داستان کوتاه 📚📚📚
قدرت اندیشه
پیرمردی تنها، در روستایی زندگی میکرد. او قصد داشت مزرعهی سیبزمینی خود را شخم بزند؛ اما کار بسیار سختی بود و تنها پسرش که میتوانست به او کمک کند، در زندان به سر میبرد. پیرمرد نامهای به پسر نوشت و وضعیت خود و مزرعه را برای او توضیح داد:
پسر عزیزم، من حال خوشی ندارم؛ چرا که امسال نخواهم توانست سیبزمینی بکارم. من نمیخواهم این مزرعه را از دست بدهم؛ چون مادرت، همیشه زمان کاشت محصول را دوست میداشت. من برای کار در مزرعه خیلی پیر شدهام. اگر تو این جا بودی، تمام مشکلات من حل میشد و مزرعه را برای من شخم میزدی.
دوستدار تو پدرت.
پس از مدتی، پیرمرد این تلگراف را دریافت کرد: پدر، به خاطر خدا، مزرعه را شخم نزن؛ من آن جا اسلحه پنهان کردهام.
سپیده دم روز بعد، دوازده نفر از مأموران و افسران پلیس محلی، نزد پیرمرد آمدند و تمام مزرعه را زیرورو کردند؛ بدون آن که اسلحه پیدا کنند. پیرمرد بهتزده، نامهی دیگری برای پسرش فرستاد و او را از آن چه که روی داده بود، مطلع کرد و از این امر، اظهار سردرگمی نمود.
پسر پاسخ داد: پدر، برو و سیبزمینیهایت را بکار. این بهترین کاری بود که از این جا میتوانستم برایت انجام بدهم!
تو تویی؟ داستانهای کوتاه و شگفتانگیز، امیررضا آرمیون، ج ۱، ص ۱۵۰ و ۱۵۱.
#داستانکوتاه
#قدرتاندیشه
#امیررضاآرمیون
https://eitaa.com/joinchat/3003253043Ce1ab333303