🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_هشتم #منبع_کتاب_سرّسر خاطرات خانم
#زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_پنجاه_و_نهم
#منبع_کتاب_سرّسر
زهرا به هم ریخته بود. شب شده بود و خانم ده بزرگی هنوز خانه ما بود. از علیرضا هم که خبری نبود، سوال هایش را هم بی جواب گذاشته بودم و آشفتگی هایش بیشتر از این بود که چند دقیقه پیش گفتم "بابا توی عملیات مجروح شده بود بطور مستقیم به پاش خورده و شکسته"
«شما که گفتید قلبش ناراحته مامان اگه چیزی شده به من بگید. علیرضا چرا تا حالا خونه نیومده؟
"علیرضا هم میاد با عمود بیرون هستند یک کاری عمود داشت گفت من باهاش میرم"
خب بابا چی؟ "بابا الان کجاست؟
"گفتم که مادر هنوز برنگشته ولی براش میگردانند"
خانم ده بزرگی کلی سفارش بچهها را به من کرد و سفارش من را به آنها و رفت شب را به صبح رساندند تا فردا چه برایمان رقم بخورد.
هفت و نیم صبح با شلوغ شدن خانه دختر ها قید سر کار رفتن را زدند. پشت سرهم بی فاصله ماشین ها می رسیدند و مهمان ها وارد خانه می شدند اولین گروه عمو اسدالله وزن عمویشان بود، بعد از آنها هنوز خوشامدگویی ایشان تمام نشده بود که همکار های پدر یا الله گفتند و آمدند توی خانه این جا بود که طاقت ایستادنم رفت و از پله ها بالا رفتم و نشستم توی اتاق دختر ها. زهرا و فاطمه هم آمدند با سوالی که جوابش روشن بود،
" مامان اینها برای چی اینجا آمدند؟ آغوشم را برایشان گشودم گریه میکردم" باباتون به آرزوش رسید"
خودشان را انداختند توی آغوش من. فاطمه سرش را روی زانویم گذاشت
" بابا شهید شده؟ چرا به من نگفتی مامان؟
"الان گفتم زود تر از این نمی تونستم"
پس این چند روز دندون درد و معده درد و سر درد هاتون بهانه بود؟ بی حوصلگی ها" و بیخوابی ها را چطور تحمل کردید؟ چطور دوام آوردید؟
شانه هایم می سوخت، قلبم هم. آرام نمی شدند. صدای همهمه مردم توی خانه پیچیده بود دستهایم را بالا بردم و از ته دل گفتم یا حضرت زینب کمکم کن صبر زینبی بده که بتونم آرومشون کنم.
دستم را روی سرشان کشیدم و مثل کودکیشان به خودم چسباندمشان. خدای من آن لحظه شاهد بود که چه آرامشی در وجودم نشست زبانم گویا شد. بر خودم مسلط شدم با اشک هایی که تمامی نداشتند سرم را نزدیک سرشان بردم "یادتونه تنها دعای پدرتون چی بود؟ زهرا یادته هر وقت برای سحری بلند میشدی هر وقت صدای اذان توی خانه می پیچید می گفت برای بابا دعا کنید شهید بشه؟ فاطمه یادته میگفت دعا کنید اسیر رختخوابم نشم؟
خودش خودش خواست. خودش از خدا طلب کرد.
خودشان ترجیح دادند که کنار مهمان هایی باشند که به احترام بابا آمده بودند گریه اما نشان میداد آمدند و توی پله ها نشستم خانه در این فاصله شلوغ شده بود"
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/F4LSvAcL2g99PP58OICsAO
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#یاد_یاران
#سردار_دلها
#سپهبد_شهید
#حاج_قاسم_سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_نهم
💠 ماجرای قاب عکس شهید سلیمانی ، در اتاق وزیر جنگ آمریکا
اگر چه دشمنان در ظاهـر ما را تحریم کرده و یا فحاشی هایی می کنند اما در دلشان اذعان می کنند با یک قدرت رو بـه رو هستند و این نکته مهمی است چنانچه وزیر دفاع آمریکا عکس سردار " شهید قاسم سلیمانی " را در اتاقش آویخته و این اقدام نشان می دهد که او ، سردار سلیمانی را به عنوان شخصیتی بزرگ و رقیب خود می پندارد .
💢راوی : دکتر کمال خرازی، رییس شورای راهبردی روابط خارجی ایران
📚من#قاسم_سلیمانی هستم
#ناصر_کاوه
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──