🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
آقا محسن چ زیبا گفتی که جوری زندگی کنیم که #خدا عاشقمون بشه اگه خدا عاشقمون بشه خوب ما رو خریداری
#خاطرات_شهدا🌷
#برشی_از_کتاب_سربلند🚩
🌷عملیات سختی را پشت سر گذاشتیم. محسن و گروهشان آن شب #کولاک کردند. اکثر شلیک هایشان به هدف خورد. حاج قاسم برای آن شب تعبیر ((لیلة الفتوح)) را به کار برد.
🌷وقتی از خط برگشتیم بچه های نیشابور روی دست گرفتندمان. میان این خوشحالی و بالاپریدن ها محسن گوشه ای ایستاده بود و #تسبیح می چرخاند. صدایش زدم:(( مرد حسابی! همه با دمشون گردو می شکنن تو چرا #هیچ_حسی نداری؟!))
🌷بی تفاوت گفت:(( من کاری نکردم که بخوام ذوق کنم! همه ی این ها #کار_خدا بود؛ من دارم #شکرش رو به جا میارم که ما رو قابل دونست به دست ما انجام بشه.))
🌷روز بعد از طرف سردار عراقی مقداری #لیر به ما هدیه دادند. محسن قبول نمی کرد. می گفت من به خاطر #پول نیامده ام اینجا. گفتم: اولا این هدیهست؛ ثانیا مگه چقدره؟
🌷پیشنهاد دادم مقداری اش را بیندازد داخل #ضریح حضرت زینب(س) و با بقیه اش هم برای همسرش #سوغات بخرد. به خیال خام خودم رامش کردم. هنگام برگشت بعد از زیارت حرم حضرت زینب(س) از بازار زیاد خرید نکرد.
🌷پرسیدم:مگه #قرار نشد با اون هدیه سوغات بخری؟!
-رفت همون جایی که باید می رفت!
همه رو انداخته بود تو ضریح
لینک خرید کتاب سربلند:
https://forush.co/76/335692/
#شهید_محسن_حججی🌷
#شهید_مدافع_حرم
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷
🏷#زندگینامه_شهيد_چمران
✫⇠بہ روایت همسر(غاده جابر)
✫⇠قسمت : یازدهم
🍃بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست ،من مانع نمیشوم.باورم نمی شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد .حالا چطور باید به مصطفی خبر می دادم ؟نکند مجبور شود از حرفش برگردد !نکند تا پس فردا پدر پشیمان شود !مصطفی کجا است ؟این طرف و آن طرف ،شهر و دهات را گشتم تا بالاخره مصطفی را پیدا کردم
🍃 گفتم: فردا عقد است ، پدرم کوتاه آمد.مصطفی باورش نمی شد ،و مگر خودم باورم می شد ؟الان که به آن روزها فکر میکنم می بینم آدمی که ازدواج ما را درست کرد من نبودم ،اصلا کار آدم و آدمها نبود#کار_خدا بود و#دست_خدا بود.
🍃جذبه ای بود که از مصطفی و او می تابید بی شناخت. بی هوا خندید ، انگار چیزی دهنش را قلقلک داده باشد ،او حتی نفهمیده بود یعنی اصلاً ندیده بود که سر مصطفی مو ندارد !دو ماه از ازدواجشان می گذشت که دوستش مسئله را پیش کشید؛ غاده !در ازدواج تو یک چیز بالاخره برای من روشن نشد .تو از خواستگارانت خیلی ایراد می گرفتی ، این بلند است ، این کوتاه است؛مثل اینکه میخواستی یک نفر باشد که سر و شکلش نقص نداشته باشد .حالا من تعجبم چطور دکتر را که سرش مو ندارد قبول کردی ؟غاده یادش بود که چطور با تعجب دوستش را نگاه کرد.حتی دلخور شد و بحث کرد که؛مصطفی کچل نیست ، تو اشتباه می کنی . دوستش فکر می کرد غاده دیوانه شده که تا حالا این را نفهمیده .
🍃آن روز همین که رسید خانه ،در را باز کرد و چشمش افتاد به مصطفی ، شروع کرد به خندیدن؛مصطفی پرسید: چرا می خندی ؟و غاده که چشم هایش از خنده به اشک نشسته بود گفت: مصطفی ، تو کچلی ؟...
☀️#نسال_الله_منازل_الشهدا
🔹#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌸نشر با ذکر صلوات جهت
سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸