eitaa logo
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
4.3هزار دنبال‌کننده
28.9هزار عکس
12.7هزار ویدیو
216 فایل
💠خاطرات،وصایا،سیره عملی شهدا💠 ،انتقادات پیشنهادات @Sun_man313 🕪مسئول تبادلات و تبلیغات 👇👇 @MZ_171 تبادل فقط با کانالهای انقلابی و مذهبی بالای 1k در غیر اینصورت پیام ندهید برای عضویت در واتساپ پیام دهید. ۰۹۱۷۸۳۱۴۰۸۲
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعـــــــوت بـــــــه هـــــــمـــــــکاری 🤝 دوستان مهربون ☺️ سلام ✋ 👌 حتماً اینو شنیدید: « اهمیت به اندازه اهمیت است» خواهرانی که کار بلد به مجازی و وقت کافی برا فعالیت در مجازی رو دارند و مایل هستند بعنوان خادم در کانال گلستان خاطرات شهدا فعالیت داشته باشند، آمادگی شون رو به این 👈🏻 آیدی @MZ_171 اعلام کنند با تشکر
3.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴همسر شهید سپهبد رشید: شهادت تنها فرزندم و همسرم امتحان الهی بود 🔹خانم زهرا رحیمی، مادر شهید عباس رشید و همسر شهید سپهبد غلامعلی رشید: 🔹اراده الهی این بود که امتحان الهی اینطور باشه و همسر و تنها فرزند پسرم شهید بشوند، خدا می‌خواد شما رو بچلونه، آب دیده باید بشید 🔹شهید رشید همیشه تلاش بی‌شمار می‌کردند و می‌گفتند زمان در مشت من است  💠 به رسانه مردم بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1435369476Ccd1f20d599 اللهم عجل لولیک الفرج ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج🌸
🍃 او از همان روز اول ازدواج شرایط کاری‌اش را برای من گفت او می‌گفت کار من عشق است و با عشق وارد این کار شدم و شما باید در این راه دوام بیاوری کار من دوری از خانواده ماموریت،مجروحیت و شهادت دارد اگر شما می‌توانید بسم الله من هم شرایط را پذیرفتم و هیچ گاه از این انتخاب پشیمان نیستم همسر ‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 عضویت در واتساپ👈🏻09178314082 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
1.12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 تا دستت همیشه روی سر ما پیاده‌هاست این اربعین به لطف خدا کربلایی‌ام شعر از سرم پرید… دلم پیش موکب است این بار چندم است که یخ کرد چایی‌ام 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 عضویت در واتساپ👈🏻09178314082 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
@Maddahionlinمداحی آنلاین - نمیدونم چرا منو زیارتت نمیبرن - اسلام میرزایی.MP3
زمان: حجم: 8.34M
بعد یه عمر دربه دری نمیدونم چرا منو زیارتت نمیبری شور🔊 جاماندگان💔 اسلام_میرزایی🎙 32 تا 🏴 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 عضویت در واتساپ👈🏻09178314082 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
از مسئولین عزیز و مردم حزب ‌الهی می‌خواهم كه در مقابل آن افرادی كه نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف كنند و الان در كشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی ‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی كنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید. شهید حاج 🌷 ‎‎‌‌‎‎‎‎‌🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 عضویت در واتساپ👈🏻09178314082 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
✫⇠ 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘 ✍ به روایت همسر شهید ✫⇠ 🍃پشت تلفن گریه می کردم و حرف می زدم با همان حال گرفته به او گفتم : آقا مرتضی تو را به خدا بگو کجایت ترکش خورده؟ - به خدا چیز مهمی نیست یک زخم سطحی بیشتر نداشته ام! - الان کجا هستید ؟ - در بیمارستان تبریز. - اگر زخم سطحی برداشته اید چرا در بیمارستان بستری هستید . - جهت اطمینان بیشتر و برای اینکه زود بهبود پیدا نمایم به اینجا آمده ام . 🍃جمله آخری آنطوری که باید و شاید به دلم نچسبید و قبول نکردم . فکر کردم که او می خواهد مرا دلداری بدهد. البته این کار همیشگی او بود که بار غمهایش را خودش به تنهایی می کشید و شادیهایش را بلافاصله بین همه تقسیم می کرد. در آن لحظه گفتم: تو را خدا آدرس بیمارستان را بده تا من بیاییم پهلوی شما!گفت: نه مسیر خیلی طولانی است. من سعی خواهم کرد دکترم را راضی کنم که مرا به شیراز منتقل کنند. بعد شما می توانید به آنجا بیائید. ولی خواهشی از شما دارم آن هم این است که نگذارید کسی از این ماجرا با خبر شود، علی الخصوص پدر و مادرم. من هم به ایشان قول دادم که این خبر جایی بروز پیدا نکند. 🍃خیلی دلم گرفته بود. حال و حوصله هیچ کاری نداشتم. هر روز چهره ای از آقا مرتضی در ذهنم می کشیدم و وضعیت مجروحیتش را برای خودم ترسیم می کردم. دیگر توان این را نداشتم که حتی به خانه دوستان بروم .آنها این کار را می کردند به هر صورت آن چیزی که هر روز به من امید می داد، تلفن های هر روز مرتضی بود . یک روز تلفن زنگ زد. سریع گوشی را برداشتم متوجه شدم که خود آقا مرتضی است . گفت: من حالم بهتر شده و از تبریز مرا به تهران انتقال داده اند و چند روز دیگر انشاالله خدمتتان می رسم!من هم مداوم روز شماری می کردم و منتظر آمدنش بودم و شاید بیشتر  روزهایم در جلوی پنجره و نگاهم به درب ورودی هتل می گذشت. 🍃بعد از چند روز در بین بچه های هتل زمزمه شد که در حال تدارک سفر به خرمشهر جهت بازدید هستند. این کار هم از طرف خانم ستوده پیشنهاد شد. ولی من قبول نکردم و به ایشان گفتم :من بدون اجازه آقا مرتضی جایی نمی روم و باید ایشان تماس بگیرد.مدتی نگذشت که خود آقا مرتضی به منزل زنگ زد و گفت :روز عاشورا بچه ها تصمیم دارند به جایی بروند یا نه؟ - بله آنها می خواهند به خرمشهر بروند - شما چرا نمی روید؟ - من منتظر تلفن شما بودم. - از نظر من شما آزاد هستید هر کاری که مصلحت می دانید انجام دهید. چرا اینجا دیگر اینقدر اذیت خودتان می کنید. - آخر من جایی نمی خواهم بروم، من سلامتی شما را می خواهم همین برایم بس است و اینکه تلفن می زنید واحوالپرسی می کنید دلم آرام می گیرد. 🍃بعد با یک حالت متین و آرامی از پشت تلفن خطاب به من گفت : به جان امام اگر در خانه بمانی تلفن نمی زنم .نمی خواهی تنها در خانه بمانی و خودت را ناراحت کنی. با بچه های هتل برو و روحیه ای تازه کن و جاهای مختلف را ببین. 🍃بعد از آن قسم راضی شدم. چون می دانستم که امام برای مرتضی خیلی عزیز است و حاضر است جانش را به یک اشاره ایشان در راه اسلام بدهد ، بلافاصله وسایلم را جمع کردم و در عصر با بچه ها از اهواز به سمت خرمشهر حرکت کردیم خیلی طول نکشید که به آنجا رسیدیم.... ☀️ 🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 عضویت در واتساپ👈🏻09178314082 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
🔷گلستان خاطرات شهـــدا🏴🔷
✫⇠ #زندگینامه_شهید_مرتضی_جاویدی 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘#نیمه_پنهان_ماه ✍ به روایت همسر شهی
✫⇠ 📚پیشانی و بوسه(جلد ۶، شمع صراط) 📘 ✍ به روایت همسر شهید ✫⇠ 🍃همان عصر به رفتیم. تعدادی از رزمندگان و مردم مقاوم و شجاع آن شهر مشغول عزاداری بودند. به اتفاق همه بچه ها به بالای پشت بام مسجد رفتیم و از بالا نظاره گر عشق وافر مردم به سالار شهیدان امام حسین(ع) بودیم. 🍃من از یک جهت ناراحت بودم و از جهت دیگر خوشحال. از آن جهت که مراسم شهادت سید شهیدان را نظاره گر بودم غمی بر دلم نشسته و از اینکه خرمشهر را از لوث وجود کفار بعثی آزاد شده خوشحال بودم در آن لحظه تا چشمم به رزمندگان می افتاد به یاد آقا مرتضی و زمان مجروحیتش می افتادم. 🍃بیاد دارم که این مراسم از شب تا صبح ادامه داشت و مداحان اهل بیت (ع), از جمله کویتی پور، فخری با آن صدای گرمشان مشغول نوحه خوانی بودند در همین حین شهر هم از آتش توپخانه دشمن در امان نبود و مرتب صدای انفجار به گوش می رسید من که یکی از پر خاطره ترین لحظه های عمرم را در آن شب گذراندم. 🍃بالا خره آن شب با عظمت صبح شد و ما هم پس از استراحت مختصری به گشت و گذار در خرمشهر پرداختیم. در همین حین هواپیماهای عراقی بر بالای سر خرمشهر ظاهر شدند و پس از چند دقیقه آن محل را بمباران کردند در این لحظه سمیه, دختر حاج محمود خیلی ترسیده بود و مرتب گریه می کرد بلافاصله برای اینکه در امان باشیم ما را به آبادان آوردند. هنوز مدت زیادی نبود که به آبادان رسیده بودیم که آنجا هم توسط هواپیماهای عراقی بمباران شد و بعد از آن بدون هیچ گشت و گذاری به اهواز آمدیم. 🍃حدود دو سه ساعتی بود که به هتل رسیده بودیم که تلفن زنگ زد و گوشی را برداشتم. آقا مرتضی بود و از بیمارستان تهران تماس می گرفت.پس از احوال پرسی مختصری به من گفت من با اصرار زیاد دکترم را راضی کردم که مرا به بیمارستان شیراز منتقل کنند. شما هم می توانید به شیراز بیایید تا با هم به فسا برویم و گفت با حاج محمود و علی هماهنگ کرده ام تا شما را به شیراز بیاورند. 🍃گوشی را گذاشتم. احساسم را نمی توانستم کنترل کنم. هم خوشحال بودم هم اشک می ریختم سریعا وسایل مورد نیازم را آماده کردم. منتظر رفتن بودم و دلم می خواست هر چه سریعتر آقای ستوده بیاید و سریع به سمت شیراز حرکت کنیم در آن موقع حال درست و حسابی نداشتم و یک لحظه آرام و قرار نمی گرفتم. مدتی می نشستم تحمل نمی کردم, باز جلو پنجره می ایستادم. گاهی درب اتاق را باز می کردم و به راهروی هتل نگاه می کردم, تا بلکه فرجی حاصل شود و حاج محمود بیاید. 🍃همین طور در حال و هوای خودم بودم که درب اتاق, دیدم خانم حاج محمود است. پس از احوال پرسی مختصری رو به من کرد و گفت حاج محمود آمده و من را فرستاده تا ببینم آماده هستید حرکت کنیم. من که خوشحالیم را نمی توانستم پنهان کنم رو به ایشان کردم و گفتم: بله من آماده ام! 🍃پس از آن وسایلم را برداشتم و به امید اینکه پس از چند ساعت دیگر روی مبارک آقا مرتضی را می بینم و روحیه ای مجدد تازه کنیم پله های هتل را آهسته طی کردم و پایین می رفتم. وقتی به بیرون هتل و پهلوی ماشین رسیدم متوجه شدم که آقای بنایی و آقای الوانی هم می خواهند با خانواده شان همراه ما بیایند. پس از احوال پرسی همگی سوار بر ماشین شدیم و به سمت شیراز حرکت کردیم. 🍃در بین راه حرف های زیادی زده شد و همچنین شوخی هایی روحیه بخش و آن هم تقریبا تمام روی صحبت هایشان با من بود. ولی آن چه مرا خوشحال می کرد سلامتی و سالم بودن آقا مرتضی بود هرچه به شیراز نزدیک تر می شدیم احساس می کردم که قلبم تندتر از قبل می زند. به هر شکل آن شب به پایان رسید و ما به بیمارستان شیراز رسیدیم. پس از کمی پرس و جو محل بستری او را پیدا کردیم. مرتضی با قدم های سنگین خود راهرو را طی می کرد و انتظار ما را می کشید. خدایا چه می دیدم. او ان قدر بدنش جراحت برداشته که نمی تواند درست و با قامت راست راه برود... .... ☀️  🔹 https://eitaa.com/joinchat/1434779652C5643b82bb4 عضویت در واتساپ👈🏻09178314082 ──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅── 🌸نشر با ذکر صلوات جهت سلامتی و تعجیل در امر فرج 🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا