eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
4.2هزار دنبال‌کننده
28.8هزار عکس
12.6هزار ویدیو
216 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_چهل_و_سوم #منبع_کتاب_سرّسر دلم برایش تنگ ش
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری از پله ها بالا رفت. وضویش را گرفت و برگشت پایین. لباس گرمش را در آورد و پیراهن و شلوار بهترب پوشید. دکمه های پیراهنش را بست و گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم، من رفتم سرکار" میز آشپزخانه را پاک می کردم. نگاهی بهش انداختم. با خودم گفتم سرکار؟! کار مشخصی که نداره حاجی. تا دم در بدرقه اش کردم و تا در را نبست برنگشتم. دوساعت بعد، درست ساعت ٩ بود که زنگ زد. سلام و احوالپرسی را کوتاه کرد و گفت:" ساک من دم دست باشه دارم میام که برم فرودگاه. به علیرضا هم خبر بدید که خودش رو برسونه. میخوام من رو ببره فرودگاه. خداحافظ" فقط گوش کردم و گوشی را گذاشتم. لحظه ای بالا سر تلفن مکث کردم. به علیرضا زنگ زدم و ازش خواستم زود خودش را برساند. در این فاصله فقط حواسم را له عبدالله و سفرش معطوف کردم. سریع ساک را ازیرزمین بیرون آوردم و گردو و کشمش و بادام و پسته، از هر کدام مقداری پوست کنده و آماده در یخچال داشتم. همه را یکجا ریختم در نایلون و توی کیفش گذاشتم. قرآن و آب و آینه را داخل سینی روی اوپن آشپزخانه گذاشتم. خیلی زود خودش را رساند. لباس هایش را عوض کرد و رفت سراغ ساکش. ذوی لباس ها بسته چهار مغز را دید. "این همه آجیل برای چیه؟" "بین راه حوصلت ن سر میره، مشغول باشید. برای خودتون و همراهاتون" زیپ ساک را کشید و سراغ علیرضا را گرفت. گفتم همون موقع بهش خبر دادم الان پیداش میشه. تا جوراب و مانتو پوشیدم و زیر غذا را کم کردم علیرضا هم رسید. با پدرش سلام و احوالپرسی کردند. ساک را توی ماشین گذاشتند. علیرضا پشت فرمان منتظر نشست. برای خداحافظی آمد: " حاج خانوم شما کاری نداری؟ حلال کن" گفتم:"منم میام. توی خونه طاقت نمیارم" گفت:"پس عجله کن که اگر به پرواز امروز نرسم معلوم نیس دیگه بتونم برم یا نه" چادرم را لای نرده پله ها گذاشته بودم. از زیر قرآن ردش کردم. چادرم را پوشیدم و با ظرف آب تا دم در آمدم. آقا عبدالله سوار شد. آب را پشت سرش ریختم و کاسه را همانجا گذاشتم و در رابستم. چشم از او برنمی داشتم. از لحظه نشستم داخل ماشین دلم می خواست حرف بزنم یا برایم حرف بزند. با خودش زمزمه می کرد و ذکر می گفت. روبرو را نگاه می کرد. اقرار میکنم که دیگر تحمل دوری اش را نداشتم. دستش را که پشت صندلی علیرضا گذاشته بود، فقط نگاه می کردم. آن قدر که شکل ناخن های از ته چیده شده اش. خدایا تا چند ساعت یا چند دقیقه دیگر کنارم خواهد بود! به فرودگاه رسیدیم. روی صندلی نشستم. از همانجا علیرضا و پدرش را که پشت میز اطلاعات پرواز ایستاده بودند و زمان پرواز را می پرسیدند نگاه کردم. آقا عبدالله شناسنامه و کارت شناسایی اش را از جیب کتش در آورد و به علیرضا داد. مدارک را تحویل دادند و اسمشان را در لیست انتظار نوشتند و با هم سمت من آمدند. "چی میگن؟" "میگن اگه مسافری نیومد صندلی خالی موند شما رو می فرستیم و الا همه بلیط ها فروخته شده" "آن شالله هرچی مصلحت باشه همون میشه" "من سپردم به خدا. کاش شما نمی اومدی خسته میشی" "من سپردم بخدا. کاش شما نمی اومدی خسته میشی" "من اینجا پیش شما راحت ترم تا توی خونه و دلم پر از آشوب رفتن شما. راستی حاج آقا به دخترها زنگ نزدی خداحافظی کنی؟ اصلا خبر ندارنا! " " باشه به فکرشون هستم. رفتنم قطعی بشه حتما زنگ میزنم" ادامه دارد.. . در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇 https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG *لطفا مطالب را با لینک  برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 #یاد_یاران #سردار_دلها #سپهبد_شهید #حاج_قاسم_سلیمانی #قسمت_چهل_و_سوم 💠 روایتی از حاج
🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 💠 خاطره ای منتشر نشده از بارزانی، نخست وزیر کردستان عراق ! داعش به دروازه های اربیل رسیده بود و بیم آن می رفت که شهر عنقریب اشغال شود. بارزانی می گوید من پس ازحمله با آمریکائیها، ترکها، انگلیس، فرانسه و حتی عربستان تماس گرفتم که همه ی مقامات این کشورها درجواب گفتند : که فعلا هیچ کمکی نمی توانند بکنند. بارزانی می گوید : من فورا با مقامات ایرانی تماس گرفتم و به آنها صریحا گفتم که شهر در حال سقوط است اگر نمی توانید کمکی کنید ما شهر را تخلیه می کنیم. لذا مقامات ایرانی فورا شماره تماس قاسم سلیمانی را به من دادند و گفتند: حاج قاسم نماینده تام الاختیار ما در امور مبارزه با داعش است. لذا فورا با حاج قاسم تماس گرفتم و اوضاع را دقیقا شرح دادم. حاج قاسم به من گفت: من فردا صبح بعد از نمازصبح اربیل هستم. به او گفتم فردا دیر است ، همین حالا بیایید. حاجی گفت: کاک مسعود فقط امشب شهر را نگهدار... بارزانی درادامه می گوید : فردا صبح حاج قاسم در فرودگاه اربیل بود و من به استقبالش رفتم. حاجی با 50 نفر از نیروهای مخصوصش آمده بود. آنها سریعا به محل درگیری رفتند و نیروهای پیشمرگ را سازماندهی دوباره کردند و در عرض چند ساعت ورق بنفع ما برگشت. در ضمن کمکهای تسلیحاتی ایران نیز برای ما رسید. بارزانی می گوید: حاج قاسم چند نفر از نیروهایش را جهت مشاوره نظامی در اربیل گذاشت و خودش به کربلا بازگشت. بارزانی می گوید: ما بعدها یک فرمانده داعش را اسیر کردیم و از او پرسیدیم چگونه شد شما که درحال فتح اربیل بودید به یکباره عقب نشستید؟ این اسیر داعشی بما گفت: نفوذی های ما در اربیل بما خبر دادند قاسم سلیمانی در اربیل است ، لذا روحیه افراد ما به هم ریخت و عقب نشستیم. 📚من هستم ... 🥀🕊🌹🌷🌹🕊🥀 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://www.instagram.com/Golestane_khaterate_shohada *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──