eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
#همسر_شهید: آقاهادی وصیتی که به من کردند این بود↯↯ 📜فاطمه عزیزم! #احترام به پدرو مادر را فراموش نکن
🌷 💠زود برمی گردم 🔰وقتی داشتند می رفتند نگاهشان، بود؛ می خواستند یک حرفی بزنند ⚡️ولی می شدند و نمی گفتند، نمی دانم چه حرفی بود😔 🔰ساعت ۶ بعدازظهر🕧 مهرماه بود نزدیکی های اذان مغرب🌒 سعی می کردند با مرا از نگرانی در بیاورند، گفتند: یکی دو ماه می روم مأموریت و . 🔰در این چند روز تلفنی☎️ باهم صحبت کردیم در همین حد که از سلامتی همدیگر خبر بگیریم و صدای هم را بشنویم. زدم زیر گریه😭 و گفتم: شما را به خدا مواظب خودتان باشید و زود من دوستت دارم💞 آقاهادی هم گفتند: «من هم فاطمه جان! چشم زود بر می گردم خداحافظ👋» 🔰فرماندشون وقتی برای سر زدن به منزل ما آمد🏘 گفتند: « آقا هادی شما خیلی بودند، سعی می کردند توی خط مقدم باشند، می خواستیم سنگر را با برگ درخت زیتون🌳 استتار کنیم تا از تیررس به دور باشیم 🔰داوطلب می خواستیم پیش قدم شدند، مشغول استتار بودند که تیر خورد💥 به دست و ، شاخه درخت زیتون از دستشان افتاد و . بیست و هشتم📆 مهر شهید شدند🌷 پیکرشان یکم آبان ماه روز امام حسین (ع) از مصلای شهر چهاردانگه به سمت امامزاده عباس(ع)🕌 تشییع شد وقتی دیدمشان سالم بود و صورتشان نورانی✨ (وهب زمان) •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
#سیره_شهدا اینگونه بود😔 زمانی که فرمانده بود، یک عده پشت سر او حرف می زدند. یک روز به او گفتم بعضی‌ها پیش دیگران بدِ شما را می گویند. خیلی تو هم رفت. از اینکه این موضوع را با او درمیان گذاشتم #پشیمان شدم. رو به او کرده و گفتم: محمد جان زیاد به این قضیه فکر نکن. گفت: من از اینکه پشت سرم حرف می زنن ناراحت نیستم. من که چیزی نیستم؛ از این ناراحتم که چرا آدم‌های به این خوبی، #غیبت یک آدم بی ارزشی مثل من رو می‌کنند؛ از این ناراحتم که چرا باعث #گناه برادرام شدم!!! سرم را پایین انداختم و با خودم گفتم: #خدایا این کجاست و من کجا!!! #سردار_شهید_محمد_بروجردی #شادی_روحش_صلوات •┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈• http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
نَفْسِتْ دَرْ اِخْتیٖارِ تو بٰاشِہ نَہ تو دَرْ اِخْتیٖارِ نَفْسِتْ #سالگرد
زمانی فرا می رسد که تمام می شود و رزمندگان امروز به سه دسته تقسیم می شوند: 1⃣ دسته ای به مخالفت با گذشته خود بر می خیزند و از گذشته خود می شوند 2⃣ دسته ای راه بی تفاوت می گزینند و در خود غرق می شوند و همه چیز را فراموش💬 می کنند. 3⃣ دسته سوم به گذشته خود می مانند و احساس مسئولیت می کنند که از شدت مصائب و غصه ها، دق خواهند کرد 😔 👈پس از خدا بخواهید که با وصال از عواقب زندگی بعد از در امان بمانید 🎋 نوشته ای از شهید 📅تاریخ تولد: ۱۳۳۴/۹/۱ 📅تاریخ شهادت: ۱۳۶۲/۱۲/۶ 🗺محل شهادت : جزیره مجنون عراق 🗺محل دفن: مفقود الاثر .. 🌷 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌴💐🍀🌺🍀💐🌴 مي‌فرمايد : مرد شريف و را مي‌شناسم به نام . او بار با پاي به مشرّف شده است و در ميان مردم مشهور است كه طي‌الارض دارد . او يك سال به آمد ، من حضوراً با او كردم تا حقيقت موضوع را از او جويا شوم . او گفت : يك سال با به طرف به راه افتادم . حدود يا نُه منزل بيشتر به نمانده بود كه براي انجام كاري تعلّل كرده ، از عقب افتادم . وقتي به خود آمدم ، ديدم حركت كرده و هيچ اثري از آن ديده نمي‌شد . راه را گم كردم ، حيران و سرگردان وامانده بودم . از طرفي آن چنان بر من غالب شد كه از زندگي نا اميد شده و آماده‌ي بودم . ناگهان به ياد بشريّت افتادم و فرياد زدم : ! ! راه را به من نشان بده ! خدا تو را كند ! در همين حال ، از دور به نظرم رسيد ، به او خيره شدم و با كمال ناباوري ديدم كه آن مسير را در يك چشم به هم زدن و در كنارم ايستاد . بود و زيبا با لباسي پاكيزه كه به نظر مي‌آمد از باشد . بر سوار بود و مَشك با خود داشت . كردم . او نيز مرا به نيكي ادا نمود . : تشنه‌اي؟ گفتم: آري ، اگر امكان دارد كمي آب از آن مَشك مرحمت بفرماييد ! او مَشك آب را به من داد و من آب نوشيدم . آنگاه فرمود : مي‌خواهي به برسي؟ گفتم : آري . او نيز مرا بر ترك خويش سوار نمود و به طرف به راه افتاد . من عادت داشتم كه هر روز دعاي « حرز يماني » را قرائت كنم . مشغول قرائت شدم . در حين گاهي به طرف من برمي‌گشت و مي‌فرمود : اين طور بخوان نگذشت كه به من فرمود : اين‌جا را مي‌شناسي؟ كردم، ديدم در حومه‌ي شهر هستم . گفتم : آري مي‌شناسم . : پس پياده شو ! من پياده شدم، برگشتم او را ببينم ، ناگاه از ناپديد شد . متوجّه شدم كه او است . از گذشته‌ي خود شدم و از اين كه او را و از او جدا شده بودم، بسيار و ناراحت بودم. پس از هفت روز ما به رسيد ، وقتي مرا ، تعجّب نمودند ، زيرا يقين كرده بودند كه من جان به در نخواهم برد . به همين خاطر بين مشهور شد كه من دارم . منبع : كتاب داستان‌هايي از امام زمان (ع) 🌴💐🍀🌺🍀💐🌴 http://eitaa.com/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──