eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
3.3هزار دنبال‌کننده
25.7هزار عکس
10هزار ویدیو
196 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید این کانال در سروش👇 https://sapp.ir/golestanekhaterat
مشاهده در ایتا
دانلود
💠پَـــنـــد نــٰـامــہء شٌــــهَــــداء " ۱۴ "💠 🌹 شَـــهــید حسین همدانی 🌹 ✅ #پند_نامه_شهدا ✅ #تلنگر @golestanekhaterat ╰─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─╯
🔰 #هادی_دلها 🌺می گفت: چشمی كه به #نگاه_حرام عادت كنه خیلی چیزها رو از دست می ده. 🔴👈چشم گنهکار لايق #شهادت نمی شه 🌷 #شهید_محمد_هادی_ذوالفقاری http://eitaa.com/golestanekhaterat
این روزها جا داره یادی کنیم از شهدای عملیات رمضان که تو خاکریزهای مثلثی گیر افتادن، شهدایی که با شکم گرسنه و لب تشنه شهید شدن. صلوات یادتون نره🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat
🕊 #معرفی_شهید 🕊 🌹 شهید ڪمیل صفری تبار 🌹 🔹ولادت: ۱۳۶۷/۳/۹ بابل 🔸شهادت: ۱۳۹۰/۶/۱۳ 🔹محل شهادت:سردشت،ارتفاعات جاسوسان 🔸به دست گروهڪ تروریستی پژاڪ http://eitaa.com/golestanekhaterat
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🕊 #معرفی_شهید 🕊 🌹 شهید ڪمیل صفری تبار 🌹 🔹ولادت: ۱۳۶۷/۳/۹ بابل 🔸شهادت: ۱۳۹۰/۶/۱۳ 🔹محل شهادت:سردشت،
💞🕊 زندگی به سبک شهدا 🕊💞 🌹 🌸همسرم، شهید ڪمیل خیلے با محبتــ بود مثل یه مادرے ڪہ از بچہ‌اش مراقبتــ میڪنه از من مراقبتـ میڪرد... 🌸یادمہ تابستون بود و هوا خیلے گرم بود خستہ بودم، رفتم پنڪہ رو روشن ڪردم وخوابیدم، من به گرما خیلی حساسم. خواب بودم واحساس ڪردم هوا خیلی گرم شده و متوجه شدم برق رفته. بعد از چند ثانیه احساس خیلی خنڪے ڪردم و به زور چشمم رو باز ڪردم تا مطمئن بشم برق اومده یا نه... 🌸👈دیدم ڪمیل بالای سرم یه ملحفه رو گرفته و مثل پنڪه بالاے سرم مےچرخونه تا خنڪ بشم و دوباره چشمم بسته شد از فرط خستگی... شاید بعد نیم ساعت تا 1ساعتـــ خواب بودم و وقتی بیدارشدم دیدم ڪمیل هنوز داره اون ملحفه رو مثل پنڪه روی سرم می چرخونه تا خنڪ بشم... 🌸پاشدم گفتم ڪمیل تو هنوز داری می چرخونی!؟ خسته شدی! گفت: خواب بودی و برق رفت و چون به گرما حساسے میترسیدم از گرمای زیاد از خواب بیدار بشی و دلم نیومد ... ✍راوی: http://eitaa.com/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷
آخ اَمان از #چشمانت😍 انگاری از تویِ عکسِ داخلِ قاب صدایم میزند.. هی میخواهد بگوید؛ ببین رفیق من هم مانند تو #دهه_ی_هفتادی_ام💔 #شهدا_بعد_شما_کاری_نکردم😞 #شهید_محسن_حججی http://eitaa.com/golestanekhaterat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۰۵ فاصلہ یمان دو سہ قدم میشود،سعے دارم خودم را ڪمے آرام ڪنم همانطور ڪہ میخواهم از ڪنارش بگذرم میگویم:بهترہ من برم پیش دوستم! شما... نمیگذارد حرفم تمام بشود،رو بہ رویم مے ایستد. لبخند ڪجے روے لبانش نقش بستہ. دو سہ تا از دڪمہ هاے پیرهن یقہ آخوندے اش را آزاد میڪند و میگوید:تنهایے حوصلہ م سر رفت...‌ صورتش را نزدیڪ صورتم مے آورد، حس میڪنم...گرمے نفس هاے ڪثیفش را روے صورتم... با ترس چند قدم بہ سمت عقب برمیدارم،برقِ شیطنت در چشمانش مے درخشد. دو قدم بہ سمتم برمیدارد،دوبارہ عقب تر میروم؛آنقدر عقب ڪہ بہ دیوار میخورم! آرام بہ سمتم مے آید،نگاهم میڪند،مثلِ حیوان درندہ اے ڪہ شڪارش را گیر انداختہ! آب دهانم را قورت میدهم،چشمانم را مے بندم و دهانم را باز میڪنم. همین ڪہ میخواهم فریاد بڪشم،صداے بلند خندیدنش متوقفم میڪند. متعجب چشمانم را باز میڪنم،بلند قهقهہ میزند! نگاهے بہ من مے اندازد و دوبارہ قهقهہ اش شدت میگیرد. بریدہ بریدہ میگوید:قے...یا...فہ...شو...نگا خدا! قلبم دیوانہ وار خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام میڪوبد،با چشمان گشاد شدہ بہ حسام خیرہ شدہ ام. نفس عمیقے میڪشد و میگوید:آخہ تو یہ ذرہ خوشگلے داشتے چے ڪار میڪردے؟! دیگہ نمیذاشتے نہ آفتاب ببینتت نہ مهتاب! نہ تزس ڪاریت ندارم خواستم حساب ڪار دستت بیا! این بہ اون در! منظورش بہ دو سہ ماہ پیش است ڪہ جوابش را دادم و نگذاشتم وارد خانہ بشود. نفسم در سینہ حبس شدہ،ڪلمہ اے از دهانم خارج نمیشود. همانطور ڪہ با دو انگشت شصت و اشارہ دوبارہ دڪمہ هاے یقہ اش را مے بندد میگوید:تو ڪہ اینقدر ترسویے چرا ادعات میشہ؟! چرا براے بقیہ جا نماز آب میڪشے؟! هان؟! لبانم مے لرزد،چیزے نمیگویم. آن یڪ ذرہ فشارے هم ڪہ برایم باقے ماندہ بود رفت! این بار جدے نگاهم میڪند:ببین فڪر نڪن از ڪثافت ڪاریات خبر ندارم! بابات گفتہ جلوے مدرسہ با یہ پسرہ قرار گذاشتے! خودمم چندبار دور و بر خونہ دیدمش. خودتو پشت چادر قایم ڪردے فڪر ڪردے بقیہ خرن نمیفهمن! بابات حق دارہ نمیذارہ برے دانشگاہ چون جنبہ شو ندارے! گیج نگاهش میڪنم. ادامہ میدهد:البتہ تقصیر باباتم هست انقدر عقدہ اے بارت آوردہ دستِ خودت نیست! بہ خودم مے آیم،فریاد میزنم:خــــــــفــــــــہ شــــــــو! پوزخندے میزند و چیزے نمیگوید. با حرص بہ سمت در اتاق میروم و صدایم را بالا میبرم:بیرون! دست بہ سینہ سر جایش مے ایستد،انگشت اشارہ ام را بہ سمتش میگیرم و میگویم:خوب گوشاتو وا ڪن! فڪر نڪن چون بابام الڪے براے ما گندہ ت ڪردہ میتونے برام بزرگترے ڪنے یا بهم دستور بدے! هر چے گفتے خودتے،فڪر میڪنے بقیہ ام لنگہ خودتن! اخم میڪند:حرف دهنتو بفهم! دندان هایم را روے هم میفشارم و میگویم:من میفهمم چے میگم،مثل اینڪہ تو حالت خوب نیست! ڪاراے من بہ خودم مربوطہ! یا همین الان میرے بیرون یا بہ خدا بہ همہ میگم اومدے تو اتاق چجورے خواستے منو بترسونے! بہ حرفِ آخرم شڪ دارم،بعید است ڪسے باور ڪند! حسام هم این را خوب میداند! همانطور ڪہ بہ سمت در مے آید میگوید:بگو ببینم ڪے باور میڪنہ! از چهارچوب در خارج میشود،نگاهِ جدے آخر را نثارم میڪند:حواسم بهت هست! محڪم در را میڪوبم و سریع قفل میڪنم. چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در حیاط بہ گوشم میخورد. خیالم راحت میشود،بے حال ڪنار در زانو میزنم. لبانم شروع میڪنند بہ لرزیدن و چند لحظہ بعد بارش اشڪ! خودم هم نمیدانم،دلیل حس و حالِ بدم را... سرم را روے زانوهایم میگذارم و خودم را جمع میڪنم‌. زار میزنم تمامِ بد حالے هایم را.... ڪسے در گوشم نجوا میڪند:تاب داشتہ باش دختر! تو آفریدہ شدے براے زن بودن.... ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 💠 🍂 💠 ۱۰۶ گیج بہ اطرافم نگاہ میڪنم،چیزے نمبینم بہ جز نور! ڪنجڪاو چشم مے چرخانم،انگار در هالہ اے از نور معلقم! بوے آشنایے بہ مشامم میرسد، عطرِ گلِ یاس! و هم زمان صداے قدم هایش گوش هایم را نوازش میدهد،من بارها این صدا را شنیدہ ام... وقتے خودم ڪمڪ میڪردم پوتین هایش را بہ پا ڪند،وقتے با غرور و ذوق دور تا دور حیاط را با این پوتین هاے نظامے قدم میزد. وقتے رفت و صداے قدم زدن با همین پوتین ها شد لالایے شب هایم! نبود ڪہ ڪنار گوشم عاشقانہ نجوا ڪند،دل دادم بہ صداے قدم زدن هایش با پوتین هاے نظامے! آخرین صدایے ڪہ از هادے شنیدم همین بود... دردناڪترین جایش دلبستن بود و عادت! ماہ ها منتظر بودم باز این صدا در حیاط خانہ مان بلند بشود،یڪ روز،دو روز،سہ روز،چهار روز.... چهل و پنج روز از اعزامش گذشت،این صدا نیامد ڪہ نیامد... دو‌ماہ،سہ ماہ،چهار ماہ... و من همچنان منتظر بودم،بہ همہ میگفتم برمیگردد. ایمان دارم بہ بازگشتش،هادے بد قولے نمیڪند... هر بار زنگ در بہ صدا درمے آمد پرواز میڪردم تا پشتِ در، چادر نمازے ڪہ همیشہ روے سر داشتم گواهے میدهد بہ همہ ے این ها... بال میشد برایم، هر بار میدید هادے پشت در نیست او هم مثلِ من مے شڪست... هالہ اے از اندامش را میبینم،لبخند ڪم جانے روے لبانم جا میگیرد. بعد از مدت ها بہ دیدنم آمدہ! چند قدم دیگر نزدیڪتر میشود،همان طوریست ڪہ بار آخر راهے اش ڪردم. لباس نظامے نو،پوتین هایے ڪہ خودم بندهایشان را بستم،انگشتر عقیق با حڪاڪے یاعلے ڪہ از شب قبل در گلاب شستشویش دادم. صورتش هم همان طور است، آرام،نورانے،معصوم و دِلربا! موهاے مشڪے اش را سادہ درست ڪردہ،ریش هاے مرتبش هنوز بوے حنایے ڪہ خودم برایش گذاشتم را میدهند! یادت هست آن شب را؟ تو میخواستے تنها دست و پاهایت را حنا بزنے و من اصرار داشتم ریش هایت را هم خضاب ببندم. بعد از ڪلے اصرار گفتم چیزهایے در حنا میریزم ڪہ رنگ ندهد،با اڪراہ قبول ڪردے. من حنا را روے ریش هایت میزدم و تو خط و نشان میڪشدے ڪہ اگر ریش هایت قرمز بشود ڪلہ ام را میڪنے! میخندیدم و این ڪار تو را نگران تر میڪرد ڪہ چہ بلایے سر صورتت آوردم! بین خودمان باشد آخرین شبے بود ڪہ از تہ دل خندیدم... حالا رو بہ رویم ایستادے،نگاهم را بہ پوتین هایت میدوزم! حاجتم را ندادند هادے! ندادند... یادت هست روے پلہ ها نشستہ بودے،من هم رو بہ رویت زانو زدہ بودم. با دقت و آرام بندهاے پوتینت را مے بستم، گرہ مے زدم بندهاے دلم را بہ بندهاے پوتینت. گرہ ے آخر را محڪم زدم،دخیل بستم بہ ضریحِ لباس رزمت! دخیل بستم ڪہ همہ جا مراقبت باشند،ڪہ زود برگردے... تو رفتے و آن ها تو را براے خود بردند... حالا رو بہ رویم ایستادے،تبسم زیبایے لبانت را از هم باز ڪردہ. لبانم مے لرزند،بہ سختے میگویم:هادے! ببین لبانم چہ بے تاب بودند تا حروف ه،الف،دال و یِ را دوبارہ قرائت ڪنند. پس باز میخوانم، اقراء بہ نامِ تو. ه، الف، دال، ے صدایش گوش هاے ناشنوایم را جان میدهد:سلام! یڪ قطرہ اشڪ از گوشہ ے چشمم مے چڪد،میدانم چند دقیقہ دیگر از خواب بیدار میشوم باز خودم را بدونِ در آن تاڪسے مے یابم. مظلوم و با ذوق میگوید:مامان شدنت چقدر بهت میاد! بارش اشڪانم شدت میگیرد،با دو دست صورتم را مے پوشانم و هق هق میڪنم. فریاد میزنم:ڪاش بودے! ڪاش نمیرفتے! _هیش! صدایش نزدیڪتر میشود:تا ڪے میخواے بشینیو گذشتہ ها رو مرور ڪنے؟ تا ڪے میخواے خودتو عذاب بدے؟ هان؟ جوابے نمیدهم،دستانم را پایین مے اندازم. چینے بہ بینے ام میدهم و میگویم:حداقل بعضے روزاش از الان بهترہ! سرم را بلند میڪنم؛بہ صورتم زل زدہ. چشمانش دو ستارہ ے درخشان اند در قرصِ ماہ! دوبارہ بغض گلویم را میفشارد،روے زمین مے نشیند. ڪنجڪاو نگاهش میڪنم،بہ رو بہ رویش اشارہ میڪند و میگوید:بشین! بدون حرف رو بہ رویش مینشینم،لبخند شیطنت آمیزے میزند:یہ حلالیت بهم بدهڪارے! ڪمے فڪر میڪنم و میگویم:چہ حلالیتے؟! _دفعہ ے اول ڪہ اومدم خونہ تون از قصد چاییو روم ریختے! بے اختیار لبخند میزنم،دستش را زیر چانہ اش میگذارد:خب! مرور ڪنیم؟ با ذوق میگویم:از ڪجا؟ نجوا میڪند:از وقتے بہ هم گرہ خوردیم... پاهایم را روے مبل دراز میڪنم و چشمانم را مے بندم. امروز نتوانستم مدرسہ بروم،جانے براے بلند شدن نداشتم. هر چقدر مادرم و نورا اصرار ڪردند چیزے نخوردم،شاید شوڪِ ڪار دیشب حسام ناتوان ترم ڪردہ. _اے ڪاش شمارہ شو میگرفتم! مادرم با سردرگمے ادامہ میدهد:زنگ میزدم میگفتم نیاد! یا اصلا همون دیروز میگفتم نہ! نفس عمیقے میڪشم و میگویم:ڪیو میگے مامان؟! با حرص میگوید:همین خانمہ ڪہ دیروز براے خواستگارے زنگ زد دیگہ! ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۱۰۷ ڪنجڪاو چشمانم را باز میڪنم،همانطور ڪہ بہ ساعت زل زدہ ام میگویم:گفتے ساعت چند میاد؟! _ساعت نگفت،گفت عصر بہ بعد! فڪرے بہ ذهنم میرسد با شهاب میشود پدرم را ترساند! لبخند موزیانہ اے ڪنج لبم مهمان میشود. با احتیاط از روے مبل بلند میشوم،بہ سمت آشپزخانہ قدم برمیدارم ڪہ مادرم متعجب میگوید:ڪجا؟! خندان میگویم:آشپزخونہ! یہ چیزے بخورم! چشمانش تا آخرین حد ممڪن باز میشوند،وارد آشپزخانہ میشوم. با عجلہ در یخچال را باز میڪنم،با دیدن محتویات داخلش آب دهانم را بہ شدت فرو میدهم. دستے از پشت روے شانہ ام مے نشینید و هم زمان صداے مادرم مے پیچید:یعنے باور ڪنم از خرِ شیطون پایین اومدے؟! بدون اینڪہ برگردم چند عدد سیب برمیدارم،نگاهم مے افتد بہ تڪہ ڪیڪے ڪہ مادرم پختہ بود سریع بشقابش را بہ سمت خودم میڪشم‌‌. انگار نہ انگار صبح حتے ناے بلند شدن هم نداشتم! مادرم با دقت بہ چیزهایے ڪہ برداشتم نگاہ میڪند،پشت میز مے نشینم. میخواهم یڪے از سیب ها را گاز بزنم ڪہ میگوید:نَشستہ س! شانہ اے بالا مے اندازم:عیب ندارہ! و یڪ گاز جانانہ از سیب میگیرم! سہ چهار روز بے غذا نماندہ ڪہ حالم را درڪ ڪند! سرے بہ نشانہ ے تاسف تڪان میدهد و سیب ها را از مقابلم برمیدارد. همانطور ڪہ بہ سمت سینڪ ظرف شویے میرود میگوید:باز چہ خوابے دیدے؟! خودم را بہ آن راہ میزنم:خواب؟! چند شبہ اصلا خواب ندیدم! سپس با ولع بہ جان سیب مے افتم. _میبینم ڪہ یہ قحطے زدہ اینجا داریم! صداے نوراست،همانطور ڪہ آخرین تڪہ ے سیب را مے جوم میگویم:چند روز رژیم گرفتہ بودم! مادرم طعنہ میزند:ڪہ استخوونات آب شہ؟! نورا بلند میخندد،صندلے رو بہ رویے ام را بیرون میڪشدد و مینشیند. با شیطنت نگاهش را میان من و ڪیڪ مے چرخاند‌. سریع ڪیڪ را برمیدارم و داخل دهانم مے چپانم! چشمانش گرد میشوند:خب حالا آروم! لپات اندازہ ے چندتا بادڪنڪ بزرگ شدہ! نگاهم را از نورا میگیرم،با خیال راحت ڪیڪ را قورت میدهم. بلند میگویم:آخیش! دستم را روے معدہ ام میگذارم،لبخند دندان نمایے نثار مادرم میڪنم:مامان جونم! همانطور ڪہ سیب ها را داخل سبد مے چیند میگوید:چے میخواے؟! سرم را مثل بچہ ها ڪمے خم میڪنم،طرہ اے از موهایم صورتم را مے پوشاند:میشہ بهم یہ لیوان آب بدے؟! _باشہ ولے اول یڪم میوہ بخور بعد! _نہ! معدہ م سنگین شد! نورا میگوید:چند روزہ چیزے نخوردہ معدہ ش عادت ندارہ،ڪم ڪم غذا بخورہ بهترہ! با سر تڪان دادن حرفش را تایید میڪنم. حالم زیاد تغییرے نڪردہ ولے معدہ ام آرام گرفتہ. لیوان آب را مقابلم میگیرد،با گفتن "دستت طلا" لیوان را میگیرم. آرام آرام آب را مے نوشم،مادرم و نورا مشڪوڪ نگاهم میڪنند. لیوان را روے میز میگذارم:چرا اینطورے نگام میڪنید؟! نورا دستش را زیر چانہ اش میزند:چے شد دوبارہ خواستے عقلتو بہ ڪار بندازے؟! چشمانم را ریز میڪنم و میگویم:همیشہ از عقلم استفادہ میڪنم! عقلم امروز گفت دیگہ منم گشنمہ یہ چیزے بخور تا دورِ هم نَمُردیم! در حالے ڪہ از روے صندلے بلند میشوم ادامہ میدهم:نڪہ براے شمام خیلے مهمہ! مخصوصا بابا! از آشپزخانہ خارج میشوم:چرا خودمو اذیت ڪنم؟! دلخور در اتاق را باز میڪنم و وارد میشوم،زیر لب براے خودم میگویم:اینم عوض قوربون صدقہ رفتنشونہ! الان باید برام سوپ و جوجہ ڪباب و فسنجون و دہ رقم آبمیوہ درست میڪردن! با آوردن نام غذاها دلم ضعف میرود،دستم را روے معدہ ام میگذارم:میخوریم عزیزم میخوریم! امشبم طاقت بیار! رو بہ روے آینہ مے ایستم،بہ دخترے ڪہ تصویرش در آینہ نقش بستہ خیرہ میشوم. این دخترِ زرد رو با گودے هاے ِ عمیق زیر چشم منم؟! صورتم هم لاغر تر شدہ و برق چشمانم پریدہ! در یڪ ڪلمہ میتوانم خودم را توصیف ڪنم،شبیہ عروس مُردہ! تنها تفاوتمان رنگ صورت هاست! نگاهم را از آینہ میگیرم،باید خودم را بسازم! بہ سمت ڪمد میروم،صداے مادرم مے آید:آیہ! شام چے بذارم؟! سریع میگویم:سوپ و فسنجون! _نترڪے یہ وقت؟! در ڪمد را باز میڪنم:نہ خیالتون راحت! براے اطمینان از قبل بہ آتش نشانے ام زنگ میزنم! حولہ ے تن پوشم را بیرون میڪشم،از اتاق خارج میشوم‌. مادرم و نورا ڪنجڪاو نگاهم میڪنند،حولہ را نشانشان میدهم:میرم حموم!خ سپس براے حمام ڪردن وارد اتاق نورا میشوم‌. باید پایان بدهم بہ این دخترڪ سادہ و رنگ پریدہ! همانطور ڪہ با ڪلاہ تن پوش موهایم را خشڪ میڪنم براے صدمین بار بہ ساعت چشم مے دوزم. ساعت شش و نیم را نشان میدهد اما خبرے از خانوادہ ے فراهانے نشدہ! ڪسے در سرم میگوید: "براے چے بہ این آدم میخواے اعتماد ڪنے؟! وارد بازے شون نشو!" رنگ و رویم ڪمے باز شدہ اما زمان میبرد تا گودے هاے زیر چشمانم از بین بروند. ... 👉 http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
من فقط تو فکر اینم که الهی خیرببینم یه شب جمعه یه گوشه روبرو حرم بمیرم #دلتنگ_کربلام😔 #دلتنگی_یعنی_حال_من😭 http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷بیست و پنجمین سحر رمضان را میہمان #شهید_ادواردو_آنیلی باشیم🌷 ڪہ أَحیاء هستند و رزق‌شان عندربـــ ! شایداز برڪتـــ حضورشان خودِغریبمان رابیابیم...🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🌸🍃 🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌷 اللهمّ اجْعَلْنی فیهِ محبّاً لأوْلیائِكَ ومُعادیاً لأعْدائِكَ مُسْتَنّاً بِسُنّةِ خاتَمِ انْبیائِكَ یا عاصِمَ قُلوبِ النّبییّن. خدایا قرار بده در این روز دوست دوستانت و دشمن دشمنانت و پیرو راه و روش خاتم پیغمبرانت اى نگهدار دل‌هاى پیامبران... 🌸 🍃🌸 🌸🍃🌸 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
جزء۲۵...التماس دعا.mp3
4.01M
📖جزء خوانی روزانه ماه مهربانی 🌙 🌹جزء بیست وپنجم۲۵ 🎤استاد معتز آقایے 💈حجم فایل : ۳/۸ مگابایت 🌷هدیه به شهیدان و http://eitaa.com/golestanekhaterat
گویند چرا تو دل بہ ایشان دادے؟ وللہ ڪہ من ندادم ایشـــــان بردند... #شہید_رسول_خیلی #صبحتون_شهدایی 🌷 http://eitaa.com/golestanekhaterat
4_5827796048260629229.mp3
2.52M
📢انتشار به مناسبت سالگرد حضور شهیدحججی درحرم امام رضا‌ع(رمضان۹۶) 🎧 بشنوید | نامه(سال۹۴) به امام رضا علیه‌السلام 🎤 باصدای بیش از ٢٠ صداپیشه جوان 🌷با چه التماسی ازخدا طلب شهادت میکنه😭
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 دست ما نیست به چشم تو گرفتار شدیم همه اش کار خودت بود خریدار شدیم خواب دیدیم که تو آمده ای اما حیف صبح شد با جگر سوخته بیدار شدیم 💕سلام صبحتون مهدوی 💕اللهم عجل لولیک الفرج 💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 درنشر لینک حذف نشود
💠 🍂 💠 ۱۰۸ خودم را مشغول میڪنم تا زمان بگذرد،با وسواس سارافون و دامن زیتونے رنگے از بین لباس هایم انتخاب میڪنم. هر دو سادہ اند،تنها دور یقہ ے سارافون ڪمے پارچہ ے گل گلے استفادہ شدہ. شومیزے ڪہ تقریبا طرح یقہ ے سارافون دارد را هم بر میدارم! میخواهم نقشم را خوب بازے ڪنم! خودم هم نمیدانم چرا ولے این بازے را دوست دارم. دامن را با جوراب شلوارے مشڪے بہ تن میڪنم،میخواهم شومیز را بپوشم ڪہ نورا وارد اتاق میشود. همانطور ڪہ متعجب از سر تا پایم را مے ڪاود مے گوید:میخواے ببرے مهمونے؟! نچ ڪشیدہ اے میگویم و دڪمہ هاے شومیز را مرتب میبندم. بدون توجہ بہ نگاہ هاے متعجب و مشڪوڪ نورا میگویم:آبجے! موهام یڪم نم دارہ خشڪ شد برام میبافے؟ سرے بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهد و همانطور خیرہ حرڪاتم را برانداز میڪند! سارافون را هم میپوشم:راستے نورا چند روز پیش چندتا ربان پارچہ اے گرفتہ بودے! _خب! _فڪر ڪنم یہ دونہ رنگ لباساے من داشتہ باشے،میشہ یڪم برام بیارے؟ _میخواے چے ڪار؟! روے تخت مے نشینم،در حالے ڪہ موهایم را پشت ڪمرم پخش میڪنم میگویم:باهاشون تہ موهامو بیندے. سپس لبخند پر رنگے نثارش میڪنم. چند قدم بہ سمتم برمیدارد،مُردد روے تخت مے نشیند. مے خواندم:آیہ! آرام پاسخ میدهم:جانم! با دستِ راست چانہ ام را میگیرد و بہ چشمانم زل میزند:این ڪارا براے چیہ؟! عادے میگویم:ڪدوم ڪارا؟! نفسے میڪشد:همین دست از اعتصاب غذا ڪشیدن،دوش گرفتن،این طرز لباس پوشیدنو سِت ڪردن. _مگہ بدہ؟! با اینڪہ فقط دوسال از من بزرگتر است اما با لحنے ڪہ انگار چندین سال اختلاف سنے داریم میگوید:نہ نہ! میدونم میخواد برات خواستگار بیاد،تو ڪہ راغب نیستے یهو چے شد دارے عادے و با وسواس رفتار میڪنے؟! محڪم میگویم:چون میخوام حداقل شریڪ زندگیمو خودم انتخاب ڪنم نہ بابا! نگاہ عاقل اندر سفیهانہ اے میڪند:مگہ این آدمو میشناسے یا تحقیق ڪردے ڪہ مطمئنہ؟ سریع میگویم:مگہ هادے مطمئنہ؟! چانہ ام را رها میڪند:چرا هرچے میشہ هادیو میڪشے وسط؟! من اصلا اسمے از اون آوردم؟! میترسم بخاطرہ لجبازے با بابا بہ ڪسے ڪہ نمیشناسیش جواب مثبت بدے! _نورا! اگہ بہ اینم جواب مثبت ندم باید بہ هادے جواب مثبت بدم،هیچڪدومش انتخاب من نیست! نگران نگاهش را از صورتم میگیرد:ولے بین بد و بدتر،بدو انتخاب ڪن! چہ سادہ لوح بودیم،من و نورا! اگر تو بد بودے،پس خوب ها چطورند؟! اگر بد تویے، تا باشد از این بدها... خوب ترین بدِ من! ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ موهاے بافتہ شدہ ام را روے شانہ ام انداختہ ام،همانطور ڪہ در چهارچوب در ورودے ایستادہ ام با ربانے ڪہ نورا برایم مدل پاپیونے بستہ بازے میڪنم. ساعت نزدیڪ هشت است،نہ آمدنے نہ تماسے نہ خبرے! با حرص نفسم را بیرون میدهم،اصلا چرا باید برایم مهم باشد؟! نهایتش میگویم من قید درس خواندن را زدم ولے ازدواج نمیڪنم. صداے باز شدن در افڪارم را بہ هم میریزد،پدرم ڪیسہ ے پرتقال بہ دست وارد خانہ میشود. سریع میگویم:سلام بابا! خستہ نباشے! ڪمے سرش را بلند میڪند:علیڪ سلام! دقیق صورت و لباس هایم را نگاہ میڪند،اخم ڪم رنگے صورتش را درهم مے برد،محڪم میگوید:با این وضع میان تو حیاط؟! برو تو! پوفے میڪنم و چند قدم بہ داخل خانہ برمیدارم،زیر لب براے خودم میگویم:حیاط ما ڪہ دید ندارہ! باید از در و دیوارم رو گرفت! پدرم پشت سرم وارد خانہ میشود،بلند میگوید:سلام! مادرم و نورا و یاسین متوجهش میشوند،همگے سلام و خستہ نباشید میگویند. مادرم ڪیسہ را از دست پدرم میگیرد:مصطفے! راضے نبودے امروز خبرے از خواستگار آیہ نشد! ڪتش را در مے آورد:بهتر! گفتم ڪہ نباید اصلا اجازہ میدادے،من و مهدے قرار خواستگار رسمے گذاشتیم! پوزخند میزنم:بقیہ ام داخل آدم نیستن! مخصوصا من و آقاے عسگرے! پدرم چپ چپ نگاہ میڪند:تو باز زبون باز ڪردے؟! صورتم را برمیگردانم،نمیخواهم بے احترامے ڪنم! میخواهد روے میل بنشیند ڪہ صداے زنگ در مے آید،رو بہ مادرم میگوید:من باز میڪنم. گوشے آیفون را برمیدارد:بلہ؟ ... نویسنده این متن👆: http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۱۰۹ چند لحظہ ساڪت میشود:شما؟! _الان میام! مادرم میپرسد:ڪے بود؟ _نفهمیدم،با من ڪار دارن. سپس از پذیرایے خارج میشود،میخواهد در ورودے را ببندد ڪہ نگاهش بہ من مے افتد. سرم را پایین مے اندازم،با حرص ناخن انگشت اشارہ ام را مے جوم. مادرم با اخم نگاهم میڪند،لب میزنم:جانم؟! توام یہ چیزے بگو ڪامل صدامو بِبُرم! دندان هایش را رو هم میفشارد:واے آیہ! از دست تو و بابات! لنگہ ے هم لجباز و یہ دندہ! نہ اون ڪوتاہ بیاست نہ تو! آخر منو سڪتہ میدید! با حرص روے مبل ڪنارے مے نشیند:اون تلویزیونو روشن ڪن ببینیم چے میدہ! ڪنترل را بہ سمتش میگیرم:خودت روشن ڪن! چشم غرہ اے حوالہ ام میڪند و ڪنترل را از دستم میڪشد. از روے مبل بلند میشوم،میخواهم بہ سمت اتاقم بروم ڪہ صداے جر و بحث پدرم مے آید! رو بہ جمع میگویم:صداے بابا نیست؟! نورا میگوید:آرہ! مادرم با عجلہ از روے مبل بلند میشود،من هم سریع وارد اتاق میشوم. چادر نمازم را برمیدارم،همانطور ڪہ چادر سر میڪنم از اتاق خارج میشوم. نورا با دیدنم میگوید:تو ڪجا؟! میدونے بابا خوشش نمیاد! بے توجہ بہ سمت در مے دوم،در چهارچوب در مے ایستم. پدرم با حرص یقہ ے ڪت شهاب را گرفتہ و بہ دیوار چسباندہ،مادرم با نگرانے مدام مے پرسد ڪہ چہ شدہ و این ڪیست! دلم گواهے میداد ڪہ مے آید! چشمم بہ گل هاے مریمے ڪہ ڪنار پایش افتادہ میخورد و یڪ جعبہ ے شیرینے! پدرم یقہ اش را با حرص تڪان میدهد:چے از جون منو زندگیم میخواے؟ هان؟! سبزے چشمانش را بہ من میدوزد:آیہ رو! نمیدانم چرا ضربان قلبم روے هزار میرود، مرا میخواهد... داشت دعوت میڪرد مرا بہ جنگل رمز آلود چشمانش، و ضربانِ بے تابِ قلبم میگفت اجابت ڪن این دعوت را... ... نویسنده این متن👆: http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp.ir/golestanekhaterat 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💠 🍂 💠 ۱۱۰ لبم را بہ دندان میگیرم و با استرس بہ پدرم نگاہ میڪنم،با حرص بیشترے شهاب را بہ دیوار میڪوبد و میگوید:خفہ شو! اسم دختر منو بہ زبونت نیار! شهاب لبخند میزند:بهتر نیست انتخابو بہ عهدہ ے خودش بذاریم؟! پدرم سر برمیگرداند،صورتش از شدت عصبانیت سرخ شدہ،بیشتر از آن رگِ برآمدہ ے گردنش خودنمایے میڪند. فریاد میزند:ڪے گفت تو بیاے؟! برو تو خونہ! بغضم میگیرد،آرام میگویم:بابا... محڪم تر فریاد میزند:گفتم گمشو تو خونہ! مادرم با نگرانے روے صورتش میڪوبد و میگوید:مصطفے! زشتہ الان همسایہ ها میریزن اینجا! دندان هایش را روے هم میفشارد:پَس دست دخترتو بگیر برو تو خونہ! مادرم ناچار بہ سمت من مے آید و میگوید:برو تو خونہ تا آبرومون بیشتر از این نرفتہ! بے حرڪت بہ پدرم و شهاب نگاہ میڪنم،با حرص بازویم را میڪشد و در را میبندد. نورا ڪنجڪاو مے پرسد:چے شدہ؟! مادرم نفسش را با شدت بیرون میدهد:نمیدونم بہ خدا! یہ آب قند برام بیار! نورا با عجلہ بہ سمت آشپزخانہ میرود،تازہ متوجہ حالِ مادرم میشوم. رنگش پریدہ و نفس هایش ڪشدار است! ڪمڪ میڪنم روے مبل بنشیند،همانطور ڪہ چادرش را از روے سرش برمیدارم میگویم:خوبے مامان؟! سرش را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهد،زمزمہ میڪند:چقدر از دست این مرد بِڪِشَم؟! یاسین ڪنار مادرم مے نشیند،ساڪت شروع میڪند بہ ماساژ دادن ڪتف هایش. نورا همانطور ڪہ با قاشق شربت خورے محتویات داخل لیوان را هم میزند نزدیڪمان میشود. لیوان را بہ سمت مادرم میگیرد:بیا مامان جون! مادرم لیوان را از دستش میگیرد و یڪ نفس سر میڪشد. نگاهے بہ جمع و سپس سمت حیاط مے اندازم،ڪنجڪاو پشت پنجرہ مے ایستم. پدرم عصبے انگشت اشارہ اش را بہ نشانہ ے تهدید تڪان میدهد و آرام چیزهایے میگوید،برعڪس او شهاب خونسرد است! انگار نہ انگار پدرم رفتار بدے داشتہ! ڪت مشڪے رنگش را درمے آورد،با دقت خاڪ هایے ڪہ رویش نشستہ مے تڪاند. از آن لبخندهاے عجیبش نثارِ پدرم میڪند،میخواهد دهان باز ڪند ڪہ نگاهش بہ من مے افتد. لبانش را نزدیڪ صورت پدرم مے برد و چیزے زمزمہ میڪند و هم زمان دوبارہ ڪتش را مے پوشد. حتے اجازہ نداد حرڪات لبانش را بخوانم! نورا مے پرسد:چے شد؟! اصلا این ڪیہ؟! لب میزنم:نمیدونم! شهاب میخواهد بہ سمت در برود ڪہ پدرم سریع دستہ گل و جعبہ ے شیرینے را بہ سمتش پرت میڪند‌! چہ ڪینہ ایست میانِ این دو نفر؟! لبخند بہ لب دستہ گل و جعبہ را برمیدارد،رو بہ پدرم بلند میگوید:بہ امید دیدار! پدرم پیشانے اش را بہ دیوار مے چسباند و درماندہ میگوید:از خونہ ے من برو بیرون! قصد میڪند براے رفتن ڪہ بہ چشمانم خیرہ میشود،حرڪات لبانش را میخوانم "مراقب خودت باش!" سپس مے رود! پردہ را مے اندازم،در با صداے بدے باز میشود. پدرم با حرص رو بہ من میگوید:این چے میگہ؟! چادرم را از روے سرم برمیدارم:با شما صحبت ڪرد،من باید بدونم چے میگہ؟! مادرم مانند آتشفشان فوران میڪند،با حرص لیوان را روے میز میڪوبد:این چہ آبروریزیہ راہ انداختے؟ اصلا این پسرہ ڪے بود؟ پدرم فریاد میزند:صداتو براے من بالا نبر! خواستگارِ دخترت بود! بے اصل و نصب و خانوادہ اومدہ بود دخترتو بگیرہ میخواستے براش قوربونے بدم؟! نورا ڪنجڪاو مے پرسد:پس خانوادہ ش... مادرم اجازہ نمیدهد جملہ اش را ڪامل ڪند رو بہ روے پدرم مے ایستد:مصطفے! راستشو بگو باهاش چہ مشڪلے دارے ڪہ عین بختڪ افتادہ رو زندگیمون؟! پدرم اخم میڪند:با ڪے؟! _با همین پسرہ! دستانش را در هوا تڪان میدهد و حق بہ جانب میگوید:من اینو میشناسم ڪہ باهاش مشڪلے ام داشتہ باشم؟! با بهت نگاهش میڪنم،شهاب را نمے شناسد؟! مادرم سریع میگوید:آیہ میگہ همونیہ ڪہ اومدہ بودہ خونہ،همون جلوے مدرسہ ش دیدہ بودے،یہ بارم خودم دیدم اومدہ بود جلوے در برات نامہ آوردہ بود! پدرم چپ چپ مرا نگاہ میڪند:پس آیہ مے شناستش! فرو میریزد، غرور و روحم... پدرم بہ اندازہ ے سر سوزن شهامت گفتن حقیقت را ندارد! بے اختیار میخندم،همہ با تعجب نگاهم میڪنند. تمام خشم و دلخورے ام را در چشمانم میریزم،رو بہ پدرم میگویم:آرہ اصلا من مے شناسمش،دوستش دارم اونم منو دوست دارہ! پدرم با دهان نیمہ باز بہ چشمانم خیرہ میشود،با حرص ادامہ میدهم:اونم ڪہ اومدہ خواستگارے! دیگہ مشڪلت چیہ بابا؟! چند ثانیہ بیشتر نمیگذرد ڪہ دستش روے صورتم مے نشیند. اما قلبم نمے رنجد،تغییر ڪردن این مرد غیر عادے بود! یقہ سارافونم را میڪشد،دندان هایش را روے هم میفشارد:بہ خودم قول دادہ بودم دیگہ روت دست بلند نڪنم‌ اما نمیذارے! بہ ولاے علے آیہ! بہ ولاے علے قسم بخواے حتے بهش فڪر ڪنے تیڪہ تیڪہ ت میڪنم! نمیذارم یہ روز خوش ببینے! تڪانم میدهد:فهمیدے؟ نگاهم را از صورتش میگیرم،دوبارہ تڪانم میدهد:با توام! فهمیدے یا نہ؟! ... http://eitaa.com/golestanekhaterat https://sapp
1_12507949.mp3
1.65M
مهدی رسولی - محرم 95 زخم‌هایم شده این لحظه مداوا مثلا چشم کم سوی من امشب شده بینا مثلا آمدی تا که تو هم بازی دختر بشوی باشد ای رأس حنا بسته تو بابا مثلا @javanan_enghelabi313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🍃چند بار گفتیم "وای اگر خامنه ای حُکم جهادم دهد!!!"؟؟؟ چند بار گفتیم: "سید علی! از تو به یک اشاره ا
مهدی رسولی - محرم 95 زخم‌هایم شده این لحظه مداوا مثلا چشم کم سوی من امشب شده بینا مثلا آمدی تا که تو هم بازی دختر بشوی باشد ای رأس حنا بسته تو بابا مثلا مثلا خانۀ مان شهرِ مدینه است هنوز و تو برگشته‌ای از مسجد و حالا مثلا کار من چیست نشستن به روی زانوی تو کار تو چیست بگو شانه به موها مثلا یا بیا مثل همان قصه که آن شب گفتی تو نبی باشی و من اُم اَبیها مثلا جسمِ نیلی مرا حال تو تحویل بگیر مثل آن شب که نبی فاطمه‌اش را مثلا https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🚨 #خبرفوری 🕊پیکر مطهر شهید مدافع حرم #خلیل_تختی_نژاد وارد معراج شهدا شد 💐مراسم وداع امروز یکشنبه ۲۰خرداد همزمان با نماز ظهر در #معراج_شهدا 💌 #دعوتید 🌹 http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ⁉️ سوال : آیا با ازدواج میتونم رفتار های طرف مقابلم رو اصلاح کنم؟ ✅ پاسخ : ازدواج نه هست و نه کانون اصلاح و تربیت که فرصت برای اصلاح و یا ساختن نفر دیگه باشه... 👈 شما باید فردی رو انتخاب کنین که در کنار او با سرعت بیشتر به سمت پیشرفت حرکت کنید نه اینکه زمان بزارید تا اون هم به شما برسه... 💟 تغییری که از سر باشه بالاخره روزی به بر میگرده و اون روز ، روز شروع اختلافات خواهد بود... 💟کلیک نکنی مجرد می مونیااا😉👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ با از همسرتون درخواست داشته باشین و نه با حالت ... 💟 میشه یه لیوان آب بدی؟ 💟 خانم خانما یه چایی باهم بخوریم؟ 💟 ... 💥 کلیک کن تا معجزه رو ببینی...😍👇 https://eitaa.com/javanan_enghelabi313 https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷