💯♻️💠
#حاج_قاسم
#سردار_دلها
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 #یاد_یاران #سردار_دلها #سپهبد_شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_هفتم 💠 توصیف رهبری از س
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_هشتم
💠شهادت حاج قاسم در سخنان رهبری
شاید برخی دوستان ندانند ولی دشمنان خوب می دانند که او با کمک به ملت های منطقه توانست همه نقشه های نامشروع آمریکا در غرب آسیا را خنثی کند .
نقشه آمریکا در مورد فلسطین این بود که آنقدر آن ها را در ضعف نگه دارند که نتوانند دم از مقاومت بزنند اما او دستت فلسطینی ها را پر کرد .
کاری کرد که بتوانند مقاومت کنند ، برادران فلسطینی مکرر پیش بنده این را شهادت داده اند . در جلسهایی که با مسئولان داشتیم ، حاج قاسم گوشه ای می نشست که دیده نمی شد . باید می گشت تا او را پیدا کرد.
نقشه آمریکا در سوریه، عراق، لبنان با کمک این شهید خنثی شد...
بنده در برابر کار بزرگ و قیامتی که سردار سلیمانی کرد تعظیم می کنم .
این تشییع جنازه ها و بدرقه های ایرانی و آن بدرقه های عظیم عراقی را دیدید، چه کردند با این پیکر اربا اربا... شهادت او زنده بودن انقلاب را به رخ همه دنیا کشید .
شهادت، پاداش تلاش بی وقفه او در همه این سالیان بود ، با رفتن او به حول و قوه ی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثه ی دیشب آلودند .
۱۳ دی ۱۳۹۸
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 #وقایع_بعد_از_عاشورا #و_شهادت_امام_حسین_ع #قسمت_هفتم ادامه خطبه امام سجاد (ع) در کوفه
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀
#وقایع_بعد_از_عاشورا
#و_شهادت_امام_حسین_ع
#قسمت_هشتم
سخنان حضرت زینب سلام الله علیها در جمع کوفیان
حضرت زینب سلام الله علیها با دست مبارک خود به مردم اشاره ای نمود، یعنی سکوت کرده و خاموش شوید! با اشاره حضرت زینب سلام الله علیها ، نفس ها در سینه ها حبس شد و حتی زنگ شتران از حرکت بازایستاد، سپس آن حضرت سلام الله علیها فرمودند: حمد و سپاس مخصوص خداوند است، سلام و درود بر پدرم حضرت محمد صلی الله علیه و آله و خاندان طیب و برگزیده او باد. اما بعد، ای اهل کوفه! ای گروه دغل باز و بی وفا! آیا برای مصیبتی که بر ما واردشده است می گریید؟! چشمه ی اشکتان خشک نشود و ناله هایتان تمامی نپذیرد! مثل شما مثل آن زنی است که پس از تابیدن رشته های خود آن ها را باز می کرد.
(ای کوفیان! شما) جز سخن بیهوده و گزاف و ناپاک و سینه های مالامال از کینه و خشم و ظاهری چون کنیزان چاپلوس و باطنی چونان دشمنان سخن چین، چه فضیلت دیگری را دارایید؟! شما همانند سبزه ای هستید که در میان زباله ها و منجلاب ها رشد کرده یا همانند نقره ای هستید که برای آراستن قبور مردگان استفاده می شود.
بدانید و آگاه باشید که بد توشه ای را برای آخرت خویش از پیش فرستادید؛ زیرا که شما دچار خشم و غضب الهی شده و در عذاب او جاویدان خواهید ماند. آیا گریه می کنید و شیون و زاری بر پا کرده اید؟! آری! به خدا سوگند که باید بسیار گریه کنید و کمتر شاد شوید، زیرا دامان شما آلوده به ننگی شده که هرگز نمی توانید آن را بشویید.
چگونه می توانید خون پسر خاتم انبیاء و معدن رسالت را از دامان خود پاک کنید؟! خون سید و آقای جوانان اهل بهشت را ؟! و پناهگاه نیکانتان را ؟! و ملجأ حوادث ناگوارتان را ؟! و مناره ی حجتتان را؟! و پیشوا و رهبر قوانین را؟!
بدانید و آگاه باشید که بد جنایتی مرتکب شدید! از رحمت الهی به دور باشید! بمیرید که تلاش ما را بیهوده ساختید! دستانتان بریده باد، در معامله ای که کردید، زیانکار شدید و به غضب الهی دچار شدید و ذلت و بیچارگی را برای خود رقم زدید.
وای بر شما ای کوفیان! آیا می دانید که جگر رسول خدا صلی الله علیه و آله را پاره پاره کردید و پرده نشینان حرمش را آشکار نمودید؟ آیا می دانید که چه خونی را از او ریختید و چه اندازه حرمت او را شکستید؟!
#ادامه_دارد ...
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 گذری بر زندگی #حر_انقلاب_اسلامی #شهید_والامقام #شاهرخ_ضرغام #قسمت_هفتم 🍁وارد کلانتري شدم
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
گذری بر زندگی
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_والامقام
#شاهرخ_ضرغام
#قسمت_هشتم
🍁توي محل همه #شاهرخ را مي شناختند . خيلي قوي بود . اما براي اينکه جلوي کســي کم نياره رفت سراغ کشــتي . البته قبل از آن يکبار با پسر عموم رفت ورزشگاه . مسابقات کشتي را از نزديک ديد و خيلي خوشش آمد . براي شروع به باشگاه حميد رفت .
🍁 زير نظر آقاي مجتبوي کار را شروع کرد . بدنش بســيار قوي بود . هر روز هم مشــغول تمرين بود . در اولين حضور در مسابقات کشتي فرنگي به قهرماني جوانان تهران در يکصد کيلو دست يافت . سال پنجاه در مســابقات قهرماني کشور در فوق سنگين جوانان بسيار خوش درخشيد .
🍁اون تمامي حريفان را يکي پس از ديگري از پيش رو برداشت . بيشتر مسابقه ها را با ضربه فني به پيروزي ميرسيد . قدرت بدني ، قد بلند ، دستان کشيده باعث شد قهرمان بشه . در مسابقات کشــتي آزاد هم شرکت کرد و توانست نايب قهرماني تهران را کسب کند .
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل: اول
🔸صفحه: ۲۷-۲۶
🔻#قسمت_هشتم
نمیترسی؟! من رو بی خبر نذاری ها...» یک جفت پوتین از پایگاه بهش داده بودند. بندهاش را به هم گره زد. انداخت دور گردنش. مثل سرباز ها، دستش را آورد پا گوشش. گفت «ای به چشم، ننه! منتظر باش. بهت زنگ می زنم.» خداحافظی کرد و رفت.
فرداش هم شب شد و برنگشت خانه، گفتم: حتما از مدرسه که تعطیل شده، رفته پایگاه؛ قبل از آمدن باباش برمی گردد. باباش همین که آمد، توی حیاط صدا زد «حسین، بابا، بیا این میوه ها رو از دستم بگیر...» هول شدم. زودی رفتم توی حیاط. یه کیسه میوه خریده بود. سلام کردم. گفت: «سکینه، حسین کجاست؟» گفتم: «پیش دوست هاش. فردا امتحان دارن. از من اجازه گرفت بره درس بخونه» خدا را شکر زیاد گیر نداد.
آن شب هم گذشت.
داشتم از نگرانی می مردم.
تا صبح چشم روی هم نگذاشتم.
هی پا می شدم، توی خانه قدم می زدم، دوباره می رفتم توی رختخواب. تا صبح چشمم به سقف بود.
دوباره فکری می شدم: خدایا این پسره کجا رفته؟!
اگه پایگاه هم هست، پس چرا زنگ نمی زنه؟!
شماره پایگاه را نداشتم.
دوباره پا شدم وضو گرفتم و ایستادم به نماز.
دم دمای صبح، نزدیک اذان، محمد پا شد وضو بگیرد، نماز بخواند.
گفت: «سکینه،چی شده؟! چرا این قدر بی تابی؟!چرا این قدر زود از خواب بیدار شدی؟!»
دیگر نمی توانستم نگرانی ام را پنهان کنم.
خودم را جمع و جور کردم، به خودم جرأت دادم، بهش گفتم «حسین…حسین…»
با تعجّب گفت: «حسین چی؟!»
ادامه دارد…
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند بر ارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل :اول
🔸صفحه: ۲۸-۲۷
🔻 ادامه #قسمت_هشتم
گفتم《دو سه روزه خونه نیومده. برو ببین کجا رفته!》
گفت《چی؟! دو سه روزه نیومده و تو حالا به من می گی؟!》گفتم《به من گفته بود می ره پایگاه، همون جا پیش بچّه ها می مونه. از همون جا به من زنگ زد. ولی الآن دو شبه که زنگ نزده. من هم جرات نکردم بهت بگم.》
نمی دانم از شدّت عصبانیت، نمازش را خواند یا نه! کفش هاش را پاش کرد و رفت.
صبح زود رفته بود در خانه ی همسایه مان، از هم کلاسی اش پرسیده بود《حسین کجاست؟!》. او هم گفته بود《من حسین رو ندیده ام.》بعد رفته بود مدرسه. آنجا هم گفته بودند《حسین،سه روزه که مدرسه نیومده.》.تا پایگاه هم رفته بود. آنجا هم از حسین خبری نداشتند.
روز ها گذشت و گذشت دیگر کم کم خبر گم شدن حسین به گوش فامیل و همسایه ها رسیده بود. همگی نگران شده بودیم.
از هر کسی که می شناختیم، سراغش را می گرفتیم؛ اما به بن بست می خوردیم.
آن موقع، زمان انتخابات بود. به خودم گفتم: حتما حسین برای رأی گیری رفته سمت بلوچ ها؛ پای صندوق های رأی بوده
و یادش رفته خبری به ما بدهد. هی سعی می کردم فکرم را پرت کنم؛ اما حسابی نومید شده بودم. من که تا آن موقع حتی یک روز هم از بچه ام دور نبودم، حالا چهل روز بود که ازش بی خبر بودم...
نمی دانستم مرده است یا زنده!
ادامه دارد....
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : اول
🔸صفحه : ۲۹-۲۸
🔻#قسمت_هشتم
توی فکر بودم که خوابم برد. خواب دیدم حسین، لباس بسیجی پوشیده؛ با همان پوتین ها.
براش آیینه و قرآن درست کرده بودم. داشتم حسین را راهی جبهه می کردم. از خواب بیدار شدم. به محمد گفتم میدونم حسین کجاست. محمد، هاج و واج به من نگاه می کرد. گفت از کجا میدونی؟! کسی خبری آورده؟! گفتم جبهه است. خواب دیدم. محمد تو دلش گفته بود: از بس تو فکره، این خواب رو دیده. به حرفم اعتنا نکرد. پاشد و گفت انشاالله که جبهه باشه!
محمد، از یک طرف، به خاطر گم شدن حسین به هم ریخته بود و از طرف دیگر، لحظه لحظه ی مردن مرا به چشم می دید.
چاره ای جز این ندیده بود که برود خانه ی ننه جانم، با بچه هام هماهنگ کنند و تصمیم بگیرند نامهای از طرف حسین بنویسند که یعنی حسین، جبهه هست؛ شاید بتوانند با این نامه، مرا از نگرانی در بیاورند.
یکی دو روز هم صبر کرده بودند که از خواب من بگذرد.
ادامه دارد.......
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
@qomirib pesaram hosein 8.mp3
زمان:
حجم:
4.57M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📚 کتاب #پسرم_حسین
✍نویسنده: فاطمه دولتی
♻️#قسمت_هشتم
📝 پسرم حسین، روایت زندگی شهید حسین مالکی نژاد به روایت مادر است، که از سوی انتشارات حماسه یاران به چاپ رسیده است.
🍃این اثر کوشیده تصویر یک نوجوان عاشق و دلباخته اهل بیت سلام الله علیهم را که در سن ۱۲ سالگی وارد جنگ می شود و برایش قضایای مختلفی اتفاق می افتد به تصویر بکشد.
🔘مجلس ابا عبدالله(ع)
🔘وقف سیدالشهدا(ع)
🔘زیارت عاشورا
🔘طول و عرض عمر
🔘هزینه جبهه
✨ برنامه #فانوس، خوانش کتاب های دفاع مقدس
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
@qomirib Shanbeye aram 8.mp3
زمان:
حجم:
8.5M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📚کتاب#شنبه_آرام
🕊شهید محسن فخریزاده
✍ نویسنده: محمدمهدی بهداروند
🍃انتشارات حماسه یاران
💢#قسمت_هشتم
📚 کتاب از ۱۶ فصل تشکیل شده و ما زندگی شهید را از زاویه دید همسرشان مرور میکنیم .
لحظه شهادت شهیدفخریزاده هنوز برای بسیاری با ابهامات بسیاری روبهروست و نحوه دقیق شهادت ایشان به طور واضح در رسانهها گفته نشد. بهداروند با توجه به حساسیت مردم نسبت به ترور شهید فخریزاده، کتابش را با لحظات حساس و دردناک ترور شروع میکند. همسر شهید به عنوان شاهد در محل شهادت حضور داشته و همین حضور و بیان به یکی از نقاط قوت کتاب تبدیل شده است .
🔘کمین
🔘محافظ
🔘توکل
🔘مسافر تهران
🔘فرزند پسر
🔘پسرم مهدی
🔘ترکش
✨ برنامه #فانوس، خوانش کتاب های دفاع مقدس
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
@shahidabad313
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
خار و میخك - قسمت ۸.mp3
زمان:
حجم:
8.2M
📚 #کتاب_صوتی 🔊
🎤«هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید»
📗#کتاب_خار_و_میخک
💢رمان معاصر فلسطینی
✍نویسنده:#شهید_یحیی_السنوار
🖼#قسمت_هشتم
🔖مبارزۀ خاموش در دل اردوگاه
💢امیدمان را در دل میپروراندیم، اما سایه سنگین اشغال بر سرمان سنگینی میکرد...
🌴مدرسه اردوگاه
🌴الخلیل
🌴مقاومت
🌴جبهه ملی
🌴زندانی عبدالحفیظ
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘#نیمه_پنهان_ماه ✍ به روایت همسر شهی
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی
📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط)
📘#نیمه_پنهان_ماه
✍ به روایت همسر شهید
✫⇠#قسمت_هشتم
🍃... مات و مبهوت به صورت آقا مرتضی نگاه می کردم.
آن روز خیلی به عمق صحبت هایش نرفتم. فقط مرا راضی کرد و مقداری هم نور امید در دلم روشن کرد ولی بعد از رفتنش فهمیدم که او مسیر اینده زندگیم را برای من روشن کرده و تا آخر خط را برایم در دفتر یاداشت نموده است.
🍃پس از آن صحبت ها دیگر حاضر نبودم در رابطه با رفتن به جبهه اش حرفی بزنم. کوله بارش را برداشت و با آن سادگی همیشگی اش با اهل منزل خداحافظی کرد و رفت در آن لحظات دوباره دلم گرفت ،خواستم گریه کنم ولی به خودم این اجازه را ندادم او را مشایعت کردم تا آنجایی که از دیدگانم محو شد. به اطاقم برگشتم , گوشه ای نشستم و به آنچه بین من و او ردو بدل شده بود فکر کردم. شب و روزهای متعددی خودم را با آن مشغول کردم.
🍃حال و روزم عوض شد نمی فهمیدم چکار بکنم. هیچ گونه تماسی با مرتضی نداشتم. دلم به شور افتاده بود. زمانی که اطرافیانم این حال و روز من را دیدند همگی مرا دلداری می دادند. چند روزی از این ماجرا گذشت که با خبر شدم آقا مرتضی آمده. پس از مراجعت به منزل, قضیه را برایش تعریف کردم.کمی خندید و گفت در عملیات#فکه بی سیم چی ما شهید شد و راه را گم کردیم و در نهایت به محاصره عراقیها درآمدیم.
🍃در آن منطقه رملی و گرم نمی دانستیم که چه کار بکنیم پشت یک خاکریز رفتیم و آنجا متوجه شدیم که صدای چند نفر از آن طرف خاکریز می آید. اول فکر کردیم بچه های خودمان هستند خیلی خوشحال شدیم وقتی به بالای خاکریز رفتیم آنها را دیدیم و صدایشان کردیم. آنها به سمت ما تیراندازی نمودند. بعد از آن با تلاش زیاد بچه ها و یک درگیری سخت موفق شدیم از محاصره آنها فرار کنیم.
🍃من از فرط خوشحالی نمی دانستم چی کار کنم. هر لحظه خدا را#شکر می کردم که هنوز سالم هستند, تا بیشتر برای اسلام خدمت بکنند. دقیقا یادم نیست چند روزی در منزل بودند که دوباره عازم جبهه شدند. مدتی گذشت دوباره برگشت, جراحت های سطحی برداشته بود. به همین علت سری هم به ما زد و مجددا به منطقه جنگی رفت. طولی نکشید که دوباره مجروح شد ولی اینبار کمی بیشتر از دفعه قبلی. به منزل که آمد ساک و لباسش را به من داد تا آنها را بشویم وقتی درب آن را باز کردم دیدم, یکدست لباس عراقی هم در وسایلش هست...
#ادامه_دارد...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
عضویت در واتساپ👈🏻09178314082
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸