گلزار شهدای کرمان
🍃بسمـ اللّهـ الرّحمنـ الرّحیمـ 🍃 #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_روز_تیغ📖 زندگینامه و خاطراتِ سرد
#قسمت_شصت_و_دوم 🦋
<ادامه>
در چرت بودم که حرکات سایه واری روی پلکم را سنگین کرد.
زیر چشمی که نگاه کردم ، دیدم علی آقا مهر را با دست به پیشانی گذاشته و کمی خم شد، فکر می کنم حالت سجده بود.
متوجه نشدم در حال خواندن نماز شب است.
مسافران اتوبوس در خوابی عمیق فرو رفته بودند و زمزمه دعایی عارفانه خواب را از سرم پرانده بود.
بیا حالا برگردیم عقب و برویم در قلب گرما.
خدایا، ما چی می دیدیم؟!
ماه رمضان بود و گرمای پنجاه درجه اهواز.
لشکر هم روزه داری را برای حفظ سلامت بچه ها ممنوع کرده بود.
واقعا اگر در هر چند دقیقه ، لیوانی آب نمی خوردی ، گلویت از گرما خشک میشد و از گرمازدگی به حالت مرگ می افتادی.
همین روزها علی آقا آمد و تاکید کرد که کسی نفهمد.
بعد آهسته گفت تا آخر ماه مبارک مهمان شما هستم. خیلی خوشحال شدم که برای آدمی با صلابت کوه ، کاری انجام می دهم.
هر روز کمپوتی برای سحر تحویلش
می دادم و از خدا می خواستم در این گرمای کشنده یاری اش کند.
سر سفره همیشه جایش خالی بود و بچه ها دائم سراغش را می گرفتند.
اما چون قسم خورده بودم که از روزه داری اش چیزی نگویم ، می گفتم موقع ناهار می رود پیش فلان کس.
خودم باور نمی کردم حتی چهار روز طاقت بیاورد؛
اما بعد از سی روز ، با ضعفی در چهره و نگاهی روحانی آمد و گفت:
«خدا اجرت بده.»
حاصل ارتباط این شده بود، که این آدم بخش بزرگی از نیازهای روحی مرا بر آورده می کرد.
باور نمی کنید که اگر بگویم مثل اندیشه و فکر من بود.
یادم است در بحبوبۂ #انقلاب ، یعنی پیش از ورود حضرت امام به ایران ، کتاب هایی را از مقابل دانشگاه تهران خریده بودم که بعدا متوجه شدم، تعدادی از آن ها به درد نمی خوردند.
یا شعار بیخود داده اند ، یا همسو با اندیشه های مردم این مملکت نیست.
حقیقت مطلب ، آراء و عقاید خیلی از نویسنده ها را هم نمی شناختم.
با شروع جنگ تحمیلی ....
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@Golzar_Shohaday_Kerman
گلزار شهدای کرمان
« بِسمِ اللهِ الرَّحمـٰنِ الرَّحیم » #برگی_از_خاطرات_دلیران 🇮🇷 #رمان_آن_بیست_و_سه_نفر 📖 "خاطرات خ
#قسمت_شصت_و_دوم🦋
"بازجویی"
حدسم درست بود. به سنگری بزرگ و محکم رسیدیم. برای داخل شدن به آن، باید از راهروی تنگ و درازی می گذشتیم.
داخل سنگر هیچ شباهتی به سنگر فرماندهان ما نداشت. میز بزرگ چوبی وسط و چند صندلی اطرافش.
یک سرهنگ خوش لباس، نشسته بود آن بالا و یک ستوان جوان هم روبرویش.
روی یکی از صندلی ها نشستم. سرهنگ لحظهای نگاهش را انداخت روی من و خوب براندازم کرد.
از افسری که مرا آورده بود، سوالهایی پرسید و جواب هایی شنید.
دوباره برگشت به طرف من و با زبانی که به سختی می شد فهمید، فارسی است شروع کرد به صحبت کردن.
- اسمت چیه؟
- احمد.
- اسم پدرت؟
- محمد.
- چرا آمدی با ما جنگ کنی؟
جواب ندادم. سرهنگ اشاره کرد به ستوانی که روبه رویش نشسته بود.
گفت: «این سید است. فرزند #امام_علی است. خود من همیشه می روم #کربلا، زیارت #حسین. شما چرا با اولاد امام علی می جنگی؟»
باز هم جواب ندادم.
سرهنگ رفت روی سوال های نظامی.
- چقدر نیرو پشت خط دارید؟ 🧐
- خبر ندارم. ما یه گروهان بودیم که همه شهید یا اسیر شدن.
- چند تا تانک داشتید؟
- من نیروی پیاده ام. مارو شبونه به منطقه آوردن. توی تاریکی شب، هیچ تانکی ندیدم.
- فرمانده شما کی بود؟ اون هم اسیر شد؟
سوال سختی بود. فرمانده ما «احمد شول» بود و معاونش «محمدرضا حسنی سعدی.»
در محاصره که بودیم احمد شول میانمان نبود؛ ولی حسنی سعدی را ساعتی قبل از اسارت دیده بودم.
در آموزش های نظامی و توصیه های قبل از #عملیات یاد گرفته بودیم، اگر روزی اسیر شدیم و اسم فرماندهمان را پرسیدند، چه جوابی بدهیم. آن توصیه، آن روز به کارم آمد...
🔻کانال رسمی گلزار مطهر شهـدا
@GolzarShohada_Kerman