🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌷 #شهید_جواد_کوهساری 🍃ولادت : ۱۳۶۴ _ مشهد 🍂شهادت: ۱۳۹۴/۴/۲۶ - #فلوجه عراق 🍁آرامگاه: مشهد - گلزار شه
#شهید_مدافع_حرم_جواد_کوهساری 🕊🌺
🌺یکی از صفات خوب شهید این بودکه همه اعمالش را پنهانی انجام میداد.
به عنوان مثال به آسایشگاه جانبازان میرفت تا آنها را برای انجام کارهای شخصی یاری کند.
🌷و یاکمک به #مادران_شهدا،
✨مادر #شهیدی ازایشان چنین نقل میکرد: شهید منزل ایشان را بدون چشمداشتی نقاشی کرد,
مادرشهید #دیگری میگفت: چون پسرش به شهادت رسیده بود، روز ولادت حضرت زهرا سلام الله علیها و روز مادر برای این مادر شهید هدیه ای گرفته.
مادرشهید کوهساری نقل میکند همواره پاهای ایشان رامیبوسید و بسیار دلسوز کودکان بود.
#یادش_با_صلوات
#شهادت۲۶_تیر_۹۴
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
🔺جناب ظریف، اگر به آمریکا بی اعتماد بودید پس چرا امتیاز نقد دادید و وعدههای نسیه گرفتید؟!
💠 به رسانه مردم بپیوندید👇
https://eitaa.com/javanan_enghelabi313
https://sapp.ir/javanan_enghelabi_313
🌷🌷🌷
درنشر لینک حذف نشود
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
🌾🍃احتیاط کن! تو ذهنت باشد که یکی دارد مرا می بیند. یک آقایی دارد مرا می بیند. دست از پا خطا نکنم. مه
خوابش را دیدن گفتن
چگونه توفیق
شهادت پیدا ڪردی؟!
گفت: از آنچه
دلم می خواست گذشتم!
🌷 جانباز شهید سیدمجتبی علمدار 🌷
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_343
نگاهم میان صورت و دستش در چرخش است،چند قدم بہ سمت عقب برمیدارم!
لبخند ڪم رنگے میزند:میدونم از تو نباید اینطورے خواستگارے ڪنم! میخوام ازت مطمئن بشم و با خانوادہ م بیام خواستگارے!
جدے و سرد بہ چشم هایش زل میزنم:منم مطمئنم!
_از چے؟!
_از اینڪہ دوستت ندارم!
بے اختیار برایم مفرد شد! لبخندش پر رنگ تر میشود،آرام خم میشود و گل رز را در چند سانتے مترے قدم هایم میگذارد!
دوبارہ صاف مے ایستد:چرا؟!
با حرص مے گویم:تو چرا؟!
آرام و مردانہ مے خندد:من چے رو چرا؟!
نمیتوانم بہ زبان بیاورمش،تردید و معذب بودنم را ڪہ مے بیند خودش مے گوید!
_چرا دوستت دارم؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم!
دوبارہ لبخند میزند،از آن لبخندهایے ڪہ ڪم پیش مے آمد روے لب هایش ببینے!
_چون دوستت دارم!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
❤️انگار نہ انگار ڪہ آونگِ زمان،در نَوَسان اَست
اصلاً تو نباشے تاریخِ جهان بے هیجان است...❤️
#رویا_عابدینے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_344
آرام خم میشود و گل رز را در چند سانتے مترے قدم هایم میگذارد!
دوبارہ صاف مے ایستد:چرا؟!
با حرص مے گویم:تو چرا؟!
آرام و مردانہ مے خندد:من چے رو چرا؟!
نمیتوانم بہ زبان بیاورمش،تردید و معذب بودنم را ڪہ مے بیند خودش مے گوید!
_چرا دوستت دارم؟!
سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم!
دوبارہ لبخند میزند،از آن لبخندهایے ڪہ ڪم پیش مے آمد روے لب هایش ببینے!
_چون دوستت دارم!
چند لحظہ ساڪت و سرد نگاهش میڪنم،سپس بے توجہ بہ شاخہ گلے ڪہ روے زمین گذاشتہ با آرامش رو بر مے گردانم و بہ سمت جایگاہ بے آر تے راہ مے افتم.
روزبہ واڪنشے نشان نمے دهد،اتوبوس بعدے مے رسد.
با قدم هاے بلند خودم را بہ اتوبوس مے رسانم و چترم را مے بندم.
سریع سوار اتوبوس مے شوم و نفس عمیقے میڪشم،روزبہ خونسرد خم مے شود و شاخہ گل را از روے زمین برمیدارد و نگاهے بہ من مے اندازد.
سپس بہ سمت ماشینش راہ مے افتد،اتوبوس حرڪت مے ڪند و ڪم ڪم از محدودہ ے دیدم خارج میشود...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
با دقت خیارها را خورد مے ڪنم،یاسین ڪنارم نشستہ و هر چند ثانیہ یڪ بار بہ سالاد ناخنڪ مے زند.
برایش چشم غرہ مے روم اما فایدہ اے ندارد،ڪاسہ ے شیشہ اے بزرگ را ڪامل جلوے خودم مے ڪشم و بہ ڪارم ادامہ میدهم.
یاسین این بار خیار بزرگے برمیدارد و برایم زبان درازے مے ڪند،بہ حالت قهر؛جدے صورتم را بر مے گردانم و توجهے نمے ڪنم.
مادرم مشغول تست ڪردن خورشت است،پدرم هم در پذیرایے نشستہ و اخبار تماشا مے ڪند.
چند ثانیہ بعد صداے زنگ تلفن بلند مے شود،یاسین سریع از روے صندلے بلند میشود و بہ سمت پذیرایے مے دود.
مادرم بلند مے گوید:آروم!
صداے یاسین بہ گوشم مے رسد:بلہ؟!
_سلام! ممنون!
_بلہ! شما؟!
مادرم مے پرسد:ڪیہ؟!
یاسین بہ مخاطبے ڪہ پشت خط است مے گوید:گوشے!
سپس گوشے تلفن بہ دست وارد آشپزخانہ میشود،گوشے تلفن را بہ سمت مادرم مے گیرد:یہ خانمہ ست! با تو ڪار دارہ مامان!
مادرم در قابلمہ را مے گذارد و بہ سمت یاسین مے رود،گوشے تلفن را مے گیرد و بہ گوشش مے چسباند.
_بلہ بفرمایید!
_ممنون احوال شما؟!
چند لحظہ مڪث مے ڪند و مے گوید:بلہ! خواهش میڪنم!
صندلے مقابلم را عقب مے ڪشد و رویش مے نشیند،بہ حرف هاے ڪسے ڪہ پشت خط است گوش مے دهد.
خورد ڪردن خیارها تمام مے شود،گوجہ ے سفت و ڪوچڪے برمیدارم ڪہ نگاہ مادرم روے من میخڪوب میشود.
همانطور ڪہ بہ من چشم دوختہ مے گوید:خواهش میڪنم! واقعیتش غافلگیر شدم! یعنے...
حرفش را ادامہ نمیدهد،چند ثانیہ مڪث مے ڪند و سپس ادامہ میدهد:آخہ آقا پسر شما ڪم سن و سال بہ نظر نمے رسن! دخترِ من...
حرفش را ادامہ نمیدهد و دوبارہ بہ حرف هاے ڪسے ڪہ پشت خط است گوش مے دهد.
گوجہ فرنگے را رها میڪنم و ڪنجڪاو بہ مادرم چشم میدوزم،مادرم لبخند ڪم رنگے میزند:متوجهم! خواهش میڪنم!
_نہ این چہ حرفیہ؟! بزرگوارید!
_اجازہ بدید من با همسر و دخترم صحبت ڪنم! شما چند روز دیگہ تماس بگیرید یا میخواید شمارہ تونو بدید خودم باهاتون تماس بگیرم.
_ممنونم همچنین! بزرگے تونو مے رسونم! شب خوش!
سپس تماس را قطع مے ڪند،لبش را بہ دندان مے گیرد و چند لحظہ فڪر می ڪند.
پدرم نزدیڪمان مے شود:ڪے بود؟!
مادرم لبش را رها مے ڪند و نگاهے بہ من مے اندازد:خواستگار!
نفسم را با حرص بیرون مے دهم و از روے صندلے بلند میشوم.
پدرم جدے نگاهم میڪند:ڪجا؟!
شانہ اے بالا مے اندازم:میرم درس بخونم!
مادرم سریع مے گوید:داریم شام میخوریم!
ابروهایم را بالا مے اندازم:اشتها ندارم!
پدرم جدے نگاهم مے ڪند و رو بہ مادرم مے گوید:خواستگار؟! از فامیل؟!
مادرم پیشانے اش را بالا مے دهد و بلند مے شود:نہ غریبہ ست! یعنے آشناست ولے فامیل نیست!
_خب ڪیہ؟!
مادرم با احتیاط و آرام مے گوید:مهندس ساجدے!
نفس عمیقے میڪشم و سپس لبم را بہ دندان مے گیرم،اخم هاے پدرم درهم مے رود:ڪدومشون؟!
مادرم نفسش را بیرون میدهد:آقا روزبہ دیگہ! رئیسِ...
پدرم اجازہ نمیدهد حرفش تمام بشود و با لحن بدے همراہ تمسخر میگوید:آقا روزبہ؟! آقا روزبہ بہ شناسنامہ ش نگاہ ڪردہ؟!
سرفہ اے میڪنم و رو بہ مادرم میگویم:اگہ دوبارہ تماس گرفتن لطفا بگو جواب ما منفیہ!
پدرم محڪم مے گوید:آرہ! مرتیڪہ از سنش خجالت نمیڪشہ! میگفتے بہ پسرت بگو برو دنبال هم سن و سال خودت! دین و ایمون درست و حسابے هم ڪہ ندارہ!
مادرم اخم میڪند:وا! مگہ ما خداییم از دین و ایمونش خبر داشتہ باشیم؟!
پدرم استغفراللهے زیر لب میگوید و با چهرہ اے درهم دوبارہ روے مبل مینشیند و بہ تلویزیون خیرہ میشود.
مادرم آهستہ میگوید:باید با هم حرف بزنیم!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
💐 شهیدی ڪه قرضهای تفحص ڪننده خود را با دستان خود پرداخت ڪرد.
🌷 معلم شهید سید مرتضی دادگر 🌷
دوست دارم در شب ولادتم به عملیات بروم.
🔸روز ولادت: ۴۵/۱۰/۲۲
🔸روز شهادت: ۶۵/۱۰/۲۲
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
💐 شهیدی ڪه قرضهای تفحص ڪننده خود را با دستان خود پرداخت ڪرد. 🌷 معلم شهید سید مرتضی دادگر 🌷 دوست د
📖 #خاطرات_تفحص
💐 شهیدی ڪه قرض های تفحص ڪننده خود را با دستان خود پرداخت ڪرد.
🌷 #شهید_سید_مرتضی_دادگر 🌷
🔻بخش دوم
🔸قبل از حرڪت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم ڪه مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی ڪه از آنها نسیه خرید می ڪرد به علت بدهی زیاد، دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار ڪند 😓 ...
🔹با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با شهیدی ڪه امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم ...
🔸" این رسمش نیست با معرفت ها... ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم ... راضی نشید به خاطر مسائل مادی شرمنده ی خانواده مون بشیم ...". گفتم و گریه ڪردم ...
🔹دو ساعت راه شلمچه تا اهواز را مدام با خودم زمزمه ڪردم: «شهدا! ببخشید ... بی ادبی و جسارتم را ببخشید ...»
🔸وارد خانه ڪه شدم همسرم با خوشحالی😀 به استقبال آمد و خبر داد ڪه بعد از تماس من ڪسی در خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی ڪرده و عنوان ڪرده ڪه مبلغی پول به همسرت بدهڪارم و حالا آمدم ڪه بدهی ام را بدهم... هر چه فڪر ڪردم، یادم نیامد
ڪه به ڪدام پسرعمویم پول قرض داده ام... با خودم گفتم هر ڪه بوده به موقع پول را پس آورده👌...
🔹لباسم را عوض ڪردم و با پول ها راهی بازار شدم ... به قصابی رفتم ... خواستم بدهی ام را بپردازم ڪه در جواب شنیدم: بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت ڪرده است✔️... به میوه فروشی رفتم...به همه ی مغازه هایی ڪه به صاحبانشان بدهڪار بودم سر زدم... جواب همان بود....بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت ڪرده است ...
✍ منبع: مشرق نیوز
#ادامه_دارد.
📈جهت عضویت در کانال
گلستان خاطرات شهدا
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
🌹 #یادشهداباصلوات🕊🕊🕊
🍃 🌸 از بالا افتاد توی آب ... 😲
حاجی بود 😐 😄
بچه ها هولش داده بودند توی
استخر ☺️
خودش رو کشید بیرون
چوب رو برداشت و انداخت دنبال
بچه ها 😅
همون فرمانده ی قاطع جبهه ها 😍
حالا شده بود یکی از همین
رزمنده ها ✌️
📝 خیلی با نیروها صمیمی بود 😇 ✋
#فرمانده_بی_ادعا
#شهید_حاج_حسین_خرازی
🌸 🍃
http://eitaa.com/golestanekhaterat
http://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷
هدایت شده از خاکریز افسران جنگ نرم🏴🌷
#مادرم_گفت_برو_روضه_جلا_میگیری❤️
اول بنـا نبـود ، چنیـن " عاشـقت " شوم یک بار روضه آمدم و چنین در بدر شدم . #رحمت_به_مادرم_که_مرا_مجلس_تو_برد #ای_مهربان_تر_از_پدر_و_مادرم_حسین
@javanan_enghelabi313
👈یه صندوق درست ڪرد و گذاشت توی خونه
بعد همه روجمع ڪرد واز گناه بودن #دروغ و #غیبت گفت.
مبلغی رو هم به عنوان جریمه تعیین ڪرد
#عهد بستند هرڪسی از این به بعد دروغ بگه یاغیبت ڪنه، اون مبلغ رو به عنوان #جریمه بندازه توی صندوق...
قرار شد پولهای صندوق هم صرف ڪمڪ به جبهه ڪنن
طرح جالبی بود، اینگونه موفق شدن ڪه گناه ها رو ترڪ ڪنن.
🌷 #شهیدعلےاصغرڪلاتهسیفری 🌷
📚 ڪتاب وقت قنوت
http://sapp.ir/golestanekhaterat
http://eitaa.com/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_345
رو بہ یاسین ڪہ با اخم نگاهمان مے ڪند ادامہ میدهد:شام هنوز آمادہ نیست! برو سر درس و مشقت!
یاسین بے توجہ،پشت میز غذاخورے مے نشیند و مے گوید:من دنبال نخود سیاہ نمیرم! خودتون برید!
مادرم برایش چشم غرہ میرود:بہ وقتش حسابتو میرسم بلبل!
یاسین اخم مے ڪند و رو بر مے گرداند،دستہ اے از موهایم را روے شانہ ام میریزم و بہ سمت اتاقم راہ مے افتم. مادرم هم پشت سرم مے آید!
پدرم نگاهمان مے ڪند،در را باز میڪنم و وارد اتاقم میشوم.
مادرم هم مے آید،دست بہ سینہ مے ایستم:جانم مامان!
مشڪوڪ نگاهم مے ڪند:تو خبر داشتے؟!
سریع مے گویم:آرہ! ولے...ولے...فڪر نمے ڪردم جدے باشہ!
اخم مے ڪند:یعنے چے؟!
خونسرد شانہ بالا مے اندازم:روز آخرے ڪہ شرڪت بودم غیر مستقیم یہ چیزایے بهم گفت ولے من جدے نگرفتم!
_نگفتہ بودے!
گلویم را صاف میڪنم:گفتم ڪہ جدے نگرفتم! چیز خاصے نگفت!
سرش را تڪان میدهد:ڪہ اینطور! پس بهشون وقت ندم؟!
قاطعانہ مے گویم:بلہ وقت ندید!
چشم هایش را ریز میڪند:باشہ!
سپس از اتاق خارج میشود،نفسم را بیرون میدهم.
صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود،بہ سمت موبایلم مے روم.
شمارہ سیو نشدہ ولے برایم آشناست،شمارہ ے روزبہ است!
چند ماہ پیش شمارہ اش را پاڪ ڪردم!
پیام را باز میڪنم:
"مادرم با مادرت صحبت ڪرد،گفتم قصدم جدیہ!
راستے از وقتے رفتے سراغ گلدوناتو نگرفتیا!
خانم عزتے وابستہ شون شدہ و مراقبشونہ،شاید ببرمشون اتاق خودم راضے باش!"
پوزخند میزنم و سریع تایپ میڪنم:
"راضے نیستم!"
سریع جواب میدهد:
"باشہ! نمے برمشون تو اتاقم!"
موبایل را روے تخت پرت میڪنم و روے زمین مے نشینم.
همانطور ڪہ زانوهایم را در بغل مے گیرم براے هادے درد و دل میڪنم:دلم یہ جوریہ هادے! همش شور میزنہ! برام دعا ڪن!
سرم را روے زانویم میگذارم و قطرہ ے اشڪے روے گونہ ام سُر میخورد...
نمے دانم چرا؟!
زانوهایم را محڪم تر بغل میڪنم...
باز من و تنهایے و ڪنج این اتاق...
باز تویے ڪہ مثل همیشہ نیستے...
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
📚#آیه_های_جنون
📚#قسمت_346
گردنم را تڪان میدهم و نگاہ خستہ ام را از جزوہ ها مے گیرم،از روے صندلے بلند میشوم و ڪش و قوسے بہ بدنم مے دهم.
صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود،بے توجہ شروع بہ قدم زدن در اتاق مے ڪنم و نفسم را بیرون میدهم.
یڪ هفتہ از تماس سمانہ گذشتہ،دو روز بعد از اولین تماسش دوبارہ با مادرم تماس گرفت و وقت خواست.
مادرم سن ڪم و درسم را بهانہ ڪرد و گفت: "ازدواج براے آیہ هنوز زودہ و قصد ازدواج ندارہ! آقا پسر شما هم بهترہ دنبال دخترے باشن ڪہ از همہ لحاظ هم سطح خودشون باشہ!"
سمانہ عذرخواهے و تشڪر ڪردہ بود و دیگر تماس نگرفت!
دوبارہ ے صداے زنگ پیام موبایلم بلند میشود،زیر لب مے گویم:اَہ!
بہ سمت میز تحریر قدم برمیدارم و موبایلم را برمیدارم.
سارہ نوشته:
"درسخون چرا آنلاین نیستے؟!
جزوہ هاے مبانے اقتصادم گم شدہ،سریع برام عڪسشونو بفرست تا فردا همتے منو نخورہ!
هیچے نخوندم،زود بفرست ها"
لبخند ڪجے میزنم:سر بہ هوا!
از جزوہ ها برایش عڪس مے گیرم و در تلگرام ارسال میڪنم،سریع آفلاین میشوم.
این روزها دل و دماغ هیچ ڪارے را ندارم! صداے خندہ هاے پدرم و یاسین از پذیرایے بہ گوش مے رسد.
بہ سمت تخت قدم بر میدارم و رویش مے نشینم،نگاهم بہ آینہ مے افتد.
رنگم ڪمے پریدہ و بے حال بہ نظر میرسم،دوبارہ بہ حالت افسردگے برگشتہ ام!
بہ زور دانشگاہ میروم و هر پنجشنبہ سر مزار هادے!
نازنین هنوز بلاتڪلیف است،میگفت پدرش ڪمے نرم شدہ اما هنوز نمیخواهد قبولش ڪند و اجازہ بدهد بازگردد!
چند بارے بہ مهدے و فرزانہ سر زدم،حالشان بهتر شدہ حداقل ظاهرشان ڪہ این را مے گوید!
همتا در شُرف ازدواج است و براے دے ماہ براے جشن عقدش دعوتمان ڪردہ،برایش از صمیم قلب خوشحالم!
هر چند یڪ لحظہ قلبم ناراحت شد...
اصلا انگار این خبرها ناراحتم مے ڪند! از خواستگارے بدم مے آید! از لباس عروس بدم مے آید! از خرید بدم مے آید! از سفرہ ے عقد بدم مے آید! از جشن بدم مے آید! از ازدواج بدم مے آید!
دلم با دیدنشان یا شنیدن نامشان ناراحت میشود،مرا یادِ سال قبل مے اندازد ڪہ روزهاے آخر اردیبهشت تنهایے،با شوق و ذوق در حال بدو بدو براے مراسم عقدم بودم!
لباسے ڪہ نشان ڪردہ بودم،سفرہ ے عقدے ڪہ در نظر داشتم،ڪت و شلوارے ڪہ براے هادے انتخاب ڪردہ بودم!
رنگ و چیدمان گل هایے ڪہ براے دستہ گل در نظر داشتم!
چشم هایم را مے بندم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم،حالم انگار بدتر شدہ!
نفس عمیقے میڪشم و فڪر میڪنم بایر براے همتا چہ هدیہ اے بخرم!
اگر هادے بود...الان با هم برنامہ ریزے و مشورت مے ڪردیم ڪہ چہ باید بخریم،هم براے همتا هم براے نامزدش!
در چہ ڪارهایے ڪمڪشان ڪنیم،مطمئنم اگر بود بیشتر از همہ ذوق داشت!
بیشتر از همہ در رفت و آمد و جنب و جوش براے بساط جشن عقد بود!
بیشتر از همہ هواے همتا را داشت و با او شوخے میڪرد،بیشتر از همہ در ڪنارش بود!
یڪ لحظہ عصبے میشوم و مشتم را روے تشڪ مے ڪوبم و با صداے خفہ اے مے گویم:نیست! نیست! بفهم نیست!
خودم را روے تخت پهن میڪنم و بہ یڪ بارہ میزنم زیر گریہ!
دستم را روے دهانم میگذارم و آرام هق هق میڪنم،شانہ هایم مے لرزند!
نمیدانم چرا این روزها نبودش بیشتر روے قلب و ذهنم سنگینے میڪند!
نمے فهمم چرا دوبارہ روح و روانم بہ هم ریختہ و بہ حالت هاے گذشته بازگشته ام! حالم را نمے فهمم!
نفس عمیقے میڪشم و سریع اشڪ هایم را پاڪ میڪنم،بینے ام را بالا میڪشم.
انگار براے اتمام جلساتم با سمانہ زود بود،باید دنبال روانشناس دیگرے باشم!
مے نشینم و دوبارہ نگاهے در آینہ بہ خودم مے اندازم،چشم هایم ڪمے سرخ شدہ!
دوبارہ بینے ام را بالا مے ڪشم،صداے زنگ در بلند میشود و چند لحظہ بعد صداے یاسین:بلہ؟!
_بلہ! شما؟!
سپس صداے باز شدن در حیاط مے آید،پدرم مے پرسد:ڪیہ یاسین؟!
_نمیدونم! یہ پسرہ پرسید مامان و بابات هستن منم گفتم آرہ! گفت درو باز ڪن!
پدرم تشر میزند:درو باید براے هرڪسے باز ڪنے؟!
سپس رو بہ مادرم مے گوید:پروانه! برو تو اتاق ببینم ڪیہ؟!
ڪنجڪاو از روے تخت بلند میشوم و بہ سمت پنجرہ قدم برمیدارم،صداے بستہ شدن در مے آید.
شالے ڪہ روے رخت آویز است برمیدارم و روے سرم مے اندازم،میخواهم ڪمے پردہ را ڪنار بزنم ڪہ صداے روزبہ بلند میشود.
_با اجازہ!
خشڪم مے زند،صداے پدرم عصبے و دو رگہ است:بفرمایید!
صداے سلام و احوال پرسے روزبہ با پدرم و یاسین بہ گوش مے رسد.
حیرت زدہ پشت در مے ایستم،روزبہ سرفہ اے مے ڪند و مے گوید:جناب نیازے میدونم نباید تنها مے اومدم اینجا،اما بہ پاے بے ادبے نذارید! مجبور شدم تنها بیام!
✍نویسنده:لیلے سلطانے
http://eitaa.com/golestanekhaterat
https://sapp.ir/golestanekhaterat
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷