#واے_مادرم 😭😭😭
رد پا بر بدنت ، آتش و سیلی ، مسمار
همه شد سهم تو در پای امامت زهرا...
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
خاطره ای از همرزم #شهید_مدافع_حرم مرتضی عطایی🌹
خانطومان چند روز بود برای پانسمان زخم پهلوش پیش ما میاومد، بهش میگفتیم برات کاور دارم درست سایز تنت، گرم و نرم👌. می خندید و اکثر اوقات از دستم در می رفت خدا میدونست که با دیدنش چه انرژی ما میگرفتیم😍، تو این گیر و دار چشمم خورد به انگشتر دستش، گفتم مومن تو که می خوای کورنت نوش جان کنی لااقل انگشتر و بده😁. راضی نمی شد. میگفت نمشه، تو اون مدتی که تا قبل از مرخصی آمدنش همش راجع به انگشترش حرف میزدم، از #شهادت و انگشتر و سید ابراهیم، یه روز اومد اصلا بدون اینکه من بهش بگم گفت داداش ... انگشتر مال تو❤️، فکر کردم تو معذوریت قرار گرفته، گفتم نمیخواد، نوش جان، گفت نه جان تو به قول سید ابراهیم...
از دستش در آورد و انگشتم کرد😢 بقیه بچه ها کر کشیدن فضا عوض شد. من انگشتر فیروزه ای که از مشهد گرفته بودم و متبرک به حرم های مختلف شده بود و تقدیمش کردم💍، بعد از اینکه رسید ایران بهش تماس میگرفتم و احوال پرسی. یه روز گفت ... انگشتری که به من دادی و دادم به کسی...
اصلا بهم برنخورد چون به هیچ چیز دلبسته نبود
فلسفه مقاومتش برای ندادن انگشتر به خاطر این بود که انگشتر و از #حاج_قاسم_سلیمانی زمان آزاد سازی خان طومان گرفته بود💔
شهید مرتضی عطایی
فرماندهی همیشه زنده✨
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_چهل_و_دوم #منبع_کتاب_سرّسر دور هم نشسته بود
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_چهل_و_سوم
#منبع_کتاب_سرّسر
دلم برایش تنگ شده بود. هرچه می گذشت وابستگی ام بیشتر می شد. با خودم می گفتم راستی راستی سی سال پیش، این همه دوری اش را چگونه تحمل کردم.؟صبرم بیشتر بود یا علاقه ام کمتر؟!
می آمدم پای تلفن شماره اش را می گرفتم هنوز بوق نخورده گوشی را می گذاشتم. نمی خواستم مزاحم حال معنوی اش باشم. چند ساعت با خودم کلنجار می رفتم و دوباره پای تلفن می نشستم. شماره را می گرفتم و پشیمان می شدم. روز دوم تا بعد از نماز مغرب و عشا بیشتر نتوانستم صبر کنم. زنگ زدم و صدای گرمش را شنیدم. قلبم آرام گرفت. احوالش را پرسیدم و گفتم اگر چیزی کم و کسر دارد برایش ببرم.
می گفت همه چیز هست. راحت راحتم. نگرانم نباش.
سیزده رجب، دخترها که دلشان جایی خوش بود که بابا باشد، برای اعمال ام داوود آماده شدند که به مسجد شهرک برویم. تا بعد از مراسم به اتفاق گدرشان به خانه برگردیم.
به حساب عبدالله بیست روز از اولین تماسشان گذشته بود و خبری نبود.
پای میز صبحانه بودیم. دخترها اداره بودند و علیرضا هم ساعت هفت از خانه برای دانشگاه بیرون رفته بود. پرسیدم:"رفتنتون معلوم نشد؟"
"روزی که با من تماس گرفتند گفتند یه بنده خدایی مسئول اعزام نیروهاست که الان ماموریت. هروقت برگشت نامه اعزامم امضا شد بهم خبر میدن"
"شاید اصلا نمیخوان بفرستنتون. خیلی از اون روز میگذره"
"نمی دونم والله. حتما قسمت نیست. شاید منصرف شدند. به هرحال هرچی صلاحه"
ساکش را آماده کرده بودم. ساک یک نفره قدیمی که خاص ماموریت هایش بود. راه پله های اتاق پایین را گرفت و رفت سراغ ساکش. زیپش را باز کرد. رخت و لباس های تا شده را یکی یکی بیرون آورد و نگاهشان کرد. از هر چیزی سه چهار دست نو برایش خریده بودم. کوچک تا کرده بودم تا جا بشود. خندید و کنارش گذاشت.
"این همه لباس برای چیه اونم نو؟"
"همه رو بزارید حاجی. نمیخوام اونجا لباس بشورید. هرکدوم کثیف شد بذارید تو یه پلاستیک بردارید بیارید خودم براتون می شورم"
"مگه شستن زیرپوش و جوراب چقدر طول میکشه؟، همون جا میشورم دیگه"
"نه شما وقتت رو برای این چیزا نزار. من خودم راضی ام به اینکار. وگرنه از هرچیزی چند دست نمی گرفتم"
دوباره همانجور که بودند سرجایشان گذاشت و سری تکان داد و گفت:" دست شما هم درد نکنه زحمت کشیدین"
همه رفتارهایش بوی دل کندن می داد. دلش به سفر لود. ساک را دوباره سرجایش گذاشت و آماده شد با یکی از دوستانش برای کار اداری بیرون بروند پنجشنبه بود. نماز صبح را که در مسجد خواند گیاده را توی شهرک کرد و حالا برای صبحانه آمد خانه. یک جلسه با آقای قاسمی داشتند. می گفت اگر خبری از تهران نشد، شنبه همراهشان برای شروع پروژه می روم.
پرسیدم:"برای ناهار که برمی گردید؟"
"بله آن شالله. فکر نمی کنم تا بعد ازظهر طول بکشه".
ادامه دارد.. .
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_چهل_و_سوم #منبع_کتاب_سرّسر دلم برایش تنگ ش
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری
#نویسنده_نجمه_طرماح
#قسمت_چهل_و_چهارم
#منبع_کتاب_سرّسر
از پله ها بالا رفت. وضویش را گرفت و برگشت پایین. لباس گرمش را در آورد و پیراهن و شلوار بهترب پوشید. دکمه های پیراهنش را بست و گفت:"بسم الله الرحمن الرحیم، من رفتم سرکار"
میز آشپزخانه را پاک می کردم. نگاهی بهش انداختم. با خودم گفتم سرکار؟! کار مشخصی که نداره حاجی.
تا دم در بدرقه اش کردم و تا در را نبست برنگشتم. دوساعت بعد، درست ساعت ٩ بود که زنگ زد. سلام و احوالپرسی را کوتاه کرد و گفت:" ساک من دم دست باشه دارم میام که برم فرودگاه. به علیرضا هم خبر بدید که خودش رو برسونه. میخوام من رو ببره فرودگاه. خداحافظ"
فقط گوش کردم و گوشی را گذاشتم. لحظه ای بالا سر تلفن مکث کردم. به علیرضا زنگ زدم و ازش خواستم زود خودش را برساند. در این فاصله فقط حواسم را له عبدالله و سفرش معطوف کردم. سریع ساک را ازیرزمین بیرون آوردم و گردو و کشمش و بادام و پسته، از هر کدام مقداری پوست کنده و آماده در یخچال داشتم. همه را یکجا ریختم در نایلون و توی کیفش گذاشتم. قرآن و آب و آینه را داخل سینی روی اوپن آشپزخانه گذاشتم. خیلی زود خودش را رساند. لباس هایش را عوض کرد و رفت سراغ ساکش. ذوی لباس ها بسته چهار مغز را دید.
"این همه آجیل برای چیه؟"
"بین راه حوصلت ن سر میره، مشغول باشید. برای خودتون و همراهاتون"
زیپ ساک را کشید و سراغ علیرضا را گرفت. گفتم همون موقع بهش خبر دادم الان پیداش میشه.
تا جوراب و مانتو پوشیدم و زیر غذا را کم کردم علیرضا هم رسید. با پدرش سلام و احوالپرسی کردند. ساک را توی ماشین گذاشتند. علیرضا پشت فرمان منتظر نشست. برای خداحافظی آمد:
" حاج خانوم شما کاری نداری؟ حلال کن"
گفتم:"منم میام. توی خونه طاقت نمیارم"
گفت:"پس عجله کن که اگر به پرواز امروز نرسم معلوم نیس دیگه بتونم برم یا نه"
چادرم را لای نرده پله ها گذاشته بودم. از زیر قرآن ردش کردم. چادرم را پوشیدم و با ظرف آب تا دم در آمدم. آقا عبدالله سوار شد. آب را پشت سرش ریختم و کاسه را همانجا گذاشتم و در رابستم. چشم از او برنمی داشتم. از لحظه نشستم داخل ماشین دلم می خواست حرف بزنم یا برایم حرف بزند. با خودش زمزمه می کرد و ذکر می گفت. روبرو را نگاه می کرد. اقرار میکنم که دیگر تحمل دوری اش را نداشتم. دستش را که پشت صندلی علیرضا گذاشته بود، فقط نگاه می کردم. آن قدر که شکل ناخن های از ته چیده شده اش. خدایا تا چند ساعت یا چند دقیقه دیگر کنارم خواهد بود!
به فرودگاه رسیدیم. روی صندلی نشستم. از همانجا علیرضا و پدرش را که پشت میز اطلاعات پرواز ایستاده بودند و زمان پرواز را می پرسیدند نگاه کردم. آقا عبدالله شناسنامه و کارت شناسایی اش را از جیب کتش در آورد و به علیرضا داد. مدارک را تحویل دادند و اسمشان را در لیست انتظار نوشتند و با هم سمت من آمدند.
"چی میگن؟"
"میگن اگه مسافری نیومد صندلی خالی موند شما رو می فرستیم و الا همه بلیط ها فروخته شده"
"آن شالله هرچی مصلحت باشه همون میشه"
"من سپردم به خدا. کاش شما نمی اومدی خسته میشی"
"من سپردم بخدا. کاش شما نمی اومدی خسته میشی"
"من اینجا پیش شما راحت ترم تا توی خونه و دلم پر از آشوب رفتن شما. راستی حاج آقا به دخترها زنگ نزدی خداحافظی کنی؟ اصلا خبر ندارنا! "
" باشه به فکرشون هستم. رفتنم قطعی بشه حتما زنگ میزنم"
ادامه دارد.. .
در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷
http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75
🌷 🌷 🌷 🌷🌷در واتس آپ👇
https://chat.whatsapp.com/BWYt9AXokIyI7n5VyrsVDG
*لطفا مطالب را با لینک برای دیگران ارسال کنید و رونق بخش کانال شهدا باشید* 🌹
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🚩 #خانطومان_آزاد_شد هماکنون ارتفاعات، خاکریزها، سنگرها، مخفیگاهها و زاغههای شورشیان تکفیری به
به امید بازگشت شهدای مفقودالاثر خانطومان بحق حضرت فاطمه الزهرا(س)🕊
13مدافع حرم شیرمرد مازندرانی در خانطومان، جرعه نوش شربت شیرین شهادت شدند و آنها رهنمود دفاع از حرم حضرت زینب(س) را با قلب خویش دریافتند و راه سرخ شهادت را برگزیدند.
🥀تا بال و پر باشد کبوتر میفرستیم
حرف از گذشتن شد اگر سر میفرستیم
🥀کشتار خانطومان تن مارا نلرزاند
مشتاق تر سرو و صنوبر میفرستیم
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
التماس دعا، چه حال خوشی
چه دل روشنی، چه معراجی
در دل شعله ها، شب جمعه
زایر کربلا شدی حاجی
حنجر این دیار تا محشر
جز سرود ظفر نمی خواند
بر تن قطعه قطعه ات سوگند
پرچمت بر زمین نمی ماند✊
#شبتون_شهدایی🌹
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
*🌹بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌹*
*🤚اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان"عج"*
السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا ابا
صالحَ المهدیّ یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدی و مولایَ ! الاَمان الاَمان...
🌺🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌺
[📖] *#دعاهایی* که در زمان غیبت امام زمان"عج" باید مرتب خوانده شوند:
﷽ *🌤[ دعای عصرغیبت]🌤*
﷽
اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ،
اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ،
اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ.!
*🌦[ دعای غریق ]🌦*
یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ
یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ
ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک
*🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷*
#دعای_عصر_غیبت
#دعای_نجات_از_فتنه_ها
** ┅─═ঊঈ🌿🌸🌿
*اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی «عج»*🌹
💠گروه بصیرتے گلستان خاطرات شهـــدا💠
💠عضویت با👈🏻09178314082💠
🌹شادے روح شهـــداے اسلام صلوات🌹
▫لطفا در انتشار مطالب تبلیغات رو حذف نکنید
https://sapp.ir/golestanekhaterat
http://eitaa.com/golestanekhaterat
💠💠💠💠💠
#مهدے_جان_مولاےمن❤️
تویی امام زمانم، تویی تمام جهانم
تویی بِه از همه خوبان، بیاگل نرگس
تویی تمام امیدم، تویی نوا و نویدم
تویی که جلوه احسان، بیا گل نرگس
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
#صبحتون_مهدوی🌙
#گُـــلِستٰانِ_خـــٰاطِرٰاٺِ_شُـــــهَدٰا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
*عضویت در واتساپ👈🏻09178314082*
اللهم عجل لولیک الفرج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
#فاطمیه🖤
همہ مدیون تو هستند الهے مـادر
سایہاٺ ڪم نشود ازسر این نوڪرها
من از این سوختنٺ پاے علے فهمیدم
#فاطمہ هسٺ فقط یاور بےیاورها
#یا_فاطمہ_زهرا_س
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
💠عضویت در واتساپ👈🏻09178314082
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷