#گلستان_نهج_البلاغه
#راز_یک_معما
💠 همیشه وقت نماز که می شد با بچه های محل به طرف مسجد راه می افتادیم، حتی بعضی روزها برای نماز صبح با هم وعده می گذاشتیم و نماز صبحمان را در مسجد محله می خواندیم.
💯نزدیک مسجد، یک سوپر لبنیاتی است که صاحب آن فردی مهربان و خوش اخلاق به نام #اکبرآقا است. اکبرآقا با همه اهل محل آشنا و رفیق شده بود به طوری که شلوغترین سوپری محله مغازه اکبر آقا بود.
🌐آدم خوب و با ایمانی بود، حتی در سلام کردن هم پیش قدم بود، یعنی به محض ورود به مغازه اکبرآقا صدای گرم سلام او را می شنویم. من که خیلی ازش خوشم می آید.
💢اما یک نکته ای که ذهن مرا به خود مشغول می کند این است که بیچاره اکبرآقا همیشه #گرفتاری برایش پیش می آید و هر چند وقت یک بار یا باید #پول_بیمارستان بدهد یا پول #تعمیر_ماشین و یا به هر نوع دیگر، مشکلات خاصی برای او پدید می آید که هر چه در مغازه کاسبی می کند سریع از دست می دهد و نمی تواند زندگی خوبی برای خودش سامان دهد با این که همان طور که گفتم مغازه اکبرآقا شلوغترین مغازه محل بود و حتی موقع نماز هم مغازه اش شلوغ بود و نمی توانست در نماز جماعت شرکت کند.
ولی برای من سوال بود که چرا این همه پول که در این مغازه به دست می آورد برای او نمی ماند و سریع خرج می شود.💫
💐 یک روز نزدیک نماز ظهر بود که داشتم با عباسآقا و علیآقا به طرف مسجد می رفتم.
🌟 اکبرآقا را دیدم که پشت دخل مغازه اش نشسته و کسی هم درمغازه نیست متوجه شدم اکبرآقا سِگِرمه هاش در هم فرو رفته و دارد با خودش حرف می زند. به دوستانم گفتم شما بروید مسجد من بعداً می آیم...
👈🏻⬅️ برای مطالعه ادامه حکایت، روی لینک زیر کلیک کنید
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
🌷http://sahoseini.blogfa.com/post/133 🌷
👆👆👆👆👆👆👆👆👆👆
┄┄┅═✧❁🌼💐🌸❁✧═┅┄
@golestannahj
┄┄┅═✧❁🌼💐🌸❁✧═┅┄