🌿 (شهر ظهور)🌿
..••••ا••••..
👈 قسمت دوم
..••••ا••••..
ماجرا از آنجا شروع شد که کاوه یک ظهر تا عصر بیرون از خانه دوچرخه سواری🚴♂ کرد و غروب خسته و گرسنه به خانه آمد😴.
دوچرخه اش 🚲را در حیاط رها کرد و یک راست راهی آشپزخانه شد.
مادر 👩🍳مشغول سرخ کردن سیب زمینی بود و کاوه که بدجور گرسنه بود و آب دهانش راه افتاده بود، مقداری سیب زمینی🍟 از مادرش گرفت و با یک تشکر بلند بالااز آشپزخانه بیرون رفت.
مادر که همه حواسش به درست کردن غذا بود، متوجه بیرون رفتنش نشد؛ وقتی سر چرخاند که با او صحبت کند، تازه متوجه شد کاوه در آشپزخانه نیست. به سمت پذیرایی رفت، کاوه باظرف خالی سیب زمینی جلوی تلویزیون📺 به خواب رفته بود. مادرش می دانست که او گرسنه است، اما دلش نیامد او را بیدار کند، به سمت اتاق رفت و پتوی گلدار 🛌کاوه را آورد و روی او کشید، تا حداقل در خواب سرما نخورد.
کاوه توی خواب می خندید😇. مادر با خودش گفت: «حتما داره خواب خوبی می بینه که خنده رو لبهاشه».
ادامه دارد........
🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
┅═•❥◎🌺◎❥•═┅
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
┅═•❥◎🌺◎❥•═┅
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
┅═•❥◎🌺◎❥•═┅
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت سوم
..•••ا•••..
🧕مادر درست حدس زده بود ، کاوه در خواب داشت پرواز🕊 می کرد و به سرزمین رویاهایش می رفت. همانجایی که همیشه آرزویش را داشت توی خواب یک دفعه سر و کله دوچرخه پیدا شد؛ دوچرخه شروع کرد به حرف زدن با کاوه و بعد از یک چاق سلامتی درست و حسابی. اشاره ای به دسته اش کرد و رو به کاوه گفت: « زود باش تا سرما نخوردی، کلید کلاه⛑ را بزن. پسرک به دوچرخه اش که انگار خیلی تغییر کرده بود، نگاه کرد و یک عالمه دکمه های عجیب و غریب روی دسته اش دید. دیگر از بوق 🔊شیبوری خبری نبود که صدایش تا سر کوچه می رفت و بیشتر وقت ها داد و بیداد همه را درمی آورد . نگاهی به کلیدها انداخت و یکی را که عکس کلاه داشت فشار داد. در یک چشم به هم زدن کلاهی از سبد دوچرخه بیرون آمد و کاوه با پوشیدنش گرم شد. کاوه سوار بر دوچرخه 🚲 از بین ابرها ☁️💨رد
می شد؛ وقتی زیر پایش را نگاه کرد، دیدهرلحظه، محله با کل کوچه ها و خیابان هایش🌆 کوچک و کوچکتر می شود. آنقدر که می توانست از بین انگشتانش همه آن را یکجا ببیند. کاوه که کمی ترسیده 😣بود از دوچرخه پرسید: کجا داریم میریم ؟» دوچرخه هم آرام جواب داد: «نگران نباش؛ یادته آرزو داشتی به جایی بری که خیلی زیباتر از شهر خودتون باشه؟» کاوه که مراقب بود از روی زین دوچرخه نیوفتد دسته اش را محکم تر چسبید و گفت: مگه تو همچین جایی سراغ داری؟
ادامه دارد.....
ا🦋🦋🦋🦋🦋🦋
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
┅═•❥◎🌺◎❥•═┅
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
┅═•❥◎🌺◎❥•═┅
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
┅═•❥◎🌺◎❥•═┅
ایتا
https://eita
🌱 (شهر ظهور)🌱
ا•••••••••
👈قسمت چهارم
ا•••••••••
دوچرخه🚲 لبخند😊 زد و گفت: «بله که سراغ دارم . تو باید شهرظهور رو ببینی».
این کلمه به گوش 👂کاوه آشنا بود. حس کرد که این اسم را در جلسات دعای ندبه 🤲شنیده است.
کاوه سوار بر دوچرخه رویایی اش از میان ابرها☁️☁️
می گذشت و پیش می رفت، تا اینکه پس از مدتی به شهری سرسبز 🌳🌲و خوش آب و هوا رسیدند که در میان کوههایی 🏔⛰سربه فلک کشیده، پنهان شده بود. دوچرخه🚲 در یک چشم برهم زدن روی زمین🌎 فرود آمد و به کاوه گفت: «اینم همون جایی که آرزوشو داشتی».
کاوه زیرلب با
خودش نام شهر را تکرار کرد و از دوچرخه و پرسید:
«چرا به اینجا میگن شهر ظهور؟ دوچرخه که می دانست کاوه در دعای ندبه 🤲چیزهای زیادی از امام زمان عليه السلام✨ یاد گرفته، به او گفت:
«کاوه من و تو به آینده سفر کردیم، به زمان بعد ازظهور. یادته جمعه ها تو دعای ندبه 🤲چی خوندی؟»
ادامه دارد....
•┈••✾❀✿💙✿❀✾••┈•
📚 #شهر_ظهور
#داستان_مهدوی
❃🪴 ❃🌿❃🪴❃
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
❃🪴 ❃🌿❃🪴❃
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
❃🪴 ❃🌿❃🪴❃
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌱 (شهر ظهور)🌱
ا•••••••••
👈قسمت چهارم
ا•••••••••
دوچرخه🚲 لبخند😊 زد و گفت: «بله که سراغ دارم . تو باید شهرظهور رو ببینی».
این کلمه به گوش 👂کاوه آشنا بود. حس کرد که این اسم را در جلسات دعای ندبه 🤲شنیده است.
کاوه سوار بر دوچرخه رویایی اش از میان ابرها☁️☁️
می گذشت و پیش می رفت، تا اینکه پس از مدتی به شهری سرسبز 🌳🌲و خوش آب و هوا رسیدند که در میان کوههایی 🏔⛰سربه فلک کشیده، پنهان شده بود. دوچرخه🚲 در یک چشم برهم زدن روی زمین🌎 فرود آمد و به کاوه گفت: «اینم همون جایی که آرزوشو داشتی».
کاوه زیر لب با خودش نام شهر را تکرار کرد و از دوچرخه و پرسید:
«چرا به اینجا میگن شهر ظهور؟ دوچرخه که می دانست کاوه در دعای ندبه 🤲چیزهای زیادی از امام زمان عليه السلام✨ یاد گرفته، به او گفت:
«کاوه من و تو به آینده سفر کردیم، به زمان بعد از ظهور. یادته جمعه ها تو دعای ندبه 🤲چی خوندی؟»
ادامه دارد....
•┈••✾❀✿💙✿❀✾••┈•
📚 #شهر_ظهور
#داستان_مهدوی
❃🪴 ❃🌿❃🪴❃
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
❃🪴 ❃🌿❃🪴❃
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
❃🪴 ❃🌿❃🪴❃
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌱(شهر ظهور)🌱
•••••ا•••••
قسمت پنجم
•••••ا•••••
کاوه متعجب😳 به سمت شهر حرکت کرد و از دوچرخه🚲 پرسید:
«چقدر ان شبیه شهر خودمونه!» دوچرخه که از هوش و ذکاوت دوستش، خیلی خوشحال بود؛ جواب داد «آفرین ! درست فهمیدی!👏 اینجا شهر خودمونه، اما گفتم که تو آینده اینطوری میشه».
از همان دور معلوم بود که شهرشان چقدر عوض شده.
درخت ها🌳 آن قدر بزرگ شده بودند که شاخه های بالایی آنها به آن طرف خیابان🛣 رسیده بود؛ مانند یک تونل سبز؛ کاوه وقتی درختان شاداب کنار جاده و جوی پراز آبش را دید، سؤالی برایش پیش آمد .
از دوچرخه🚲 پرسید:
«انگار اینجا آب خیلی زیاده، دیگه کسی مشکل کمبود آب نداره !).
دوچرخه نگاهی به کوههای🏔🏔 اطراف شهر - که هنوز دارای برف بود - کرد و گفت: «نه، خداروشکر، با وجود این کوهها، و برفی که روشون جمع میشه، هیچوقت این شهر دچار کم آبی نمیشه». دوچرخه🚲 ادامه داد:
« البته این باعث نمیشه مردم آب رو هدر بدن و قدرشو ندونن »
ادامه دارد....
•┈••✾❀💙❀✾••┈•
#شهر_ظهور
#داستان_مهدوی
🍭➼┅═🍓═┅─┄•
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
🍧➼┅═🍌═┅─┄•
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
🍩➼┅═🍇═┅─┄•
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌱 (شهر ظهور ) 🌱
•••••••••
قسمت نهم
•••••••••
حدس کاوه درست بود. محمد داشت به شهربازی 🎡بزرگی که در آخر دیده می شد؛ می رفت. کاوه که از دیدن شهربازی 🎢ذوق زده شده بود؛ از دور خواست به آنجا بروند. چون خیلی بازی با ماشین برقی 🚖و بشقاب پرنده🛸 را دوست داشت. کاوه ناگهان یاد پسر همسایه شان سعید افتاد. او یک بار به کاوه گفته بود که خیلی دوست دارد به شهربازی 🎠برود، اما پدرش می گوید پول 💶برای شهربازی ندارند و باید بیشتر صبرکند. کاوه وقتی بچه های شهر ظهور را در جلوی شهربازی دید، با خودش گفت: « پس حتما در اینجا هم افراد فقیری هستند که نمی توانند به شهربازی بروند»؛ اما خوب که نگاه کرد هیچ بلیطی در دستشان ندید. فقط
یک کارت هایی💳 در دستشان بود که در حین ورود به آقای نگهبان 👮♂نشان می دادند و داخل می رفتند. اصلا هیچ جایی برای فروش بلیط آن اطراف نبود. انگار کارتها را از خانه 🏠همراهشان آورده بودند. کاوه با کنجکاوی از یکی از بچه ها که در صف ایستاده بودند، پرسید: «این کارت چیه؟» پسرک جواب داد: «مگه خودت از اینا نداری ؟ نکنه تازه واردی!» کاوه سرش را تکان داد که یعنی بله. بعد هم از او خواست کمی برایش توضیح دهد . پسرک همان طور که حواسش به جلو رفتن صف بود، گفت: «آقای مهربون به همه بچه های شهر یکی از این کارتهاداده که همه بتونن به شهربازی بیان».
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
•╠🍬═ 🍦 ═🍬╣•
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
•╠🍬═ 🍦 ═🍬╣•
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
•╠🍬═ 🍦 ═🍬╣•
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌱(شهر ظهور)🌱
••••••••
قسمت دهم
••••••••
پسر👦 با اینکه عجله زیادی برای رفتن به شهربازی🎢 داشت، اما باز هم دوست داشت از آقای مهربان شهرشان تعريف کند؛ برای همین از صف کوتاه شهربازی🎡 بیرون آمد و گفت: «حالا که تازه به اینجا اومدی بذار یه کم برات از شهرمون بگم. اینجا همه می تونن از امکانات شهراستفاده کنن، شهرما با اومدن آقای مهربون خیلی فرق کرده. اینها که می بینی، کوچیک ترین کارای خوب آقاست!» بعد هم به داخل صف برگشت و در حال راه رفتن گفت: «اگه میخوای بیشتر با شهرما آشنا بشی، بهتره بقیه شهر رو هم ببینی».
•┈┈••✾•🥀•✾••┈┈•
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
🌋🌋🌋
``
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
`````
🌋🌋🌋
``
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
``
🌋🌋🌋
`ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar
هدایت شده از گلهای انتظار مهدوی
🌱(شهر ظهور)🌱
••••ا••••
قسمت یازدهم
••••ا••••
کاوه از پسرک خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. کاوه خیلی تند رکاب🚴♂ می زد. آن قدرتند که بعضی وقت هانزديك بود زمین بخورد، اما او در آن لحظات به این چیزها فکر نمی کرد و فقط می خواست همه جای شهر🌆 را ببیند. تا اینکه دوچرخه 🚲ناگهان فریاد زد. کاوه سریع دستش را روی ترمز گذاشت تا ببیند چه اتفاقی افتاده؟ با یک نگاه👀 به لاستیك🔘 دوچرخه، فهمید بیچاره حق داشته فریاد بزند، چرخ دوچرخه پنچر شده بود. با پنجري دوچرخه، کاوه به یاد خراب شدن ماشین🚘 آقاجانش افتاد. به یاد روزی که هرچه از مردم کمک می خواستند کسی کمکشان نمی کرد و کلی توی خیابان🛣 اذیت شدند. به دوچرخه 🚲نگاهی کرد و گفت: « آخه الآن موقع خراب شدن بود!من چطوری درستت کنم؟! من که بلد نیستم».
•┈┈••✾•🥀•✾••┈┈•
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
🍭➼┅═🍓═┅──┄•
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
🍧➼┅═🍌═┅──┄•
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
🍩➼┅═🍇═┅──┄•
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌱(شهر ظهور)🌱
••••ا••••
قسمت دوازدهم
••••ا••••
کاوه👦 به اطراف خیابان🛣 نگاهی کرد و بی اختیار گریه اش😢 گرفت. تاسرش را بلند کرد، پیرمردی👴 را دید که دوان دوان به سمت او می آمد. اولش کمی ترسید😨. با خودش گفت: « حتما آدم بدیه و میخواد اذیتم کنه. وقتی پیرمرد👴 به آنها رسید، دست کاوه را گرفت و دوچرخه 🚲را با دست دیگرش بلند کرد و گفت: «با من بیا». پیرمرد وقتی متوجه نگرانی کاوه شد؛
دستی برسرش کشید و گفت: « نترس پسرجان، من پیرمرد کمک فروشم. مگه دوچرخه ات خراب نشده؟ خوب بیا باهم به مغازه من بریم تا دوچرخه ات را درست کنم». کاوه چاره ای جز گوش👂 دادن به حرف پیرمرد نداشت. آنها از چند خیابان 🛣عبور کردند و بعد از مدتی به مکانی رسیدند که بالای آن نوشته بود، مغازه کمک فروشی، خیلی برای کاوه👦 عجیب😳 بود چون تا حالا چنین مغازه ای را ندیده بود. در آنجا عده ای نشسته بودند و با خوشحالی به پیرمرد و کاوه نگاه می کردند.
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
•--▄█▌lı🐡lı ▌█▄--•
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
•--▄█▌lı🐡lı ▌█▄--•
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
•--▄█▌lı🐡lı ▌█▄--•
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌱(شهر ظهور)🌱
••••ا••••
قسمت سیزدهم
••••ا••••
وقتی به مغازه رسیدند، پیرمرد👴 کمک فروش به بالای سکوی کنار خیابان🛣 با حالتی افتخارآمیز💪 به مردم گفت:
« دیدید بالاخره یک نفر پیدا شد که به ما نیاز داشته باشه!»
هنوز صحبتهای پیرمرد👴 تمام نشده بود که همه مردم به سمت کاوه👦 آمد با هجوم آنها کاوه و دوچرخه اش🚲 در بین جمعیت گم شدند؛ پیرمرد 👴کمک فروش ،کاوه 👦را کنار کشید و با صدایی بلند گفت:
«این طوری که نمیشه ! قرعه کشی می کنیم. قرعه به نام هرکسی افتاد، او به کاوه کمک میکنه »
بعد از انجام قرعه کشی، آقای خوش شانسی که قرعه به نامش افتاده موتور برقی اش🏍 را روشن کرد و باهم به دوچرخه سازی شهر رفتند. در بین راه، دوچرخه که کمی از دست کاوه ناراحت بود؛ به موتور برقی 🏍گفت
« خوش به حالت، هیچ وقت پنچرنمیشی!»
موتور برقی با تعجب پرسید:
یعنی چی؟! چطور به این نتیجه رسیدی ؟»
دوچرخه ناله ای کرد و جواب داد:
«خوب معلومه!
بابودن مغازه کمک فروشی، همه نیازهای مردم برطرف میشه و هیچکس سرکار نمیره، این طوری توهم همیشه بیکاری و میگیری می خوابی و هیچ وقت هم پنچر نمیشی!».
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
❍❍❍❤️🍉❤️❍❍❍
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
❍❍❍❤️🍉❤️❍❍❍
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
❍❍❍❤️🍉❤️❍❍❍
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌱(شهر ظهور)🌱
••••ا••••
قسمت چهاردهم
••••ا••••
موتور برقی🏍 با شنیدن صحبت های دوچرخه🚲 نتوانست جلوی خنده اش را بگیردوکلی بالا و پایین پرید، تکان خوردن موتور برقی 🏍 باعث تعجب😳 آقای خوش شانس شده بود. چون
در آنجا نه چاله ای بود و نه دست اندازی
بیچاره آقای خوش شانس حسابی گیج😇 شده بود. بعد از چند لحظه خندیدن، موتور برقی🏍 به دوچرخه🚲 گفت
نه عزیزم ، مردم اینجا اهل کار و تلاشن و از تنبلی بیزار. توی شهر ما همه به وظایفشون عمل می کنن و هیچکسی
بیکار
نمیمونه».
موتوربرقی🏍 دوباره به حرفش ادامه داد و گفت: «الآن بهتره یه کمی استراحت کنی🛌 ! چون با این اتفاقای عجیبی که کاوه👦 تو شهر ظهور دیده احتمالا به این زودیا دلش نمیخواد از اینجا بره و کلی باید توی شهر بچرخید. آقای خوش شانس بعد از رسیدن به دوچرخه سازی، پنچری چرخ را گرفت و از کاوه👦 خواست بیشتر مواظب دوچرخه اش باشد. کاوه تشکر کرد و به راهش ادامه داد. چیزی از خداحافظی✋ آنها نگذشته بود که کاوه به دوچرخه گفت: «کاشکی می تونستیم توی یه چشم به هم زدن همه ی شهر را از بالا ببینیم». ناگهان یکی از کلیدهای🔑 روی دسته دوچرخه که شبیه هواپیما ✈️بود، روشن شد.انگار دوچرخه هم از سفر به این شهر خوشش آمده بود. کاوه کلید پرواز را فشار داد و دوچرخه مثل یک موشک🚀 به آسمان رفت.
•┈┈••✾•🌸•✾••┈┈•
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
🌻واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
🍃
🌻تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
🍃
🌻ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🍃
🌻🍃🌻🍃🌻🍃🌻🍃
🌱(شهر ظهور)🌱
••••ا••••
قسمت پانزدهم
••••ا••••
وقتی به بالای آسمان 🌫رسیدند تمام شهر دیده می شد. خیابان ها🛣، پارکها⛲️ با تمام زیبایی هایش ! اما در گوشه ای از شهر، کوه سیاه رنگ وحشتناکی⛰ به چشم
خورد. کاوه خیلی تعجب 😳کرد، چون تا آن لحظه به غیر از زیبایی
✨ چیز دیگری در آن شهرندیده بود. به همین خاطر با خودش گفت: «این کوه زشت و ترسناک در اینجا چه کار می کند؟! » دوچرخه 🚲وقتی متوجه نگرانی 😨کاوه شد، به آرامی گفت: «نترس، چیزی نیست. کوه که ترس نداره . بیا نزدیک تر بریم، حتما اونجا هم چیزهای جالبی می بینیم».
دوچرخه این را گفت و به سمت کوه سیاه حرکت کرد. کوهی با تکه سنگ های بزرگ و نوک تیز. کاوه از ترس چشم هایش را بسته 😣بود و چیزی نمیگفت. بعد از چند دقیقه، دوچرخه🚲 آرام بر روی زمین فرود آمد.
پسرک همان طور که آرام آرام چشم هایش را باز می کرد؛ تعداد زیادی تانک سیاه رنگ جنگی را دید که مثل یک کوه بزرگ، روی هم ریخته شده بودند. او تا به حال چنین چیزی را ندیده بود.
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
☆•☆🌸💖🌸☆•☆
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
☆•☆🌸💖🌸☆•☆
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
☆•☆🌸💖🌸☆•☆
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌱(شهر ظهور)🌱
••••ا••••
قسمت شانزدهم
••••ا••••
از دوچرخه🚲 پرسید: « این دیگه چیه؟ چرا اینطوریه؟!» دوچرخه🚲 دسته اش رو به نشانه ندانستن، این ور و اون ور کرد و گفت: «بهتره از اون آقایی که لباس کار 🧥پوشیده، بپرسیم!»
آن مرد به نظرکاوه آشنا می آمد، نزدیک تر که رفتند کاوه او را شناخت سعید بود که داشت به سمتشان می آمد. با اینکه چند سالی می شد که از محله آنها رفته بودند؛ اما کاوه را خوب می شناخت. بعد از سلام و احوال پرسی🤝، کاوه از پدر سعید پرسید: « میشه بگین این کوه زشت⛰ اینجا چه کار می کنه؟ اصلا چرا سنگهاش شبیه تانکه !»
پدر سعید خندید و گفت « اینها سنگ نیستن . واقعا تانکن».
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
☆•☆🌸💖🌸☆•☆
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
☆•☆🌸💖🌸☆•☆
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
☆•☆🌸💖🌸☆•☆
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌱(شهر ظهور)🌱
••••ا••••
قسمت هفدهم
••••ا••••
بازهم خوب متوجه منظور پدر سعید نشد و با تعجب گفت: «تانک😳 اونم این همه !
پدر سعید ادامه داد و گفت: «آره پسرم، تانک. آقای مهربون بعد از ظهورشون، تموم کشورهای زورگو و بدجنس رو شکست دادن و از اون موقع به بعد که توی دنیا جنگ و خونریزی نشده و نیازی به این تانک ها نیست »
کاوه که دیگر از کوه سیاه ⛰نمیترسید، گفت: «خوب اینارو چرا اینجا جمع کردن🤔؟
این طوری که شهر زشت و ترسناک میشه ! پدر سعید گفت: «آفرین ! به نکته مهمی اشاره کردی.
این تانکارو که از کل دنیا🌍 جمع شده ، همین روزا به کارخانه ذوب آهن خارج از شهر می برن. توی کارخانه ذوب آهن، تانک ها ذوب میشن و با مواد ذوب شده برای مردمی که خونه ندارن ، در🚪 و پنجره🔲 درست میکنن. پدر سعید لباس کارش 🧥را به کاوه👦 نشان داد و گفت: «یادت هست قبلاً بیکار بودم ؟ اما حالا دیگه سرکار میرم و توی همین کارخانه کار میکنم. دیگه نه از بیکاری خبریه، نه از بی پولی»،
کاوه همان طور که به چهره خندان پدر سعید نگاه می کرد، به او گفت: «از خوشحالی🙂 شما ، خیلی
خوشحالم» او هم از کاوه تشکر کرد و به
کارش ادامه داد.
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂
ادامه دارد...
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
┏━•❅😊•°°•😊❅•━┓
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
┏━•❅🌴•°°•🌴❅•━┓
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
┏━•❅🎈•°°•🎈❅•━┓
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
👈قسمت هجدهم
کاوه دیگر در فکر برگشت به خانه بودکه چشمش👁 به نوار پیچ های رنگ پریده دوچرخه افتاد. حواسش پرت دوچرخه بود و به این فکر 🤔می کرد که نوارپیچ ها کی کهنه شدند که او متوجه نشده کاوه اصلا متوجه منظره انتهای خیابان🛣 نبود وقتی سرش را بالا آوردپارک جنگلی🏕 زیبایی را در آنطرف خیابان دید که پر بود از درختان کاج 🌲و صنوبر🌳. مثل اینکه دوچرخه ام🚲 دوست داشت به آنجا برود برای همین دسته اش را به سمت پارک کج کرد. با نزدیک شدن به پارک کودکان زیادی را دیدند،که یک گوشه کنار تاپ و سرسره 🎢جمع شده اند مثل اینکه آنها منتظر آمدن کسی بودندچون هر چند لحظه یکبارنگاهی به اطرافشان میکردند و با هم چیزهایی می گفتند.
ادامه دارد.....
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃🍂🌹
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
┅═•❥◎❤️◎❥•═┅
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5
┅═•❥◎🧡◎❥•═┅
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
┅═•❥◎💛◎❥•═┅
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت نوزدهم
..•••ا•••..
کاوه با خودش گفت: «اینا اینجا چه کار میکنن؟ نکنه اتفاقی افتاده؟!» درهمین حین چشمش به پسر کوچکی افتاد که کفش های 👞لنگه به لنگه اش نشان می داد هنوز بلد نیست درست کفش بپوشد!به سمتش رفت و از او پرسید: «چرا اینجا جمع شدین؟ چیزی شده؟» پسرک نگاهی به کاوه کرد و با تعجب گفت: چطور نمیدونی امروز چه روزیه!نکنه یادت رفته؟ » کاوه که بیشتر گیج 😇شده بود گفت: «نه، نمیدونم چه روزیه؟! آخه من از یه شهر دیگه اومدم. «پسرک خندید 🙂و گفت: « پس بگو! چون هیچ کدوم از بچه های شهر، امروز رو فراموش نمیکنن. اصلا مگه میشه آدم روزی رو که اینقدر بهش خوش میگذره ، یادش بره». کاوه بازهم متوجه منظور پسربچه نشد، پسرک ادامه داد: «امروز یکی از دوستای آقای مهربون به اینجا می آید و با ما بازی میکنه. تازه هرچند هفته یک بارم خودشون میان».
پسرک به آسمان نگاهی کرد و گفت:
« خدا کنه این هفته خود آقای مهربون بیان. آخه من تا حالا هیچ کسی رو ندیدم که مثل آقای مهربون با صبر و حوصله با بچه ها بازی کنه. راستشو بخوای من خیلی دوستشون❣️ دارم».
ادامه دارد.....
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
°|'~
🌷~'| 🦚 |'~
🌷~'|° واتساپ https://chat.whatsapp.com/IW9bWbjxsd6Hc9M52zpFt5 °|'~
🌷~'| 🦚 |'~
🌷~'|° تلگرام https://t.me/golhayeentezar °|'~
🌷~'| 🦚 |'~
🌷~'|° ایتا https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیستم
..•••ا•••..
دقیقه ای که گذشت، کاوه آقایی را دید که به سمت آنها می آمد. گویا آرزوی پسربچه خیلی زود برآورده شده بود. بچه ها وقتی متوجه آمدن آقای مهربان شدند همه از خوشحالی🤩 به سمتش دویدند🏃♂️. بعضی از بچه ها گل هایی💐 را که به همراه داشتند؛ برسرایشان ریختند. او هم با مهربانی آنها را می بوسید. بعد آقای مهربان قصه 📖قشنگی را آرام و باحوصله برای دوستان کوچکش تعریف کرد. آن قدر باحوصله قصه میگفت که یکی از بچه ها به نام علی، همان اول خوابش😴 برد. او هم پسرک را آرام از روی زمین بلند کرد و روی پایش گذاشت تا راحت تر بخوابد.
ادامه دارد.....
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
☆•🍧•:⇝🍭⇜:•🍧•☆
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
☆•🍧•:⇝🍭⇜:•🍧•☆
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
☆•🍧•:⇝🍭⇜:•🍧•☆
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و یکم
..•••ا•••..
قصه که تمام شد؛ یکی یکی بچه ها آمدند و از هر موضوعی که دلشان می خواست با اقای مهربان صحبت کردند. کاوه هم خیلی دوست داشت با او صحبت کند، اما چون اهل شهر ظهور نبود جلو نرفت و از همان جا به بچه ها نگاه کرد. وقتی صحبت بچه ها تمام شد، یکباره آقای مهربان کاوه را صدا زد و گفت:
«کاوه جان، چرا نمیای پیش من کاوه تا این را شنید؛ جلو رفت و گفت:
«من که خودم رو معرفی نکردم. شما چطوری من رو شناختین ؟! »
آقای مهربان
لبخندی زد و گفت: «نیازی به معرفی نیست.
من امام زمان شما هستم و تمام بچه های دنیا🌍 رو می شناسم !»
امام نگاهی به کاوه و دوچرخه اش 🚲کرد و گفت:
«تا میتونی برای ظهورم دعا 🤲کن، خداوند به دعای شما بچه ها بیشتر توجه میکنه. این طوری زودتر زمان ظهور می رسه و دنیای شما هم مثل
[شهر ظهور]
✨ قشنگ و زیبا میشه».
کاوه👦 خیلی زود جواب داد: «چشم».
ادامه دارد.....
🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
🌳🌷🌳•°•🍒🌳🌷🌳
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
🌳🌷🌳•°•🍒🌳🌷🌳
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
🌳🌷🌳•°•🍒🌳🌷🌳
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و دوم
..•••ا•••..
دیگر وقت رفتن بود.
بچه هایکی یکی با آقای مهربان خداحافظی✋ کردند و رفتند.
انگار آقای مهربان می خواست. به جای دیگری برود !
گویا کار ناتمامی داشت
که باید انجام می داد. برای همین با بچه ها خداحافظی کرد و رفت. کاوه هم
کم کم آماده رفتن شد. اما هرچه رکاب می زد، دوچرخه🚲 حرکت نمی کرد! انگار از چیزی ناراحت بود. وقتی با دقت به او نگاه کرد؛ دوچرخه گفت: « آخه چرا؟ مگه من چه گناهی کردم که دوچرخه شدم؟!»
کاوه نمی دانست که چه مشکلی برای او پیش آمده ! سریع از روی زین پیاده شد و روبروی دوچرخه🚲، روی زمین نشست و گفت: «چی شده؟ مگه باز تند رکاب زدم؟!» دوچرخه🚲 با ناراحتی و صدای لرزان گفت: «نه! هیچم اینجوری نیس!» کاوه پرسید: «پس چرا ناراحتی ؟» دوچرخه آهی کشید و گفت: «آقای مهربون برای همه بچه ها قصه گفتن و باهاشون بازی کردن؛ اما به من چیزی نگفتن و رفتن !» کاوه خیلی دلش برای دوچرخه🚲 سوخت. اما ماند چه جوابی به او بدهد و فقط گفت: اشکال نداره، ناراحت نباش. فکرکنم آقای مهربون دوباره برگردن، چون با بعضی از بچه ها خداحافظی نکردن. اگه اومدن بهشون میگم با
توام صحبت کنن».
ادامه دارد.....
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
.•°🌀.•°🐟.•°🌀.•°
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
.•°🌀.•°🐟.•°🌀.•°
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
.•°🌀.•°🐟.•°🌀.•°
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و سوم
..•••ا•••..
کاوه درست حدس زده بود. چون آقای مهربان
✨ چند دقیقه🕓 بعد درحالیکه يك بسته🎁 در دستشان بود به سمت آنها آمدند و در مسیر، به دوچرخه 🚲نگاه کردند. دوچرخه خوشحال😍 شد. گویا این دفعه آقای مهربان✨ فقط برای دوچرخه🚲 آمده بود! نزدیک
که آمد؛ به کاوه 👦گفت:
«این
نوارپیچ 🎉قشنگو برای دوچرخه تو آوردم. بهتره نوار پیچای رنگ پریده رو عوض کنی»
او نوارپیچ سبزرنگ را داخل سبد دوچرخه گذاشت و به کاوه گفت: « من حواسم به دوچرخه هم بود. برای همین رفتم به مغازه دوچرخه سازی و اینا را براش خريدم!
امیدوارم از سفر به شهر ظهور خوشتون اومده باشه. حالا بهتره به خونه🏠 برگردی . فقط فراموش نکن به همه بچه های شهرتون بگی برای ظهور من دعا کنن».
دوچرخه با خوشحالی، يك زنگ 🛎برای آقای مهربان✨ زد و این کار تمام بچه ها را به خنده واداشت. آقای مهربان✨ مانند دوستی صمیمی با تک تک بچه ها خداحافظی✋ کرد و از آنها دور شد.
ادامه دارد.....
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
.🍃๑º°°๑۩🐞۩๑º°๑🍃.
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
.🍃๑º°°๑۩🐞۩๑º°๑🍃.
تلگرام
https://t.me/golhayeentezarmahdavi
.🍃๑º°°๑۩🐞۩๑º°๑🍃.
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و چهارم
..•••ا•••..
اما بعد از رفتن او به سراغ تاب و سرسره ها🎢 رفتند و مشغول بازی شدند.
در آنجا آن قدر تاب و سرسره زیاد بود که اصلا هیچ بچه ای منتظر پیاده شدن کسی از وسایل بازی نبود. همه باهم و در کنار هم مشغول تفریح بودند. کاوه که از خوشحالی 🤩در پوستش نمیگنجید به یاد صحبت های حاج آقای مسجد 🕌افتاد که در جلسه دعای ندبه🤲 از مهربانی امام زمان علیه السلام میگفت. کسی که با آمدنش، شادی، دوستی و مهربانی 💞می آورد. آن هم نه فقط برای انسان ها، بلکه برای همه موجودات.
کاوه و دوچرخه🚲 برای اینکه به حرف آقای مهربان✨ گوش بکنند؛ سریع خودشان را آماده رفتن به خانه کردند. دوچرخه هم کلید 🕹خانه را روشن کرد و به آرامی از روی زمین🌎 بلند شد و به پرواز🕊 درآمد.
ادامه دارد....
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
☆⚘·.·´🌻
·.·⚘.☆ https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH ☆⚘·.·´🌻·.·⚘.☆ تلگدام https://t.me/golhayeentezarmahdavi ☆⚘·.·´🌻 `·.·⚘.☆ https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و پنجم
..•••ا•••..
چند لحظه بعد کاوه صدایی شبیه صدای مادرش🧕 را شنید. در لابلای ابرها☁️☁️ دنبال صاحب صدا گشت، اما از کسی خبری نبود. وقتی با دقت گوش داد متوجه شد مادرش از او می خواهد بیدار شود و برای خوردن شام🍛 به سرسفره بیاید. کاوه 👦چشم هایش را باز کرد. نه پروازی در کار بود و نه دوچرخه ای🚲. تازه فهمید هرچه دیده، رؤیا بوده، خیلی ناراحت شد. اصلأ مگر می شود شهری با آن همه سرسبزی
و زیبایی وجود نداشته باشد!؟ کاوه اصلا دوست نداشت😔 بلند شود و می خواست دوباره به خواب 💤برود؛ اما انگار دیگر از خواب خبری نبود. مادرش را دید که مثل همیشه با لبخندی دوست داشتنی به سراغش آمد و او را به سرسفره شام برد. کاوه کنار سفره🍱
هم بی حوصله بود و اشتهایی برای خوردن نداشت. به همین خاطر به جای اینکه چیزی بخورد با غذایش بازی می کرد. پدرش که متوجه ناراحتی کاوه شد، می خواست کاری کند که او خوشحال شود و کمی بخندد برای همین به کاوه گفت: «خوب معلومه دیگه وقتی به غذای آشپزخونه ناخنک بزنی، همین میشه! سرسفره با غذاهاجاده🛣 درست میکنی و مهندس میشی🛠!» اما انگار خبری از خنده 🤐نبود.
ادامه دارد...
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
.*´¯
*.¸✨°💖°✨¸.*´¯*. https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH .*´¯
*.¸✨°💖°✨¸.*´¯*. تلگرام https://t.me/golhayeentezarmahdavi .*´¯
*.¸✨°💖°✨¸.*´¯*. https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و ششم
..•••ا•••..
لحظه بعد پدر به سراغش رفت و به او گفت: «چی شده کاوه جان؟ نبینم پسر کوچولوم ناراحت باشه». کاوه که انگار به دنبال کسی می گشت که با او درد دل کند، یک دفعه بغضش ترکید و شروع کرد گریه کردن😭 بعد از مدتی، ماجرای خوابش را برای آقاجان تعریف کرد و گفت: « آخه چرا باید همه اینا خواب 💤باشه؟ چرا نباید دنیا همون جوری باشه که من تو خواب دیدم ؟!». پدر که انگار خودش هم در کودکی همچین خواب هایی را دیده بود از جایش بلند شد و او را در آغوش گرفت به او گفت: «ببین پسرم تمام اون چیزایی که تو خواب دیدی یه روزی واقعی میشه و مردم دنیا اونا رو تو بیداری میبینن. خواب تو تصویری از آینده است. آینده ای که خیالی نیست و واقعيِ واقعيه». . پدر ادامه داد: «یه روزی میرسه که همه مردم دنیامزه خوشی و خوشبختی رو می چشن. روزی که امام زمان علیه السلام و یا همون آقای مهربون خوابِ تو میاد و دنیای ما رو دوست داشتنی تر میکنه. روزی که هیچ فقیری پیدا نمیشه. روزی که تنبلی از بین میره و همه آدما نیازهاشون برآورده میشه».
ادامه دارد...
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
•≈🌟≈•≈🦚≈•≈🌟≈•
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
•≈🌟≈•≈🦚≈•≈🌟≈•
تلگرام
https://t.me/golhayeentezarmahdavi
•≈🌟≈•≈🦚≈•≈🌟≈•
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و هفتم
..•••ا•••..
کاوه👦 کمی از صحبت های پدر🧔 خوشحال شد. روزی آقای مهربان می آید و با کمک خود مردم، شهرظهور را درست خواهد کرد. اما کاوه انگار هنوز هم راضی نبود😔 دوست داشت همین فردا امام ظهور کند. اصلا چرا فردا؟!پدر که خودش از کودکی به جلسات دعای ندبه🤲 می رفت و احساس او را تجربه کرده بود؛ به کاوه گفت: « پسرم نگران نباش تو می توانی با انجام یک سری کارای خوب ظهور امام زمان را نزدیک تر کنی». کاوه تا این را شنید از جاش بلند شد و آمد روبروی پدرایستاد. همان طور که دو دستش را به پهلویش زده بود با عجله گفت: « واقعا؟!یعنی چه کارایی می تونم انجام بدم؟». پدر با لبخند گفت: «کارهای زیادی هست. مثلا میتونی برای تعجیل در ظهور دعا 🤲کنی. خداوند به دعای کودکان توجه خاصی داره. یا مثلا خوب درس بخونی، به پدر و مادرت کمک کنی، اگه کسی رو دیدی که به کمک تو نیاز داره با اجازه پدر و مادرت به اون کمک کنی و تنهاش نذاری». کاوه با اصرار به پدر گفت: «خوب دیگه چی؟ دوست دارم همه کارا را بدونم. پدر همان طور که به ساعتش⌚️ نگاه می کرد؛
ادامه دارد...
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
°°°·.🌀°·..· 💙 ·..·°🌀.·°°°
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
°°°·.🌀°·..· 💙 ·..·°🌀.·°°°
تلگرام
https://t.me/golhayeentezar
°°°·.🌀°·..· 💙 ·..·°🌀.·°°°
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar
🌿(شهر ظهور)🌿
..•••ا•••..
👈قسمت بیست و هشتم
قسمت آخر
..•••ا•••..
پدر🧔 از جایش بلند شد و به او گفت: «برای امشب بسه:اگه میخوای از بقیه کارای خوب باخبر بشی، پاشو بروتوی کتابخونه اتاقت رو نگاه کن، امروز برات چندتا کتاب درباره امام زمان علیه السلام✨ خریدم، وقتی اومدم خواب😴 بودی برای همین گذاشتمشون توی قفسه🗄 کتابها. فقط یادت باشه که الان دیگه دیروقته، فردا صبح ☀️که از خواب بیدار شدی می تونی مطالبش رو بخونی و ببینی چه کاری می تونی برای خوشحالی امام انجام بدی». کاوه باعجله به سراغ کتابخانه اش رفت. همان طور که پدر گفته بود چند کتاب رنگارنگ 📚جدید به کتابخانه اضافه شده بود.
آنها را برداشت و همه را روی تخت گذاشت. کاوه آن شب زودتر از همیشه خوابید تا فردا صبح پرانرژی و شاداب بیدار شود و
کتاب های قشنگش را مطالعه کند؛ مجموعه کتابهای پنج جلدی به نام «امام زمان و من» از انتشارات بنیاد فرهنگی حضرت مهدی موعود .
✨پایان✨
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
[این داستان مصداق عینی ندارد و صرفا براساس سیره زندگی ائمه معصومین علیه السلام در برخورد توام با مهربانی این بزرگواران با کودکان نگاشته شده است.]
ا🍃🍂🌹🍃🍂🌹🍃
#داستان_مهدوی
#شهر_ظهور
─═💓╬ یا مهـدے ╬💓═─
واتساپ
https://chat.whatsapp.com/ELMTAdxOhhA8byBjONBfCH
─═💓╬ یا مهـدے ╬💓═─
تلگرام
https://t.me/golhayeentezarmahdavi
─═💓╬ یا مهـدے ╬💓═─
ایتا
https://eitaa.com/golhayeentezar