eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
15.4هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
9.2هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🦋راه هاے رسیدن به عاقبت بخیرے در ڪلام #شهید_علی_ماهانی 🦋 #عارف‌ُ_‌بِاللہ 🔻کانال رسم
🌸نرسیده شروع کرد به فعالیت درمحله خودمان🌸 روایتے اززبان پدر.....🌾 مسجدی بود که به جز چند پیرمرد وپیرزن کسی آن جا نمازنمیخواند پیش نمازهم نداشت آن روز ها شب وروز نداشت. دائم درتلاش بود تادرآخربا چندنفر ازدوستانش توانست را درمسجد برقرارکند دوستانش اورا به عنوان پیش نمازانتخاب کرده بودند، که بعدها علی اقا گفت چه کنم لایق نبودم،ولی مسئله و درمیان بود ✨ وقتی که نماز تمام شد ازمسجد بیرون می آمد یک عده که ازقبل برنامه ریزی کرده بودند جلوی مسجد جمع میشدند و با چوب به پیت خالی میکوبیدند ومیگفتند آییییی ای شیخووو آمد. علی اقا میتوانست هرکاری بکند اما ایوب داشت می دانست چطورباید بکند درنهایت هم طوری رفتار میکرد که همان کسانی که می امدند جلوی مسجد می خواندند، از بچه های و شدند دوران کودکے🍃 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ 📖 زندگینامه و خاطراتِ س
🦋 🔸فصل دوم <ادامه> یادم می آید زمانی که جنگ شروع شد؛ همین کسانی که از انقلاب ضربه خورده بودند، شایع کردند تیر خورده، خیلی نگران شدم؛ چون تازه فکش خوب شده بود رفتم از پرسیدم: «علی آقا مجروح شده؟ چرا راستش را به من نمی گویید؟» گفت:«مادر این شایعه است تا روحیه شما را خراب کنند.» چند روز بعد که این خبر به منطقه رسیده بود، تلفنی تماس گرفت و گفت: «مادر ، اگر گفتند علی آقا تیر خورده، بگو آره، خورده؛ اما خوب می شود. بگو شما هم اگر مرد هستید و راست می گویید، بروید لااقل برای خاک مملکت، با دشمن بجنگید تا فردا به خفت و خواری نیفتید.....». او بزرگ فکر می کرد. و این روحیه از همان دوران نوجوانی در او بود. حق و باطل را خیلی خوب تشخیص می داد. ده-دوازده ساله بود که یکی از اقوام به منزل ما آمد و گفت قرار است شاه به کرمان بیاید. وقتی رفت دیدم علی آقا با غضب😠 به او نگاه می کند. گفتم:«علی آقا، چرا ناراحت هستی؟ مگر حرفی به تو زد؟» گفت:«نه.» گفتم:«پس چرا ناراحتی؟» گفت:«این همه راه آمده که بگوید شاه می خواهد به کرمان بیاید؟ چه فرقی به حال ما می کند؟ شاه الان می داند وضع ما و این مردم چطوری است؟!» بعد دندان هایش را به هم فشرد و گفت: «بخدا اگه زورم میرسید، گردنش را می گرفتم و آنقدر فشار می دادم تا خفه بشود.» اینقدر از ظلم و ظالم نفرت داشت. بچه های جبهه می گفتند..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سر
🦋 🔸فصل چهارم زهرا چشمش از اشک خیس شد . هنوز زمستان دلش به انتظار بهارانه است . ترین شقایق فصل را یکبار دیده بود . یکبار طولانی . به اندازه پلک بر هم زدنی . زخمهای برادر ، زخم های او هم بود . هرچند می گوید : من پنج سال از کوچکتر بودم . الان هم حدودا پنج سال سن دارم . در خانه ای قدیمی به دنیا آمدیم که به اندازه همه دنیا جایی برای آرامش دلهای خسته داشت . دست و بال پدرم تنگ بود . مثل مادرم آنها رنگهای زیبای تار و پود را به هم می بافتند، تا چشمهایشان از خستگی کم سو شود، تا در بی پناهی دنیا استخوان تنشان زود تر خمیده شود، پیر شوند و فرزندانی را به گستره آسمان خدا و تحویل بدهند ، که مایه آبروی امروز شان باشد . روزهای سخت را ، آسان نمی شود گفت : که چه می کند! اما همین روزهای سخت وقتی که کم رنگ میشوند ،خاطرات نخ نما شده سر برمی آورند و دل آدم برای با آنها بودن حریصانه می تپد . امروز هم آرزو می کنم کاش دوران کودکی بود و علی آقا سر به سرم می گذاشت و اسباب بازیهای مرا در کنجی قایم می کرد ... تا باز پا به زمین بکوبم و گریه کنم ، و مادرم بیاید و وساطت کند ، تا دوباره آشتی کنیم ، و علی آقا پشیمان بشود، و از اینکه موهای مرا کشیده ، چشم به زمین بدوزد، و من تکه نانی بیات را با او تقسیم کنم . و دوباره شبهای خنک کرمان بیاید و ستاره ها آسمان را لبریز کنند و ما هرکدام ستاره ای را نشان کنیم و بردا ریم ، و با آنها حرف بزنیم . علی آقا ستاره های الغر را دوست داشت . مثل خودش ستاره هایی که آرام سوسو می زدند و انگار تنها بودند . ستاره ها بالاتر از همه بودند و می توانستند حرفهای ما را زود تر به برسانند . من عروسک کوچکم را که گریه نمی کرد، ساکت می کردم و می گفتم، گریه نکن ، تا خدا حرفهای ما را بهتر بشنود . علی آقا، اما ساکت بود و به ستاره الغرش چشم می دوخت . بعد دستهایش را بالا می آورد و برای چشمهای پدر دعا می کرد که دیرترکم سو شوند، و دیگر مادر از درد کمر ناله نکند و سفره خانه مان پربرکت باشد و آب حوض از تمیزی بدرخشد، تا بشود گرفت. 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا @Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> نشانه بودند این بزرگواران به یادم مانده هر وقت حرفی از به میان می آمد، علی آقا می گفت: «دوس دارم مثل آقا امام حسین(ع) بشوم.» بعد از اینکه به فیض عظمای شهادت نائل آمد؛ یکی از برادران به نام محمد حسین فتحعلی شاهی را دیدم که تعریف کرد: - خواب دیدم پیکر پاک را در کرمان تشییع می کنند. وقتی تابوت را به زمین گذاشتند، رفتم و روی جنازه را کنار زدم. دست انداختم زیر سر علی آقا. سرش را که بلند کردم، سر از بدن جدا شد. من هم سرش را چند بار برداشتم بوسیدم. هر بار که سرش را برای بوسیدن بر می داشتم، از تن جدا میشد، اما وقتی دوباره به تابوت می گذاشتم، به بدن می چسبید. وقتی حرف های او را شنیدم؛ یقین پیدا کردم چون سرورش آقا امام حسین(ع) به شهادت رسید. ((فصل هشتم)) برادر اکبر علوی دفتر خاطرات ذهنش را ورق می زند و می گوید: ....ما از دوران کودکی با هم آشنا بودیم. آن زمان شاید من دوازده ساله بودم و علی آقا هشت ساله. هم مدرسه ای نبودیم. هم رنگ بخت پدرانمان بودیم، که قالیباف و زحمتکش بودند. هر بار که گوشۂ کت پدر را می گرفتیم و می رفتیم چشمانمان به هم می افتاد و مهری در دلمان جوانه می زد. بعد فوتبال بازی کردیم و علی آقا که گوشه ای می ایستاد، جلو آمد. فرز بود؛ باور نمی کردیم این جثه کوچک این چنین چابک باشد. دوسال بعد بیشتر دل بسته مهر دل های کوچکمان بودیم. هر جا که می خواستیم فوتبال بازی کنیم، به عنوان گل زن در کنار هم قرار می گرفتیم . آن چنان که وقتی توپ زیر پای ما دونفر قرار می گرفت تیم مقابل وحشت می کرد. اما چیزی که یادم مانده و هرگز از یادم نمی رود، این است که.... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 ...یکی از آن ها گفت: بیایید دور هم جمع شویم و تشکیلاتی را که ما داریم، با هم سر و سامان بدهیم. آن روز ما مسجد بودیم که این ها آمدند. گفتیم شما بیائید اینجا!... متوجه شدیم با حالتی که انگار ما می ترسیم، به ما نگاه می کنند؛ که مثلا کم آوردند. مشورتی کردیم و گفتیم: «بسیار خوب؛ می آئیم.» یک نفر از آن ها که مثلا مغز کل‌شان بود، تاریخی را یادداشت کرد و قرار گذاشته شد. روز موعد، با هفت هشت نفر از بچه ها از جمله آقای رحیمی، شیخ حمید و رفتیم که روی مباحث اقتصادی بحث کنیم. بنده که هیچ اما علی آقا که شروع به صحبت کرد، انگار این ها بمباران شدند. دیدند هوا پس است؛ ماندند چکار کنند، شروع کردند آسمان و ریسمان را به هم بافتن. متلک گفتند و آخر هم یکی از آن ها لگدی به طرف ما انداخت و دعوائی به پا شد. این ها فکر کرده بودند با چهار دانه سیب و خیار مجلسی تکلیف ما را روشن می کنند؛ غافل از اینکه از قبل علی آقا به همه گفته بود: بچه ها به هیچی دست نزنید، چون حداقل ما نمی توانیم حرمت نان و نمک را بشکنیم. می دیدم که علی آقا فریاد می زند: 《شما پدر سوخته ها کمر انقلاب را شکستید.》 بعد همان زمان بحث چپ و راست و توده ای ها را به میان کشید و همه را از تیغ حقیقت گذراند. فردای آن روز بچه ها دوباره در فضای روحانی و دلپذیر مسجد هاشمی، کنار هم بودند. وسعت نگاهش بی اندازه و همیشه چند گام جلوتر از همه بود. اصلا فکر می کنم خداوند به او رسالتی داده بود تا بیاید و کارهایی را انجام بدهد و برود. یادم هست کتاب خانه مسجد با بیست جلد کتاب که علی آقا از منزل اورد، افتتاح شد. مدت کوتاهی که گذشت، گفت: «بیایید برای بچه ها آموزش نظامی بگذاریم.» گفتیم: «کجا؟!» گفت: «همین مسجد خودمان...» آن زمان که ما فکر می کردیم مسجد، به غیر از نماز، فقط مخصوص مجالس ترحیم است؛ که به لطف خدا بعداً فهمیدیم مسجد چه جایگاه ویژه ای در دارد. آقا شیخ مجید، روحانی بسیار خوبی بود، اول به خاطر روحیه مردم و بعد فشاری که هیئت امنای مسجد روی ایشان داشتند، قبول نمی کردند، با صحبت های علی آقا و اینکه هیئت امنا بداند این کار در راستای پیشبرد اهداف است، قبول کردند. علی آقا همیشه تأکید می کرد که..... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> ....زندان که بودیم، حمام نداشتیم. توالت و زندان با هم یکی بود. اگه مسأله ای شرعی برایمان پیش می آمد، مجبور بودیم با آب سرد خودمان را پاک کنیم. از طرفی، نه حوله داشتیم، نه کهنه پارچه ای که بتوانیم خودمان را خشک کنیم. رطوبت زندان هم که به جای خودش بود. من هم مجبور بودم با همان بدن خیس از آب سرد، لباسم را بپوشم که به مرور زمان روی کلیه ام اثر گذاشت.» خیلی ناراحت شدم. گفتم: «چرا به ما نگفتی؟ شاید می توانستیم کمکی بکنیم.» نگاهی کرد که یعنی همین مقدار را هم مجبور شدم بگویم. چرا نمی گوید؟ چون محاسب خودش بود. رفتار و اعمالش را دائم در ترازویی وزن می کرد که وقتی کفۂ مثبت آن پایین می رفت، رنج و ناراحتی را می توانستی در چهره اش ببینی. مرجع خود را هم قرار داده بود. ما بعد از افتتاح کتابخانه مسجد هاشمی در اوایل به این موضوع پی بردیم. علی آقا همیشه یکی دو ساعت زودتر به کتابخانه می رفت، کتابها را نظم و ترتیبی می داد تا بچه های دیگر بیایند. روز های اول متوجه نمی شدم؛ اما روز های بعد چشمانش را از گریه سرخ می دیدم. بعضی وقت ها هم جلوی گریه اش را نمی توانست بگیرد. می پرسیدم: «علی آقا چرا گریه می کنید؟!» در میان گریۂ بی امان فقط یک کلمه می گفت: «شرمساری....شرمساری....برادر...» یادم است از بندر عباس مأموریت داشتم که چند روزی، برای کاری پیش آمده، به منطقه بروم. خوشحال بودم که فرصتی برای تجدید دیدار با یاران و عزیزان فراهم شده است. اول رفتم سراغ علی آقا؛ اما نمی دانستم پای راستش پاشنه ندارد یا دست چپش کاملا فلج شده است. سرگرم صحبت شدیم. گفتم....... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman