eitaa logo
گلزار شهدای کرمان
16.4هزار دنبال‌کننده
24.1هزار عکس
9.8هزار ویدیو
32 فایل
✅ تنها کانال رسمی گلزار شهدای کرمان 🗣️ارتباط با ما: @golzar_admin 🔹تلگرام، اینستاگرام، ایتا، سروش، روبیکا و توییتر : @golzarkerman 🔹پیج روبینو https://rubika.ir/golzarkerman1 🔹ادمین مسابقه👇 @Ya_SAHEBALZAMAN_M
مشاهده در ایتا
دانلود
گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
🦋 <ادامه> در چرت بودم که حرکات سایه واری روی پلکم را سنگین کرد. زیر چشمی که نگاه کردم ، دیدم علی آقا مهر را با دست به پیشانی گذاشته و کمی خم شد، فکر می کنم حالت سجده بود. متوجه نشدم در حال خواندن نماز شب است. مسافران اتوبوس در خوابی عمیق فرو رفته بودند و زمزمه دعایی عارفانه خواب را از سرم پرانده بود. بیا حالا برگردیم عقب و برویم در قلب گرما. خدایا، ما چی می دیدیم؟! ماه رمضان بود و گرمای پنجاه درجه اهواز. لشکر هم روزه داری را برای حفظ سلامت بچه ها ممنوع کرده بود. واقعا اگر در هر چند دقیقه ، لیوانی آب نمی خوردی ، گلویت از گرما خشک میشد و از گرمازدگی به حالت مرگ می افتادی. همین روزها علی آقا آمد و تاکید کرد که کسی نفهمد. بعد آهسته گفت تا آخر ماه مبارک مهمان شما هستم. خیلی خوشحال شدم که برای آدمی با صلابت کوه ، کاری انجام می دهم. هر روز کمپوتی برای سحر تحویلش می دادم و از خدا می خواستم در این گرمای کشنده یاری اش کند. سر سفره همیشه جایش خالی بود و بچه ها دائم سراغش را می گرفتند. اما چون قسم خورده بودم که از روزه داری اش چیزی نگویم ، می گفتم موقع ناهار می رود پیش فلان کس. خودم باور نمی کردم حتی چهار روز طاقت بیاورد؛ اما بعد از سی روز ، با ضعفی در چهره و نگاهی روحانی آمد و گفت: «خدا اجرت بده.» حاصل ارتباط این شده بود، که این آدم بخش بزرگی از نیازهای روحی مرا بر آورده می کرد. باور نمی کنید که اگر بگویم مثل اندیشه و فکر من بود. یادم است در بحبوبۂ ، یعنی پیش از ورود حضرت امام به ایران ، کتاب هایی را از مقابل دانشگاه تهران خریده بودم که بعدا متوجه شدم، تعدادی از آن ها به درد نمی خوردند. یا شعار بیخود داده اند ، یا همسو با اندیشه های مردم این مملکت نیست. حقیقت مطلب ، آراء و عقاید خیلی از نویسنده ها را هم نمی شناختم. با شروع جنگ تحمیلی .... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
🦋 "بازجویی" حدسم درست بود. به سنگری بزرگ و محکم رسیدیم. برای داخل شدن به آن، باید از راهروی تنگ و درازی می گذشتیم. داخل سنگر هیچ شباهتی به سنگر فرماندهان ما نداشت. میز بزرگ چوبی وسط و چند صندلی اطرافش. یک سرهنگ خوش لباس، نشسته بود آن بالا و یک ستوان جوان هم روبرویش. روی یکی از صندلی ها نشستم. سرهنگ لحظه‌ای نگاهش را انداخت روی من و خوب براندازم کرد. از افسری که مرا آورده بود، سوال‌هایی پرسید و جواب هایی شنید. دوباره برگشت به طرف من و با زبانی که به سختی می شد فهمید، فارسی است شروع کرد به صحبت کردن. - اسمت چیه؟ - احمد. - اسم پدرت؟ - محمد. - چرا آمدی با ما جنگ کنی؟ جواب ندادم. سرهنگ اشاره کرد به ستوانی که روبه رویش نشسته بود. گفت: «این سید است. فرزند است. خود من همیشه می روم ، زیارت . شما چرا با اولاد امام علی می جنگی؟» باز هم جواب ندادم. سرهنگ رفت روی سوال های نظامی. - چقدر نیرو پشت خط دارید؟ 🧐 - خبر ندارم. ما یه گروهان بودیم که همه شهید یا اسیر شدن. - چند تا تانک داشتید؟ - من نیروی پیاده ام. مارو شبونه به منطقه آوردن. توی تاریکی شب، هیچ تانکی ندیدم. - فرمانده شما کی بود؟ اون هم اسیر شد؟ سوال سختی بود. فرمانده ما «احمد شول» بود و معاونش «محمدرضا حسنی سعدی.» در محاصره که بودیم احمد شول میانمان نبود؛ ولی حسنی سعدی را ساعتی قبل از اسارت دیده بودم. در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از یاد گرفته بودیم، اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرمانده‌مان را پرسیدند، چه جوابی بدهیم. آن توصیه، آن روز به کارم آمد... 🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا @GolzarShohada_Kerman