گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_سی_و_سوم 🦋
من زبانم نمی چرخید و او مهربان می گفت :
« فقط بگو الله اکبر » تا زبانت بچرخد ...
از ته دل بگو! ، اگه از ته دل نگویی ، خدا زبانت رانمی چرخاند .
و من می گفتم : #الله_اکبر .
و دلم می خواست ستاره الغر او هم بعضی شبها مال من باشد .
فکر می کردم ستاره او خیلی چیزها می داند .
چون وقتی #نماز می خواند باهمه بچه ها ، و حتی بزرگترها فرق می کرد .
همه به او نگاه می کردند و او انگار با دنیا قهر کرده ، چنان در نماز غرق می شد که همه چیز را فراموش می کرد و من حسودیم می شد ...
بعضی وقتها فکر می کردم علی پاک تر از درخت انگور میان حیاط است .
مودار که انگور از آن آویزان بود، گاهی اوقات خاک می گرفت ، اما علی همیشه از تمیزی برق می زد .
مادرم می گفت او نورانیست .
و من دلم می خواست خانه مان برق داشت، تا می فهمیدم
علی آقا
نورانیست یا برق...؟!
اما دروغ می گفتم ، اگر برق هم داشتیم ،باز علی آقا نورانی تر بود . چون نورش را #خدا می داد .
علی چقدر آقا بود و من نمی دانستم .
همیشه فکر می کردم او چقدر کم خوراک است،
چرا که سهم نان و پیاز خودش را به من می داد و می گفت : خدا گفته گرسنه باش تا پاداش خوبی به تو بدهم .
من هم پاداش می خواستم ،اما
نمی توانستم شبها گرسنه بخوابم .
شکمم که قارت و قورت می کرد، او می خندید و می گفت شیطان از پله های دلت بالا میرود.
من شیطان را دوست نداشتم و مادرم می گفت:« پوست نازک داخل پیاز را بکن تا شیطان پایش لیز بخورد و بیفتد .»
علی آقا می گفت : « کاش روزی بیاید که دیگر دستهای بابا ترک نخورد ، و فرشی که می بافد، روزی خودش روی ان بنشیند و با خیال راحت سیگار دود کند . »
بعد می دیدم که پشتش را می کرد به ما و می خوابید .
خودش می گفت من خوابیده ام . اما خواب نبود .
همیشه شبهای تابستان می دیدم که زیر نور مهتاب ، قطره اشکی گوشه چشمش افتاده و مژه هایش بهم می خورد .
می گفتم : علی آقا ، اگر زود تر از من بخوابی ستاره الغرت را برمی دارم ، و او که بغضی میان گلویش بود
می گفت: باشد ، نمی خوابم ، اما ستاره الغرم برای تو .
من هم که می دیدم او ناراحت است
، ستاره چاقم را به شرط بیداری،به او می بخشیدم .
و او بزرگ شد مثل من .
ستاره الغرش را به من بخشید و ستاره ای همیشگی پیدا کرد .
میگفت :« اسم ستاره ام حضرت فاطمه است .»
با اینکه با سخت ترین مشکلات زندگی درافتاده و روزگار از او پولاد آبدیده ای ساخته بود ،
قلبش ازمظلومیت دیگران به تلنگری به تپش درمی آمد .
اگر در بهترین لحظات زندگی اش ،
نامی از حضرت فاطمه (س) می بردی، سیلاب اشک از چشمهایش جاری می شد .
این بود که بی بی نظر خوبی به او داشت و صدای پر سوز و گدازی به او عنایت فرموده بود تا شرح
مظلومیتش را از زبان او بشنود .
روزی وارد اتاقش شدم . نشسته بود و با سوز و گدازی عجیب، روضه حضرت فاطمه (س)را می خواند و گریه می کرد .....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم» #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خو
#قسمت_سی_و_سوم 🦋
ادامه...
«سفر به دشت آزادگان»
کوله پشتی اش را از کنار دیوار پیش کشید و دستش را تا آرنج کرد داخلش. پنجه هایش داخل کوله دنبال چیزی میگشت که به دست نیاورد.
خالی اش کرد. هر چه فکر کنی ریخت روی زمین؛شانه، آینه، قیچی، قرص، لیوان، سوزن، قرقره، کمپوت، جوراب، دمپایی. 😐
اما اشرف دنبال چیز دیگری بود؛ چیزی که به دردِ سر من بخورد، همان که هرچه بیشتر میگشت کمتر می یافتش.
کوله پشتی را چپه کرد و در هوا تکاندش. چیزهایی دیگری روی زمین ریخت. اما اشرف هنوز دنبال چیزی میگشت؛ همان که بالاخره در یکی از جیب های کوله پشتی پیدایش کرد، پلاستیک کوچکی که یک عدد چای کیسه ای و سه حبه قند داخلش دیده میشد.
پلاستیک را برداشت و لبخند فاتحانه ای زد. وسایل کوله را به غیر از پلاستیک قند و چای برگرداند سر جایش.
پلاستیک کوچک را برداشت و از اتاق خارج شد. توی محوطه چند تکه چوب پیدا کرد و آتشی روشن کرد. 🔥
یغلاوی اش را از آب قمقمه اش پر کرد و چند دقیقه بعد با یک لیوان چای داغ به اتاق برگشت. 😋
لیوان چای را دوستانه به طرف من گرفت و گفت:«من هم، اگه چای نخورم، مثِ تو سردرد می شم. حالا به جای پنجاه تومن پنجاه تا #صلوات بفرست!» 😉
این کار اشرف بنای دوستی من و حسن و اکبر را با او و همشهری هایش، مجید و رسول و علی، محکم تر کرد.
فقط دو سه روز در «دشت آزادگان» ماندیم. آنجا وقتمان به آموزش نظامی میگذشت و هر صبح، بعد از نماز، دویدن صبحگاهی داشتیم تا شهر حمیدیه.
🌱 رفت و برگشتش خیلی خسته مان می کرد. اما، مثل همیشه، وقتی فرمانده خِس خِس خستگی را در نفس های بریده مان می دید، فریاد می زد: «کی خسته است؟»
ما تتمهٔ توانمان را جمع میکردیم و بلند جواب میدادیم: «دشمن!» عجیب اینکه این سوال و جواب تا اندازه ای قدرتمان را برای ادامه راه بیشتر می کرد.
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman