eitaa logo
گلهای بهشت؛ مهدکودک و پیش‌دبستانی قرآنی
71 دنبال‌کننده
972 عکس
461 ویدیو
8 فایل
مهدکودک و پیش‌دبستانی قرآنی گیلان، شاندرمن، پشت مسجد جامع زیر نظر بسیج جامعه زنان
مشاهده در ایتا
دانلود
کتابی که به بچه‌هاتون می‌دید رو قبلش خودتون بخونید که یه همچین چیزی توش نباشه و @golhaa1396
هدایت شده از 🌷خونه مهدِ بهاری ما🌷
🌿🌷🌿🌷🌿🌷 قصه گنجشک چه می‌گفت؟🐥 تابستان بود و میوه ها دیگر رسیده بود . گنجشک ها روی درخت ها این طرف و آن طرف می پریدند، جیک جیک می کردند و به میوه ها نوک می زدند . امام رضا ع و سلیمان بین درخت های میوه قدم می زدند و با هم صحبت می کردند . سلیمان یکی از دوستان نزدیک امام بود . او شاخه ای را از جلوی صورتش کنار زد و گفت : چقدر امروز هوا گرم است ! بادی هم نمی وزد. بعد، نگاهی به این طرف و آن طرف کرد و باز گفت : « درخت ها پر از لانه ی گنجشک است . حتماً خیلی از آنها روی تخم نشسته اند ! بیچاره ها از گرما هلاک می شوند . » یکی از گنجشک ها دائم بالای سر امام پرواز می کرد، هر جا امام می رفت، او هم بالای سرش بود و مدام جیک جیک می کرد . ناگهان امام ایستاد . گنجشک هم روبه رویش روی شاخه ی درختی نشست و باز جیک جیک کرد . تند و تند جیک و جیک می کرد . سلیمان رو کرد به امام و گفت : : « خیلی عجیب است ! آخر این گنجشک چه می خواهد؟ چرا این قدر جیک جیک می کند و از کنار شما دور نمی شود ! » و همین که خواست گنجشک را از آنجا دور کند، امام گفت : : « نه سلیمان، صبر کن ! کاری به او نداشته باش . باید کمکش کنیم . حتماً مشکلی دارد . مثل اینکه می خواهد چیزی به ما بگوید . » سلیمان، دیگر چیزی نپرسید . و با سرعت به دنبال امام به راه افتاد . گنجشک از جلو پرواز می کرد و انگار راه را به آنها نشان می داد . از میان درختان میوه گذشتند . سلیمان آن قدر با عجله می دوید که چند بار نزدیک بود زمین بخورد . بالاخره به گوشه ی باغ رسیدند. جایی که کلبه ی کوچکی بود . در کنار این کلبه درخت سیبی بود و گنجشک روی آن درخت لانه ساخته بود . جوجه گنجشک ها توی لانه بودند و از ترس جیک جیک می کردند . گنجشک های دیگری هم روی درخت جمع شده بودند و سر و صدا راه انداخته بودند . مدتی بود که یک مار سیاه، پایین درخت چنبره زده بود و حالا داشت از درخت بالا می رفت . سلیمان، وقتی مار را دید دیگر معطل نکرد . چوبی از روی زمین برداشت. و به سرعت خودش را به ایوان کلبه رساند و از آنجا با چوبش، ضربه ای به مار زد . مار وقتی این وضع را دید، از بالای درخت پیچ و تاب خورد و پایین خزید و با سرعت از آنجا دور شد . گنجشک با خیال راحت پیش جوجه هایش برگشت . او با خوشحالی جیک جیک می کرد . گنجشک های دیگر هم همین طور . امام روی پله ی ایوان نشست و به گنجشک ها و جوجه هایش نگاه کرد . سلیمان هم کنار امام نشست . و نفسی تازه کرد و گفت :: « خدایا تو را شکر ! » و بعد، رو به امام کرد و پرسید : « راستی، شما چطور فهمیدید که این گنجشک چه می گوید؟» امام لبخندی زد و گفت : : « من نماینده ی خدا در روی زمین هستم . » سلیمان سرش را تکان داد و گفت : « بله . . . بله . . . درست است » امام، راه افتاد . سلیمان هم پشت سر امام، قدم برمی داشت و از فکر گنجشک و جوجه هایش بیرون نمی آمد . 📚*از کتاب ۱۰ قصه از امام رضا (ع) به روایت مژگان شیخی eitaa.com/mahdemaa 🌿🌷🌿🌷🌿🌷