گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🔸فصل پنجم
#قسمت_سی_و_هشتم🦋
ده روز بعد فهمیدم کرمان که هیچ ، تهران هم بهانه بوده و به #منطقه رفته است .
حقیر هم ، در سالهایی که مدام در جنگ زخمی ، و در بیمارستان بستری می شد به سراغش میرفتم و چیز هایی را میدیدم که قلبم به لرزه می افتاد...
در اتاق بیمارستان ، به جز علی اقا ، چند نفر دیگر بستری بودند ؛ اما هر وقت به ملاقاتش میرفتیم ، میدیدیم که روی زمین نشسته است .
میگفتم :« علی اقا تو که هنوز حالت خوب نشده ، چرا روی زمین نشسته ای ؟!»
میگفت :« من که چیزی در راه خدا نداده ام .نگاه کن همه کسانی که اینجا بستری هستند ، یک عضوی از بدن مبارکشان را در راه خدا داده اند . اینها لایق استراحت هستند نه من ! »
تا زمانی هم که انجا بود ، هر وقت مجروحی از اتاق بیرون میرفت و بر میگشت ،به زحمت از جا بر میخاست ، دستش را می بوسید و کمک میکرد تا در جای خودش قرار بگیرد .
خوب ، این عاشق است!..
نه عاشق ، که "عاشقِ عاشقان" است .
در #عملیات شکست حصر آبادان ، عصب دست چپ علی اقا قطع و پایش هم به شدت مجروح شده بود ؛ اما جرأت نمیکردم به او بگویم که فعلا مدتی به جبهه نرود .
به همین خاطر ، دست فلج او را بهانه ای کردم و گفتم :« علی اقا ، تو که دیگر نمی توانی سلاح به دست بگیری ، در جبهه میخواهی چکار کنی ؟!»
آن روزها ، مهدی سخی هم از ناحیه دست راست ، قطع عصب شده بود .
علی اقا که انگار متوجه شد منظورم چیست ، گفت :« اینکه مشکلی نیست ؛من و مهدی با هم یک تفنگ میگیریم.☺️
مهدی ، سلاح را محکم می چسبد؛
من هم به قلب دشمن شلیک میکنم !»
اهل صحبت کردن در مورد کارهایش نبود .
نمیدانم چطور شد سوال کردم چطوری مجروح شدی ، که جواب داد و واقعا تعجب کردم و یک کلام هم حرف نزدم .
میترسیدیم حرفش را قطع کند .
چنین تعریف کرد : داشتیم میرفتیم به جلو که خمپاره ای به زمین خورد و دیگر چیزی نفهمیدم . بچه های #رزمنده بعدا برایم تعریف کردند که وقتی رسیدیم ، فکر کردیم #شهید شده ای .
مهر شهید رویت زدیم بعد به سردخانه منتقلت کردیم .
وضعیت من به شکلی بوده که بچه ها حق داشتند .
می گفتند تمام بدنت پر از ترکش بود .
نه فشار داشتی نه نبض !
مسئول سردخانه میخواسته جابه جایم کند که احساس میکند نفس میزنم .
فورا دکترها را مطلع میکند و سریعا مرا به اتاق عمل می فرستند .....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهدا
@Golzar_Shohaday_kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیٖم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرا
#قسمت_سی_و_هشتم🦋
ادامه...
«به سوی فرسیه»
🍃 پیرمرد مشغول آبیاری یا علف زنی کرتهای کلم بود و من در احوال او دقیق می شدم که چگونه در فاصله کمی از مواضع دشمن زندگی اش را عادی پیش می برد!
اول بار که به مزرعه کلم پیرمرد برخوردیم، او توپهای کلم را از بوته ها کنده بود که برای فروش به شهر بفرستد.
فکر کردم با کوتی هندوانه رو به رویم و برای مزه کردن آن هندوانههای شیرین چه فکر ها که به ذهنم خطور نکرد.
اما آنها کلم بودند؛ سفت و تودرتو.
یکی از آنها روزها امام جمعه کرمان، "سید یحیی جعفری" و روزی دیگر آقای "فخرالدین حجازی" به دیدنمان آمدند.
حجازی با خطبه های غرّایش سرشناسترین خطیب کشور بود. لباس فرم #سپاه را پوشیده بود که چندان هم به قد و قامتش نمیآمد.
یک روز هم یک لباس روحانی خوش سیما و سِتَبر قامت آمده بود برای تبلیغ.
زیر عبایش لباس فرم سپاه پوشیده بود و چقدر اصرار داشت که در حال سخنرانی و بازدید از رزمندگان عکس یادگاری بگیرد. 📷
هرقت عزم منبر می کرد از جیب شلوارش دوربین کوچکی بیرون می آورد و می داد به دست یکی از رزمندهها و بعد، عکس گرفتن با آن را یادش میداد.
آن گاه سخنرانی اش را آغاز میکرد و در حین سخن گفتن حواسش هم به عکاس هم بود که از کدام زاویه دارد از او عکس می گیرد. 😐
از این کار های او احساس خوبی نداشتم. کمتر از یک هفته از آمدن ما نگذشته بود که هوای اهواز به سرم زد و بامیه خوردن لب کارون.
با "حسن اسکندری"، به چادر "محمدرضا حسنی سعدی"، معاون گردان رفتیم تا پای برگه مرخصیِ مان را امضا کند.
نشسته بود روی تکه حصیری که انتهای چادر روی خاکها فرش شده بود و داشت به کسی
بی سیم میزد.
کلمن آبی کنارش روی خاکهای کف چادر بود که چکه هایش سوراخ درست شده در خاک را به تقلا عمیق و عمیق تر می کرد.
معاون گردان بیش از آنچه انتظار داشتیم تحویلمان گرفت. لباس سپاه تنش بود.
من به خوش خلقی هر که در این لباس دیده بودم عادت داشتم. پرسید: «اهواز چه کار دارید؟»
کار واجب داشتیم!
باید ساک هایمان را، که عکس ها و وصیت نامه و کلی لباس چرک داخلشان بود، تحویل تعاون سپاه می دادیم تا به خانواده هایمان برسانند.
کار دیگرمان هم البته قدم زدن لب کارون بود و یک بار دیگرخوردن بامیه های پر شیره و براق آن مرد عرب دوره گرد. 😋
مهم تر از این ها گرفتن عکس یادگاری کنار پل قوسی اهواز بود.
اگرچه همه اینهارا به آقای حسنی سعدی نگفتیم، اما او بهسادگی زیر برگه هایمان را امضا کرد، و دو ساعت بعد، تکیه داده بر کنار نردههای کناره کارون، عکاسی دوره گرد اخرین عکس دوران رزمندگی را از ما گرفت. 📸
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman