eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷🌼🌺🌸🌺🌼🌷 یک اتفاق عجیب در تدفین فرمانده مدافع حرم: می‌دانم زنده‌ای! با تو زندگی می‌کنم، خیلی‌ها نمی‌توانند درک کنند و حتی شاید برایشان خنده دار باشد اما من حضور را حس می‌کنم . قابل گفتن نیست، شاید خیلی‌ها نتوانند این موضوع را درک کنند، حتی شاید برای برخی خنده‌دار باشد اما من حضور را حس می‌کنم. خودش این را به من نشان داد، این موضوع را با بسته شدن چشم‌ها و دهانش در ثانیه‌های آخری که مراسم تدفین و تلقین تمام شده بود، به من نشان داد. نهایتا یک روز بعد از فوت انسان خون بدن دلمه می‌شود، اصلا زنده نیست که بخواهد خونریزی داشته باشد ولی بعد از 7 یا 8 روز خونریزی داشت، مجبور شدند که دوباره غسل و کفن کنند، با آب گرم غسل دادند که پیکرش برای دیدن مهیا شود. اولین باری که پدرش را دید خیلی به چهره‌اش حساس شد چون داخل دهانش پنبه بود . خواست خدا این بود که دوباره خونریزی کند و پیکر دوباره شسته شود تا بتوانند پنبه‌ها را خارج کنند و مهیای دیدن شود. وقتی خانواده از زمان آقا تعریف می‌کردند، گفتند که چون مقداری بی‌تابی کردند دیگر نتوانستند تا ثانیه‌های آخر کنار باشند و او را ببینند. همه اینها در ذهن من بود، همان اول به خودم گفتم که اگر الان ضعف نشان دهم، این آخرین باری خواهد بود که چهره خاکی را نشانم می‌دهند اما مقاومت کردم تا در مراسم تشییع و تدفین هم بتوانم کنار پیکر بمانم. سعی کردم که خیلی محکم باشم ، وقتی که می‌خواستند را داخل خانه ابدیش بگذارند، من همانجا کنار قبر نشستم و بلند نشدم، از همان ثانیه داخل را نگاه کردم و تمام مراحل خاکسپاری را دیدم . یک اتفاق عجیب در آخرین لحظه : می‌خواستی نشانم دهی که زنده‌اند؟ همه اینها را می‌دانم . من با تو زندگی می‌کنم همیشه به من می‌گفت که او را از زیر رد کنم، تصمیم گرفتم تا برای آخرین بار او را از زیر رد کنم، وقتی تربت امام حسین(علیه السلام) را در قبر گذاشتند و پرچم گنبد حضرت را روی انداختند، قرآنم را درآوردم و به عموی که داخل قبر بود دادم، گفتم که این را روی صورت بگذارند و بردارند، به محض اینکه را روی صورت گذاشتند، شاید به اندازه دو یا سه دقیقه نشده بود که دهان و چشم بسته شد . همانجا گفتم : می‌خواستی در آخرین لحظه، "عند ربهم یرزقون" بودنت را نشانم دهی و بگویی که زنده هستند؟ همه اینها را می‌دانم. من با تو زندگی می‌کنم . راوی : http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🕊🥀💐🥀🕊🌹 پرسیدم:‌« تو ؟» گفت: راستش رو بگم؟ گفتم: خب پس جواب مشخص شد. گفت : ناراحت نمی‌شی؟ گفتم : معلوم شد دیگه." گفت: در مقایسه با مردهای دیگه خیلی اما اگه منظورت اون ایده‌آله ، خب اون فقط با به دست می‌آد . دعا کن به اون برسم . می‌دانم من حالا واقعا است . راوی http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💐🌺🕊🌹🕊🌺💐 من میروم ولے رسالت به دوش شما همسر با اشاره به زمان اعزام ، مسافر گفت : من به ایشان گفتم : دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم . ولی او تاکید داشت که می توانید و من وقتی پرسیدم چرا می خواهید بروید؟ با اشاره به فرازی از بـِاَبي اَنْتَ وَ اُمـــّي به من گفتند : که این فراز را برای من معنی می کنید؟ من هم گفتم : معنایش که مشخص است ، یعنی پدر و مادرم به فدایتان و ایشان گفت : به خاطر همین ! و را در دست گرفت و گفت : به خاطر این می روم تا این محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند... راوے : http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
💐🌺🕊🌹🕊🌺💐 من میروم ولے رسالت به دوش شما همسر با اشاره به زمان اعزام ، مسافر گفت : من به ایشان گفتم : دوری شما برای من سخت است و نمی توانم تحمل کنم . ولی او تاکید داشت که می توانید و من وقتی پرسیدم چرا می خواهید بروید؟ با اشاره به فرازی از بـِاَبي اَنْتَ وَ اُمـــّي به من گفتند : که این فراز را برای من معنی می کنید؟ من هم گفتم : معنایش که مشخص است ، یعنی پدر و مادرم به فدایتان و ایشان گفت : به خاطر همین ! و را در دست گرفت و گفت : به خاطر این می روم تا این محکم تر بر سرتان بماند و دست بیگانه و ظالم نیفتد تا از سرتان بکشند... راوے : http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌴🌹🕊🥀🕊🌹🌴 گفت اگه روزی من نباشم تو بازم همین چادر وحجابت رو داری؟ با تعجب نگاهی به صورتش کردم و گفتم: من به چادرم افتخار می کنم ، معلومه که همیشه باچادر میمونم آقای مهربونم ، مگه از اول نداشتم؟ گفت‌‌ : دلـم می خواد به یقین برسم دلم می خواد خاطرم رو جمع کنی خانومم . دلــم می خواد مرواریدی باشی که تو صدفه ،، بانوی من ،، گفتم‌‌ : مطمئن باش من همون جوری زندگی می کنم که تو بخوای حرفهایش به وصیت شبیه بود . بار آخری بود که از لاسجرد می رفتیم تهران. چند روز بعد از آن برای آخرین بار رفت جبهه و من را با یک وصیت نامه‌ی شفاهی تنها گذاشت . راوی : شادی روح و http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🕊🍀💐🍀🕊🌹 وسط که مصطفی برای نماز شب بیدار میشد، طاقت نمی آوردم و میگفتم : "بسه دیگه ! استراحت کن شدی " او می گفت : " اگر از سرمایه اش خرج کند بالاخره ورشکست میشود باید سود در که زندگیش بگذرد ، ما قرار باشد نماز شب نخوانیم ، ورشکست میشویم. " اما من که خیلی ها با گریه مصطفی بیدار می شدم کوتاه نمی آمدم و می گفتم : " اگر اینها که اینقدر از شما بفهمند این طور گریه میکنید... شما چه معصیتی دارید ؟ چه گناهی دارید ؟ خدا همه چیز به داده، همین که شب بلند می شوید خود یک توفیق است " آن وقت گریه اش هق هق می شد و میگفت : " آیا به خاطر این که خدا داده او را شکر نکنم ؟ راوی : 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 محمد از بنیان گذاران بسیج مسجد حضرت امیرالمومنین جی بود ، از نیروهای خبره وفعال بسیج ،اولین کسی بود که بیرق مراسم عزاداری ایام ماه محرم را اوایل انقلاب درمنطقه ای که زندگی می کردیم ، افراشت. دسته جات سینه زنی وزنجیر زنی راه انداخت، و غذا نذری می داد . قبل از اعزام به جبهه به عنوان جهاد گر مقداری ازمایحتاج رزمندگان راجمع آوری کرد و به جبهه رفت و عاقبت در سیزدهم خرداد ماه 1361 در عملیات بیت المقدس به دلیل اصابت ترکش به سر ، به فیض شهادت نائل آمد ... راوی : 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🕊🌴🥀🌴🕊🌹 لحظه شهادتش تلخ ترین لحظه زندگی ام بود. نوزدهم مرداد سال 88 بود. شام خورده بودیم و حسین می خواست نوه مان محمد رضا را به بیرون ببرد. حالش خوب بود و ظاهرا مشکلی نداشت. رفت و بعد از دقایقی به خانه بازگشت. گفت می خواهم توی سالن کنار محمد رضا بخوابم. من هم شب بخیر گفتم و از پله ها بالا رفتم. آخرین پله که رسیم دیدم صدای سرفه اش بلند شد. بخاطر شکنجه هایی که شده بود حال بدی داشت و همیشه سرفه می کرد اما این دفعه صدایش متفاوت بود. پایین را نگاه کردم دیدم به پشت افتاده. نمی‌دانم چطور خودم را به او رساندم. حالت خفگی پیدا کرده بود. به سختی نفس می‌کشید. دستش در دستم بود و نگاهمان بهم گره خورده بود. دنیا برایم تیره و تار شد. چشمان حسین دیگر نگاهم را نمی‌دید و لحظاتی بعد دستانم از آن وجود گرم، جسمی سرد را حس لمس می‌کرد ... راوی : 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 انگار ناف مهدی را با کربلا بریده بودند. در طول زندگی ۳۲ ماهه مان، سه سفر اربعین رفت و دو بارش مرا هم با خودش برد. سفر اول خواهر و شوهر خواهرم هم همراه مان بودند. پس از سلامی به حضرت علی (ع) در نجف، حرکت کردیم. شب اول تا دو نصف شب راه می رفتیم. سفر با او اصلا خستگی نداشت. وسط راه روضه هم می خواند همه را می گریاند. وسط راه بچه ای دو ساله را دیدیم که به زائرها آب می داد. با دیدنش گل از گل مهدی شکفته بود. رفت با او عکس گرفت. گفت: «انشاء الله خدا چنین بچه ای بهمان بدهد سال دیگر با او بیائیم اربعین». نزدیک کربلا از یکی از موکب ها جارو گرفت و شروع به کار شد. جارو می کرد و می گفت: «این ها خاک قدم های زائر های کربلاست. بردارید برای قبرهای تان». راوی : 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🕊🏴🌷🏴🕊🌹 صحبتی که با هم داشتیـم ظهر همان روزی که شبش به رسید. یعنی حدودا ما ساعت یک بعد از ظهر روز سه شنبه، شانزدهم خرداد با هم صحبت کردیم و آقا جواد چند ساعت بعد از آن؛ یعنی قبل از به شهادت رسید. من از شب قبلش خیلی دلشوره داشتم. یک دلشــوره و متفاوت. همان روز در تلفنی هم از دلشوره و نگرانی ام برایش گفتم ولی باز مثل همیشـه گفت: "هیچ مشکلی نیست اینجا همه چیز است. اصلا دلشوره نداشته باش." و مثل همیشه سعی کرد من را آرام کند اما این بیشتر شد... همان شب طبق عادتی که داشتیم منتظر تماسش بودم، که تماس نگرفت تا دیروقت هم ماندم. بالاخره ظهر روز از طرف دایی ام خبردار شدم که مجروح شده و تیر به دستش خورده اما بعد گفتند: نه، تیر به خورده و بیهوش است. به هر صورت من با روحیاتی که از سراغ داشتم نمیتوانستم موضوع مجروح شدنش و گذاشتنم را قبول کنم . گفتم: نه! جواد در شــرایط هم که باشــد به من زنگ می زند نمی خواستم تحت هرشرایطی موضوع را قبول کنم اما وقتی مســجد محــل آمدند خانه ما و با صحبتهایی که شـد شـک من درباره جــواد را به یقین تبدیل کردند. سری های قبل اصلا آماده شنیدن نبودم ولی این سری باتوجه به دلشوره ای که به سراغم آمده بود، انگار تر شده بودم راوی : 🔹 http://eitaa.com/golestane
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 هفده سال جانباز قطع نخاع بود. این اواخر می گفت: جایم را در بهشت می بینم. خواهر عزم عتبات عالیات داشت. گفت: حاجتی دارم، سر قبر حضرت مسلم دعا کنید، بر آورده بشود. تعجب کردم چرا سر قبر حضرت مسلم؟ وقتی شهید شد سِرّ حاجت و سر قبر مسلمش آشکار شد. در روز شهادت حضرت مسلم آسمانی شد. راوی : 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 هفده سال جانباز قطع نخاع بود. این اواخر می گفت: جایم را در بهشت می بینم. خواهر عزم عتبات عالیات داشت. گفت: حاجتی دارم، سر قبر حضرت مسلم دعا کنید، بر آورده بشود. تعجب کردم چرا سر قبر حضرت مسلم؟ وقتی شهید شد سِرّ حاجت و سر قبر مسلمش آشکار شد. در روز شهادت حضرت مسلم آسمانی شد. راوی : 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🥀🕊🏴🌹🏴🕊🥀 کم تر شبی می شد بدون گریه سر روی بالش بگذارم .دیر به دیر می آمد.. نگرانش بودم . همه اش با خودم فکر می کردم «این دفعه دیگه نمیاد. نکنه اسیر شه. نکنه شهید بشه.اگه نیاد، چی کار کنم ؟ خوابم نمی برد. نشسته بودم بالای سرش و زار زار گریه می کردم.بهم گفت: چرا بی خودی گریه می کنی؟ اگه دلت گرفته چرا الکی گریه می کنی! یه هدف به گریه ات بده. بعدش گفت : گریه کن ،نه واسه‌ من . راوی : شادی روح و 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🕊🥀🌴🌹🌴🥀🕊 فرماندار پاوه و فرمانده تیپ شهدا وقتی آمدند برای تعیین مهریه، اول از رسم و رسوم ما پرسید و این که دوست دارم مهریه ام چه قدر باشد. گفتم: خیلی دوست دارم برم مکه، یک سکه هم به نیت امام خمینی بگذاریم. خندید وگفت: من هم چهارده تا سکه به نیت چهارده معصوم می گذارم. یک آینه کوچک خریدیم ، یک حلقه هزار تومانی و به اصرار مادرش یک انگشتر سه هزار تومانی و سراغ چیز دیگری نرفتم . این شد خرید من . اما ناصر را هر کار کردیم نیامد. گفت : " من خریدی ندارم . کت و شلوار که هیچ وقت نمی پوشم، حلقه هم که دست نمی کنم پس دیگر خریدی نداریم . 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🕊🏴🌴🏴🕊🌹 انس عجیبی با روضه امام حسین (ع) داشت و محو روضه می شد. هر هفته خانه مان روضه داشتیم. مصطفی فرزند خردسالش رفته بود بنشیند روی پاهایش. با گریه برگشت که بابا مرا دوست ندارد. هر چه بابا بابا کرده بود، جوابی نشنیده بود. بعد روضه می گفت : من نه کسی را دیدم و نه صدایی را شنیدم. راوی : 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🌴🥀🕊🥀🌴🌹 یادمه با آقا رفته بودیم نمایشگاه نمایشگاه خیلی جامع و کاملی بود، صحنه های و با دقت فراوان طراحی شده بود و خیلی زیبا بود آقا اصولا ادم پر احساسی بودند تو هر غرفه ای که وارد میشدیم ایشون نقش یا فرمانده یا راننده ماشین رو با تمام بازی میکردند یکی از غرفه ها مربوط به شاخه های ادیان بود ایشون تو غرفه توقف زیادی کردند و خیلی از کتاب ها و سی دی های اون غرفه رو خریداری کردند و مطالعه کردند چون فرقه انحرافی افکار پلیدی داره که دقیقا برای ضربه زدن به و تشیع طراحی شده و باید شناسی عمیق و دقیق داشته باشه و این سیره که در هر زمانی شناسی قوی دارند بنابراین در هر کار یا عملی که این فرقه تاکید بر انجامش داره باید با تردید و دقت بازنگری کرد و هم از این امر نیست . راوی : 🌹 🕊 🔹 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── ❌در نشر لینک حذف نشود❌
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 #عاشقانه_های_شهدا #سردار_دلها #سپهبد_شهید #حاج_قاسم_سلیمانی همراه دوست عزیزش #سردار_رشید_
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 وقتي ازدواج کرديم من پانزده ساله و اول دبيرستان بودم. او هم بيست و هشت ساله و تا اول دبيرستان درس خوانده بود. سال ۱۳۷۳ يا ۱۳۷۴ بود، که درس خواندن را به صورت جدي شروع کرديم؛ ولي چون مشکل تشنج داشت خانواده اش مخالف ادامۀ تحصيل او بودند. خيلي اين طرف و آن طرف رفتم، از پزشکهاي مختلفي سؤال کردم و همه گفتند: «نه مشکلي پيش نمي آيد.» به او گفتم: «تو هر چقدر هم که به خانوده ات بگويي باز هم حساسند و مخالفت مي کنند، بيا و مخفيانه درس بخوان.» با معلم‌ها هماهنگ کرديم. به خانۀ ما مي آمدند و با او کار مي کردند، هيچکس هم اطلاعي نداشت. بعدازظهرها معلم مي آمد خانه و صبحها هم براي فيزيوتراپي به بيمارستان شهيد رجايي مي رفت؛ البته فيزيوتراپي به دلخواه خودش بود. وقتهايي که من خانه بودم ، نمي‌رفت؛ اما اگر کلاس داشتم او هم مي رفت. وقتي دانشگاه قبول شد، همه مخالفت کردند. من گفتم: «چطور چهار سال دبيرستان را توانست تمام کند، اين را هم مي تواند.» و بالاخره در رشتۀ ادبيات فارسي در مقطع ليسانس شروع به تحصيل کرد. راوی : 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── ❌در نشر لینک حذف نشود❌
🌺🍃🌺🌸🌺🍃🌺 من و به راضی بودیم . به همین خاطر بود که ، از یک دست آینه وشمعدان و حلقه ازدواج بالاتر نرفت! برای ، پیشنهاد کردم طبق رسم معمول تهیه شود که به شدت کرد! گفت: کیو می زنیم، خودمون یا بقیه رو؟ اگر قراره رو این طوری بگیریم، پس چرا رو اونقدر ساده گرفتیم؟! باش این جور بریز و بپاش ها و راضی نیست. تو هم از من نخواه که بر خواست عمل کنم. با این که برای مراسم، ، وجمعی از آمده بودند، نظرش تغییری نکرد وهمان شام ساده ای که تهیه شده بود را بهشان داد! می گفت: فقط توی و این چیزها نیست . یعنی همین که بتونی کار درستی رو که رسم و رسومه، انجام بدی. راوی : 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── ❌در نشر لینک حذف نشود❌
نقل از مدافع حرم : ولایت پذیری مطلق یکی از موضوعاتی است که حتی زمانی که در قید حیات بودند روی کلمه مطلق تاکید می‌کردند و می‌گفتند اگر ولایت پذیری مطلق نباشد چیزهای دیگری ورود پیدا می‌کند بنابراین باید مطلق باشد تا همه راه ها برای نفوذ در ولایت پذیری بسته شود. زمانی که از خواب بیدار میشد، شروع میکرد به خواندن ، بچه ها می‌گفتند بابا میخواهیم کمی بیشتر بخوابیم. میگفت بچه‌ها با خواندن روضه انرژی میگیرید و با انرژی بیدار میشوید. محمدم عاشق علیه السلام بود و همه اینها از به ارباب بی‌کفن نشأت میگیرد. 🗓شهادت ۸ آبان ۹۵ 📿شادی روحشان 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🥀🌴🌹🕊🌹🌴🥀 #عاشقانه_های_شهدا #سردار_دلها #سپهبد_شهید #حاج_قاسم_سلیمانی همراه دوست عزیزش #سردار_رشید_
🕊🥀🌹🌴🌹🥀🕊 وقتي ازدواج کرديم من پانزده ساله و اول دبيرستان بودم. او هم بيست و هشت ساله و تا اول دبيرستان درس خوانده بود. سال ۱۳۷۳ يا ۱۳۷۴ بود، که درس خواندن را به صورت جدي شروع کرديم؛ ولي چون مشکل تشنج داشت خانواده اش مخالف ادامۀ تحصيل او بودند. خيلي اين طرف و آن طرف رفتم، از پزشکهاي مختلفي سؤال کردم و همه گفتند: «نه مشکلي پيش نمي آيد.» به او گفتم: «تو هر چقدر هم که به خانوده ات بگويي باز هم حساسند و مخالفت مي کنند، بيا و مخفيانه درس بخوان.» با معلم‌ها هماهنگ کرديم. به خانۀ ما مي آمدند و با او کار مي کردند، هيچکس هم اطلاعي نداشت. بعدازظهرها معلم مي آمد خانه و صبحها هم براي فيزيوتراپي به بيمارستان شهيد رجايي مي رفت؛ البته فيزيوتراپي به دلخواه خودش بود. وقتهايي که من خانه بودم ، نمي‌رفت؛ اما اگر کلاس داشتم او هم مي رفت. وقتي دانشگاه قبول شد، همه مخالفت کردند. من گفتم: «چطور چهار سال دبيرستان را توانست تمام کند، اين را هم مي تواند.» و بالاخره در رشتۀ ادبيات فارسي در مقطع ليسانس شروع به تحصيل کرد. راوی : 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
سر قبر که رفتیم دقایقی با شهید آهسته درد و دل کرد بعد گفت: آمین بگو من هم دستم را روی قبر شهید تورجی ‌زاده گذاشتم و گفتم هر چه گفته را جدی نگیرید... اما دوباره تاکید کرد تو که می‌دانی من چه می‌خواهم پس دعا کن تا به خواسته‌ام برسم... را از شهید تورجی زاده خواست... 🌷 راوی : ‎‎‌‌‎‎‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
ماه رمضان‌ ها امکان نداشت یک روز بیدار شوم و نبینم سحری را آماده کرده است. می‌گفت تو بخواب و استراحت کن، سحری بامن. امسال یک روزهایی وقت سحر حس می‌کنم که تکانم می‌دهد تا مبادا خواب بمانم. من بهترین زندگی را با شعبان تجربه کردم. هیچ کمبودی با بودن او نداشتم. اگر او را ببینم می‌گویم چرا من را گذاشتی و رفتی! کاش کنارم می‌ماندی و با هم شهید می‌شدیم.. آخرین دیدارمان در بود. وقتی چهره ‌اش را دیدم گفتم حاجی باعث سربلندی و افتخارمن شدی. دوست داشتم برای روزی که قدس فتح خواهد شد، بودی و می‌جنگیدی و آزادیش را می‌دیدی. این تمام حرف من بود بر سر پیکرش. شهید حاج راوی: ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
ماه رمضان‌ ها امکان نداشت یک روز بیدار شوم و نبینم سحری را آماده کرده است. می‌گفت تو بخواب و استراحت کن، سحری بامن. امسال یک روزهایی وقت سحر حس می‌کنم که تکانم می‌دهد تا مبادا خواب بمانم. من بهترین زندگی را با شعبان تجربه کردم. هیچ کمبودی با بودن او نداشتم. اگر او را ببینم می‌گویم چرا من را گذاشتی و رفتی! کاش کنارم می‌ماندی و با هم شهید می‌شدیم.. آخرین دیدارمان در بود. وقتی چهره ‌اش را دیدم گفتم حاجی باعث سربلندی و افتخارمن شدی. دوست داشتم برای روزی که قدس فتح خواهد شد، بودی و می‌جنگیدی و آزادیش را می‌دیدی. این تمام حرف من بود بر سر پیکرش. شهید حاج راوی: ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
دنیا اگر گذاشت که پیدا کنم تو را فرصت بده به من که تماشا کنم تو را پیچیده‌ای شبیهِ معما شبیهِ شعر هی فکر می‌کنم که چه معنا کنم تو را 💐 اولین دیدار سید جوادی اسدی بعد از حدود سه سال ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸