eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
💢بعد از شهادت دوستانش در دخانیه لحظه شماری میکرد برای ؛ توی نامه ای به دوستانش نوشته بود که من دارم میام... 💢توی عملیات دوم بعد از آزاد سازی دخانیه دعوت حق را لبیک گفت وبه جمع دوستان پیوست🕊 💢تاریخ شهادت ۱۲ مهر ۱۳۹۳ مزار باصفای این شهید مدافع حرن در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) قطعه ۵۰ میباشد ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_چهارم #منبع_کتاب_سرّسر صدای خانم
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری دل من هزار راه رفت تا بفهمم چرا باید خانه شلوغ شود. این جرات را نداشتم که به زبان بیاورم نکن عبدالله شهید شده. به خانه که رسیدیم و در باز کردم و زودتر از مادر و بچه ها رفتم توی خانه. عبدالله را توی رختخواب دیدم همان جا سرجایم نشستم. درد مجروحیت را توی نمی دانم کدام بیمارستان کشیده بود و آمده بود خانه برای خودش تشک پهن کرده بود و داشت استراحت می کرد. ولی حالا قضیه فرق می کرد. خانم البرزی می گفت عکس شهادت آقا عبدالله رسانه ای شده. این جمله را طی این چند ساعت بارها با خودم مرور کردم. ولی در حضور بچه ها که نمی شد سراغ اینترنت بروم. پس بگو آقای ده بزرگی آمده بود دم در، او هم می خواست مثل همه ببیند چیزی می دانیم یا نه! شک ندارم دل رساندن این خبر را به ما نداشته که هرچه ایستاد از من حرفی نشنید و برگشت. چه باید می گفتم! چار میزدم که همسرم دیگر به این خانه و زندگی بر نمی گردد.؟! شب برزخی من هم با اذان صبح تمام شد و بار مسئولیتم آوار شد روی دوشم. دخترها راهی محل کار شدند. علیرضا هم دمق و بی حوصله کیفش را برداشت که برود. سرراهش ایستادم و گفتم:"کجا؟!" "برم دانشگاه!" "نمی خواد بری. صبر کن ببینم چی میشه. با این روحیه چطور میخوای پشت ماشین بشینی. برو تو. شاید خبری از پدرت بشه. من هم تنها نباشم. و هرجا لازم بود بتونیم باهم بریم" حرفی نزد. برگشت توی اتاقش. بچه ها چیزی نمی دانستند. لااقل این طور نشان می دادند. این چند روز هیچ کدامشان روی هم چهار کلمه حرف نزده بودند. انگار نمی خواستند جلوی چشم همدیگه آفتابی شوند. ساعت حدود ٩صبح بود که آقا اسدالله زنگ زدو گفت :" میخوام بیام دنبالتون. آماده باشید، سردار غیب پرور با چند نفر از فرماندهان سپاه دارن میان اینجا. خواستن شما هم باشید" خوب بیان خونه ما. علیرضا هم هست. شما هم بیاین" " خودشون این طور خواستند. می گن ممکنه بچه ها خبر نداشته باشن. یهو شلوغی رو ببیند خیلی بد میشه" "خبر که ندارن ولی باشه من با علیرضا میام" به علیرضا گفتم عمویت مهمان دارد. خواسته که ماهم برویم. ولی آژانس بگیریم بهتر است شاید رانندگی برایت سخت باشد.. 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_پنجم #منبع_کتاب_سرّسر دل من هزار ر
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری همه چیز برایش معلوم شده بود. نای دلداری اش را نداشتم. اما دلم برایش می سوخت که باید مردانه پای قلب شکسته اش می ایستاد. به روی خودش نمی آورد. گفت مشکلی نیست خودمون میریم. ماشین را از پارکینگ بیرون آورد و نشست پشت فرمان، در حیاط را قفل کردم و برگشتم و خانم ده بزرگی را دیدم. احوالپرسی کردیم. چهره اش گرفته بود، زل زده بود توی نگاه من. رویم را بوسید :"جایی دارید می رید؟" "یه سری می ریم خونه برادر آقای اسکندری" "منم باهاتون بیام؟ راستش دیشب اومدم که..." علیرضا از ماشین پیاده شد و سلام کرد و دوباره پشت فرمان نشست. خانم ده بزرگی دستم را رها نمی کرد. :"اگر شما الان می کشی من سی سلل پیش این روزها رو گذروندم. سخته ولی خدا توانش رو میده. بچه ها الان چشمشون به شماست. روحیه داشته باشید، اونا هم روحیه دارند وگرنه خودشون رو می بازند" در آینه چشم های مظلوم علیرضا را پر اشک دیدم، اما کاش کلامی حرف می‌زد تا سبک شود. قلبش می ترکید! حواسم به حرفهای خانم ده بزرگی بود و چیزی حس نکردم مگر صدای ترمز ماشین جلوی خانه حاج اسدالله. در خانه باز بود و حاج اسدالله به استقبالم آمد. چشممان که به هم افتاد زد زیر گریه. بغضم ترکید. علیرضا خودش را در آغوش عمویش رها کرده بود و من کمی پیش تر خودم را به فاطمه و لیلا رساندم. خواهرها از داغ از دست دادن برادرشان تاب خویشتن داری نداشتند. گریه و زاری می کردند و رنگ به صورتشان نمانده بود. همین که من را دیدند گله کردند:"چرا به ما نگفتی حاج عبدالله میخواد بره سوریه. چرا وقتی رفت نگفتی کجا رفته؟" نشستم و به دیوار تکیه دادم و فقط اشک ریختم. ربع ساعتی گذشت. سردار غیب پرور رسید. شش هفت نفر دیگر همراهش بودند. توی حرف هایشان دنبال آن چیزی می گشتم که منتظر شنیدنش بودم. همه این ها تکراری بود که :" عکس های بعد از شهادتش در سایت ها منتشر شده. رسما خبر شهادتشان ابلاغ شده. مراسم ختم با میلاد امام حسین (ع) در حسینیه ثارالله برگزار شود" سردار گفت:"ما تمام تلاشمون رو می کنیم که پیکر ایشون رو برگردونیم" "حاج آقا، تو رو خدا کاری کنید گیرشون برگرده. هرچی دارم می فروشم خونه زندگی هر چقدر پس اندازم دارم. فقط پیکر ایشون رو برگردونید" " ما وطیفه خودمون می دونیم. چه الان و چه اگر سالها بگذره، پیکر این عزیز رو از چنگال تکفیری ها بیرون می کشیم" در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
[چقدر زخمِ نبودت عمیق و جان‌فرساست کجاست داغِ تو را التیامـ فرمانده 💔؟] 🌗 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صحبت های سردار شهید حاج در رابطه با و سردار شهید حاج آیا ما همانند هستیم؟! چگونه باید یک بود؟ ای با شهدا http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
 شرایط  تحصیلی، شغلی و مالی مهدی خیلی خوب بود😊 برخلاف عقیده برخی که معتقدند مدافعان حرم برای پول از جان خود می‌گذرند باید بگویم مهدی کارمند حراست فرودگاه بود و هیچ نیاز مالی نداشت.☝️ تنها برای دلش و عشقی که به ائمه اطهار داشت رفت و در نهایت شهید شد.💔 برادرم در تمام هیئت‌ها فعالی بود حتی بسیاری از جلسات مهدیه مشهد را نیز خود پایه‌گذاری کرده است👌. بعد از جنگ‌هایی که در سوریه شکل گرفت و کشورهای بسیاری بر آن دامن زدند گفت من باید هر طور که امکانش باشد به سوریه بروم.✌️ گفتم شما دو فرزند کوچک داری اما نتوانستم مانع رفتنش شوم. معتقد بود هر جا اسلام و مسلمانان در خطر باشند باید رفت، اسلام مرز ندارد وقتی به شیعیان سوریه و حرم حضرت زینب(س) جسارت کنند به حرم امام رضا(ع) و مردم ایران هم ممکن است جسارت کنند.😔 شهید مدافع حرم مهدی(جواد) محمدی مفرد 🕊 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
Haj yanos ZangiAbadi-www-mirzabeigi-com - http: taajil.ir .mp3
7.64M
‌ ‌ ‌ ✨شهیدی که با نویسنده زندگینامه اش تماس گرفت و راهنمایی اش کرد 🌷 📞سلام علیکم... من برای ترساندن نیامدن بلکه آمده ام برای ادای حقی که اینک بر ذمه تو افتاده است✨ http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
یه یاد شهید زنگی آبادی که می‌ گفـت: حاج قاسم اسم تیپ ما را گذاشتـه امام حسین (ع) ... چون اسم مـا تیپ امام حسین (ع) است دوسـت دارم مثل امام حسین(ع) شهید شوم ...🕊آخر به آرزویش رسید. 🌙 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🌹بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ🌹* *🤚اولین سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، حضرت صاحب الزمان"عج"* السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا ابا صالحَ المهدیّ یا خلیفةَالرَّحمنُ و یا شریکَ القرآن یا امامَ الاِنسِ والجانِّ سیِّدی و مولایَ ! الاَمان الاَمان... 🌺🍃🌺🍃🌸🍃🌺🍃🌺 [📖] ** که در زمان غیبت امام زمان"عج" باید مرتب خوانده شوند: ﷽ *🌤[ دعای عصرغیبت]🌤* ﷽ اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ،فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ.! *🌦[ دعای غریق ]🌦* یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک *🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷* ** ┅─═ঊঈ🌿🌸🌿 *​​​اللّـهم جــعل عـواقب امـورنا بالخیر والشهاده فی رکاب المهدی «عج»​​​*🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
❣ 🍃صبحت بخیر ای غزل ناب دفترم ای اولین سروده و ای شعر آخرم 🍃صبحی که یادتو در آن شکفته شد گویا تلنگری زده بر صبح محشرم تعجیل درظهورش http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🌹🍃السلام علیک ایهاالعلم المنصوب والعلم المصبوب و الغوث و الرحمة الواسعة وعدا غیر مکذوب🌹🍃 ✨✨✨ *کلام نورانی حضرت بقیةالله الاعظم روحی و ارواحنا له الفداء به مرحوم شیخ مفید ‌:* «ما در رعایت حال شما کوتاهی (و رهایتان) نمی‌کنیم. اگر چنین نبود، محنت و گرفتاری بر شما نازل می شد و دشمنان شما را ریشه کن می کردند.» احتجاج، ج۲ : ۲۳۳ همچنین از آن حضرت نقل شده است که فرمودند: «اگر اینگونه نبود که ما دوستدارِ اصلاحِ کار شماییم و به شما نظر لطف و رحمت داریم، از توجه و التفات به شما، به خاطر کارهای ناپسندتان، احتراز می کردیم.» بحارالأنوار، ج ۵٣ : ١٧٩ ✨✨✨✨✨ *اللهم عجل لولیک الفرج بحق محمد وآل محمد صلوات الله علیهم اجمعین* اللهم عجل لولیک الفرج بحق الزینب الکبری سلام الله علیها
🌷 🌷 🌿نگاهے ڪن بہ چشم بےقـرارم ڪہ بـارانـے تـر از ابـر بهــارم 🌿فقط یڪ در سینہ مانده هواےِ دیدنِ دارم 🌹 ❤️ http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
❁ ﷽ ❁ يـادتـان خـاطره ای نيست ڪ از دل بـرود ... نـقش شـن نيست ڪ از بـاور ساحـل برود ... "شهدا زنده اند و در نزد پروردگارشان عِندَ رَبهم یرزقونند. * سلام وصبحتون شهدایی🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
زبان حال کنار سلام‌الله سلام رقیه جانم♥️ سلام دختر حسین ع منم دختر مهدی، کسی که جانانه برای عمه ات ،زینب جنگید👊 پدرم ،نیز چون پدر تو (ع) جنگید تا ... ... و ... راستی بی بی جانم، رقیه جانم، بابای تو هم قول عروسک، داده بود⁉️ ، به من قول عروسک داده بود ...ولی آدمهای بد و ظالم( اسراییل) نگذاشتند بابام با آوردن عروسک، مرا خوشحال کند😔 اما من ناراحت نیستم، چون هستم و عاشقانه💖 به یاد پدرم راهش را ادامه میدهم. و عاشقانه بر سرمیکنم ،تا مشتی به دهن ظالمان بزنم و امام زمانم عج را خوشحال کنم. خانم جان حالا من برات آوردم، تا برای ما دعا کنی تا منم مثل تو امام زمانم باشم و مثل تو در راه امام زمانم بال و پر بگشایم🕊 و پرواز کنم به دیار زیبای عشق و ... اینک مرا و همه ی عزیزانم را و همه ی دوستانت را دریاب. ⇜عشق به تو، عزیزحسین ع ..‌. ⇜عشق به همه ی خوبیهاست مرا دریاب💞 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعالیت درگمنامے آمد ، گفت :« باید برای نیروهایی که رفته اند خط مهمات بار بزنیم💣 . نمی شناختمش اما رفتیم دنبالش🚶. رفت زاغه ی مهمات . جعبه ها را بار کامیون کردیم . عرق همه در آمده بود😓 ، عرق او هم . بچه ها کلافه شده بودند و خسته ؛ غرغر می کردند و لجبازی😤😩 . اما او فقط بچه ها را آرام میکرد🙂 و کار تمام که شد خسته نباشیدی گفت و تشکر. مجری گفت🎤: هم اکنون توجه شمارا به فرمایشات معاونت محترم تیپ 27 محمد رسول الله برادر گرامی حاج محمد ابراهیم‌ همت جلب می کنیم 😧. وقتی آمد پش تریبون پیشانی‌هایمان عرق کرد. او همان بود که به او بد وبیراه گفته بودیم .😑🙈 خدمت از ما –بهزاد دانشگر – صفحه 15 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
❤️ 1. معتقد بود که خانم خانه نباید سختی بکشد👌. هیچ وقت اجازه نمی داد خرید خانه را انجام بدهم🍃. به من می گفت: «فکر نکن من تو را در خانه اسیرکرده ام، اگر می خواهی بروی در شهر بگردی، برو؛ ولی حاضر نیستم تو حتی یک کیلو بار دستت بگیری و به خانه بیاوری.»👌🙂 2. وقتی می آمد خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم😌. لباس بچّه را عوض می کرد. شیر براش درست می کرد🙂. سفره را می انداخت و جمع می کرد. پا به پای من می نشست لباس ها را می شست، پهن می کرد، خشک می کرد و جمع می کرد.☺️❤️ راوے:همسرشهید ❤️ http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔸ذره‌اي به دنيا نداشت🚫 مثل جوانان اول انقلاب بود. خيلي ساكت و كم حرف بود. حالت تبسم داشت🙂. در عين حال خيلي احساساتي💖 بود. 🔹مي‌گفت: به من دل نبند💕 من آدمي نيستم تا كهولت سن باشيم. مي‌گفت: من آنقدر در بيابان‌ها و گرماي 60 درجه🌡 مي‌گردم تا . 🔸در در گرماي 60 درجه بيابان‌ها از شدت گرما♨️ كلاه حصيري‌شان مي‌سوخت😓 مي‌گفت: دنبال چه مي‌گرديد من از اين بمب‌ها و نارنجك‌ها💣 دست بر‌نمي‌دارم آنقدر مي‌گردم تا به مرادم برسم☝️ http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅═✼🍃🌹🍃✼═┅┄ 🌷به همسرش می گفت: وقتی برای خواستگاری آمدم، بار سنگینی بر سینه ام احساس می کردم، اما وقتی شنیدم که نامت زهراست، . 🌷رمز زندگی ما نام حضرت زهراست. در فتح المبین با رمز یا زهرا مجروح شدم، همسرم زهراست. ارادت ویژه ای به حضرت زهرا ( سلام الله علیها) داشت. 🌷در روضه حضرت به حالت عجیبی گریه می کرد و از خود بی خود می شد. طاقت شنیدن روضه های بانوی دو عالم را نداشت. می گفت: گره همه کارها به دست حضرت زهرا (سلام الله علیها) باز می شود و در آخر هم در عملیات بدر با رمز «یا فاطمة الزهرا» به شهادت رسید. 📚برگرفته از کتاب«مهرمادر» 🌷 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
¤پاسدار شهیدمدافع‌حرم 🌹 • شهادت ۱۳بهمن ماه۹۴💔 • محل شهادت عملیات نبل والزهراء •شهیدی که قبل از شهادت محل قبر خود را نشان داد😔 🌹واکنش شهید در مقابل با غیبت🌹 با حسین آقا رفتیم پایگاه مقاومت مسجد محله ، هوای قم اون سال سوز عجیبی داشت❄️ ، گفتم حسین بیرون نباشیم بریم بریم تو اتاق، رفتیم تو، دو نفر از بچه های پایگاه شروع به غیبت کردند🤦‍♂ ، دیدم حسین سرش پایینه و سریع رفت بیرون ، رفتم دنبالش گفتم چی شد ؟😳 هوا سرده بیا تو ، گفت : هوای سرد رو ترجیح میدم به گرمای اونجا😒 ، اون شب اینقد بیرون وایساد که وقتی دست زدم به دستاش سرد و خشک شده بودن😔 ، گفتم حسین برو خونه ، مثه همیشه لبخندی زد و گفت نه بابا ، بادمجون بم آفت نداره.🙃 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمانی (س)، بعد از پدر، خطبه می‌خواند. زمانی (س) علم در دست می‌گیرد و نفس در سینه کوفیان و شامیان حبس می‌کند. زمانی بر پیکر پدر، حماسی اشک می‌ریزد و زمانی در شهادت پدر سخن می‌گوید. من این را دوست دارم که زن را در صحنه اما می‌خواهد. این احترام زن در است! نه آنچه علینژادها و افشارها برای زنان سرزمینمان خواب می‌بینند. http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_ششم #منبع_کتاب_سرّسر همه چیز برایش
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری دنیا رو سرم آوار شد. پس به این سادگی ها نبود. پس این مراسم ختمی که حرفش را می زنند چه! برای یک شهید مفقودالاثر؟ سرم روی تنم سنگینی می کرد. دلم می‌خواست به دیوار تکیه اش می دادم. این تشریفات کی تمام می شد.! می خواستم برگردم و در تنهایی خودم برای غربت عبدالله عزاداری کنم. حرف بچه ها پیش آمد. :"دختر خانم ها کجا هستند؟" آقا اسدالله جواب داد:"اداره هستند" "خبر که ندارند درسته؟" "نه خبر ندارند" "پس خودتون، قبل از اینکه در محل کار از همکارها چیزی بشنوند زنگ بزنید بگید برگردند خونه. شما مادرشون هستید و با روحیاتشون آشنایید. بهتر می تونید این خبر رو بدید. ممکنه در محل کار دسترسی به نت باشه و عکس ها را ببینند" بازهم عکس ها، باز هم رسانه ها، خدایا از عبدالله چه پخش شده که همه دیده اند و ما نباید ببینیم. اتاق از مهمان ها خالی شد. علیرضا هم انگار همراهشان رفته بود. پاهایم روی زمین نبود. کی خداحافظی کردند که من نفهمیدم؟! محبوبه خانم صورتش را توی صورتم آورده بود و تکرار پشت تکرار که :"نمی‌گذارم بری. بخدا نمی گذارم. زنگ میزنیم فاطمه و زهرا هم بیان اینجا. حالت خوب نیست نمی‌گذارم بری." "می خوام برم خونه الان مردم میان. هر کی از هرجا بشنوه اول میاد خونه ما. در ضمن به دخترا هم فعلا چیزی نگید. همین که رنگ بزنیم بگیم کارتون رو تعطیل کنید هول می کنند. "باشه هیچی نمی گیم. هروقت صلاح دونستی بگو. ولی الان اینجا بمون" رویش را بوسیدم و اتاق را ترک کردم.هنوز اصرار می کرد. نای حرف زدن نداشتم. خانم ده بزرگی داشت قانعش می کرد که تا هروقت تنها باشد پیشش می مانم. شما نگران نباشید. باهم برگشتیم خانه. مثل همیشه کنارم بود. بی معطلی رفت اتاق دخترها. یک بالش و پتوی مسافرتی آورد. پایین سالن روی مبل سه نفره بالش را گذاشت و کم‌کم کرد نشستم و تکیه دادم. توی سرم مثل بازار مسگرها ضربه های پتک بود که بالا می آمد و به پیشانی ام می نشست. معلوم بود از تمام احوالات من باخبر است. بی آنکه از سردردم بگویم یک قرص مسکن و یک لیوان آب آورد. "یه ساعتی تا اذان مانده. چشمات رو ببند و بخواب" "چطوری بخوابم؟ چطوری به بچه ها بگم؟" همه چیز برایم سی سال به عقب برگشت.حال و روز خانم هایی که دور و برمان بودند و یکباره باشنیدن خبر شهادت همسرشان، دنیای قشنگ آرزوهایشان به هم می ریخت. بعد از سالها برای من اتفاق افتاد. " در ایتا 👇 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
زندگینامه_شهید_عبدالله_اسکندری #نویسنده_نجمه_طرماح #قسمت_پنجاه_و_هفتم #منبع_کتاب_سرّسر دنیا رو سرم آ
خاطرات خانم ده بزرگی هم از همین دست بود با این تفاوت که پسر کوچکش طعم داشتن پدر را نچشید و تصویری از آن در ذهن نماند و علیرضا و فاطمه و زهرا نفسشان به نفس بابا بسته بود. برایم از روزی که خبر شهادت همسرش را شنید گفت. از جوانی که با خاطرات او و در فراز و نشیب بزرگ کردن پسرش گذشت و در گذر زمان به فراموشی سپرده شد. بعضی را می شنیدم بعضی ها را نمی شنیدم. هر از چندی حرفش را قطع می کردم و با آهی که از عمق وجودم بر می خاست، می پرسیدم یعنی دیگه حاجی برنمی گرده؟ ساعت دو بعدازظهر گذشته بود که دخترها هم آمدند. بالش و پتو را به هم گیچیده بودم و قبل از آمدنشان انداخته بودم بین مبل ها. این وقت ظهر حضور خانم ده بزرگی برایشان جای تعجب داشت. هر چند حرفی نزدند و احوالپرسی کردند و رفتند تا لباس هایشان را درآوردند. خانم ده بزرگی گفت:"اگر می خواهی الان برو بهشون بگو. عصر اینجا شلوغ می شه! بذار از زبون مادرشون بشنوند!" بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق. بلند شدم و پشت سرشان رفتم توی اتاق موهایشان را که صبح تا حالا زیر سنگینی مقنعه و چادر بود جهان می کرد زهرا رویش را از آینه برداشت و گفت: «مامان خانواده بزرگ اینجا چکار می کنند؟» » کلیدش رو جا گذشته تا عصر پیشمون میمونه پسرش میاد دنبالش» فاطمه هم قبل از بیرون رفتن از اتاق کنارم مکث کرد «چرا شما این شکلی هستی؟» » چه شکلی ام مامان؟» » چشماتو چقدر ورم کرده گریه کردید،؟» «نه سرم فقط سرم داره میترکه» «چی شده چرا ناراحتید؟» «نه مادر سرم درد میکنه همین ناهار بخوریم» با هم رفتیم پایین دختر ها پیش خانم ده بزرگی نشستند و من هم مانده غذای دیشب را گرم کردم و برایشان آوردم به این بهانه که ما زودتر از شما ناهار خوردیم کنار نشستیم و فقط نگاهشان کردیم �قدر خسته بودند که دلم نیامد حرفی بزنم صبر کردم و باز هم صبر کردم که نمی‌دانم منتظر ماندم تا زمان همه چیز را روشن کند بعد از ناهار باز هم به اصرار خانم ده‌بزرگی رفتم تا کمی آماده شان کنم گفتم: پدر تو اونجا قلبشون درد گرفته برگردوندنشون تهران . فاطمه روی تخت نشسته بود نگاهی به زهرا کرد و گفت :«خب بریم تهران بیارمشون!» «خودم اگر لازم بود میرم گفتن فردا یا پس فردا مرخص میشن اگر دیدیم بیشتر از دو روز طول کشید حتما میرم» زهرا منقلب شده بود. سوال هایش شروع شد «کی این طور شدند؟ »«چرا به ما اینقدر دیر خبر دادند؟ پس از اینکه تلفن می کردم برای همین بوده؟» انگار باور نکرده بود «شماره بیمارستان رو بدن ما زنگ بزنیم؟» باشه این بار که زنگ زدن شماره بیمارستان را می‌گیرم برای فرار از سوال هایشان برگشتم بیرون. پیش خانم ده بزرگی که توی آشپزخانه داشت در پا را می شد پرسید گفتی بهشون «دستت درد نکنه خودم نشستم» «چیزی نبود که ۲ تا دونه ظرف «گفتی؟» «نه نشد» روی سینک را شسته و آب آمد بیرون توی حال کنارم نشست حرف زد و تعریف کرد از زندگی بعد از شوهرش از زندگی من و بچه ها بعد از آقای عبدالله روزی که خانم منوچهری واسطه آشنایی ما شد فکر نمیکردم اینقدر قلب هایمان به هم نزدیک شود گفت می خواهم با یک نفر مثل خودت آشنایت کند تقریباً همه همسایه هستید. خانه شان توی همین شهرکی است که شما هستید مثل خودت یک رنگ و ساده و بی ریاست حالا هم مثل هم بودیم هر دو همسر شهید. " 🌷 🌷 🌷 🌷 http://eitaa.com/joinchat/2304966656C7c3f274f75 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat *عضویت در واتساپ👈🏻09178314082* اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──